ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 5 از 5 نخست ... 3 4 5
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 43 , از مجموع 43
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت

    پیشتازان | دور دوم |«شیوع»

    زمانیکه زندگی آرام شود آنها خواهند خوابید
    زمانیکه آنها خوابیده اند فراموش خواهند کرد
    زمانیکه فراموش کنند ما بیاد خواهیم آورد
    ما آنها را فراموش نمیکنیم.
    ما تا آن زمان صبر خواهیم کرد چون زمان برایمان معنا ندارد.
    ما اربابان اهریمنی هستیم.
    زمانیکه آنها ضعیف اند، حمله خواهیم کرد.

    --------------------------------------------------


    Time to wake up!


    تغییر همیشه کنار گوششون بوده، و اونا نادیده ش گرفتن
    با دیدن دنیای آروم و علایقشون، زیادی به همه چیز اعتماد کردن
    خواب موندن
    غافل شدن
    و هیچ هشداری برای بیدار کردنشون کافی نبوده
    تغییر خیلی وقته شروع شده
    دشمن قدیمی و باتجربه شون بازی سیاستشو شروع کرده
    مهم نیست چقدر برای کابوس هاشون آماده باشن، شکست اجتناب ناپذیره
    وقت انتخابه
    تسلیم بشن یا بجنگن؟
    وقت فداکاریه برای چیزی که براش بدنیا اومدن ولی فراموشش کردن.
    وقت یادگیری دویدنه ولی دیگه وقتی برای یادگیری راه رفتن ندارن.

    -------------------------------------------------------------


    سالها از زمانیکه دروازه نابود شد میگذشت.
    سالها از آخرین تلاش تاتادوم که انسانی را فریفته بود. که بذر طمع را در میان انسانها رشد داده بود و اینگونه بهشت آن روزها به دنیای فعلی تبدیل شد. نیوها از دست رفتند و دنیای انسانها به پیشتازان سپرده شد. اما هرچقدر هم پیشتاز باشند قبل از آن انسانند و انسانها همیشه با شرایط کنار می آیند.
    سالها گذشت و دیگر خبری از تاتادوم نبود. بنابراین پیشتاز ها به مرور همه چیز را فراموش کردند و ششصد سال بعد در نسل هفتم پیشتازان، تقریبا کسی حرفی از اهریمن ها نمیزد. آنها افسانه های پیشینیانشان را نمیدانستند. تنها نجواهایی در باد را میشنیدند نجواهایی که بسیار دور پنداشته میشدند اما افسوس که از تنفسشان به آنها نزدیک تر بود.
    شکاف، ترکی کوچک و نازیبا میان دو بعد، میان دو دنیا، میان دو دشمن، انسانها و دنیای اهریمنها.
    شکاف اولین محلی بود که از ان نیروهای اهریمنی سالها قبل انسانهارا فریفتند و برعلیه نیوها شوراندند البته ان زمان هیچ اهریمنی تا کنون حضور فیزیکی بر زمین نداشته و تنها نجواهایشان با آنها بوده.
    و همین نبودنشان باعث غفلت پیشتازها از ماموریتشان شده، و آنها بجای تمرکز بروی ماموریتی که برایش بدنیا آمده بودند به بازیگوشی میپرداختند.
    اما آیا شکاف همیشه یک شکاف کوچک در دل کوهستان سرد باقی میماند؟آیا هرگز همینگونه بسته باقی میماند؟
    به همین خاطر همیشه پیشتازها مراقب آن بودند و اکنون هنوز هم، با وجود غفلت های بسیارشان به آن گوشه چشمی داشته اند و همیشه نگهبانی برای آن بوده.
    ***
    اینارو ممدحسین باید میگفتا هعی بهش پیام دادم گفت نت ندارم -__- یکمشو خودم میگم شاید لاقل این ناهماهنگیاتونو رفع کنه باعث بشه درمورد قصر بیشتر بفهمید:
    در جایی که ما آنرا جهان میگردیم گشتند، 5 کولون که ما به مجموعه ی آنها خدا یا ویگا میگوییم.
    هرجا که توانستند نور زندگی را بنا کردند. پس ما تنها نیستیم، هیچوقت نبودیم، اما آنقدر غرق در این دنیا و خوشی هایمان شدیم که آنهارا بیاد نمی آوریم. آنها هم متقابلا مارو. بجز یک گونه که هیچقوت کسی رو فراموش نمیکنه...
    هرگز نمیتونه کسایی که ازشون نفرت داره رو فراموش کنه. شیاطین.
    قصر پیشتازها مکانی نامعلوم برای سنگرگیری پیشتاز ها بود جایی که کسی نمیدانست چطور به وجود آمده بود.
    قصر در جنگلی واقع بود که هیچ کدام از پیشتازها نمیتوانست وارد آن شود. البته بجای آن جنگل ما حیاط بزرگی داشتیم که فقط کمی از جنگلها درخت کمتری داشت، خود حیاط قصر دو ورودی داشت که یکی از آنها به کوچه ای معمولی ختم میشد که از آنجا قصر مثل یک آپارتمان دو طبقه ی خالی و درب و داغون بود. و دروازه ی پشتی قصر هم به یک پارک جنگلی ختم میشد که از آنجا هیچ بنایی وجود نداشت بلکه تنها طاقی سنگی و فرسوده ورودی بین قصر و آن مکان بود.
    ما بعدها متوجه شدیم که قصر در بعد دیگری واقع شده، در همآن جنگل که خودش برای خودش دنیایی بوده و حتی ساکنینی دارد که آنها هم مثل ما درهمین قصر زندگی میکنند ولی هیچکداممان این را نمیدانستیم... (لطفا کسی تو داستانش حرفی ازشون نزنه تا ممدحسین بیاد توضیح بده-_-)
    همه چیزها را همیشه وقتی فهمیدیم که خیلی دیر شده بود، همه چیز را، همیشه!
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  2. #41
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    ایران - تهران
    نوشته‌ها
    197
    امتیاز
    23,003
    شهرت
    0
    2,286
    تیم فنی نشریه
    راوی: شری
    زمان: سه ماه بعد

    به ارامی از روی تخت بلند میشم چه صبح شیرینی هرچند اگر صدای فریاد های فاطمه را که در کل قصر طنین می انداخت را در نظر نگیریم . با لبخندی شاد پاهایم را زمین میگذارم و با سرگیجه ی صبح گاهی تلو تلو خوران به سمت میز حرکت میکنم .
    که ناگاه پاهای بدون کفشم روی چیز لجز و تقریبا چندش اوری میچسبد .
    لخبند شیرینیم و به قیافه منزجر و وحشت زده ای تبدیل میشود …بدون اینکه پایین را نگاه کنم مطمعنم که باز هم دسته از مورچه های درختی اعظم را له کردم . صدای تهو اور له شدن بدن تقریبا درشت و سبز رنگشان که هیچ مایع لجزی که از خود برای ساختن لونه هایشان ترشح میکندد بد ترین اتفاق ممکن برای یک صبح دلنشین است .
    نفس عمیقی میکشم و به پایین و دسته گلی که به بار اورده ام نگاه میکنم .
    اگز از پای کثیف و مورچه های له شده صرف نظر کنیم پیام امروز صبح اعظم کاملا عادی و واضح بود . گزارش فوری .
    چند سالی میشود عادت کرده بودم که پروانه ها . مورچه ها . سوسک ها و دیگر جانواران موزی توسط دوست عزیزم در اتاقم برای رساندن پیام های کوتاه حمله کنند اما از زمانی که پارسال یک راسوی بو گندو به قصد بلند کردن من از خواب ان هم به فوری ترین حالت ممکن به اتاقم سر زده بود …پیام به روش حیوانی را کاملا موقوف کرده بودم . هرچند اعظم دلیل بد بودن یک راسو را درک نمیکرد و حتی ان جانور را دقایقی بعد با عشق بقل کرده بود ..من نیز توقعی از کسی که با مورچه های قرمز رفت امد دارد ندارم . ..پارسال همین مورچه ها با گاذ های فلج کننده ایشان امیر حسین را ۴۸ ساعت گرفتار رخت خواب کرده بودنند .
    هرچند چیز خاصی از زندگی اورا عوض نکرده بود . ۴۸ ساعت خواب ؟ کاملا عادی است .
    با ناله پاهایم را تمیز میکنم . خب یک گزارش صبح گاهی در راه است . و اما مورچه های سبز ؟؟ چه روز عجیبی و من عجیب خوشحالم …..
    مورچه های معمولی یعنی یک شخص جدید امده است . پروانه یعنی یک نفر یک گندی بالا اورده است که دیگران نباید بفهمند و درخواست درست کردنش را دارد. زنبور به مفهوم جلسه های مخفی بود …و حتی باورم نمیشد عنکبوت هم بود که گاهی با تار های کوچکشان صبح گاه پیامی مینوشتند ….
    اما وجه اشتراک تمام این موجودات بخت برگشته ی پیام رسان این بود که هیچ کدام هیچ وقت از اتاق من سالم بیرون نمیفرتند . …
    و به سمت میز تحریر حرکت میکنم دسته کاغذ های انباشته شده به رنگ ابی . زرد. قرمز . سبز و بنفش ..
    هر کدام از دسته کاغذ های گزارش به رنگ های خاص و نماینده هر بخش خاصی از قصر است .
    ( برای اطاعات از نقشه ی قصر . محل اتاق ها و تمامی مکان های اصلی همچنین شغل و کار هرکس به شماره ی دوم نشریه پیشتاز مراجعه کنید تمام افراد اونجا معرفی و تشریح شدن )‌
    طبق معمول نگاهی کوتاه به گزارش ها می اندازم و به سمت تالار جاسوسی کوچکم حرکت میکنم . یکی از رکن های اصلی و منبع اطلاعات اعظم است او مورچه هایش چنان اطلاعات دقیقی از همه چیز و همه کس دارند که خود به خود سیستم عظیمی از اطلاعات را در اختیار داریم . و البته که کسانی که از انها باید اطلاعات به دست می امد خود افراد قصر هستند .
    هر مدیر یک اتاق مخفی به عنوان هدیه اضافه بر سازمان دارد . .. و خوب کاملا مشخص هست هرکس نصبت به علاقه اش چه چیز هایی در انها انبار میکند .
    اما اتاق کوچک ما مخزنی از اطلاعات بود …به جز تمام گزارش ها که توسط جن ها و فقط اعظم اینجا دسته بندی میشد .
    هرشخص طی ورودش به قصر یک پرونده ی حاکی از تمام اطلاعات به دست امده اش اینجا دارد . اسلحه هایی که حمل میکند نوع لباس . رنگ . غذا . سن . گذشته . تاریخ و حتی گاهی تکه ای از وسایل مهم انها …
    سیستم عظیمی که پشت کنترل و برنامه ریزی ها بود حاصل فکر و زحمات تمام تیم مدریت قصر در طیی چندین سال اخیر بود .
    یک روز عادی و گزارشات اعظم روی کنده ی چوب نشسته بود و با نوازش ارام سر پنی به ارامی شنیده هایش را میگفت . . .
    چنتا رابطه ی مشکوک …اسلحه ی غیر مجاز که البته دفعه ی اول نبود …دوتا ادم جدید …یه اتیش سوزی ..ازاد شدن سعید از زندان .. انتقال یک زندانی به زندان قدیمی سعید …و اما باورم نمیشد خنده دار ترین اتفاق ممکن هزینه هنگفتی که امیر حسین خرج کرده بود . چه اشتباه جذابی و اما کتاب گمشده ای که پیدا نشد ….
    سلام خواهر …صدای لیلا را از کنارم میشنوم به ارامی و نرمی همانند یک گربه حرکت میکند و با ناز کنارم مینشیند .
    لبخندی میزنم و دستانش را در دست میگیرم . خوبی ؟
    چشمکی میزند و از ان لبخند های نادرش را تحویلم میدهد به طور حتم از شکست مفتضح امیر کسرا دیروز در میدان مسابقه حسابی لذت برده است . هرچند خودش نمیداند اما نگاه هایش همیشه بیشتر از کلامش درونش را فاش میکند .
    توصیفی که برای خودم به کار میبرند .
    به طور حتم شباهت من و لیلا کاملا واضح است . بعد و حرکت قدرت هایمان یکی و موارد استفاده از ان صفر است …هر دو کشنده سریع و اما در عین حال به دنبال فعالیت و کشف و اکتشاف … و شاید همین ها باعث شده است که بدون کلام با همدیگر ارتباط مستقیم و راحت تری داشته باشیم . چه بسا که تمام این سال با وجود نفرتم از گربه ها تمام پیشو های به ظاهر ملوس اما مخوف قصر را به حال خود رها کرده ام .
    نسیمی میوزد و دسته از برگه ها به ارامی کنارم قرار میگرد نتایج ازمون ورودی و تایین سطح دیروز بود که توسط مهسا نوشته و اماده شده بود . به دلیل جراحات دو روز پیش و تبدیل های مکرر اعظم به اژدها و دیگر جانوران حوصله ی تهیه ی گزارش نداشت و به نظرم مهسا اینده ی خوبی کنار اعظم خواهد داشت . هینطور که در ذهنم تصاویر حرکات کاملا حرفه ای اورا کنار سعید در مسابقات روز های گذشته را را به یاد می اوردم .




    کارمان تمام میشود و لیلا واعظم را در اتاق کنار هم تنها میگذارم و به سمت زندان که نه اتاق های چفت و بست دار به قول فاطمه حرکت میکنم . . . وظیفه ی نگهبانی و کنترل انها با مجید است . چرا که با کم کردن قدرت در رگ ها و خون انها و افزایش خستگی کمی از هیجان و ترشح ادرنالین در افراد حاظر در ان را کم میکند . سعید ازاد شده بود حال ۵ باقی مانده
    شاید تلاش بیشتری برای رهایی از خود نشان دهند و با قصد صحبت و امید دادن به انها راهی میشوم .
    مجید به درب چوبی کهنه تکیه داده است . طبق معمول نیشخندی میزند . و زمانی این کار میکند که کسی وارد قلمرویش میشود . و حقیقتا با اینکه تمام قصر را برای خودم احساس میکنم به قولی حس مالکیت تام دارم مانند فرزندی که بزرگ شده است و به ان افتخار میکنم ….
    اما در دوجا با احتیاط قدم بر میدارم یکی اتاق امیر حسین و دیگری برج اتاق های چفت و بست دار ….
    - از اینجا سر در اوردی بلاخره ؟؟؟
    به مشکلات و سختی و کار ها ی چند روز گذشته و مسابقات سالانه اشاره میکند .
    - باور کن هنوز نظرم عوض نشده اگه مجبور نباشم اصلا بهش فکرم نمیکنم .
    - اخمی میکند نگران نباش همه چی خوبه .
    لبخندی شاد میزنم و لی لی کنان طبق عادت همیشه ام به سمت راهروهای زیادی روشن حرکت میکنم .
    - نگران نیستم اتفاقا خیلی خوشحالم این هفته بهترین هفته های اخیرم بود .
    - چرا اون وقت اینقد ریلکسی ؟؟؟؟ فک میکردم بعد از ترک سالن و حرفای لیلا بیشتر از هرکسی باید استرس داشته باشی .
    - هوممممم خنده ای بلند سرمیدهم و میگویم حتی اون شکاف ها هم نمیتونه باعث بشه این قصر و دیواراش براشون مشکلی پیش بیاد . . . و در ذهنم به قلب تپنده ای فک میکنم که دیشب برایش اواز خواندم به رگ ها و دیواره های ضخیم و گرمش …
    - خیلی مطمعنی چند ساله از قصر بیرون نرفتی ؟؟ ۲ سال ؟؟ حتی یه کافی شابم نرفتی . تلاش بی خودی .
    قدم هایم ارام میشود . و زیر لب زمزمه میکنم .
    -داینجا از اول اینطوری نبوده . به خودم . و خانواده ام و ادمای توش ایمان دارم . همه ی این قدرت ها کنار هم اینجارو ساخته
    تا وقتی حتی یه نفرم باشه کافیه برا بودن اسم حتی شده خاطره اش .


    قدم هایش کند میشود وبه ناگاه می ایستد . به به زمین خیره شده است .
    به سمتش میچرخم هعی رفیق نگران نباش چمشکی میزنم . همیشه یه کلکی تو جیبم دارم . نگران هیچی چیز نیستم .
    سرش را بالا میگرد و با نیمچه لبخندی بیجان میگوید …خوبه همینطوری بمون . حداقل تو تمام این چند سال تو یکی همینطوری موندی . و بعد غیب میشود .
    سلانه سلانه کار هایم را تمام میکنم و به سمت اتاق محبوبم یعنی همان جایی که قلب در ان است حرکت میکنم .
    با اواز پوسته ی سفیدش را لمس میکنم و رگه های درخشنده اش را نوازش میکنم . . .
    شیشه ای کوچک را از جیبم خارج میکنم و از حوض ان مایع نقره ای رنگی که میچکد کمی بر میدارم . شاید هزاران شیشه اینگونه پر کرده ام . و همه را برای وقت مناسبی که رویش ازمایش کنیم نگه داشته ام .
    شیشه را در جیبم قرار میدهم و به ارامی به سمت میز و کتابخانه های اطرافش میروم به تنهایی قادر به کشف و خواندشان نیستم گمانم به زودی امیر کسرا چند نفر دیگر را در این راز و محل شریک کند . هرچند از زمانی که خبر را به امیر حسین داده ام برای احترام به نظر کسرا واردش نشده است . ولی احتمالا به خودش حتی زحمت نداده به من بگوید که واردش نشودم . حتما ریسک چند ساعت بیحرکت ماندن را نمیکند .
    به میان کتاب ها میگردم که به ناگاه صدای اواز خواندم قطع میشود …و خودم دلیل سکوتم را نمیدانم و بعد سایه ای کنارم حس میکنم کمی گیج میزنم و نفسم به سختی بالا می اید از نفس تنگی به روی زمین مچاله میشوم . و با خس خسی سخت در تلاش برای زندگی دستو پا میزنم با تلاش دستم را به سمت جیب کتم حرکت میدهم و مکعبی کوچک را با قدرت در مشتم فشار میدهم .
    این معکب مرکز کنترل بود که تمام اتاق ها و تالار های اطلاعاتی را به مکعب های کوچک هماندد خودش تبدیل میکرد و مستقیم در گردنبند مدیران تالار ها ظاهر میشد . . و نشانه ی اخطار و نو عی تحدید بود . معکب را بار دیگر فشار میدهم و بعد در میان مشت بی جانم پودر شدنش را حس میکنم... ناگاه نفسم ازاد میشود
    اما از خستگی به سمت عقب بر میگردم... سرم را روی زمین گرم حس میکنم و از میان پلک های تیره و تارم نصفه نیمه مایعی نقره ای که بر زمین قطره قطره میچکد میبنم . و در میان زمین فرو میرودم .
    تاریکی . وبعد تمام .
    ویرایش توسط Leyla : 2016/03/19 در ساعت 01:05

    http://up.vbiran.ir/uploads/43091140...1406543666.gif

    سخن بزرگان : وقتی میمیرید نمیفهمید مردید ...بیشعور بودن هم همینطوریه پس بیشعور نباشید.
  3. #42
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت
    برای لحظه ای چشمانم کاملا سیاه شد.
    حقیقت مثل خنجری، راه خودش را به ذهنم باز کرده بود.
    کم کم حقیقت پرده ی سیاهی را کنار زد و من شوکه شدم.
    به یاد پیشگویی افتادم که بارها در سرم تکرار میشد و نجوا گونه طنین می انداخت.
    خادم اهریمن . . . کسی که روی دست خودش نشان دارد . . . در آتش نفرت . . . خادم اهریمن.
    ولمات بارها در ذهنم تکرار میشد.
    یکبار دیگر به صورت حریر نگاه کردم. اونم مثل من قیافه ی ترسیده ای داشت و من فهمیدم که او هم حقیقت را کشف کرده.
    خادم اهریمن من نبودم.
    با صدای آرامی رو به حریر گفتم:
    - به مجید گفتی، نه؟
    با حرکت سر تایید کرد.
    نسل اولی برای بار آخر صحبت کرد:
    - دیگه فرصتی ندارید. شروع شده!
    میخواستم ازش بپرسم چی شروع شده ک منصرف شدم. واجب ترین چیز این بود ک با مجید صحبت کنم.
    فورا بلند شدم و همانطور که به سراغ مجید میرفتم فریاد زدم:
    عذرا ممنونم.
    پشت سر من حریر نیز با عجله میدوید. تقریبا چیزی تا درمانگاه نمانده بود پایم لیز خورد و از روی پله به پایین سرخوردم و از پشت به حریر برخورد کردم و اوهم تعادلش را از دست داد و هردو تا پایین پله را از پشت سقوط کردیم. قبل از برخورد با زمین نرده را چنگ زدم و خودم را گرفتم. حریر هم با آخرین کله معلق به سطح زمین رسید.
    با هزار بدبختی از موقیت خودمان بلند شدیم و ایستادیم که ناگهان همه از اتاق هایشان در طبقات بیرون آمدند.
    اما هیچکدام مثل همیشه نبودند! همه نگران و هول بودند و عجله داشتند که زودتر از آنجا پایین بیاییند.
    و اندکی بعد همه ی آنها با فشار روی راه پله سعی میکردند سریعتر پایین بیاییند.
    به حریر نگاهی انداختم اما او هم دلیل این را نمیدانست.
    و بعد قصر برایدبار دوم لرزید.
    و تمام افراد روی پله مثل دومینو روی هم ریختند و تا پایین پله را سقوط کردند یا لیز خوردند.
    صدای عظیم شیپور زهرا یکبار دیگر در تمام تالار طنین انداخت. نمیدانم بخاطر شیپور یا زلزله بود که قاچ بسیار عمیقی در سقف طبقه اول پدیدار شد.
    همه به قاچ که گرد و خاک زیادی بپا کرده بود نگاه کردند.
    فریاد زدم:
    نگران نباشید قصر خودشو ترمیم میکنه.
    در جواب من قاچ عمیقتر شد و یکبار دیگر شیپور به صدا در آمد و بدنبال آن یک لرزش قوی تر از قبل.
    حریر بلند فریاد زد:
    زلزله است . . . همه فورا برین بیرون توی حیاط قصر. امیرکسرا بیا باید بریم مطمن شیم کسی توی قصر نمونه.
    در راه فاطمه و حانیه و سپهر و علیرضا هم با ما همراه شدن و فورا اتاق به اتاق قصر را زیر رو کردیم و محمد حسین و چند نفر دیگر را هم بیرون فرستادیم.
    و بعد خودمان هم به دنبال صدای شیپور زهرا که هنوز نمیدانستیم برای چه بود از قصر بیرون رفتیم.
    تمام 40 یا 50 پیشتاز موجود در قصر همه این بیرون صف کشیده بودند و پشت به ما داشتند به جای بخصوص نگاه میکردند.
    علیرضا فورا زهرا را پیدا کرد ک داشت میدوید. شنلش را چنگ زد و اورا نگه داشت.
    چیشده؟
    -جنگل بیرون قصر! همون بعدی که کسی نمیتونست واردش بشه!
    -خب؟
    - آتیش گرفته! داره به این سمت میاد.
    و بعد بلافاصله خودش را از دست علیرضا آزاد کرد و غیبش زد.
    ما با چهره های هاج و واج جمعیت را کنار زدیم تا خودمان جهنم را با چشمان خودمان ببینیم.
    در دور دست ها از پس درختان جنگل دود غلیظ سیاهی به آسمان بلند میشد.
    آسمان تماما سیاه شده بود.
    و بعد از مدتی کوتاه آتش را دیدیم.
    آتشی غیرطبیعی به سیاهی شب! که به سرعت به سمت جلو پیشروی میکرد و پشت سرش هیچ چیزی جز "هیچ چیز" باقی نمیگذاشت. ابدا پشت سرش چیزی نبود! انگار دنیا شروع به پاشیدن کرده بود و هرجا آتش از آن میگذشت محو میشد و بجایش سیاهی جایگزین میشد.
    وقتی تقریبا صد متر با ما فاصله داشت نگین فریاد زد؛ نمیتونم کنترلش کنم با آتیشای دیگه فرق داره! به حرفم گوش نمیده!
    70 متر
    شاعر: آب تو جنگل روش تاثیری نداره! انگار آتیش نیست! از این بعد هم آب میریزم روش ولی فایده نداره . . .
    50 متر
    - فکر میکنید تو این بعدم تاثیری داشته باشه؟
    ترس دیگر کاملا روی صورت هایشان موج میزد! و همین موقع بود که یکبار دیگر لرزش آمد.
    از این بیرون گنبد قصر قاچ خورد و ما دیدیم که گنبد بلورین به داخل فرو رفت! حتی اگر هم آتش به این سمت نمیرسید دیگر قصری وجود نداشت.
    معنای حرف نسل اولی همین بود! قلب قصر مسموم شده بود و همه اینها کار . . .
    -فقط چند متر باهامون فاصله داره!
    و بعد جیغ زنان همه ی پیشتاز ها به سمت در بیرونی هجوم بردند. همه ی ما خیلی زود داخل کوچه ی همیشگی بودیم و به ساختمان متروکی نگاه میکردیم که برای ما به معنای خانه مان و همه چیزمان بود.
    اندکی بعد مجید جلوی در ظاهر شد.
    حالا دست داشت. یک دست با چنگال هایی شعله ور و اهریمنی.
    خنده ای فرا طبیعی کرد و از داخل ساختمان به ما نگاه کرد.
    احمقا!
    دستشو بالا گرفت:
    میبینید؟ اربابم سخاوتمنده. اون ارزش وفاداریو میدکنه و پاداش میده. اون همینطوری هم تمام دشمنانشو نابود میکنه! همتون به زودی محکوم به مرگین. هیچ راه فراری نیست.
    سوگند یاد کنید و من بهتون قول میدم در سپاه ارباب جایگاهی داشته باشین. وقتی این دنیارو درنوردید میتونید زندگی حقیرتون رو نجات بدین.

    هیچ عکس العملی دیده نشد. تنها نفرت در چهره های پسشتازان موج میزد. یک دوست قدیمی؟ یک برادر؟ یک متحد؟ و اکنون چه بود؟
    مجید چهره درهم کشید.
    همتون احمقید! و همتون میمیرید. وقتی دارم از روی استخون جمحمه تو رد میشم به یاد این لحظه خواهم بود!
    و بعد او به داخل قصر برگشت.
    چیزی نگذشت که ساختما متروکه، قصر درونش با تمام محتویات داخل ابتدا آتش گرفت و بعد طوری منفجر شد که انگار هرگز چنین بنایی وجود نداشته(محتویاتش شامل پنی و جیگرا، ریتا و میتا و چیتا هم میشه ^_^ یوهوهاهاها ویگل هم از پنجره پر زد و نجات یافت! هرکی اذیت کنه پسر بدی باشه یا دختر بدی باشه بعدا در ادامه میگم اونم خوابش برده بوده تو قصر سوخته ها! ^_^)
    مدت زیادی گذشت تا از حالت شوک خارج شدیم.
    شوک زیاد بود، خیانت یک دوست؟ از بین رفتن خانه و خاطرات؟ ایا این خواب بود؟ یا شاید؟
    صدای جیغ یک بچه حواس همه ی مارا به آنطرف خیابان معطوف کرد و تازه این لحظه بود ک شوک اصلی را روبه رویمان دیدیم.
    تنها دوماه بود که از قصر بیرون نرفته بودیم! در این دوماه اخر چه بر سر دنیا آمده بود؟ ساختمان بنظر مرده میرسیدند، پیچک ها و گیاهان از داخل دیوار ها، آسفالت و سقف ها بیرون زده بودند. شیشه های خانه ها شکسته یا پنجره ها از جا در رفته بود. ماشین ها چپ شده یا اوراق شده در جای جای خیابان به چشم میخورد.
    انگار سالها بوده که این خیابان و خانه هایش متروکه بودند!
    دوباره صدای فریاد کودک امد و اینبار خودش هم دوان دوان از انتهای کوچه ای منتهی به خیابان اصلی سر و کله اش پیدا شد.
    انگار از چیزی فرار میکرد چون فریاد زنان میگفت؛ کمککککک! و وقتی مارو دید اول شوکه شد و خواست مسیرشو تغییر بده اما بعد از کمی مکث و بررسی با خوشحالی به سمتمان دوید.
    کمکم کنید! اونا دارن میان!
    محمود و هلن که جلوتر از همه بودند و به پسرک نزدیکتر بودند خم شدند و دستش را گرفتند.
    - چیشده کوچولو؟ کی داره میاد؟
    اونا دارن میان! من از دستشون فرار کردم... خواهش میکنم نزارین منم آلوده بشم.
    - آلوده بشی؟ به چی؟
    من از گوشه ی چشمم متوجه حرکتی در این برهوت سکوت شدم. حرکتی را بنظرم رسید که در بالای ساختمان کنار پسرک دیده بودم. لیلا کنار من بود و انگار او هم ذهنم را خوانده بود مسیر نگاهم را تا پنجره ای بسته دنبال کرد. پنجره خیلی آرام باز شد. میدانستم که نه کار باد بوده نه خرابی پنجره. کسی آن را باز کرده بود تا دید بهتری نسبت به سه نفر روبه رویش، هلن، محمود و پسرک داشته باشد.
    و بعد قبل از اینکه هرگونه هشداری از گلوی من یا لیلا خارج شود شخصی از پنجره خودش را به سمت آنها پرتاب کرد.
    از روی لباسهایش فهمیدم که زن بود. وقتی نعره کشان روی زمین پایین افتاد و یک پایش شکست و به زمین افتاد ولی او خم به ابرو نیاورد کمی متوجه وضعیت شدم. حال میتوانستم به وضوح پوستش را ببینم که مثل استخوان سفید و شکننده شده بود.
    انگار پوست بدنش از بین رفته بود.
    خون بدنش هم سیاه شده بود و لخته لخته از پای قطع شده اش بیرون میریخت. موهای سرش در حال فساد بودند.
    انگار همین الان یک بازیگر هالیوودی از وسط یکی از فیلم های زامبی بیرون پریده باشد! با این تفاوت که این زامبی بیشتر شبیه به یک اسکلت لاغر مردنی بود تا یک زامبی واقعی اما هیچ چیز دیگری از آنها کم نداشت.
    این را وقتی پای پسرک را چند زد و بلافاصله پسرک شروع به تشنج کرد فهمیدم.
    وقتی ک پوستش سفید میشد و ترک برمیداشت و گوش هایش سفت شده و به جنسی چینی- استخوانی تبدیل میشد فهمیدم. چشمان پسرک تغییر رنگ داد و به سرعت از حدقه بیرون زدند و بجای آنها دو گودی جگری رنگ بجا ماند.
    شکمش تو رفت و دنده هایش از روی پوست سفید و سفت شده اش نمایان شد.
    لب هایش ورچیده شد و دندان های زشت و بی لثه اش نمایان شدند.
    و بعد پسرک نیز مثل زن زامبی تبدیل به یک ماشین کشتار جیغ جیعو شد و با نعره به اولین پیشتاز(هلن بیچاره) حمله برد. وقتی گوش هلن را گاز گرفت توقع همان فرآیند را داشتم اما بجای آن هلن تنها جیغ میکشید و بعد خشکیده به زمین افتاد ولی در بلند نشد.
    او مرده بود
    درست مثل محمود.
    و بعد سهند.
    قبل از قربانی چهارم از صدای جیغ دو موجود، سیل عظیمی از مبتلایان به بیماری از داخل کوچه ها به خیابان اصلی هجوم آوردند و همدیگر را برای رسیدن به ما کنار میزدند.
    اما ما احمق نبودیم! خیلی زود به خودمان امدیم و بعد از چند قربانی دیگر توانستیم آنها را در یکی از پارک های جنگلی گم کنیم.
    قدرت هایمان تاثیر زیادی روی آنها نداشتند. به هرحال آنها همین الان هم مرده بودند! با قطع دست و سرشان به نتیجه ای نمیرسیدیم! انگار قدرت های ما برای حمله از سمت انسان ها پیش بینی نشده بود.
    همه ی ساختمانها و کوچه ها به همین وضع بود. کل ایران و شاید کل جهان اکنون الوده شده بود.
    با کمک سجاد و پرتالش خیلی زود به دشتی رسیدیم که موقعیت مناسبی نسبت به اطراف داشت و میشد آنجا اتراق کرد و حرکات زامبی هارو از انجا زیر نظر گرفت و در صورت نیاز بدون درگیری اضافه فرار کرد. لاقل کمی فرصت برای فکر کردن و نقشه کشیدن پیدا میکردیم!
    بعد از نیم ساعت و برپا کردن کمپ هوا داشت رو به تاریکی میرفت. نگین میخواست اتش روشن کنه... نمیدانستیم تو ایران بودیم یا اروپا به خاطر ارتباف بود یا هر دلیل دیگه ای اینجا خیلی سرد بود و حق داشتند اتش روشن کنند. اما این ممکن بود زامبی های کور رو که حش بویایی قوی ای داشتن به سمت دود جذب کنه و درضمن ما مطمن نبودیم فقط همین نوع زامبی باشه و یا همشون کوره کور باشن!
    پس با وجود لباس های راحتیشون دور هم حمع شدن تا اینجوری گرم بشن.
    بین افراد سرشماری کردیم. چند نفر در قصر و چند نفر توسط زامبی ها... تقریبا 35 نفر باقیمانده بود.
    وقتی برای سوگواری نبود نه حتی برای در شوک بودن. همه دیده بودیم که برای در شوک مانده ها چه اتفاقی افتاده بود. دنیا داشت ویران میشد و اگر لحظه ای غفلت میکردی تو هم با آن به فنا میرفتی!
    عذرا و حریر را پیدا کردم و فورا از او خواستم نسل اولی را یکبار دیگر احضار کند.
    و بعد آنجا بود.
    -تو میدونستی؟
    -چیو فرزند؟
    -اینکه به ما قراره حمله بشه و این زامبیا دنیارو گرفتن؟
    - اونها زامبی نیستند. این یک بیماری انگلی است. یک انگل اهریمنی وارد بدن اونها شده و بیماری از طریق خون و زخم و . . . به دیگر انسان ها منتقل میشه. شما خودتون دیدید ک وقتی یکی از اونها یک فرد سالمو لمس میکنه چه میشه.
    - اما همشون تبدیل نمیشن مثلا یکی . . .
    - درسته. اگه فرد پیشتاز باشه تبدیل نمیشه. بیماری و قدرتش یکجا نمیتونن جمع بشن و برای همین پیشتاز ها بجای مبتلا شدن به سادگی میمیرن. نیروی پیشتازی ک همون زندگی اونهاست درمقابل بیماری از بین میرن.
    - پس تو همه رو میدونستی! میتونستی بهمون هشدار بدی یا چه میدونم . .. حالا ما کاری میتونیم انجام بدیم؟
    - بله.
    - چه کاری؟
    - انسانیت نابود شده. فقط یک راه برای ادامه وجود داره. مدتها قبل این بیماری دربین انسانهای اولیه پخش شده بود. و نیو ها با اون دست و پنجه نرم کردند و بعد از آن پیشتازهارو بوجود آوردند ک درمقابل ابتلا مصون بودند. اونا از قدرت دروازه ی زندگی کمک گرفته بودن.

    - اشاره ای به از بین رفتن دروازه نکردی! چرا؟
    - چون از بین نرفته.
    - پس کجاست؟ افسانه نبوده؟!
    - اون از دید مخفی شده! برای باز کردن و پیدا کردنش باید مراسم خاصی رو انجام داد.
    - بعد اینکار فایده ای داره؟
    - بازکننده ی دروازه دانش گذشته رو پیدا میکنه اما حتی منم نمیدونم. دست کم تیری در تاریکیه فرزندم.
    - چجوری باید این مراسم انجام بشه؟
    - باید از راهنما استفاده کنید. کتابی به اسم ماموریت. اونو توی اتاق قلب قصر نگه داری میکردن.

    یاد کتابی افتادم ک شهرزاد از قلب قصر برداشته بود. روی اون کتاب هم کلمه ی فلزکوب شده ی ماموریت رو دیده بودیم.
    - متاسفانه اون کتاب از دست رفته.
    -پس بزودی شمارو پشت دروازه ی زندگی ملاقات میکنم. در قلمروی ارواح.
    و بعد روح پیشتاز محو شد.
    نامید و افسرده از چادر بیرون اومدیم که با خیل جمعیت پیشتاز که چهره هایشان کاملا بازتاب چهره ی خودمان بود روبه رو شدیم.
    شهرزاد گفت؛ ما هممون همه چیزو شنیدیم.
    فقط تونستم سرمو بندازم پایین و بگم: شاید بتونیم یه پناهگاه بسازیم و بقیه عمر مخفی بشیم و شاید اونا از بی غذایی بمیرنیا حتی شاید براش یه درمان پیدا کنیم.

    و بعد دختری را من و من کنان دیدم که از بین جمعیت جلو می آمد.
    سارا بود، کسی که اگرچه با سرقت هایش برای قصر خیلی چیزها تعمین کرده بود اما به خود ما هم رحم نمیکرد.

    -امممم . . . بچه ها، شهرزاد. من امیدوارم اینی ک میگم رو نادیده بگیرید میدونم کاره خیلی بدی کردم . . . من راستش . . . دست خودم نبود فقط . . . اممم منظورم اینه ک . . .
    نتوانست حرفش را ادامه بدهد دستش را داخل کیف کمری اش برد و گردنبدی را بیرون آورد.
    - هی من یه هفته بود دنبال اون میگشتم!!
    حریر فورا پرید و گردنبدش را از دست سارا قاپید و با خشم به سارا نگاه میکرد.
    سپس یک خنجر دراورد که یک زنگوله داشت.
    - اونو از کجا پیدا کردی آخهههههه!!!
    فاطمه هم پرید و خنجر خودشو برداشت
    یک بسته پاستیل که قبل بیرون آمدن محمد حسین بسته ی پاستیل و دست سارا تا مچ را فورا در داخل حلقش چپاند.
    سارا بعد از تلاش بسیار دستش را از لوزالمعده ی محمد حسین بیرون کشید و با پیرهنش پاک کرد و بالاخره کتابی چرمین را بیرون کشید و آنرا به سمت شهرزاد گرفت و با شرپندگی سرش را پایین انداخت.
    - بعله! تشکر معلومه حسابی تو اتاقم چرخ زدی
    شهرزاد با عصبانیت کتاب را گرفت و آنرا باز کرد.
    داخل آن ماموریت های لازم شرح داده شده بود.
    گلویم را صاف کردم و به چشم همه ی آنها ک مثل برادران و خواهرانم بودند نگاه کردم.
    - میدونم چ حسی دارید. منم مثل شمام. نمیخوام بهتون دروغ بگم! همتون این حقو دارید هرچقدر من میدونم بدونید، نمیخوام بهتون بگم همه چیز بزودی درست میشه و نگران نباشید! منم هیچی از اینده نمیدونم. شاید من مثل پدرام و فرح امروز کشته میشدم، پس نمیتونم بهتون از چیزی اطمینان بدم. اما میتونم اینو بگم که اگه کاری نکنیم ما هم سرنوشت خیلی بدی مثل برادرا و خواهرای از دست رفتمون خواهیم داشت اگه هیچ کاری نکنیم. ماموریت های خطرناکی پیشروی ماست. نه فقط برای نجات بشریت، بلکه برای نجات همدیگه، ما که خونواده همیم، دوست همیم باید تلاش کنیم.
    نمیخوام مجبورتون کنم. میدونم همتون ترسیدین. میدونم خسته و شوکه اید. اما وقت برای سوگواری یا تطبیق با شرایط نداریم. یا باید عمل کنیم یا سوگ بیشتری خواهیم دید. اگه لازم باشه زندگیمو میدم تا زندگی بقیه تون رو نجات بدم، این قول یک عضو خونوادس. ما دیگه بجز هم کسیو نداریم. کی با منه؟
    چاقویی رو از کمربند حریر به بیرون پرواز دادم و در دستم فرو نشاندم. سپس کف دست دیگرم را بریدم و سوزشش را نادیده گرفتم. از دستم فورا خون جاری شد، آنرا مشت کردم و به سمت آتش که در حال خاموش شدن بود بردم و چند قطره روی ذغال آن چکاندم. خون بلافاصله چزی کرد و تبخیر شد.
    - برای خانواده.
    مدتی طول کشید تا حریر هم چاقوی دیگری در آورد و خونش را روی آتش چکاند.
    - برای خانواده
    سپس شهرزاد با خنجرش نوک انگشتش را برید.
    -برای خانواده.
    فاطمه و امیرحسین و علیرضا هم به همان ترتیب خونشان را همزمان چکاندند و کنار ما ایستادند.
    کم کم افراد روبه رویمان کمتر و کمتر میشدند و به تعداد افراد کنارمان افزوده میشد.
    سعید، فاطمه، حانیه، محمد حسین، زهرا، شاعر، و سارا.
    و بعد از آنها هادی روبه رویم ایستاد، شمشیرش را بیرون کشید و روی دستش گذاشت و طوری شمشیر را کشید که با اطمینان میگویم دستش به اندازه ی باریکه ای تا قطع شدن فاصله داشت؛ اگر به خاطر سخنرانی احساسی نیم ساعت پیشم نبود مطمنا به اون میگفتم"خیلی جوگیری هادی!"
    اما از آنجایی که حانیه نزدکمان بود روحیه اش را گندمال نکردم!
    و در نهایت لیلا که به تیرک چادر لم داده بود جلو آمد و با دست راستش انگشت های دستکشش را گرفت و دانه دانه آنها را بیرون کشید تا دستکشش را ذرآورد، سپس پوزخندی زد و گفت؛ نمیدونستم سخنرانیم میکنی!
    دست دستکش پوشش را به سمتم دراز کرد و من چاقو را در دستش گذاشتم و او نوک چاقو را کف دستش گرفت و اندکی فشار داد.
    خون از کف دستش بیرون زد و او آن را مشت کرد و بالای آتش خاموش شده که خاکستر و ذغالی بیشت از آن نمانده بود گرفت؛
    برای زندگی و خانواده.
    و اینگونه بود که قسم ها از نو بسته شدند. حتی اگر تمام ما هم میمردیم تصمیمان را گرفته بودیم، ما بی هدف نمیمردیم، برای خانواده میمردیم.
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  4. #43
    تاریخ عضویت
    2013/09/19
    محل سکونت
    یه جای دیگه):
    نوشته‌ها
    217
    امتیاز
    5,417
    شهرت
    0
    1,235
    پليس سایت
    تاپیک باز شد
    سالهاست که توی "اینتررنت" توی فروم های مختلف عضو میشم و هنوز که هنوزه نفهمیدم فلسفه ی امضا چیه!
    آیا میخواهند جمله ای که سرلوحه ی زندگی ـمان است برای دیگران بنویسیم؟
    آیا همین را میخواهید؟
    باشه!
    ولی جمله ای سرلوحه زندگی منه بی ادبیه و بابام بهم گفته عفت کلامم رو هرجـــــــایی حفظ کنم.
صفحه 5 از 5 نخست ... 3 4 5
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 43 , از مجموع 43

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اطلاعیه: افتتاحیه آزمایشی پیشتازان کتاب(پرتال مشترک زندگی پیشتاز و بوک‌پیج)
    توسط JuPiTeR در انجمن ارتباط با مديران( اطلاعیه‌ها و فراخوان‌های مدیریت)
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2019/03/20, 21:20
  2. مشورت در مورد پیشنهاد به ریک رایردان
    توسط Sadegh Harador در انجمن کتاب‌ها
    پاسخ: 30
    آخرین نوشته: 2014/12/11, 21:03
  3. پیشاپیش به مناسبت روز پزشک...!
    توسط DaReN در انجمن مناسبت‌ها
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2013/08/23, 13:21

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •