شب ها درون یک تابوت میخوابید. تاریکی حسی بود که این تابوت برایش تداعی میکرد. معتقد بود هربار که این کار را میکند, خواهد مرد. آخر, آن همه تاریکی تنها میتوانست حس واقعی (بودن) داشته باشد. با این حساب او هر شب خود را میکشت, پس حساب مرگهایی که به گردنش بود, پاک میشد. روزها به دنبال گرفتن جایزه, سر هایی را قطع میکرد. سرهایی که دیگر روح در آن زندگی نمیکرد. آن سرهای بی روح, تمام ثروت این مرد بودند.