ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/10/28
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    41
    امتیاز
    1,682
    شهرت
    0
    196
    مترجم

    با خشونت هرگز...(شعر نو)

    سخت آشفته و غمگین بودم
    به خودم می گفتم:
    بچه ها تنبل و بد اخلاقند
    دست کم می گیرند
    درس و مشق خود را...
    باید امروز یکی را بزنم،
    اخم کنم و نخندم اصلا
    تا بترسند از من
    و حسابی ببرند...
    خط کشی آوردم،
    در هوا چرخاندم...
    چشم ها در پی چوب،هر طرف می غلتید
    مشق ها را بگزارید جلو،معطل نکنید!
    اولی کامل بود،
    دومی بد خط بود
    بر سرش دادزدم...
    سومی می لرزید...
    خوب،گیر آوردم!!!
    صید در دام افتاد
    و به چنگ آمد زود...
    دفتر مشق حسن گم شده بود
    این طرف،
    آنطرف،نیمکتش را می گشت
    تو کجایی بچه؟؟؟
    بله آقا،اینجا
    همچنان می لرزید...
    "پاک تنبل شده ای بچه بد"
    "به خدا دفتر ما گم شده آقا، همه شاهد هستند"
    "ما نوشتیم آقا"
    باز کن دستت را...
    خط کشم بالا رفت،
    خواستم بر کف دستش بزنم
    او تقلا می کرد
    چون نگاهش کردم
    ناله سختی کرد...
    گوشه ی صورت او قرمز شد
    هق هقی کردو سپس ساکت شد...
    همچنان می گریید...
    مثل شخصی آرام،بی خروش و ناله
    ناگهان حمد الله،در کنارم خم شد
    زیر یک میز،کنار دیوار،
    دفتری پیدا کرد...
    گفت:آقا ایناهاش،
    دفتر مشق حسن
    چون نگاهش کردم،
    عالی خوش خط بود
    غرق در شرم و خجالت گشتم
    جای آن چوب ستم،بر دلم آتش زده بود
    سرخی گونه ی او،به کبودی گروید...
    صبح فردا دیدم
    که حسن با پدرش،و یکی مرد دگر
    سوی من می آیند...
    خجل و دل نگران،
    منتظر ماندم من
    تا که حرفی بزنند
    شکوه ای یا گله ای،
    یا که دعوا شاید
    سخت در اندیشه ی آنان بودم
    پدرش بعد سلام،
    گفت:لطفی بکنید،
    حسن را بسپارید به ما
    گفتمش:چی شده آقا رحمان؟؟؟
    گفت این خنگ خدا،
    وقتی از مدرسه بر می گشته
    به زمین افتاده
    بچه ی سر به هوا،
    یا که دعوا کرده
    قصه ای ساخته است
    زیر ابرو و کنار چشمش،
    متورم شده است
    درد سختی دارد،
    می بریمش دکتر
    با اجازه آقا...
    چشمم افتاد به چشم کودک...
    غرق اندوه و تأثر گشتم
    من شرمنده معلم بودم
    لیک آن کودک خرد و کوچک
    این چنین درس بزرگی می داد
    بی کتاب و دفتر...
    من چه کودک بودم
    او چه اندازه بزرگ
    به پدر نیز نگفت
    آن چه من از سر خشم،به سرش آوردم
    عیب کار از خود من بود و نمی دانستم
    من از آن روز معلم شده ام...
    او به من یاد بداد درس زیبایی را...
    که به هنگامه ی خشم
    نه به دل تصمیمی
    نه به لب دستوری
    نکنم تنبیهی
    یا چرا اصلا من
    عصبانی باشم
    با محبت شاید،
    گرهی بگشایم
    با خشونت هر گز...
    با خشونت هر گز...
    با خشونت هر گز...




    [CENTER][SIZE=7][COLOR=#ffd700][B]OTAKU[/B][/COLOR][/SIZE][/CENTER]
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2015/04/07
    نوشته‌ها
    40
    امتیاز
    4,171
    شهرت
    0
    215
    کاربر انجمن
    ببخشید ولی اطلاع دقیقی از اسم شاعر ندارم.
    خودم هم دنبالش گشتم اما پیدا نشد.
    ولی دوباره به گشتن ادامه می دم
    شعر از جناب منوچهر سرلکیه
    برید این لینک می بینید:
    http://www.shereno.com/23101/21251/173700.html
    @lord of darkness

    با تشکر از شعر زیبایی که گذاشتین.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •