ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11

موضوع: خط پایان

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو

    خط پایان


    فکری در سراچه ی ذهنش قدم نهاد . کم کم دستان سست و سردش جان گرفتند و قلم را برپیشانی پر چین کاغذ غلطانیدند . لحظه ها در بازی سرنوشت به دنبال یکدیگر می دویدند و او همچنان مشغول نوشتن بود. با گذشت زمان ابروان گره خورده اش از هم باز می شدند و نگاه نگرانش رنگ آرامش می گرفت. پس از لحظاتی ، مردمک لرزان چشمانش در گوشه ای متوقف شد و چشمان نیم بازش را خیره ی خاطرات کرد. زلال اشک بر چهره ی شبنم نشست .ناگاه غرش مهیب آسمانی که چند پاره ابر سیاه را در آغوش کشیده بود ، لطافت را بر گونه های مبهوت برگها به ارمغان آورد. این گونه همه چیز برای شبنم به وضوح تداعی می شد:
    ساعت 8صبح بود و شبنم آخرین روز از اولین ماه سال را پس از تمرین های دشوار ، در حیاط مدرسه می گذراند. با ران زیبایی می بارید . نوبت شبنم رسیده بود تا با رقیبان خود مسابقه دهد. قلبش آنقدر تند و با شدت بر دیوار سینه اش می کوبید که شبنم خیال می کرد همه صدای آن را می شنوند. چشم هایش را به لب های کلفت و بی جان مربی دوخته بود. همین که کلمه ی شروع را شنید ، شروع به دویدن کرد. کم کم سرعتش را زیاد کرد طوری که مربی ا ز حیرت خشکش زده بود .صدای نفس نفس زدن هایش در فضای خالی حیاط پیچیده بود . با آستینش عرق پیشانی اش را پاک کرد.
    ناگاه مربی فریاد زد : یک دور! فقط یک دور مانده ، همین الان هم از همه جلوتری ، سرعتت را کم کن.
    اما شبنم بی توجه به مربی تمام توانش را در قدم هایش جمع کرده بود و می خواست رکورد منطقه را بشکند . دیگر گوش هایش تنها صدای بلند وممتدی را می شنیدند که صوت می کشید و چشمانش تنها خط پایان را می دیدند. دریک لحظه دست مربی را دید که مقابل صورتش تکان می خورد و بر زمین افتاد. لحظاتی بعد همه چیز تاریک بود وتنها چیزی که شنید این جمله ی مربی بود: رکود استان را شکست.
    وقتی شبنم به خود آمد کنار پله ها دراز کشیده بود وکیفش زیر سرش بود .صدای گریه ی آشنایی را می شنید . نیم خیز شد و نگاهش را به اطراف چرخاند . تا اینکه مینا دختر مدیر را دید که با صدای آرامی گریه می کند و به مربی می گوید : من باید در این مسابقه اول شوم.
    مربی هم در گوش مینا چیزی نجوا کرد که لبخند را بر لبان مینا بازگرداند.
    شبنم با ناراحتی و به سختی از زمین بلند شد .کنار مربی رفت. کیفش را در دستانش فشرد و لب های خشکیده اش را از هم بازکرد اما پیش از آنکه چیزی بگوید ، مربی با لبخند تصنعی و شتاب زده گفت : تو دیگر به خانه برو ،
    شبنم نگاهی به لبهای خندان مینا انداخت و سپس رو به مربی گفت : اما مینا که مسابقه نداده ! مربی با دستانش شانه های شبنم را به عقب راند و با تندی گفت : الان از او امتحان می گیرم هرکس برنده شد، فردا به او خبر می دهم تا در مسابقه ی نهایی شرکت کند. شبنم نگاهش را بر زمین چرخاند و بعد بی آنکه چیزی بگوید به سمت در رفت و همین طور که از مربی و مینا دور می شد، شنید که مربی می گفت: مینا جان به مادرت بگو حتما فردا خدمتش می رسم برای عرض تبرک ترفیع اش!
    در راه خانه شبنم فقط به مسابقه فکر می کرد به شش ماه زحمت وتلاشش ونتیجه ای که به آن امیدوار بود . ناگاه صدای که او را به اسم کوچک می خواند ، توجه اش را جلب کرد . آری این مریم دختر معلم دوران دبستان شبنم بود که او را صدا می زد . شبنم که ایستاد پس از چند لحظه مریم نفس نفس زنان به او رسید وگفت: معلوم است که دونده هستی از سر پیچ خیابان مدرسه تا حالا دارم دنبالت می دوم وصدایت می زنم اما به تو نمی رسم.
    شبنم لبخندی زدو گفت: سلام!
    مریم دستی بر لپ های گل انداخته اش کشید و با هیجانی که در صدایش موج می زد پرسید: تو چرا اینجایی؟مگر مسابقه نداری؟
    شبنم سر ی تکان داد و پیش از آنکه چیزی بگوید مریم ادامه داد: مگر نمی دانی مسابقه امروز بعد از ظهر برگذار میشود؟ مادرم با بقیه ی مربی های ورزش رفته اند باشگاه .
    شبنم با تعجب فریاد زد : مسابقه که فرداست!
    مریم که کمی ترسیده بود با ناراحتی گفت: آرام باش ، مگر مربی به تو نگفت بخش نامه آمده که مسابقه مقاطع دبستان و راهنمایی امروز برگذار می شود؟!
    شبنم با تعجب وخشمی که در کلامش موج می زد گفت:
    باید ... باید الان بروم باشگاه
    مریم با لحنی دلسوزانه گفت : باشگاه از اینجا خیلی دور است . بعید است برسی . تازه ! از نفس نفس زدن هایت معلوم است خیلی دویده ای تو الان خسته ای و نمی توانی مسابقه بدهی.
    شبنم بی آنکه متوجه باشد در میان حرف های مریم به او پشت کرد و به سمت خانه شان رفت .در را با عجله و ناراحتی کوبید . برادرش که آمد با گریه خواست تا برادرش او را برساند . پس از چند لحظه مادر شبنم آمد مثل همیشه آرام و با وقار ! بامهربانی دستی بر چهره ی گرم وخیس شبنم کشید . حرف های شبنم را شنید صورت کوچکش را با آب خنک شست و بعد با برادرش او را راهی باشگاه کرد.
    وقتی به باشگاه رسیدند با التماس وارد شد . در جایگاه مربی ها .مربی ورزش مدرسه اش را پیدا کرد . مربی که از دیدن شبنم خشکش زده بود .به شبنم اشاره کرد که به سمتش بیاید وقتی شبنم مقابل مربی رسید .مربی صدایش را صاف کرد وگفت: برای چی آمدی اینجا؟مینا برنده شد مگر نگفتم... یعنی او خیلی زحمت کشیده سه سال پیش در ناحیه اول شده...در هر حال چند دقیقه ی دیگر مسابقه شروع می شود . اگر می خواهی اینجا بمانی برو بین تماشاچی ها جلوی من نمان.
    در یک لحظه تمام شور و عشق و آرزو های شبنم در هم شکست . با نگاه معصومانه اش به خط پایان خیره شد .دیگر حرف ها ی آن زن کوتاه قد را نمی شنید . جویبار اشک از چشمه ی چشمانش راه چانه ی باریکش را درپیش گرفتند . اما غرورش اجازه نمی داد صدای گریه اش از بغض فروخورده ی گلویش بالاتر برود. به سرعت باشگاه را ترک کرد . و تصمیم گرفت هرگز در مسابقات دو شرکت نکند.
    باران دیگر بند آمده بود شبنم آخرین کلمات خاطرات تلخ خود را به دل کاغذ می سپرد . اندکی بعد مادر وارد اتاق شد. صورتش را بر صورت لطیف شبنم گذاشت و با مهربانی گفت: ابر های سیاه گرچه با تمام وجود سعی می کنند درخشش انوار خورشید را پنهان کنند اما ذره ذره های زرین نور ، سیاهی زندان ابرها را می شکافند و راهی به بیرون می یابند. و این بدان معناست که هرگز خورشید برای همیشه پشت ابر با قی نمی ماند. دوباره در خواست شرکت در مسابقه بده اینبار برای ثبت نام خودت به ناحیه برو.
    سال بعد درست همان زمان بود که نامه ای به خانه شان رسید. شبنم نامه را برداشت و پس از لحظاتی باخوشحالی فریاد زد: مامان از ادره تربیت بدنی ناحیه ست.
    ویرایش توسط skghkhm : 2015/10/21 در ساعت 23:23
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    سپاس دوست عزیز
    امضا:

    A.Gh

    والا
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •