ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: گمشده

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو

    گمشده

    ((گمشده ))

    درست شش دقیقه وشش ثانیه دیگر می شد شصت دقیقه که مقابل آیینه نشسته بود، احساس تردید داشت خفه اش می کرد. اما خیال های بچه گانه اش را روی گذشته ی تلخش می کشید.می دانست وقتی قلبی سیاه شد به آسانی روشنایی در آن راه نمی یابد.دلش می خواست یک نفر محکم تکانش بدهد ، شاید از این کابوس تکراری بیدارشود. آنقدر دستش را محکم مشت کرده بود که رنگ انگشتانش رو به زردی می رفت.خسته بود، بیش از هرچیز و هرکس ازخودش . به خود که آمد نقاشی نقاب پر نقشش تمام شده بود. زیباتر شده بود ؟ شاید! اما دیگر هیچ چیز راضی اش نمی کرد. بلند شدبه سمت تلویزیون که مدت ها بی مخاطب روشن مانده بود ، رفت . اما پیش از آنکه انگشتش را روی دکمه خاموش فشار دهد، برای لحظه ای تصویر رنگارنگ تلویزیون در چشمانش منعکس شد. رقص پرهای طاووس نگاهش را مسحور کرد. طاووس بیخود ازخود غرق نمایش رنگی اش بودکه تیر شکارچی پای طاووس را قطع کرد. سگ ها به سمت طاووس دویدند ، کمی بعد شکارچی جسم بی جان و زیبای طاووس را از دهان سگ ها بیرون کشید و رو به دوربین گفت :" یه شکار دیگه به کلکسیونم اضافه شد، بریم برای شکار بعدی..."
    با عصبانیت تلویزیون را خاموش کرد . با اکراه شال ارغوانی که بر دوشش بود روی سرش انداخت و بیرون رفت. گوشی اش مدام زنگ می خورد. اما توجه نمی کرد .بی هدف به آدمها خیره شد. دیگر هیچ احساسی برایش واقعی نبود. دوباره گوشی اش زنگ خورد. تلفن راجواب داد . همان صدای گرفته و متظاهر ی بود که شش ماه در گوشش نجوا کرده بود .مثل کسی که از پشت به پایش بزنند روی صندلی همیشگی افتاد. بازهم به دروغ های تکراری یک بازیگر گوش سپرد. بازیگری که نقشش را خوب اجرا نمی کرد.با اینکه همه تن گوش شده بوداما دوستت دارم هایی که می شنید فقط نمک زخم هایش می شد.تلفن را برزمین کوبید.خنده ی تلخی کردوقتی سیگار گوشه ی لب پسر نوجوانی را دید که کنار یک دختر قرمز پوش،ایستاده و ادای آدم های خوشحال را در می آورد.آخر این قصه ی شوم برایش آشنا بود.ناگاه بوی خوشی نگاهش را چرخاند. مرد میانسالی را دید که بایک بغل گل به سمت زن خنده رویی می رود. وقتی به زن رسید یکدفعه یک دختر بچه با موهایی که دو طرف سرش بسته بود، بسمت آنها دوید و خود را در آغوش زن انداخت. مرد با مهربانی رز سفیدی رابه دستان کوچک دخترک سپرد و بعد روی پنجه ی پایش ایستاد و همه ی گل ها را روی سرزنش ریخت.آنها بعد از چند جمله که در گوش هم زمزمه کردند شروع به خندیدن کردند.لحظاتی پس از آن ، مرد یک دست دخترک و زن دست دیگر دخترک را گرفت و از پارک بیرون رفتند ....
    تا جایی که می توانست به رفتنشان خیره شد صدای خنده و باهم شمردنشان رامی شنید که هر چند دقیقه دختر کوچکشان را با دست های شادشان تاب می دادند .عصرگرمی بود .اما گرمی هواچیزی نبود که آزارش می داد . حسرت احساسی بیش از یک واژه که تا عمق وجودش را می سوزاند.چشم های پر اشکش را برهم گذاشت. سرش را به آسمان بلندکرد ،ناگاه صدای تازه ای در گوشش زنگ زد : "خانم خانما تنهایی؟"
    همانطور که چشمهایش بسته بود نفس عمیقی کشید و بی آنکه توجهی به صدا کند بلند شدوچند قدم راه رفت که حس کرد چیزی به سمتش پرتاب شد. همزمان صدای خنده ی چند پسرجوان ، بلندشد.
    چشم هایش را بازکرد برخلاف همیشه به سمت صداهابرنگشت. راهش را ادامه داد که ازمیان خنده ها صدای ظریفی به طعنه بلندشد :" شرط رو باختی دختره کوره!!!!!!"
    و باز صدای خنده ها ، عصر دلگیرش را نحس تر کرد. به سمت جاده دوید. ناگاه نسیم سوزناکی شال ارغوانی اش را چند قدم جلو تر بر زمین انداخت.مکثی کرد ، نگاه قهوه ای اش را به مقابل دوخت .احساس ترس کرد مثل گمشده ای که امید را فراموش کرده باشد .بی قرار بود و مات ! مات یک خیابان با آدمهایی که باورشان نداشت. در همین حس گنگ بود که یک ماشین سیاه جلوی پایش ایستاد. دختری جوان با روسری بلندو سفیدی که جالب جلویش بسته بود پیاده شد. مثل مهربانی که آشنایی دیده باشد سلام کرد. ناگاه صدای مردجوانی از پشت فرمان بلند شد:" خانومم چی شده؟ آبجی مون کمک لازم داره؟"
    دختر مهربان ازداخل ماشین کیفش رابیرون آورد.لبخندی زد و با احترام شال آبی روشنی را به دستان بانوی قصه ما سپرد و بی آنکه چیزی بگوید سوار ماشین شد و رفت.امابانوی قصه ی ما با همان بهت عجیب، غرق خاطرات شد . یادش آمد روزهایی هم خوشبختی رالمس کرده ، همان تابستانهایی که با بچه ها ی فامیل یخ دربهشت درست می کردند وتاخانه ی مادر بزرگ می دویدند .بعد سرمایه خیس و نیمه کاره شان را با ولع لیس می زدندو مادر بزرگ با دستانی پر از کلوچه می آمد. مهربانانه سلام می کرد . شادی بچه هارا که می دید یکی یکی می بوسیدشان و بی آنکه چیزی بگوید می رفت . وهمه دنبالش می دویدند...
    بعد از مدتها ازته دلش لبخند شیرینی زد. شال آبی را روی سرش کشید در حالی که احساس می کرد انعکاس آسمان روی سر و شانه هایش می درخشد.
    هرگز زمان را نمی شود بازگرداند اما می شود از اینجا به بعد را درست رقم زد!
    ویرایش توسط skghkhm : 2015/07/04 در ساعت 13:15
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    ایران - تهران
    نوشته‌ها
    197
    امتیاز
    23,003
    شهرت
    0
    2,286
    تیم فنی نشریه
    من خیلییییی دوسشششش داشتم

    بیشتر از تمام نوشته هایی که تا به حال ازت خونده بودممممممممم فوق العاده فقط یک دقیقه اشه
    وای شروعش که توووووپ بود تووووپ شروع عالی
    خخخ کفم برید نمیدونم چی بگم

    ممنون عزیزم شاهکار کردی .



    خسته نباشی .

    http://up.vbiran.ir/uploads/43091140...1406543666.gif

    سخن بزرگان : وقتی میمیرید نمیفهمید مردید ...بیشعور بودن هم همینطوریه پس بیشعور نباشید.
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    ممنون تو امتحانا نوشته بودمش حالا تایپش کردم و هدیه به شما پیشتازی ها !
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2015/06/28
    محل سکونت
    In the world of books...
    نوشته‌ها
    201
    امتیاز
    3,174
    شهرت
    0
    375
    کاربر انجمن
    دوست داشتم عااالی بود ^_^
    [CENTER][COLOR=#40E0D0][FONT=times new roman]_______________________________________[/FONT][/COLOR][COLOR=#ff0000]

    [B]
    ...Nothing is not more enjoyable than horror [/B][/COLOR]
    [FONT=times new roman][SIZE=5][COLOR=#ff0000]
    [/COLOR][/SIZE][/FONT][COLOR=#ff0000][B]!...As long as for the someone else

    [/B][/COLOR][COLOR=#40E0D0][FONT=times new roman]________________________________________[/FONT][/COLOR][FONT=times new roman][SIZE=5]

    [/SIZE][/FONT]
    [FONT=times new roman][SIZE=5]
    [/SIZE][/FONT][/CENTER]
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    علاوه بر اینکه متنت قشنگ بود،توصیفات جالبی هم به کار برده بودی.
    توانایی نویسندگی رو داری
    نمیخوای یه داستان بلند بنویسی؟
    حیفه ها!
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    روحیم داغون شد نتونستم زیاد ایراد بگیرم!!!( دو تا ایاد الکی گرفتم خخخ)
    خب اول از همه به عنوان داستان کوتاه عالی بود از عالیم عالی تر! هدف داشت که این خیلی خوبه خیلی خوب! و به هدفشم رسیده بود این دیگه خیلی خیلی خوبه!
    توصیفاتتم قشنگ بودن!
    فقط یه سری مشکلات نگارشی داشت، که ادمو از حس داستان میاره بیرون، یه سری کلمات به هم وصل شده بودن یه سرحروف از کلمه اصلی جدا شده بودن و این جور چیزا!
    دوم اگه به جای این که حوادثو مثل یه گزارش شرح بدی تو قالب یه اتفاق بیانشون کنی بهتره!( البته این داستان از همون اول تو قالب شرح دادن نوشته شد بود و خب اینم سبکیه دیگه!) من نمی تونم اینی که میگمو درست بفهمونم! خودمم نفهمیدم چی گفتم! ولی خب امدیوارم تو بفهمی!
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    اول اینکه خوشحال میشم نقدهاتون رو می خونم چون لازمه ی پیشرفت در این کاره
    در مورد چسبیده بودن حرفها وکلمات باید بگم موقع ارسال به انجمن این طور شد یعنی موقع تایپ درست و مرتب تایپ کرده بودم ولی وقتی کپی کردم اینجا، اینطوری شد حالا ویرایشش کردم امیدوارم خوب شده باشه!
    و در مورد شرح دادن در واقع توصیف، بله این هم یک سبکه که من دوستش دارم!
    ویرایش توسط skghkhm : 2015/07/04 در ساعت 13:50
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •