برعکس دفعات دیگه ای داستان با بقیه داستانات خیلی فرق داشت شاید فک کنی یه رنگ و بو کلمات همونن اما نه .
ضعف خیلی شدید داشت ...
خود داستان و مفهومی که میخواستی برسونی جالب بود ..اما جذابیت داستانی و نوشته رو از دست داده بود .
وقتی خواننده از همون خط اول بدونه اخر داستانت به چی میخوای برسی دیگه داستانت از دست میره و مسخره میشه .
و این کاری بود که با نوشته ات انجام داده بود . بقیه رو نمیدونم اما از همون لحظه ی اول شیطان ...نفس . گول نمیخورم و بعد اخرش خوب معلومه چی میخوای بگی ... به دلم نشست هیجوره باورت نمیشه ام ۴ بار داستان رو خوندم .
مفهوم فوق العاده ای داشت اما قلم خوب و نوشته و کلمات و توصیفات خوبی به کار نبرده شده بود جدا از اون برنامه ریزی و چیدمان خوبی نداشت ...همین نوشته اگه روش کار کنی مشکلاتش رفع بشه و قواید نوشتاری از نظر خودت اضافه بشه خیلی بهتر میشه .
مثال میزنم همون اول کار نباید نشون میدادی شیطونه . وقتی کلمه ی گول نمیخورم رو کنار حرفاش میاری مشخص میشه شیطونه ولی به جاش اگه تو همین در گیری ها هعی با خودت میگفتی راست میگه ...بدم نمیگه ها . یا مثلا اگه حالا کاری که این میگه رو نکنم این کارو کنم چی ؟ ؟ ؟
در گیری ذهنی با درگیری کلامی همیشه شیرین تره ....
اما اینکه هر لحظه عقلش و کلامش میگفت نه ...اما صد در صد دلش میگفت اره ...به جاش تو از دلشم گفتی نه ...
پس کلا در گیریش چه معنی داشت . ؟
دومین مثال که نشون دهنده ی داستانت بود به قولی لو دادن (:
مثلا برا توضیف ادم خوب و بد از یه سری لباس چادر . سیگار . . . روسری نیمه .... این قسمت صد در صد
اون قسمتش که میگفت برا اولین بار امشب یادم رفت خیلی جالب بود و شیرین ....اما تاکیدی که تو داستان رو چادر داشتی من میدونم برا این بودکه نشون بدی مرده چرا ول کرده و چی رو به چی ترجیه داده اما برعکس اصلا در ورحله ی اول نشون نمیداد مفهوم اصلی حرفتو . بلکه یه جور تفاوت و تایید نا منساب رو نشون میداد . دیگه میدونم خودت منظورمو گرفتی .
صحنه ی اخرش عالی بود ...اما عالی توصیف نشده بود با تصور داستان لبخند رو لبم میشینه با تصور صحنه هایی که خلق کردی
اما برو چند خط اخرو بخون ..توصیف ذهنیت یک شخص بدون درد و عذابی که میکشه چه فایده ای داره ؟
اول درد میاد بعد نگرانی در باره دخترش ...بعد افکار شخصیش ...
کمی نور . کمی تاریکی کمی گیجی بعد واضح شدن تصوری. نمیدونم شاید سعی کردی کوتاه کنی که از یک سری جملات دست کشیدی .
اما همین ها یه نوشته ی خوب رو میسازه . . .
در کل نصبت به داستان های قبلیت مثل همیشه خود محور داستان و مفهوم چیزی که میخواست برسونه عالی بود .
اما کاراکتر خیلی ضعیفی داشت . توصیفات درستی نداشت و بد ترین نکته اش همون حرف اولم بود که چرا من باید اول داستان بدونم نویسنده میخواد چی به من بگه .
( دوست داشتم شیطان یه زره قوی تر . ترسناک تر ... و غیر قابل شکست تر به نظر برسه . هرچی دشمنت قوی تر باشه تو داستان خواننده بیشتر دلش میخواد بدونه که چه طوری قراره شکست بخوره . حالا نه اینکه بگی قویه نه جملات عقلانی تر و منطقی تر بگی ...که کاراکترت بتونه اون افکار شیطانی پشت کلمات رو با در گیری ذهنیش پیدا کنه . . کاراکتر باید تسلیم بشه ..بخواد اما عقلش رد کنه ... باید فک کنه
نه فورا نه بگه ...تایید روی نماز . ظاهر ...هیچ کدوم دلیل و برحان درستی برای افکار صحیح نیست ...
اینکه فرد از روی ترسش نه اراده اش نمازشو بخونه و شیطان بره و بعد اراده اشو به دست بیاره جالب تره .
دیگه همین ممنون ازت دوستم . خسته نباشی مثل همیشه .