ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 14 , از مجموع 14
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/11/04
    نوشته‌ها
    96
    امتیاز
    4,464
    شهرت
    0
    354
    نویسنده

    داستان كوتاه : او كه دیوانه بود ...

    به نام خالق هستي

    اخرين داستان كوتاهي كه نوشتم را تقديم چشمان زيباي شما مي كنم.
    ----------------------------------------------------------------------------------------

    او كه ديوانه بود....



    یادمه در اولین روزهای ورودشان تنها صدای فریاد به گوش میرسید ، ‌هميشه هم با ساکت شدن شهر، فریاد هایش شروع میشد، نه حرفی نه فحشي فقط صدايش را در گلو مي انداخت و از ته دل داد ميزد، فكر كنم آن زمان سکوت شب دیوانه اش می کرد و یا شاید از سکوت دیوانه بار آدمها فریاد میزد .
    چندبار كلمه خدا را در فريادش شنيدم، ‌شاید اشتباه مي كردم اما ... نه ؛ او خدا را صدا مي زد، ‌چه از خالقش مي خواست، عقل سليم؟ شجاعت و يا شايد تنها از مردم این روزگار شکایت میکرد.
    زياد از آمدنشان نمي گذشت، شاید حدود يك هفته،‌ اوايل ، فقط يك زن جوان را مي ديديم با دو بچه كوچك،طولی نکشید که مشخص شد به صاحبخانه چيزي در مورد شوهر بيمارش نگفته است. حق هم داشت چه كسي به يک ديوانه خانه اجاره مي دهد؟
    صداها، فریاد و ناله ها باعث ترس بچه ها میشد . التبه من فرزندي نداشتم، با اين حال زنم كمي غر مي زد. روز هاي اول کار من و باقي مردان محل جمع شدن در کوچه و صحبت در این مورد بود . تا چاره اي پيدا شود. يكي مي گفت :«ما زن و بچه داريم نبايد اين مردک نره خر را ولش كنيم.»
    پرسيدم:«مگر ديديش؟». گفت:«نه.» به راستي هيچ كدام ما آن مرد را ندیده بودیم.
    ديگري جواب ميداد:«كه چي؟ نديده باشيمش اگه بلايی سر بچه هامون بياره چي؟»
    بقيه با سر تاييد مي كرد و ادامه ميداد:«مگه اينجا ديوانه خانه است؟»
    بالاخره روزی رسید ک این تجمع کوچک خواهان گوش مالی دادن آن مرد دیوانه شد ، به سمت خانه اش به راه افتادیم . اگر بگويم دلم مي خواست حداقل لگدي به او بزنم دروغ نگفته ام، اما او بيرون نمي امد صداي فرياد هايش شنيده ميشد كه فحاشي مي كرد، ‌اما اينبار صداي او تنها نبود. ‌صداي زيري از آيفون مي امد، زنش بود كه گريه مي كرد. ‌همان زن جوانی كه هر روز ميديدمش و بی تفاوت از کنارش می گذشتم . همان كه زودتر از همه از خانه بيرون ميزد تا سر كارش برود،. زودتر تا كسي را نبيند ، تا همسایه ها شاهد چشمان پر از شرمش نباشند ، تا غرورش حفظ شود . ‌ظهر ها هم تا جاي ممكن دير مي امد تا با مردي روبرو نشود اما من او را ميديدم. ‌زن جواني كه سختي روزگار كمرش را خم و صورتش را پر از چين و چروک ریز و درشت كرده بود.
    مرد ها محكمتر در ميزدند تا اينكه زن به حرف امد:«تو رو خدا بريد، خودم ارامش مي كنم، تكرار نميشه،‌خواهش مي كنم ... اون ...»
    صدايش قطع شد و در حالي كه با صداي بلند گريه مي كرد ادامه داد «مريضه، اينطور نبود به خدا ... خوب ميشه.»
    گريه امانش نداد و ايفون را قطع كرد،‌جمعيت هم چون خسته شده بودند و كسي در را باز نمي كرد به خانه هايشان برگشتند.
    ديگر به در خانه اش نرفتم. شايد دل نازک باشم، زنم هميشه اين مورد را توي سرم ميزند اما مردان ديگر هر از چندی به در خانه اش مي رفتند و كمي داد و بيداد به راه مي انداختند تا شايد صداي مردک ديوانه قطع شود اما هيچ فايده اي نداشت.
    شب هاي بعد فرياد ها با گريه هاي زن همراه ميشد، مرد فرياد ميزد و زنش اشک مي ريخت، شايد مي خواست با اين كار جلوي شوهرش را بگيرد تا كمتر سروصدا كند، تا آواره نشود تا همسايه ها صاحب خانه را خبر نكنند.
    همراه با سوز صدایشان گاهی بغضی راه گلویم را میبست، بغضی که بعضی اوقات آنقدر درمقابلش مقاومت میکردم که گلویم به درد می آمد . میتوانستم با آن ناله های پر از درد تا صبح اشک بریزم اما من نیاز داشتم استراحت کنم و فردا به سر کار بروم. مشکلات همسایه مان به خودش مربوط بود.
    چه كسي دوست دارد در میانه های زمستان در به در شود؟ تازه هم آمده بودند، شايد صاحب خانه قبليشان حكم تخليه منزل را گرفته بود.
    بر خلاف قول هاي زن، مرد هيچ وقت سكوت نمي كرد، ظرف هاي چيني را بر مي داشت و به زمين مي كوبيد و سپس به حرف مي افتاد: بزار برم، نمي توانم بمونم! خديا!
    كجا مي خواست برود را نمي دانم فقط مي خواست از همه چيز دل بكند و از اين كوچه و سکوت مردم عاقلش فرار كند.
    همسايه ها ديگر خسته شده بودند و اخر به صاحب خانه خبر دادند. او هم چند باری امد ولي نمي توانست كاري كند، براي همين با مامور كلانتري همراه شد تا انها كاري كنند. ‌نمي گويم حق نداشت، داشت، او براي چندرغاز اجاره خانه هزار يك نقشه ريخته بود و نمي خواست آبرويش هم بين همسايه ها برود. براي همين مستاجر ديوانه در برنامه هايش جايي نداشت.
    روز های آخر سمفونی غم انگیزی به گوش می رسید ، هق هق بلند مرد و ناله های زن و سکوت بچه هایی که با چشمان اشکبار شاهد ماجرا بودند . چه کسی میتوانست به راحتی از کنار این سمفونی بگذرد و دلش به درد نیاید جز همسایه هایی عصبانی که هر شب جلوی در خانه اش تجمع میکردند.
    همه شب با سکوت شهر ، همچون برنامه هاي سر وقت راديو هق هق ها شروع ميشد. تا اينكه يك شب ديگر صدايي نيامد، تعجب كردم ولي اهميتي ندادم شايد به مهماني رفته بودند اما شب بعدش هم صدايي شنيده نشد، فردايش از همسايه ها پرسيدم و متوجه شدم صاحبخانه بلاخره آنها را بيرون انداخته بود، كار چندان سختي نبود ، ‌حكم تخليه و چند مامور كلانتري براي اين كار كفايت مي كرد
    ولي ‌چرا من نفهميدم؟ شايد به اين خاطر كه وقتي آنها رفتند روزي سرد و باراني بود و من كنار بخاري گرم خانه ام هفت پادشاه را خواب مي ديدم و دوست نداشتم كسي مزاحمم شود و شاید نمیخواستم که شرم چشمانم برملا شود، من رفتنشان را نديدم اما بعضي از همسايه ها خوشحال ازپیروزی ای که بدست آورده بودند ، دزدکی از پشت پنجره هایشان آن ها را می پاییدند ،ديدند كه اسباب و اساسيه كم خود را پشت وانتي مي گذارند و ميروند، اسبابي كه زير قطرات باران خيس ميشدند.
    راستي او ديوانه بود؟ نمي دانم او فقط چيزي را درون خودش پنهان نمیکرد همه چيز را به بيرون فرياد ميزد و ميخواست برود،‌ بلاخره هم رفت.
    مدتي از رفتنشان مي گذرد، شايد يک ماه و يا يک سال ، گاهي دلم برايش تنگ مي شود براي همين هر شب با ساکت شدن شهر ، بي اختيار صداي تلويزيون را كم مي كنم تا شايد صداي فريادش را بشنوم اما هيچ خبري نميشود،‌ فقط صداي زوزهاي بادی كه از لاي درز پنجره وارد مي شود به گوش مي ايد. هر بار اه مي كشم و با خود مي گويم همسايه ديوانه ما عاقل ترين فردي بود كه ديدم.
    نه او ديوانه نبود بلكه شجاع بود در مقايسه با او كه من عمري همه چيز را در درونم دفن كردم و جرات بر زبان راندنشان را نداشتم مني كه هر بار رييسم با غر زدن هايش مرا ميرنجاند، هر وقت مغازه داري جنسش را گرانتر می فروخت سکوت میکردم و هزاران فرياد را در خود خفه می كردم يك ترسو به نظر ميرسم. او چیزی را درون خودش نمی ریخت، ای کاش من هم غمم، رویاهایم و زجرهایم را درونم نمی ریختم ... من هم دیوانه ام، دیوانه ای که بر خودم فریاد میزنم و همه چيز را بر اين برگه هاي سفيد مي نويسم و سپس با فندك قديميم اتشي كوچك همانند امضا زير دست نوشته هايم ميگذارم تا خاكستر تنها مدركي از ديوانگيم باشد.

    ا.افكاري
    1394

    ويرايش :
    مرتضي
    زهرا
    ویرایش توسط *HoSsEiN* : 2015/12/22 در ساعت 19:25
    زندگی زندان سرد کینه هاست، من گریزانم ازاین زندان که نامش زندگیست

  2. #11
    تاریخ عضویت
    2015/05/07
    محل سکونت
    TeH
    نوشته‌ها
    103
    امتیاز
    2,218
    شهرت
    0
    415
    کاربر انجمن
    می تونم بگم.....افکارت عالین!
    خیلی خوشم اومد حسین عزیز.........*HoSsEiN*@

    دیوانه ام ؛
    دیوانه ای که بر خودم فریاد میزنم و همه چيز را بر اين برگه هاي سفيد مي نويسم و سپس با فندك قديميم اتشي كوچك همانند امضا زير دست نوشته هايم ميگذارم تا خاكستر تنها مدركي از ديوانگيم باشد.
    واقعا چرا.....؟مااکثرا همین رفتار رو داریم.........خیلی وقتا به خودم کلی توهین کردم وحرف های مردم رو قبول کردم چون جرئت نداشتم بگم نه حق بامنه!
    جرئت آروم گفتنش رو نداشتم!چه برسه به فریاد..............دیوانه ی نه نگفتنم شدم!

    عالی بود....واقعا ممنون
    لذت بردم
    فقط یه مشکلی که توش هست...طرح اصلی داستانت خیلی خوبه اما شخصیت مرد؟عجیبه!من حدس زدم که شاید یکی از جانبازان شیمیاییه.....
    سیر داستانت عجیب بود.اما مقصودت رو خیلی خیلی دوست داشتم.



    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    [QUOTE=*HoSsEiN*;93495]
    به نام خالق هستي

    اخرين داستان كوتاهي كه نوشتم را تقديم چشمان زيباي شما مي كنم.


    وسوالم
    چرا آخرین؟؟؟

    [CENTER][COLOR=#40e0d0][SIZE=3][FONT=verdana] [/FONT][/SIZE][/COLOR][COLOR=#40e0d0]من آوازم که می روم به سینه ی قبیله ای
    [/COLOR][CENTER][COLOR=#40e0d0]نه به پرواز چشم من نمانده خواب پیله ای[/COLOR][COLOR=#008000]
    [/COLOR][COLOR=#99cc00]سبز دریچه شو بکن زیان زرد پرده را[/COLOR][COLOR=#008000]
    به شعر و شاخه می رسد خیال خام ریشه ها[/COLOR]
    [/CENTER]
    [COLOR=#ff8c00]منو تو وارث خورشید و ماهیم
    [/COLOR][COLOR=#ff8c00]منو تو نغمه ای بی اشتباهیم[/COLOR][COLOR=#40e0d0]
    [/COLOR][COLOR=#800080]تا زمینی می چرخد تا هوا هواست[/COLOR][COLOR=#40e0d0]
    [/COLOR][COLOR=#000080]منو تو در جنونی سر به راهیم [SIZE=3][FONT=verdana]
    [/FONT][/SIZE]
    [/COLOR][/CENTER]
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2014/11/04
    نوشته‌ها
    96
    امتیاز
    4,464
    شهرت
    0
    354
    نویسنده
    با تشكر از دوستان عزيز.
    دوستان به پايان داستان اشاره كردند و اينكه يك دفعه اي تمام شد و ميشد بيشتر بستش داد،‌صد البته مي توانستم بگم شخص به علت بيماري، جنگ و ... ديوانه شده يا اينكه قبلا چطور بوده اما دوست داشتم اين موضوع از ديد يك شخص بي طرف يكي مثل من،‌يكي مثل شما باشه، شخصي كه به دنبال گذشته افراد نميره و تحقيق نمي كنه،‌گذشته گنگ كه ميتوانه شامل هر چيزي باشه.

    نقل قول نوشته اصلی توسط narges.o نمایش پست ها

    وسوالم
    چرا آخرین؟؟؟

    اخرين داستان كوتاهي كه نوشتم، نه اخرين چيزي كه مينويسم،‌ جمله دو معني متفاوت داشته كه منظورم اولي بوده
    ویرایش توسط *HoSsEiN* : 2016/01/02 در ساعت 19:54
    زندگی زندان سرد کینه هاست، من گریزانم ازاین زندان که نامش زندگیست

  4. #13
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    سلام
    متن روانی داشت داستانت و خوب میشد درکش کرد کاش در مورد مرد دیوونه بیشتر میگفتی خوب کنجکاوی مخاطب رو جلب میکردی برای شناخت شخصیتش ولی هیچی ازش نگفتی اگه ازش بیشتر میگفتی تاثیر بیشتری داشت و داستانت هدف خوبی داشت اینکه نسبت به رنج های دیگرا بی تفاوت نباشیم
    در کل خوب بود موفق باشی
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2013/02/05
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته‌ها
    135
    امتیاز
    8,434
    شهرت
    0
    297
    کاربر انجمن
    خیلی دوست داشتم واقعا قشنگ بود
    فقط اگه یکم حرفای دیوانه را مینوشتی هم بد نبود به هرحال اخربار عاقل خونده شد
    مرسی بابت داستان بازم بنویس
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 14 , از مجموع 14

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان كوتاه، سقوط خدايان
    توسط *HoSsEiN* در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2018/07/30, 17:47
  2. داستان كوتاه:خوابگاه
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2016/05/30, 22:45
  3. داستان كوتاه: آخرين سرباز
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2015/10/01, 23:36
  4. داستان كوتاه :برف
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2015/08/27, 23:18
  5. كوتاه ترين داستان عشقي جهان
    توسط miina در انجمن بایگانی
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2013/10/10, 11:13

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •