ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 12 , از مجموع 12

موضوع: روح شاعر

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/06/06
    محل سکونت
    somewhere out there
    نوشته‌ها
    215
    امتیاز
    10,624
    شهرت
    0
    1,005
    کاربر انجمن

    روح شاعر



    یکی دیگر از آن گوی های آتش از سمت مرسوم آسمان چشم بر جهان گشود. بگذار شاد باشد، کسی به او نگفته که بعد از سرسره بازی روی قوس کهن صفحه ی آبی، در سوی دیگر کسی جز تاریکی پذیرای او نخواهد بود. و آنگاه پایان عمر یک روزه اش را می تواند در جوار خاکستر گوی های پیشین جشن بگیرد تا به انبوه زباله ی روزهای سپری شده ملحق شود. پرتوهای نوک تیز و طلایی اش، ناشیانه و با اشتیاقی از جنس جوانی، بر روی درختان خواب آلود جنگل فرود می آیند. و بعد از اینکه چنگال شاخه ها و سوزن برگها خرد و پاره شان کرد، به شکلی واگرا و گریزان هوای دم گرفته و ضخیم جنگل را می شکافند تا در اعماق تیرگی انتهای جنگل گم شوند. و اما جنگل، از نفرین کردن این گوی های سر به هوا خسته شده و دیگر به این کم خوابی ها عادت کرده است. سرمای کینه ای و بی رحم شب، خواب را بر دلهای خسته درختان حرام می کند. تا اینکه در نیمه های شب در حالی که سعی می کنند دعایی که مدت هاست فراموش شده را به یاد آورند تا شاید از این سوز بی منطق جان سالم به در برند، به آرامی چشمانشان بسته می شود. تنها روز معلوم می شود که جان هایشان تا ابد در خوابی یخی اسیر شده یا اینکه این بار هم از مهلکه جسته اند.
    رود سربه زیر و درون گرایی که با محافظه کاری قلمروی تیره ی جنگل را دور می زد تا دردسری جدید گریبانش را نگیرد، حالا زیر این آفتاب، امواج آرام و نیمه خواب خود را روی سطح صیقل خورده سنگهای کنار رود پهن می کند تا کمی گرمای از دست رفته ی خود را بازیابند. همین سنگها نبودند که ذهن و خاطره ی این امواج را در طول سفرشان از شمال شست و شو دادند؟ طوری که هیچ کدام خروش و سرکشی جوانی خود را به یاد ندارد. شقایق های وحشی، بر روی شیب ملایم و رو به شرق تپه ای که سالها پیش چشم از جهان فروبسته، تن عریان خود تا در معرض نسیم سحرگاه گذارده اند. او که با نوک انگشتان هوس بازش، پاسخ این تن فروشی را با نوازشی عاری از حیا می دهد و شقایق های جوان با قلقلک او روی سینه ی بی جان تپه، به رقص افتاده اند. بگذار این نسیم هم دلش به چیزی خوش باشد. فاصله ها دورتر، آسیابی متروک و هرزگرد تا انتهای زمان از او بیگاری خواهد کشید.
    چکمه های سیاهش ترکیب خوشایندی را با سبز این چمنها نمی ساخت. بیش از حد تیره بودند، چرا که با سکوت شبهای جنگل خو گرفته بودند. ردای سرخ و سیاهش دورش پیچیده بود. گویا پوشالی بودن وعیدهای نسیم سحرگاه را دریافته بود. او هم با زوزه ی باد جنگل بیشتر دم خور بود. با دست زبرش دسته ای از موهای یک در میان نقره ای و خاکستری اش را کنار زد. به خورشید نگریست و اجازه داد آن گوی نوپا، نسخه ای بدلی از خود را در سیاهی مردمک هایش تکثیر دهد. چینهای صورتش زیر ریش و سبیلش که حالا پر پشت شده بود همچنان می توانستند گذر زمان را انکار کنند. کمی سرش را بالاتر آورد و سرپوشش کنار رفت تا موهایش روی گردن و شانه هایش سرازیر شود. روی سر آسمان، ابرهای صورتی همچون لاشخورهایی سحرخیز در دسته های بزرگ می چرخیدند. اگر به خاطر خوابی که شب قبل دیده بود نبود، او اکنون اینجا، بیرون جنگل نبود. خواب دید شعرش را از یاد برده. و او گرچه چیزی از معنایش نمی دانست، اما خاطره ی شاعرش تنها چیزی بود که به غیر از زندگی و مرگ برایش باقی مانده بود. و چه می شد اگر هندسه ی انحنای لبهایش را نیز فراموش می کرد؟ پشت کوههای خاموش، فرای مرز نقشه ها، روح شاعرش شاید آنجا باشد. تنهایی جنگل دیگر هم صحبت او نخواهد بود. بگذار خاکی دیگر گور او را میهن باشد...
    ویرایش توسط master : 2014/04/06 در ساعت 16:24
    [LEFT]time is passing by anyway...[/LEFT]
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2014/09/16
    محل سکونت
    هرجا خدا حکم کنه!
    نوشته‌ها
    60
    امتیاز
    2,353
    شهرت
    0
    375
    کاربر اخراجی
    وایییییی عجب جملات قشنگو قلمبه سلمبه ای خداییش من که ازش سر در نیاوردم

    ولی قشنگ بود
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    داستان جالبی بود.
    خوندنش دقت میخوااست تا بتونی از لابلای اون توصیفات پخته و زیبا اون داستان اصلی رو متوجه بشی.
    داستان ساده ایی نبود و پیچیدگی خاصی داشت.
    ممکنه خاانده چون چیزی ازش نمیفهمه وسط داستان ولش کنه و بیخیال خوندن بقیش بشه.
    میتونستی بیشتر ادامش بدی تا اون قشنگی داستان بیشتر تو چشم بیاد.
    در کل خیلی خیلی قشنگ بود توصیفاتت.
    خسته نباشی به شدددددت
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 12 , از مجموع 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •