سلام
نظرتون چیه هرکس یک خاطره از ترسناک ترین چیزی که تو عمرش دیده بگه یا اتفاقات ترسناکی که براتون افتاده ((227))
خاطرات ترسناک خودتونو با بقیه به اشتراک بزارید .
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام
نظرتون چیه هرکس یک خاطره از ترسناک ترین چیزی که تو عمرش دیده بگه یا اتفاقات ترسناکی که براتون افتاده ((227))
خاطرات ترسناک خودتونو با بقیه به اشتراک بزارید .
سلام. من نظرم مثبته اما چراغ اول رو باید گویندۀ مطلب روشن کنه.((62))
یک زمانی بود هرجا میرفتم حس میکردم یک چیزی یا کنارمه یا پشت سرم اما وقتی برمیگشتم کسی نبود
یکبارم اومدم خونه سلام کردم یک نفر جواب داد ((227))
رفتم کل خونرو گشتم هیچکس نبود
آخرم گفتم با خودم توهم زدی دیوونه
ترسیدم اما خودمو به اون راه زدم
یه شب هیشکی خونه نبوود منم از تاریکی و جن بسیار میترسم ولی جوری نیستم به خودم تلقین کنم تا ساعت 4 بیدار بودم اومدم بخوابم لامپ رو خاموش کردم از طرف باغ صدای دویدن میومد و به شیشه ضربه میخورد و اتفاقا به نتیجه تلقین به خودم رسیدم و گفتم صدا ضبط میکنم چون وقتی لامپ روشن میکردم صدا قطع میشه و وقتی خاموش میکردم صدا دوباره میومد صدا رو تو هر دو حالت ظبط کردم و اونجا بود که **** چهار حرفیه پیداش کنید((62))((73))
اسیه جون خونه جوابتو نداد گلم :دی فک کنم خیلی لخت بوده خونتون صدات برگشته:دی
بعد خب میدونی.ترسناک ترین چیز صدای ی نفر بود ک با علی (ali-rbn) شنیدیم.خیلی بد بود هنوزم میترسیم :دی خیلی خاطره ی خفنی بود... یادش ب خیر! :دی
نه اتفاقا خونه ما غار نیست که صدا منعکس شه و ازاینحرفا.((200))
اما من تازه اومده بودم خونه نمیترسیدم و اصلا تو حال و هوای این چیزا نبودم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
منم قبول دارم قدرت تلقین انسان خیلی موثره
کوچیک که بودم یک فیلم دیده بودم وقتی خوابیدم همش با خودم تکرار میکردم جن وجود نداره جن وجود نداره تا یکدفعه یک نفر تو گوشم گفت وجو داره
خدا خیرش نده داشتم سکته می کردم بعدشم جوون مرگ میشدم(5)
خاطره ای ک من میخوام تعریف کنم، اول از همه باس بهتون بگم که الحمدالله نه تلقین و توهم بوده، نه فشار روانی یا کاری یا درسی ک بشه بهش بگید بختک.
یه چیزم بگم که من چندین اتفاق برام افتاده، از کوچیکترینش ک زمزمه بوده تا الان ک بزرگترین دیدن ی چیزی بوده! و جالبیش اینجاس ک من هربار ک اتفاق قبلی رو از یاد میبردم، یه اتفاق "بدتر" برام میوفتاد! واسه همین کلا با خودم تصمیم گرفتم که این آخری رو به هیچ وجه من الوجوه فراموش نکنم چون نمیدونم دفعه بعد، چه بلایی سرم بیاد!
اینی ک میخوام بگم، همین آخریهس:
من معمولا شب ها بیدار میشم که درس بخونم، مثلا ساعتای دو یا سه. عادتمه. موبایلمم همیشه ساعتش تنظیمه و گاهی اوقات هم خودم به حالت خودکار، زودتر از موعدی ک میخوام، بیدار میشم.
اتاقم، تختم کنار دیواره و کنار تختم، اون تهش ک دیه پاهام سمت دیواره، یه آینه کشویی قدیمی هست، بزرگه هم، مال جهاز مامانم بوده. مدلش هم ی جوریه که... چی اسمشونه:| دوتا ستونی لاغر چوبی داره و کلا مث این جدیدا نیس ک همش آینهست و سقف نداره. تو زاویه ای که آینه و تختم هست، وقتی دراز میکشم دقیقا میتونم فضای پشت سرم رو از توی آینه ببینم.
اون شب هم ک بازم قرار بود بیدار شم، بیدار شدم ولی چه بیدار شدنی!!!
چشامو ک وا کردم، دیدم یه نفر ک همش سیاه بود، - کاملا سیاه بود! نه دهنی نه مویی- زل زده به من. سرش رو برگردوند، نگاه در اتاقم کرد و دوباره به من نگاه کرد. گفتم که همش سیاه بود ولی نمیدونم چرا احساس میکردم اون دفعه آخری ک نگام کرد، داره بهم با دندوناش میخنده!!!
تو اون لحظه، من معنای واقعی پوچی رو احساس کردم! نه گرما، نه سرما، نه خوشحالی، نه ترس، نه اضطراب نه خستگی، هیچی هیچی!!!
همه اینا اگر اشتباه نکنم، توی کمتر از دو ثانیه اتفاق افتاد اونم تو بیداری کامل. دست و پامم نمیتونستم تکون بدم. بی حرکت و ثابت.
وقتی کلا اون شخص سیاه رفت، حالتم عادی شد ولی یکم اضطراب داشتم. هنووز نمیدونستم ک چی دیدم. فکر میکردم داداشمه ک اومده اذیتم کنه واس همین با موبایلم ور رفتم ک مثلا بفهمه بیدارم و اینا، منتظر بودم صدا پاشو بفهمم یا صدا نفساشو. راحت بود فهمیدنش چون خونه غرق در سکوت بود. وقتی دیدم ن صدایی میاد ن هیچ نشونه دیگه، نور موبایلم رو دور اتاق چرخوندم. وقتی دیدم کسی نیس، اونموقع بود ک از ترس داشتم میمردم!!!! تا مدت ها نمیتونستم برم سمت آینه. هی رومو میکردم اونور ازش رد میشدم.
پ.ن: دوستان این ماجرا مال چند ماه پیشه...
و اصلا هم سرکاری نیس!