ماجرای سوم حمزه و پیرمرد زیاکار چشمه
چون حمزه از شهر برون شد، سرگشته و حیران بودندی که کدام جهت در پیش گیرد، پس انگشت در دهان فرو برده، برون آوردی جهت باد مشخص نموده روی به همان سو بنهاد. همی برفت و هر ده متر یک جفت کفش خیزارنی را خشتک می دراند چنان که بعد از صد متر او را کفش نماند و مجبور گشت پای برهنه روان گردد.
حمزه همی پای بر خار ها گذارده و بعد از فرو رفتن هر خار در پایش صلوات خاصه ای نثار عمه کفشسازان شرق دور می نمود. پس نیمه شب به چشمه ای رسیده پاهای افگار (زخمی) خویش در آب نهاد.
که ناگاه پیرمردی ظاهر گشته صیحه بزد: آب را گل نکنیم شاید خری، گاوی سگی چیزی داره اون پایین آب میخوره!
حمزه روی برگدانده سوی پیر نگریست و بگفت: اخه من کجا آبو گل کردم؟
پیر نگاهی عاقل اندر سفی (نادان) بر حمزه بیانداخت و بگفت: معلوم است که همه عمر به بطالت گذرانده ای و هیچ در طلب علم نشده ای!
حمزه را رنگ روی چون دانه های انار گشت و بگفت: تو از کجا فهمیدی؟
پس پیر لبخند ریاکارانه بر لب آورده بگفت: مرا که الکی پیر چشمه نام نهاده اند!
حمزه بی درنگ، لبخند شیطنت آمیز بر لب آورد و بگفت: تف به ریا البت!
پس پیر سخت برآشفت و بفرمود: تو چه می دانی که ریا چیست که بر من تهمت همی زنی؟
حمزه دست در جیب نمود و انگشتان در پنجه بوکس حلقه نمود که ناگاه به یاد آورد آن هنگام که شیخ عجم بفرمود: از مغز استفاده فرما...
پس حمزه سخت بر خود لرزید و رو به پیر بگفت: ای پیر مرا ببخش که بی غرض حرفی زدم و مرا از این حرف تنها مزاح هدف بودندی!
اما مرام پیر، مرام بی خیال مبود و همچنان صیحه بزد و آسمان و ریسمان ببافت که
- ریا آن است که در ظاهر کاری برای هدف دیگر انجام دهی و در باطن توجه مردم تو را هدف باشد. اما مرا به توجه تو نیاز نیست که خواهم همی در مقابل تو ریا کرده و تو را بحیرانم (حیران کنم) که
اگر مرا خیال حیراندن (حیران کردن) تو می بود چنان کارها توانستمی کرد که تو از حیرت انگشت در دهان که هیچ انگشت در دماغ مانی!
چون حمزه این حروف (جمع حرف، اینجا معادل حرف ها خخخخخخخ) بشنید، سخت برآشفت، روی به پیر کرد و بگفت: خو! چه غلطی می خوای کنی حالا؟
پیر بگفتا: خواهی که آب چشمه خشک کنم؟
حمزه بفرمود: مرض داری مگه؟
پیر بگفتا: خواهی که آسمان تار کنم؟
حمزه بفرمود: زرشک! نصفه شبی که آسمون تار هست!
پیر بگفتا: پس چه کنم؟
حمزه نگاه بر اطراف کرده، درختی بس بلند و ستبر دید که میوه آن کره و مربا بود!!!! (داستان باید مثل این فیلمای باحال صحنه های اعجاب برانگیز داشته باشه دیگه! ها؟)
بگفتا: توشه راه من جز نان نیست، به درخت شده، کره و مربا چیده و بیاور!
پیر سخت حیران گشت، بر پای درخت شد و هر چه جان کند از فاصله 50000 میکرومتری زمین بالا تر نتوانست رفت. پیش حمزه بازآمده بگفت: از این درخت بالا نتوان شد، اگر می توان شد رند تر از من و تو بر درخت شده بودند و تا به حال از کره و مربا هیچ اثر مگذارده می بودندی!
حمزه گفت: زر اومدی قرمه سبزی! کار نداره که؟ تو عرضه نداری!
پس پیر سخت برآشفت و بداد (داد زد): پس خود به درخت شو!
حمزه بگفتا: من نون خشک می خوردم کاریم به درخت ندارم!
پیر زان که حمزه را بفریبد بگفت: پس تو نیز نتوانی!
حمزه نیشخند زده بگفت: خر خودتی!
پیر گفت: اگر ازدرخت بالا شوی جفتی کفش دوخت تبریز تو را دهم که تا هر جا خواهی با آن روان شوی!
حمزه دیده بر پای افکار خویش افکند و با خود بگفت: شیخ که می گفت با عقل قضیه رو حل کن همینه!
چون پلنگ آفریقایی بر درخت شد، کوله ای پر زه کره و مربا نموده چون چتربازان نیروی زمینی پایین پرید! چنان که هر کس که تا به حال هلیبورد (پریدن از هلیکوپتر یا هواپیما با چتر نجات) کرده بود حیران گشت!
پیر که سخت حیران گشته بود و در عوض آن که حمزه را سوسک کند خود سوسک شده بود. گفت: بیا کره مربا بزنیم بعدش کفش میدم بهت.
به خوردن شدند و چنان خوردند که انگار شام عروسی می خوردند!
پس چون از خودن فارغ گشتندی، پیر دبه نمود و بگفت: کفش بر تو نمی دهم!
در این هنگام حمزه یاد قسمت دوم حرف شیخ عجم افتاد:.... چون کارگر میفتاد بر پنجه پلنگ آسا تکیه فرما!
پس دست در جیب نموده، انگشتان دور پنجه بوکس حلقه نمود و چنان مشتی بر پیر زد که هفده جفت کفش تبریزی و تهرانی از جنس چرم و نبوک از بغلش برون ریخت! (در بعضی از نسخه های قدیمی اومده که کفشهای ورنی هم بوده!)
حمزه حیران گشت که کدام کفش انتخاب کند، پس به یاد شیخ عجم، کفش نبوک تبریزی کرم رنگی در قالب کابویی بر پا کرد و به راه گشت تا شیخ را بیابد.
پند اخلاقی:
یاد بگیرین از درخت برین بالا!