ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/08/23
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته‌ها
    107
    امتیاز
    9,386
    شهرت
    0
    536
    کاربر انجمن

    داستان کوتاه:مرگ،این غریبه دوست داشتنی...

    من مرگ را به خانه ام دعوت کردم.
    به صرف چای و شاید کمی شیرینی.امروز راس ساعت هفت قرار است مرگ به خانه ام بیاید...با وسواسی کم نظیر لباس انتخاب می کنم و آرایش می کنم. دلهره دارم که نکند از قیافه من راضی نباشد؟سفید به من می آید یا بهتر است قرمز بپوشم؟دستمال گردنم را ببندم یا نه؟سفید سفید سفید.سفید بهتر است.
    کمی از عطر تلخ و شیرینم را روی گردنم خالی می کنم...نمیدانم چرا بوی گلاب می دهد؟
    مرگ را به خانه ام دعوت کردم و اصلا پشیمان نیستم.امروز راس ساعت هفت،او از پله های جلویی آپارتمان من بالا می آید.مرگ به خانه ام می آید.خانه تمیز و مرتب است.با وسواس بسیار خانه را آراسته به گل کردم ولی نمیدانم چرا با وجود زنبق هایی که انتخاب کرده ام در خانه عطر گلایول پیچیده؟
    در را باز می کنم.وارد آسانسور می شود،دکمه دوازده را فشار می دهد و من همچنان منتظرم.راستی با خودش چه کادویی آورده..؟گرچه حضورش به هر کادویی می ارزد.در را باز می کنم و او مثل یک دوست قدیمی به من لبخند میزند.سلام می کنم و او جواب می دهد،همان روال عادی بین دو دوست!
    تعارف می کنم که داخل شود.همانطور که نگاهش روی من میچرخد به آرامی وارد خانه می شود...به پیرهن سفیدم با تحسین نگاه می کند و سر لخت و عاری از مویم را نوازش می کند.دستم را می گیرد و مرا به خودش نزدیک می کند.کمی به چشمانم خیره می شود و بعد بوسه ای روی گونه ام،بوسه ای روی سرم و بوسه ای روی پیشانیم می نشاند.به او لبخند می زنم.
    برایش چای میریزم،می دانم که می داند از قهوه متنفرم و حتی حاضر به نگه داشتنش در خانه نیستم.با روی خوش فنجان چای را بر میدارد و می بوید.استرس کمی به من نیشخند می زند.ظرف بلور پر از شیرینی را می آورم و تعارف می کنم.خودم هم برای فرونشاندن دلهره یکی بر میدارم و بی توجه به اینکه شاید از وقارم کم شود،آن را در دهانم میگذارم.مزه ی شیرین و لذیذش کمی از اضطراب من کم می کند،با اطمینان به مرگ،این مرگ عزیز و دوست داشتنی خیره می شوم.
    می گوید:«وقتش رسیده.»
    اشک شوق چشمانم را پر می کند...بالاخره بعد از آن همه درد،بعد از آن همه زجر.دیگر نیازی به هیچ قرص و دارویی نیست...دیگر نیازی به امید بیهوده نیست.و موهایم،وای موهایم!!چه قدر دلم برای وزش باد در میان موهایم تنگ شده...
    بعد از مدت ها وقتش رسیده.به سمتش می روم و دستانم را دور گردنش حلقه می کنم.او نیز حمایت گرانه مرا در آغوشش می گیرد و با مهربانی میفشارد. عقربه ی ساعت حرکت می کند، ساعت هفت بار به صدا در می آید.
    وقتش رسیده.

    «حریر حیدری»
    12 شهریور سال1394
    ویرایش توسط Harir-Silk : 2015/09/05 در ساعت 13:05
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love rain, but you use an umbrella to walk under it ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love sun, but you seek shelter when it is shining ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love wind, but when it comes you close your windows ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]So that's why I'm scared,
    when you say you love me...

    «Bob Marley»[/FONT][/SIZE]
    [/FONT][/COLOR]
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    یکم طولانیش میکردی بیشتر می تونستیم باهاش ارتباط برقرار کنیم و غرقش بشیم. هر چند من خودم با همین مقدار هم یه کمی غرق داستان بودم. ولی خب میدونم الان که اینو نوشتی، تغییر دادنش، از نوشتشنش سخت تره. که بخوای بیشترش کنی، و مواظب باشی اثرات داستان از بین نره.
    واسه آخرش هم یه پیشنهاد دارم، یعنی منظورم اینه که انتظار داشتم به آخرش که می رسم اونجوری باشه. مرگ باهاش مهربون رفتار کنه. البته، دیدم که توی ورود و باقی لحظات خیلی مهربون برخورد کرد، و منم از روی همونا میگم که فکر می کردم آخرش هم با یه دیالوگی، یا نمیدونم، چیز دیگه ای بمیره! البته یه مقدار گفته بودی، اما اگه بیشتر میشد، تاثیرش بیشتر می شد. نظر خودت اینطور نیست؟ مثلا می گفتی، که مرگ لبخندی به صورت او می زند، و یه دیالوگی هم میگه! مثلا طوری که بگه مرگ به این شخص احترام میزاره، دوستش داره، بهش ارادت داره. اون موقع این ثابت میشه که در واقع خدا به این شخص ارادت داره! و دوستش داره . البته من میگم، الان هم این احساس رو داشتم، توی داستانت دیدم که دارم میگم، وگرنه که اصلا به ذهنمم نمی رسید که بگم! ولی خب حرفم اینه که اگه بیشتر بود، جذاب تر میشد!
    ویرایش توسط Banoo.Shamash : 2015/09/05 در ساعت 15:20
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2015/04/12
    نوشته‌ها
    32
    امتیاز
    3,936
    شهرت
    0
    80
    کاربر انجمن
    زیبا بود حریر جان.
    ایرادی ندیدم.
    با بانو موافقم، یکم بیشترش کن تا بریم تو ژرفاش
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    نوشته‌ها
    47
    امتیاز
    13,521
    شهرت
    0
    228
    کاربر انجمن
    خوب ، داستان زیبایی بود
    غمش همراه با شادمانی بود ، طوری که به جای این که بعد خوندن براش ناراحت باشم ، بیشتر خوشحال شدم
    طولانی تر میشد بهتر میبود
    ادامه بده موفق باشی
    [FONT=comic sans ms][SIZE=5][COLOR=#4b0082]​wizard girl[/COLOR][/SIZE][/FONT]
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2014/08/14
    محل سکونت
    مهرآبادسیتی
    نوشته‌ها
    28
    امتیاز
    5,787
    شهرت
    0
    148
    کاربر انجمن
    لایک!!! خوب از کلمات استفاده کردی
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2015/05/07
    محل سکونت
    TeH
    نوشته‌ها
    103
    امتیاز
    2,343
    شهرت
    0
    415
    کاربر انجمن
    داستانت خیلی خوب بود...خیلی...ولی هدفت توی اخرش گم شد...شاید اگه چند سطردیگه ادامه میدادی هدف نهایی این داستانت بهتردیده میشد
    ولی توصیفاتت ازمرگ خیلی برام جالب بود...به این میگن خلاقیقت
    [CENTER][COLOR=#40e0d0][SIZE=3][FONT=verdana] [/FONT][/SIZE][/COLOR][COLOR=#40e0d0]من آوازم که می روم به سینه ی قبیله ای
    [/COLOR][CENTER][COLOR=#40e0d0]نه به پرواز چشم من نمانده خواب پیله ای[/COLOR][COLOR=#008000]
    [/COLOR][COLOR=#99cc00]سبز دریچه شو بکن زیان زرد پرده را[/COLOR][COLOR=#008000]
    به شعر و شاخه می رسد خیال خام ریشه ها[/COLOR]
    [/CENTER]
    [COLOR=#ff8c00]منو تو وارث خورشید و ماهیم
    [/COLOR][COLOR=#ff8c00]منو تو نغمه ای بی اشتباهیم[/COLOR][COLOR=#40e0d0]
    [/COLOR][COLOR=#800080]تا زمینی می چرخد تا هوا هواست[/COLOR][COLOR=#40e0d0]
    [/COLOR][COLOR=#000080]منو تو در جنونی سر به راهیم [SIZE=3][FONT=verdana]
    [/FONT][/SIZE]
    [/COLOR][/CENTER]
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    ایران - تهران
    نوشته‌ها
    197
    امتیاز
    23,003
    شهرت
    0
    2,286
    تیم فنی نشریه
    ممنون از نویسنده داستان برا نما وا انتخاب شد .

    خسته نباشی .

    http://up.vbiran.ir/uploads/43091140...1406543666.gif

    سخن بزرگان : وقتی میمیرید نمیفهمید مردید ...بیشعور بودن هم همینطوریه پس بیشعور نباشید.
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2015/06/28
    محل سکونت
    In the world of books...
    نوشته‌ها
    201
    امتیاز
    3,174
    شهرت
    0
    375
    کاربر انجمن
    این داستان واقعا محشر بود!
    تخیلت تحسین برانگیزه!
    عالی توصیف شده بود
    کاملا به جزییات اشاره شده بود
    در کل خیلی عالی
    موفق باشی
    من این سبک داستانا رو خییلی دوس دارم
    [CENTER][COLOR=#40E0D0][FONT=times new roman]_______________________________________[/FONT][/COLOR][COLOR=#ff0000]

    [B]
    ...Nothing is not more enjoyable than horror [/B][/COLOR]
    [FONT=times new roman][SIZE=5][COLOR=#ff0000]
    [/COLOR][/SIZE][/FONT][COLOR=#ff0000][B]!...As long as for the someone else

    [/B][/COLOR][COLOR=#40E0D0][FONT=times new roman]________________________________________[/FONT][/COLOR][FONT=times new roman][SIZE=5]

    [/SIZE][/FONT]
    [FONT=times new roman][SIZE=5]
    [/SIZE][/FONT][/CENTER]
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2013/12/14
    محل سکونت
    قزوین
    نوشته‌ها
    84
    امتیاز
    9,786
    شهرت
    0
    207
    کاربر انجمن
    نثر قشنگ اما تلخی بود
    با تلخی زیاد موافق نیستم ولی اون هم قسمتی از زندگی است
    [CENTER][FONT=franklin gothic medium][COLOR=#0000FF][SIZE=6]در خانه ایکه بزرگترها کوچک شوند ؛
    کوچکترها هرگز بزرگ نخواهند شد.
    شاد باشید و لبخند بزنید [/SIZE][/COLOR][/FONT]

    [/CENTER]
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2015/06/07
    محل سکونت
    همین دوربرا......،تهران البته!
    نوشته‌ها
    203
    امتیاز
    28,687
    شهرت
    0
    793
    کاربر انجمن
    زيبيا بود،واقعا....
    دلم واسه نوشتن تنگ شده
    خيلي خوب نوشته بودي،دوست قديمي.....
    بازم بنويس،قلم لذت بخشي داري......
    مهم نیست که شما چه هستید،فقط مهم این است که مردم چه فکری در مورد شما می کنند.
    [COLOR=#ff0000]لانس مورو[/COLOR]
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. داستان کوتاه هیرو
    توسط Harir-Silk در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/08/24, 20:44
  3. پاسخ: 20
    آخرین نوشته: 2015/06/24, 00:38
  4. استخوان ھای دوست داشتنی نوشته آلیس سبالد
    توسط آرمیتا37 در انجمن تریلر(جنایی، وحشت و رازآلود)
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2013/03/06, 19:25

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •