بازگشتبالاخره بعد از سفری طولانی به زادگاهش بازگشته بود از بالای کوهی که رو آن ایستاده بود میتوانست دیوار های بلند و برج های سیاه سرزمینش را ببیند حال که فقط مسافتی کوتاه بین او و دروازه شهر باقی مانده بود ، هیچ چیزی نمیتوانست شوقی که درونش بود را متوقف سازدپایین آمد سوار اسبش شد تاخت و تاخت تا با دروازه های بسته رو به رو شد .( امروز جمعه است، روز بدون پادشاه هیچ کس حق ورود یا خروج ندارد ) صدای نگهبانی بود که بالا دیوار ایستاده بود. نگهبانی با سر گراز و بدنی پوشیده از زره که تیر کمانش را به سمت سوار نشانه رفته بود