ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/06/06
    محل سکونت
    somewhere out there
    نوشته‌ها
    215
    امتیاز
    10,624
    شهرت
    0
    1,005
    کاربر انجمن

    شوالیه های اسیر

    برفراز دشتهای سبز و جوی های تیره
    به رنگ ابرهای پرباران روی آسمان
    زیر پرتوهای آفتابی معتدل
    دژی بود با سنگهای سیاه بزرگ
    در بادی سرازیر به شرق، مهی معطر از روی برج هایش گذر می کرد
    زیر نگاه طلوع، قطرات شبنم از روی بیرق ها می چکید
    در زندانی از این دژ بی بدیل
    من و صدها شوالیه ی دربند دیگر زندگی می کردیم
    گرفتار در تدبیر سرنوشت
    مقید به سوگند وفاداری به شاه
    مسحور زیبایی بی همتای ملکه
    نه توان فرار در سر
    نه رضای سرکشی در دل
    من و صدها شوالیه ی دربند دیگر
    مشغول زمزمه و هم خوانی شعرهایی نیمه فراموش شده
    آمیخته به خیال، در زنجیر خاطره
    جام ها را به یاد معشوقه های قدیم به هم می زدیم
    آه که دیگر حتی در رؤیا هم چهره هاشان محو و دستخوش زمان شده است
    قرنها و هزاره هاس سرگشته ایم
    میان دورانِ به سر آمده و انتظار مرگ
    در دام جاودانگی افتاده ایم
    سازهای کهنه را در دست می گیریم
    و آهنگی را که به یاد نداریم از کجا می دانیم
    با همراهی هم بند هایمان برای هزارمین بار می نوازیم
    چشم هایم را می بندم و دعا می کنم
    به اسم شاهم قسم می خورم
    تا شاید روح معشوقم به خوابم آید...
    ویرایش توسط master : 2015/07/19 در ساعت 16:28
    [LEFT]time is passing by anyway...[/LEFT]
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/08/13
    محل سکونت
    شمرون!
    نوشته‌ها
    182
    امتیاز
    10,945
    شهرت
    0
    526
    ویراستار
    کلن با شوالیه های وفادار پادشاه حال میکنی!
    خدا قوت .. عالیه..
    اعتماد به فرد دیگه‌ای آسونه. چون تو اونو کاملاً نمی‌شناسی و نمی‌دونی دقیقاً چی توی فکرش می‌گذره! فکر می‌کنی کارش خیلی درسته! پس خودتو راحت می‌کنی و بهش اعتماد می‌کنی. مشکل اینه که بقیه بهت اعتماد کنن. چون تا به خودت اعتماد نداشته باشی نمی‌تونی مورد اعتماد واقع بشی، و اعتماد داشتن به خودت خیلی سخته! چون تو کاملاً خودتو می‌شناسی و می‌دونی دقیقاً چی توی فکرت می‌گذره!
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2014/07/10
    نوشته‌ها
    223
    امتیاز
    11,600
    شهرت
    0
    1,117
    مترجم
    مثل همیشه عالیییی بود.
    مرسی.
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/09/16
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    29
    امتیاز
    7,683
    شهرت
    0
    31
    کاربر انجمن
    منکه نفهمیدم موضوعش چیه این الان یه تیکه از داستان بود یا شعر بود
    از بس فکر کردم مخم رد داد
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2012/06/06
    محل سکونت
    somewhere out there
    نوشته‌ها
    215
    امتیاز
    10,624
    شهرت
    0
    1,005
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط amirk2 نمایش پست ها
    منکه نفهمیدم موضوعش چیه این الان یه تیکه از داستان بود یا شعر بود
    تیکه ای از داستان نبود، به لحاظ اینکه وزن و قافیه نداشت شاید به سختی بشه بهش شعر گفت ولی چون در قید قواعد نثر نیست و رهاتر و خیال پردازانه تر از نثره دوست دارم روش اسم شعر روش بزارم.
    بیشتر یه حس و فضاس که خیلی صریح در قالب کلمات جاری شده.
    [LEFT]time is passing by anyway...[/LEFT]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2013/08/13
    محل سکونت
    شمرون!
    نوشته‌ها
    182
    امتیاز
    10,945
    شهرت
    0
    526
    ویراستار
    نقل قول نوشته اصلی توسط amirk2 نمایش پست ها
    منکه نفهمیدم موضوعش چیه این الان یه تیکه از داستان بود یا شعر بود

    فرض کن یه چیزی تو مایه های موج نو
    اعتماد به فرد دیگه‌ای آسونه. چون تو اونو کاملاً نمی‌شناسی و نمی‌دونی دقیقاً چی توی فکرش می‌گذره! فکر می‌کنی کارش خیلی درسته! پس خودتو راحت می‌کنی و بهش اعتماد می‌کنی. مشکل اینه که بقیه بهت اعتماد کنن. چون تا به خودت اعتماد نداشته باشی نمی‌تونی مورد اعتماد واقع بشی، و اعتماد داشتن به خودت خیلی سخته! چون تو کاملاً خودتو می‌شناسی و می‌دونی دقیقاً چی توی فکرت می‌گذره!
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    چرا من اینو ندیدم...
    چرا آخه...
    چراااااااااااااا؟
    چرااااااااااااااااااااا؟


    عاقا بازم خیلی قشنگ بود...
    عاشق این تیکه هام: "در بادی سرازیر به شرق"، "زیر نگاه طلوع"، "و آهنگی که به یاد نداریم از کجا میدانیم"....
    فقط "نه توان فرار در سر" یه ذره مبهمه... شاید اگه به جای "سر" کلمه "تن" رو بذاری بهتر بشه...
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2012/06/06
    محل سکونت
    somewhere out there
    نوشته‌ها
    215
    امتیاز
    10,624
    شهرت
    0
    1,005
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Leyla نمایش پست ها

    عاقا بازم خیلی قشنگ بود...
    عاشق این تیکه هام: "در بادی سرازیر به شرق"، "زیر نگاه طلوع"، "و آهنگی که به یاد نداریم از کجا میدانیم"....
    فقط "نه توان فرار در سر" یه ذره مبهمه... شاید اگه به جای "سر" کلمه "تن" رو بذاری بهتر بشه...
    مرسی ممنون. اره تن هم قشنگ می شد. منظورم این بود روان و ذهنشون قدرت و شهامت فرار رو نداره و فکرشون هم اسیره.
    [LEFT]time is passing by anyway...[/LEFT]
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    نوشته‌ها
    47
    امتیاز
    13,521
    شهرت
    0
    228
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط master نمایش پست ها
    برفراز دشتهای سبز و جوی های تیره
    به رنگ ابرهای پرباران روی آسمان
    زیر پرتوهای آفتابی معتدل
    دژی بود با سنگهای سیاه بزرگ
    در بادی سرازیر به شرق، مهی معطر از روی برج هایش گذر می کرد
    زیر نگاه طلوع، قطرات شبنم از روی بیرق ها می چکید
    در زندانی از این دژ بی بدیل
    من و صدها شوالیه ی دربند دیگر زندگی می کردیم
    گرفتار در تدبیر سرنوشت
    مقید به سوگند وفاداری به شاه
    مسحور زیبایی بی همتای ملکه
    نه توان فرار در سر
    نه رضای سرکشی در دل
    من و صدها شوالیه ی دربند دیگر
    مشغول زمزمه و هم خوانی شعرهایی نیمه فراموش شده
    آمیخته به خیال، در زنجیر خاطره
    جام ها را به یاد معشوقه های قدیم به هم می زدیم
    آه که دیگر حتی در رؤیا هم چهره هاشان محو و دستخوش زمان شده است
    قرنها و هزاره هاس سرگشته ایم
    میان دورانِ به سر آمده و انتظار مرگ
    در دام جاودانگی افتاده ایم
    سازهای کهنه را در دست می گیریم
    و آهنگی را که به یاد نداریم از کجا می دانیم
    با همراهی هم بند هایمان برای هزارمین بار می نوازیم
    چشم هایم را می بندم و دعا می کنم
    به اسم شاهم قسم می خورم
    تا شاید روح معشوقم به خوابم آید...
    چه غمگینانه بود
    در اغاز و در انتها
    هییییییییی
    خدا قوت
    شعر قشنگ و تاثیر گذاری بود
    ​ادامه بده ^_^
    [FONT=comic sans ms][SIZE=5][COLOR=#4b0082]​wizard girl[/COLOR][/SIZE][/FONT]
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    نقل قول نوشته اصلی توسط master نمایش پست ها
    برفراز دشتهای سبز و جوی های تیره
    به رنگ ابرهای پرباران روی آسمان
    زیر پرتوهای آفتابی معتدل
    دژی بود با سنگهای سیاه بزرگ
    در بادی سرازیر به شرق، مهی معطر از روی برج هایش گذر می کرد
    زیر نگاه طلوع، قطرات شبنم از روی بیرق ها می چکید
    در زندانی از این دژ بی بدیل
    من و صدها شوالیه ی دربند دیگر زندگی می کردیم
    گرفتار در تدبیر سرنوشت
    مقید به سوگند وفاداری به شاه
    مسحور زیبایی بی همتای ملکه
    نه توان فرار در سر
    نه رضای سرکشی در دل
    من و صدها شوالیه ی دربند دیگر
    مشغول زمزمه و هم خوانی شعرهایی نیمه فراموش شده
    آمیخته به خیال، در زنجیر خاطره
    جام ها را به یاد معشوقه های قدیم به هم می زدیم
    آه که دیگر حتی در رؤیا هم چهره هاشان محو و دستخوش زمان شده است
    قرنها و هزاره هاس سرگشته ایم
    میان دورانِ به سر آمده و انتظار مرگ
    در دام جاودانگی افتاده ایم
    سازهای کهنه را در دست می گیریم
    و آهنگی را که به یاد نداریم از کجا می دانیم
    با همراهی هم بند هایمان برای هزارمین بار می نوازیم
    چشم هایم را می بندم و دعا می کنم
    به اسم شاهم قسم می خورم
    تا شاید روح معشوقم به خوابم آید...

    شعر بود یانه نمیدونم.ولی روایتی داستان وار داشت که من خیلی دوست داشتم بجز یه جاهایی که باواژه های بهتری فوق العاده میشد.
    خب نکته اصلی که بنظرم رسید قهرمان یا شخصیت اصلیه، فرمانده یا عده ای سرباز اسیر و شاید فرآموش شده... خب با وضع نا امیدی وبیخیالی و حال وهوایی که داشتن نمیشد براشون احساس تاسف کرد یا آزادی شونو آرزو کرد ویا در انتظار هیجانی در ادامه بود...
    خب اگر مثلا راوی ماجرا اینقدر بی حس نبود و افکار و خاطراتش باارزش تر بودن ، جالبتر و قدرتمندتر بنظر می رسید.چیزی که یک فرمانده یا سرباز رو حتی اگه اسیر باشه قهرمان و بارزش نشون میده فداکاری و وفاداریشه واین در جملاتی که بکاربرده بودی (معشوقه ها و جام های شراب) کاملا نقض میشد.
    اگه مثلا جوری تصویر سازی می کردی که قهرمان ماجرا (همون راوی) به یاد یک نفر درانتظار و آرزوها وخاطراتش نفس میکشه ماجرا رو خیال انگیز تر وقشنگتر میکردواگر یک جور حس تعهد و وفاداری فرمانده و سربازا رو بهم نشون میادی خوب بودمثلا با اینکه
    فرمانده نا امیده ولی هنوز به سربازهاش لبخند میزنه وروحیه میده هنوز مثل قبل نگران واستوار شبها خوابش نمیبره و به کسی فکر میکنه....
    اینا به ذهنم رسید دیگه
    راستی داستان هم نوشته بودی قبلن؟ دوست داشتم اگه نوشتی بخونم!
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. مرد های قدیم.... مردهای جدید(درمسیر تحول)
    توسط کساندرا در انجمن پاتوق گپ
    پاسخ: 17
    آخرین نوشته: 2015/02/28, 20:17
  2. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/12/22, 09:50
  3. عکس‌های سیاه و سفید از آدم‌های بی‌خانمان
    توسط Prince-of-Persia در انجمن بایگانی
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2014/12/18, 00:25
  4. مقاومت دربرابر جادوی سیاه( سفید در برابر سیاه)
    توسط haniyeh در انجمن داستان‌های بلند نویسندگان جوان
    پاسخ: 56
    آخرین نوشته: 2014/08/06, 00:55

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •