ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 14 , از مجموع 14

موضوع: آدم (adam)

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو

    آدم (adam)

    بسم الله الرحمن الرحیم

    داستان کوتاه: آدم
    به قلم: سیده کوثر غفاری


    از سخت ترین نبردها پیروز آمده بود. آزمون های عجیبی را با موفقیت گذرانده بود. از کوهها و رود ها و سرزمین های بسیاری گذشته بود.خطرات بیشماری را پشت سر گذاشته بود. بی شک او یک قهرمان بود اما چیزی در درونش داشت ذره ذره وجودش را از هم می گسست.
    یک سوال، که هیچ یک از مدعیان پرستش الهه ها و افسانه های کهن قادر به پاسخگویی آن نبودند و دانش هیچ اندیشمندی توانایی درک آن را نداشت.
    اکنون او به آخرین سرزمین رسیده بود. آخرین امید، آخرین راهی که ممکن بود حقیقت را برملا سازد. پس از یک جستجوی دشوار، از مردم گوناگون به جوابی یکسان رسیده بود. همگی مردم آن سزمین می گفتند که پاسخ تمامی سوالها در کتاب بزرگ است. حالا که به پاسخ سوالش نزدیک شده بود، چیزی که برایش سالها جنگیده بود، مفهوم زندگی اش داشت نمایان می شد. خودش را برای سفری خطیر و دشوار آماده کرده بود. اما کتاب بزرگ را در پاک ترین مکان، به آسانی یافت. یعنی واقعا ممکن بود پاسخ سوالی را که به اندازه ی عمر یک قهرمان ارزش دارد بیابد؟
    با شهامت، تمام قد ایستاد.کتاب را به آهستگی باز کرد. ناگاه نور دل تاریکی را شکافت. قهرمان نفس عمیقی کشید. مردمک چشمانش گشاد شد. انرژی اش را در گلویش جمع کرد و با پرسشی در صدایش آزاد ساخت:«من چگونه خلق شدم؟»
    ناگاه نور زمان و مکان را دربرگرفت. ذرات معلق محیط، در نور بالا می رفتند. کم کم تصویری در مقابل چشمان متحیر قهرمان مجسم گشت.
    چیزی شبیه نور اما برتر از آن وجود داشت. نه چیزی در او بود و نه او در چیزی، او همه جا بود بی آنکه حجمی داشته باشد. بی مثال و بی مانند، تنها و یکتا،کافی بود به چیزی بگوید:«موجود باش!» تا بی درنگ خلق شود. فرشتگان را کهکشان ها را جهان را خلق کرد. او بی نیاز از هر چیز و بی تغییر از ازل بود و تا ابد ادامه داشت. اما خواست تغییرمهمی در جهان ایجاد کند. پس به فرشته ها گفت:« می خواهم جانشینی در زمین برای خود خلق کنم.»
    فرشته ها گفتند:« می خواهی موجودی خلق کنی که در زمین خون بریزد و فساد کند؟ حال آنکه ما همگی تسبیح تو را می گوییم و عبادتتت می کنیم»
    خداوند حکیم فرمود:«من چیزی می دانم که شما نمی دانید.»
    پس خداوند قادر، از خاک موجودی خلق کرد در نهایت توازن و تعادل و آراستگی. اما این موجود با همه ی موجودات هستی تفاوت داشت. خاص بود چون خداوند خواسته بود که از روح خودش در او بدمد. پس آن موجود شگفت انگیز را آدم نامید. راز هایی به او گفت. ابلیس خواست درون آن موجود را ببیند . پس نگاه کرد و کوهها، رودها و... عجیب بود که جهانی را در وجود آن موجود دید. اما هنگامی که خواست درون قلب او را ببیند. دستی از غیب او را عقب زد.
    پس خالق یکتا به خود آفرین گفت. و آن موجود شگفت انگیز را آدم نامید. خداوند از فرشته ها خواست تا آن راز ها را بگویند اما فرشته ها گفتند که خداوندا تو پاکی و ما جز آنچه خودت به ما آموختی، دانشی نداریم. پس خداوند دانا به آدم فرمود تا از آن رازها اسم هایی را برای فرشتگان بگوید. و آدم تمام اسم ها را به فرشتگان آموخت. در اینجا خداوند به فرشتگان فرمود:« نگفتم که من چیزی می دانم که شما نمی دانید؟»
    سپس به همه فرشتگان دستور داد به آدم سجده کنند. قطعا دلیلی برای این کار داشت. پس همگی سجده کردند جز ابلیس. شیطان مغرورانه گردن کشید و گفت:« من از آتشم چرا بر آدمی که از خاک آفریده شده سجده کنم؟»خداوند یکتا فرمود که این امر من است پس سجده کن!
    اما شیطان باز هم از اطاعت دستور خدا سرپیچی کرد و رانده شد.شیطان قسم خورد که تمامی آدمیان را گمراه کند مگر افراد خالص را...
    خداوند فرمود که تو بر افراد با ایمان هیچ تسلطی نخواهی داشت.
    سپس خداوند علیم برای آدم زوجی آفرید و آن دو را در بهشت پر نعمت و امنیت قرار داد و به آنها فرمود که تنها به یک درخت نزدیک نشوند. اما شیطان که خشمگین بود و پر از کینه آدم و همسرش را فریب داد و آن دو از میوه ی آن درخت خوردند و زمینی شدند. آدم وقتی دید که خوردن آن میوه به او هیچ ارزشی نیافزوده، دریافت فریب خورده و به سختی پشیمان شد و گریست.
    باز هم خداوند مهربان لطف کرد و به آدم توبه را یاد داد. پس آدم از خداوند طلب بخشش کرد. و خداوند او را بخشید. اما آدم زمینی شده بود پس به دستور خدا از بهشت بیرون رفت و بر زمین مستقر گشت . و قول داد پاک ونیکو زندگی کند تا زمانی که باز به بهشت ابد بازگردد.
    قهرمان تمام این حقایق را در نور دید. به دستان خود نگاه کرد. نور از لابه لای تاروپودش درخشید. زوانوانش لرزید. به سجده افتاد. حالا او حقیقت را یافته بود...



    دانلود داستان بصورت pdf
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    نوشته‌ها
    4
    امتیاز
    7,207
    شهرت
    0
    10
    کاربر افتخاری
    این اولین نظر من تو این سایته و اینجور معلومه مصادف شده با خوندن این داستان کوتاه
    و اول از همه میگم که امیدوارم از چیز هایی که می نویسم ناراحت نشی. قصد فقط کمک به نوشتن داستان هست.
    _________

    قلم خوبی داری. باید روش کار کنی البته، رو یکسری چیزها میشه با نظر دادن تغییرات خوبی بوجود آورد.
    پاراگراف اول 5 بار از فعل "بود" استفاده کردی . چیزی بود که تو همون نگاه اول به چشم میومد. تکرار کلمات در داستان باعث کسل شدنه متنه، به نظرم اون تیکه حتی میشد جملات رو با کلمات ربط به هم مرتبط کرد. این شکلی میشد کمی بسط داد حتی موضوع رو در اوله کاری. نمیخوام وارده حیطه ویرایشی داستان بشم، دوست دارم کمی این داستان رو تحلیل کنم. یعنی روی پایه داستان، روند و هدف نظر بدم.
    ولی خوبه کمی از فضا سازی بگم. یکم تند نوشتی. قسمتی که کتاب رو بدست میاره جا برای بازگویی بیشتر داشت. من فقط یک نور حس کردم. شکل کتاب برام مشخص نبود. بزرگ، کوچیک، سالم یا پوسیده...اینها قابل تشخیص نبود.
    حتی وارد شدنش به اون جایی که از اسم سرزمین استفاده بردی. هممم خب خیلی ایده میشه سوار کرد. جا برای توصیف فراوون داشت. شاید بگی داستان کوتاهه و حداقل توصیفات. ولی این به معنای عدم وجود توصیف نیست. توصیف پردازی درست یعنی اینکه از کمترین کلمات برای بهترین حالت بیان استفاده ببری .
    گفتی:
    کتاب بزرگ را در پاک ترین مکان، به آسانی یافت.
    خب پاکترین مکان، منظورت چیه دقیق؟ قشنگ متوجه دلیل به کار بردنت نشدم.
    رو این قسمت ها نمیخوام دقیق شم، همونجور که گفتم هدفم تحلیل داستانه.
    این داستان خوب بود از نظرم. اما میشد کمی بهتر شه. میشه گفت شاهده متن یک دستی بودیم. یک دست از این نظر که شروع و پایان داستان با روالی که طی کرده همخونی داشته.
    من دلیل این همخونی رو فقط یک چیز میدونم. این که شما با نوشتن این داستان کوتاه، یک روایتی رو دوباره بازگو کردی و این بازگوییِ روایت، به شیوه ی خودت بوده. درواقع ما شاهده بازگو شدن داستانی بودیم که کمی نوآوری توش دیده میشد. این شکل نوشتن کمک بزرگی به نویسنده هاست.
    (از اینجا به پایین حس میکنم دارم سخت می نویسم و من در این ساعت، کلمات بهتری برای بیان حرف هام به ذهنم نمیرسه، ببخشید)
    اما یک چیز اینجا وجود داره. باید داستان جوری نوشته شه این روایت تا حده ممکن لو نره! لو رفتن رونده داستان باعث کم شدن زیبایی برای خواننده هست. چون اگر با طرح مسئله می بود، ذهن به کار میوفتاد، این یعنی ترغیب به خوندن و ادامه دادن! این هست که باعث میشه تا اخر داستان رو طی کنه، تا به هدف برسه!
    دیگه قسمت خوردن سیب توسط ادم، چیزیه که قابل حدسه. یعنی جدا از حدس زدن، مسلما با خوندن نصف داستان، خواننده به این نتیجه میرسه که اره ما داریم به پایانی می رسیم که شناخته شده است. پس همین شکل که جلو میاد چیزی برای جلب اون به ادامه داستان وجود نداره. هیچ گره، هیچ شکل جدید داستانی ای وجود نداره که موجب ادامه دادن متن شه.
    بالا درباره نو آوری گفتم. این نواوری باید مهمترین چیزی بود که در داستان به اون پرداخته میشد. چون باید شخص خواننده با خوندن نوآوری ای که انجام دادی (یعنی ایده ای که از طرف خودت تو متن آوردی نه اون داستان بیرون انداختن ادم) باعث میشدی ذهن خواننده سمته مسیر اصلی نمیرفت و کمترین حدس ممکن رو میزد.
    و اینکه پایان داستان که به سجده میوفته و اون قسمت که خدا میگه: "موجود باش" ، به شخصه نپسندیدم. باید رو اون تیکه ها کمی قویتر کار میشد. مثلا قسمتی که خدا از زبانش حرفی زده میشه، این کلمات با قدرت بالایی می بود.
    داستان در صورتی که دین به اون وارد بشه، اصولا سخت میشه باهاش مچ شد. حتی المقدور سعی میشه داستان ها تو این تم حداقل اسلامی نوشته نشه، با اینحال این داستان رو دوست داشتم.
    و چیزی که در آخر میخوام بگم اینه که با شروعی که داشتی، شاید بشه گفت این داستان ایده اش بزرگتر از داستان کوتاه هست.

    موفق باشی.

  3. #12
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    نقل قول نوشته اصلی توسط MAMmad18 نمایش پست ها
    این اولین نظر من تو این سایته و اینجور معلومه مصادف شده با خوندن این داستان کوتاه
    و اول از همه میگم که امیدوارم از چیز هایی که می نویسم ناراحت نشی. قصد فقط کمک به نوشتن داستان هست.
    _________

    قلم خوبی داری. باید روش کار کنی البته، رو یکسری چیزها میشه با نظر دادن تغییرات خوبی بوجود آورد.
    پاراگراف اول 5 بار از فعل "بود" استفاده کردی . چیزی بود که تو همون نگاه اول به چشم میومد. تکرار کلمات در داستان باعث کسل شدنه متنه، به نظرم اون تیکه حتی میشد جملات رو با کلمات ربط به هم مرتبط کرد. این شکلی میشد کمی بسط داد حتی موضوع رو در اوله کاری. نمیخوام وارده حیطه ویرایشی داستان بشم، دوست دارم کمی این داستان رو تحلیل کنم. یعنی روی پایه داستان، روند و هدف نظر بدم.
    ولی خوبه کمی از فضا سازی بگم. یکم تند نوشتی. قسمتی که کتاب رو بدست میاره جا برای بازگویی بیشتر داشت. من فقط یک نور حس کردم. شکل کتاب برام مشخص نبود. بزرگ، کوچیک، سالم یا پوسیده...اینها قابل تشخیص نبود.
    حتی وارد شدنش به اون جایی که از اسم سرزمین استفاده بردی. هممم خب خیلی ایده میشه سوار کرد. جا برای توصیف فراوون داشت. شاید بگی داستان کوتاهه و حداقل توصیفات. ولی این به معنای عدم وجود توصیف نیست. توصیف پردازی درست یعنی اینکه از کمترین کلمات برای بهترین حالت بیان استفاده ببری .
    گفتی:
    کتاب بزرگ را در پاک ترین مکان، به آسانی یافت.
    خب پاکترین مکان، منظورت چیه دقیق؟ قشنگ متوجه دلیل به کار بردنت نشدم.
    رو این قسمت ها نمیخوام دقیق شم، همونجور که گفتم هدفم تحلیل داستانه.
    این داستان خوب بود از نظرم. اما میشد کمی بهتر شه. میشه گفت شاهده متن یک دستی بودیم. یک دست از این نظر که شروع و پایان داستان با روالی که طی کرده همخونی داشته.
    من دلیل این همخونی رو فقط یک چیز میدونم. این که شما با نوشتن این داستان کوتاه، یک روایتی رو دوباره بازگو کردی و این بازگوییِ روایت، به شیوه ی خودت بوده. درواقع ما شاهده بازگو شدن داستانی بودیم که کمی نوآوری توش دیده میشد. این شکل نوشتن کمک بزرگی به نویسنده هاست.
    (از اینجا به پایین حس میکنم دارم سخت می نویسم و من در این ساعت، کلمات بهتری برای بیان حرف هام به ذهنم نمیرسه، ببخشید)
    اما یک چیز اینجا وجود داره. باید داستان جوری نوشته شه این روایت تا حده ممکن لو نره! لو رفتن رونده داستان باعث کم شدن زیبایی برای خواننده هست. چون اگر با طرح مسئله می بود، ذهن به کار میوفتاد، این یعنی ترغیب به خوندن و ادامه دادن! این هست که باعث میشه تا اخر داستان رو طی کنه، تا به هدف برسه!
    دیگه قسمت خوردن سیب توسط ادم، چیزیه که قابل حدسه. یعنی جدا از حدس زدن، مسلما با خوندن نصف داستان، خواننده به این نتیجه میرسه که اره ما داریم به پایانی می رسیم که شناخته شده است. پس همین شکل که جلو میاد چیزی برای جلب اون به ادامه داستان وجود نداره. هیچ گره، هیچ شکل جدید داستانی ای وجود نداره که موجب ادامه دادن متن شه.
    بالا درباره نو آوری گفتم. این نواوری باید مهمترین چیزی بود که در داستان به اون پرداخته میشد. چون باید شخص خواننده با خوندن نوآوری ای که انجام دادی (یعنی ایده ای که از طرف خودت تو متن آوردی نه اون داستان بیرون انداختن ادم) باعث میشدی ذهن خواننده سمته مسیر اصلی نمیرفت و کمترین حدس ممکن رو میزد.
    و اینکه پایان داستان که به سجده میوفته و اون قسمت که خدا میگه: "موجود باش" ، به شخصه نپسندیدم. باید رو اون تیکه ها کمی قویتر کار میشد. مثلا قسمتی که خدا از زبانش حرفی زده میشه، این کلمات با قدرت بالایی می بود.
    داستان در صورتی که دین به اون وارد بشه، اصولا سخت میشه باهاش مچ شد. حتی المقدور سعی میشه داستان ها تو این تم حداقل اسلامی نوشته نشه، با اینحال این داستان رو دوست داشتم.
    و چیزی که در آخر میخوام بگم اینه که با شروعی که داشتی، شاید بشه گفت این داستان ایده اش بزرگتر از داستان کوتاه هست.

    موفق باشی.

    سلام اول از هرچیز به سایت خوش آمدید
    واقعا خوشحالم که نوشته هام با توجه و استقبال بچه های سایت مواجه میشه (با وجود تب کنکور:/ )
    هیچی واسه یه نویسنده سخت تر از این نیست که دلش بخواد بنویسه ولی وقت نداشته باشه یعنی یه سری کارها در زندگی اش باشه که باید در همین زمان انجام بده مثل درس خوندن:/
    بااین حال ممنون از نقدت حتما سازنده ست کم کم روش کار میکنم و هربخشی از داستان رو که با توجه به نقد و درخواست بچه ها تکمیل کردم اینجا میذارم تا بازهم بانظرات و نقد سازنده تون کار فوق العاده ای پیش بره
    کاش یکمی وقت اضافه تر داشتم
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    سلام خب بنابه درخواست و نقد و راهنمایی شما دوستان این داستان رو با توصیفات بیشتر و... یه مقداری تغییر دادم ببنید تا اینجای کار چطور شده؟ همینطوری ادامه بدم یا این بخش انظرتون هنوز کار داره؟ هرچی فکرمیکنید در بهتر شدن داستان کمک میکنه بگید
    اینم از بخش اول داستان:

    ************************************************** *************************

    از سخت ترین نبردها پیروز آمده بود. آزمون های عجیبی را با موفقیت گذرانده بود. از کوهها و رود ها و سرزمین های بسیاری گذشته و خطرات بیشماری را پشت سر گذاشته بود. اما چیزی در درون این قهرمان، داشت ذره ذره وجودش را از هم می گسست.
    یک سوال، که هیچ یک از مدعیان پرستش الهه ها و افسانه های کهن قادر به پاسخگویی آن نبودند و دانش هیچ اندیشمندی توانایی درک آن را نداشت.
    بعد از دیدار با پادشاهان و رهبران و مردمان سردرگم سرزمین های غرب و شمال و جنوب اکنون او به آخرین سرزمین رسیده بود. جایی به مرکز این سیاره ی غوطه ور در دریای بی پایان هستی، آخرین امید، آخرین راهی که ممکن بود حقیقت را برملا سازد. پس از یک جستجوی دشوار، از مردم گوناگون به جوابی یکسان رسیده بود. همگی مردم آن سرزمین می گفتند که پاسخ تمامی سوالها در کتاب بزرگ است. حالا که به پاسخ سوالش نزدیک شده بود، چیزی که برایش سالها جنگیده بود، مفهوم زندگی اش داشت نمایان می شد. خودش را برای سفری خطیر و دشوار آماده کرده بود. پس در پی کتاب بزرگ، در پاک ترین مکان قدم گذاشت.خانه ای ساده باستون هایی که سقفی معرق کاری شده را برشانه هایشان نگه داشته بودند. اما برخلاف انتظارش کتاب بزرگ را به آسانی یافت.
    روی جلد سبز و خوش عطرش دست کشید. در عین قدیمی بودن اثری از پوسیدگی در آن نیافت. تصمیم گرفت کتاب بزرگ را باز کند. به هر زبانی که نوشته شده باشد باز هم دیدنش می توانست کابوس طولانی قهرمان را خاتمه دهد. دستانش را بازکرد و کتاب بزرگ را درآغوش گرفت . در آن لحظه احساس می کرد قلبش به شدت بر دیواره ی سینه اش کوبیده می شود.
    یعنی واقعا ممکن بود پاسخ سوالی را که به اندازه ی عمر یک قهرمان ارزش دارد بیابد؟
    با شهامت، تمام قد ایستاد.کتاب را به آهستگی باز کرد. ناگاه نور دل تاریکی را شکافت. قهرمان نفس عمیقی کشید. مردمک چشمانش گشاد شد. انرژی اش را در گلویش جمع کرد و با پرسشی در صدایش آزاد ساخت:من چگونه خلق شدم؟
    ناگاه نور زمان و مکان را دربرگرفت. ذرات معلق محیط، در نور بالا می رفتند. کم کم تصویری در مقابل چشمان متحیر قهرمان مجسم گشت.
    چیزی شبیه نور اما برتر از آن وجود داشت. نه چیزی در او بود و نه او در چیزی، او همه جا بود بی آنکه حجمی داشته باشد. بی مثال و بی مانند، تنها و یکتا،کافی بود بخواهد تا چیزی را از نیستی و عدم به جرگه ی هستی و جهان وجود بیاورد. و او این قدرت را داشت که از هیچ همه چیز بیافریند. باخبر از اندیشه ی هرکس بی آنکه کسی از دانسته هایش آگاهی داشته باشد. همه را می دید بی آنکه دیده شود. فرشتگان را کهکشان ها را جهان را خلق کرد. او بی نیاز از هر چیز و بی تغییر از ازل بود و تا ابد ادامه داشت. و این خدای یکتای قدرتمند بی همتا، خواست تا موجود شگفتی را خلق کند.
    و فرشتگان را اینگونه از این تغییر مهم آگاه کرد، به آنها گفت: می خواهم جانشینی در زمین برای خود خلق کنم.
    چون فرشته ها شنیدند خداوند جانشینی مخیر به خیر و شر برگزیده که توانایی انجام هر دو را دارد ، دریافتند که این انسان می تواند شر را انتخاب کند همانگونه که می تواند خیر را برگزیند. پس به خداوند پاک گفتند: می خواهی موجودی خلق کنی که در زمین خون بریزد و فساد کند؟ حال آنکه ما همگی تسبیح تو را می گوییم و عبادتتت می کنیم
    اما خداوند حکیم می خواست موجود مسئولی ایجاد کند. کسی که درگیر کشمکش درونی نیز باشد و خودش او را به کمال و پیروزی بر عناصر شر، رهنمون سازد.
    خداوند دانا فرمود:من چیزی می دانم که شما نمی دانید.
    پس خداوند قادر، خاک را برای آفرینش انسان انتخاب کرد. شعف و شور و ترس خاک را دربرگرفت. مایه ی حیات بخشی سینه ی عریان خاک را جلاداد. و خداوند مهربان، موجودی خلق کرد در نهایت توازن و تعادل و آراستگی. اما این موجود با همه ی موجودات هستی تفاوت داشت. خاص بود چون خداوند خواسته بود که از روح خودش در او بدمد. پس آن موجود شگفت انگیز را آدم نامید و نیروی بزرگی به او ودیعه داد. عشق این قدرت بی انتها بند بند وجود آدمی را درنوردید. تا اینکه به قصر بی نظیر خود رسید. پس عشق این مخلوق عجیب در جایی عجیب به نام قلب آرام گرفت. کم کم در رگ های آدم تنیده شد بر سراسر پیکرش جاری گشت و تپش این نبض پر تلاطم زندگی در پیکر آدم آغاز شد.
    خداوند آگاه، راز هایی به او گفت. ابلیس خواست درون آن موجود را ببیند . پس نگاه کرد و کوهها، رودها و... عجیب بود که جهانی را در وجود آن موجود دید. اما هنگامی که خواست درون قلب او را ببیند. دستی از غیب او را عقب زد.
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    خب بچه ها اگه نظری راجع به این قسمت دارید بازم بگید میخوام برم سراغ ویرایش بخش دوم داستان
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 14 , از مجموع 14

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •