پاندای محجوب بامبو به دست با چشمهای دور سیاه در اندیشهی انقراض
نقل قول:
خانمِ" مامان" توی 'خورشهای سنتی هدفمندش' گوشت نمیریزد. هیچ کدام از اعضای خانواده گوشت نمیخورند. کلا با محیط زیست مشکل دارند. واقعا نماد طبقهی متوسط رو به بالای شهری هستند. روزبه معتقد است خانوادهاش خرده بورژوایِ گیاهخوار است. دشمنِ این نژاد از جانداران احتمالا باید پرولتاریای گوشتخوار باشد.
دقیقا یادم نمیاد که کِی بود ولی هوا به قدری سرد بود که این جمع چن نفره ی ما که در آن زمان درحال پرسه زدن در خیابان بود کم کم به ستوه آمد و خب بصورت خیلی یکهویی اینجانب را به درون یک کتابفروشی کشیدند! از آنجا که شبیه یکی از همان کلیشه هایی بود که با گفتن اسم کتابفروشی ما به یادش میفتیم(همان جای دنج و گرم و نرم و خلوت منظورمه! ) همگی مشغول پرسه زدن شدیم تا هم کمی گرم شویم و هم از معیشت با اهل فرهنگ، مستفیض! خلاصه همه مشغول شدن و من نیز کنار قفسه ی رومنس(به جان شخص شخیص شما اگه خودم فهمیده باشم چرا دقیقا اونجا بودم!) ایستاده و به صورت تیتر وار کتاب هارو میدیدم که دقیقا پشت سرِ من، دو نفر از رفقای اهل فرهنگ با صدای زیر، مشغول صحبت درباره ی کتابی بودند و اینجانب هم که ذاتا کنجکاوم اتفاقی مکالمه اشون رو شنیدم که از این قرار بود:
+مژی این کتاب رو خوندی؟!
_اوهوم، شخصیت اولش دیونس اما خیلی کولِ !
+اره افکارِ سادیسمی داره منو یادِ پ...
و اینجا بود که واقعا کنجکاو شدم و البته توقع داشتم وقتی برمیگردم با آثاری از شخصیت هایی مثل کامو یا حتی کتاب "گور به گور" مواجه بشم اما با همین عنوان طولانی روبه رو شدم و همین هم باعث شد سلسله مراتب جنتلمنی و حتی تا حدودی اجتماعی (!) را از یاد برده و کتاب رو از دست ایشان قاپ بزنم؛ که البته بعدا هم از این بابت حسابی معذرت خواهی کردم که بقیه ی ماجرا هم کاملا قابل پیش بینی است... بُگذریم! ابتدا اسم کتاب، بعد اسم نویسنده، به اینجا رسید که کمی دو دل شده بودم. یک نویسنده ی تازه کار و ناشناس و البته یک عنوان ساختار شکن ولی هنگامی که یه نگاهی به انتشارات اون انداختم (چشمه) و بعد از اینکه صفحه اول کتاب رو باز کردم (و متوجه شدم که از سری کتاب های" جهان تازه دم" هستش) سریع به سمت صندق دویدم!
http://choobalef.persiangig.com/imag...e%20mahjub.jpg
درون مایه ی طنز و البته نگاه بیمار گونه وساختار شکنانه ی راوی و البته تیکه های ریز و درشت اجتماعی و سیاسی داستان باعث میشه که شما با فضای داستان بهتر ارتباط برقرار کنید. فصل بندی کتاب، غیر خطیه و به نوعی بازتاب دهنده ذهن مخشوش شخصیت اصلی رمان (حامد) هست. در واقع حامد یک نیمه روان پریشه که در یک ایستگاه اتوبوس ایستاده، آدم ها به زندگی اون وارد میشن و یک صحنه بازی میکنن و از ایستگاه خارج میشن و حامد هم همینطور قدم به قدم به جنون کامل نزدیک میشع(این یه مثال بود برای توصیف فضای داستان، در واقع لوکیشن اصلا ایستگاه اتوبوس و این حرفا نیست!)
میشه اینجور گفت که :
نقل قول:
شخصیتهای این اثر افرادی مشکلدار هستند که ناچار به خلقِ بلاهتاند. راوی، بدون ترتیب خاصی بین محدودههای زمانی مختلف از زندگیاش سیر میکند و روایاتی آشفته از روابط ناپایدارش با اطرافیان را به تصویر میکشد. آدمهای رمان گاهی با شکلی موجه وارد میشوند و طولی نمیکشد که ضعفها و حماقتهای بنیادینشان را توی صورت خواننده میکوبند. به عبارت دیگر لشکر شکستخوردهها، به نوبت وارد صحنه شده و با لگد از آن بیرون انداخته میشوند.
درباره نویسنده
جابر حسین زاده، یا همون اقای مهندس(رشته تحصیلی اش مهندسی عمرانِ) به رقم این که یجورایی تازه کار هست قلم قوی ای داره و البته یک کتاب دیگه هم از اون فکر کنم که چاپ شده به نام "ملخ" و اون هم از نشر چشمه.
به هرحال این کتاب رو میتونید از کتاب فروشی سر خیابون، با قیمت ناچیزی (ده هزار تومان نا قابل :دی ) و در ۱۳۹ صفحه (بشمارید حتما یک وقت ۱۳۸ صفحه بود!) تهیه کنید.
دیگه چی؟! همین دیه... (:
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
آهان فراموش کردم!
جملاتی از کتاب: