ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    هنوز مشخص نشده دقیقا
    نوشته‌ها
    107
    امتیاز
    10,990
    شهرت
    0
    508
    ویراستار

    وامق و عَذرا



    داستان وامق و عَذرا



    داستان وامق و عَذرا

    در زمان‌هایِ قدیم فلقراط پسر اقوس بر جزیرة کوچک شامِس حکومت می‌کرد. این پادشاه فرمانروایی خود کامه و ستمگر بود، اما به آباد کردن سرزمین خود شوق بسیار داشت. او در آن جا بُتی برپا کرد که یونانیان او را مظهر ازدواج، و نماینده ی زنان می شمردند.

    درشهر شامِس که همنام جزیره بود دختری جوان و زیبا و دلارام به نام یانی زندگی می کرد.

    فلقراط چون روزی روی این دختر را دید به یک نگاه دلباخته او شد، و وی را از پدرش خواستگاری کرد . چون خبر ازدواج این دو به گوش مردمان این جزیره و جزیره های دور و نزدیک شامِس رسید مردمان با سر و بر آراسته

    «سرایندگان رود برداشته اند به نیک اختری راه برداشته اند»

    و تا یک هفته از بانگ و نوای چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون یانی به قصر حاکم در آمد، و آن دستگاهِ آراسته و آن بزرگی و حشمت را دید دل در گروِ محبتِ همسرِ خود نهاد، و جز او به هیچ چیز نمی اندیشید.

    حاکم شبی به خواب دید که درختِ زیتونی بسیار شاخ، میانِ سرایش رویید و به بار نشست ، آن گاه به حرکت درآمد، به همه‌ی جزایر اطراف رفت. و از آن پس جایِ خود بازگشت.

    خوابگزاران گفتند شاه را فرزندی می آید که کارهای بزرگ کند چنین روی نمود. که پس از مدتی یانی دختری به دنیا آورد که نامش را عَذرا نهادند.

    چون یک ماه از تولد او گذشت به چشم بینندگان کودکی یک ساله می نمود. در هفت ماهگی به راه رفتن افتاد، و در ده ماهگی زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها فراگرفت، و در هفت سالگی اختری دانا و تمام عیار گردید. چنان زود آموز بود که هر چه آموزگار بدو می خواند در دم فرا می گرفت در ده سالگی در چوگان بازی و تیراندازی سرآمد همگان شد.

    «به نیزه کُه از جای برداشتی به پولادبر ، تیر بگذاشتی»

    فلقراط عَذرا را در پرده نگه نمی داشت، و اگر دشمنی به کشور او روی می نهاد دخترش را فرمانده سپاه می کرد، و به میدانِ جنگ می فرستاد.

    چنان روی نمود که مادر وامق که نوجوانی باهنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذیطس زنی دیگر گرفت که نامش معشقرلیه بود. این زن دیو خویی بد آرام و بد سرشت و بدکنش بود و جز فساد انگیزی و غوغاگری هیچ کام نداشت، و گفته اند: این زن سنگدل و خیره روی و کار آشوب بود، پیوسته به نظر تحقیر و کینه وری به وامق می نگریست و چندان نزد پدرش از وی بدگویی می کرد که سرانجام ملذیطس مهر از او برید، و جوان چون خود را چنین خوارمایه و بی قدر دید در اندیشه سفر افتاد، از بدِ حوادث پروا نکرد و به خود گفت:

    «همان کس که جان داد روزی دهد چو روزی دهد دلفروزی دهد»

    وامق چند گاهی درنگ کرد تا همسفری موافق و سازگار پیدا کند، و چون فهمید که نامادریش قصد کرده که او را به زهر بکشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستی بود هوشمند و سخنور به نام طوفان؛ روزی او را دیدار و از قصد خود آگاه کرد و به وی گفت: می دانی که زنِ پدرم چگونه کمر به قتل من بسته است، و چون به هیچ روی نمی توانم دلم را به ماندن نزد پدر و مادرم رضا و آرام کنم می خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم ، تو بیش از آنچه مقتضای سن تست هوشمند و خردوری، اما چون بخت از کسی برگردد چاره گری نمی توان کرد. رأی من این است که باید پیش فلقراط پادشاه شامِس بروی، تو و او از یک گوهر و دودمانید، او ترا به خوشرویی و مهربانی می پذیرد. در آن جا به شادکامی و آسایش و خرمی زندگی‌خواهی‌کرد. من همسفرت می‌شوم تاشریک رنج و راحتت باشم. پس از سپری‌شدن دوروز

    «به کشتی نشستند هر دو جوان شده شان سخنها ز هر کس نهان»

    پس از سپردن دریا به هیچ رنج به شامِس رسیدند. از کشتی پیاده شدند و به شهر در آمدند. به هنگامی که وامق از کنار بت‌شهر می‌گذشت عَذرا را که از بتکده بیرون می آمد دید. چنان در نظرش زیبا و دلستان آمد که نمی توانست از او نظر برگیرد. عَذرا نیز برابر خود جوانی دید آراسته و خوش منظر. بی اختیار بر جای ایستاد دمی چند به روی و موی و بالایش نگریست.

    عَذرا به اشاره ی دست، مادرش را که در آن نزدیکی ایستاده بود نزد خود خواند. او نیز از آن همه زیبایی و دلاویزی در شگفت شد و گفت من حدیث ترا به حضرت شاه می گویم تا چه فرماید. از روی دیگر عَذرا چنان به دیدن روی دلفروز وامق مایل شده بود که دقیقه ای چند درنگ کرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگیش افشاگر راز دلباختگیش نباشد. وامق نیز به کار خویش درماند و به خود گفت: دریغ که بخت بدمرا به حال خویش رها نمی‌کند.

    چون طوفان، آشفتگی و پریشان دلی و اشکباری دوست همسفرش را دید، دانست چه سودا در سرش افتاده ؛ پندش داد و گفت: وفا دارم، دَم اژدها را پذیره مشو، اندیشه باطل را از سرت به درکن و به راه ناصواب پای منه. از روی دیگر چون عَذرا به خانه بازگشت بر این امید بود که مادرش شاه را از حال وامق آگاه کند، اما چون یانی وعده اش را فراموش کرده بود عَذرا به لطایف الحیل وی را بر سر پیمان آورد. مادر عَذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگی و شایستگی او تعریف بسیار کرد.

    شاه به دیدن او مایل شد و به سپهسالار بارش فرمان داد باره ای نزدیک بتکده ببرد، وی را بجوید، بر اسب بنشاند و بیاورد. سالار بار چنان کرد که شاه فرموده بود و چون وامق را دید بر او تعظیم کرد و گفت : ای جوان خوب چهره، شاه ترا احضار فرموده، با من بیا تا به درگاه او برویم. وامق فرمان برد. و چون به در کاخ رسید فلقراط به پیشبازش رفت، به گرمی و مهربانی وی را پذیرا شد و نواخت و در پرپایه ترین جا نشاند.

    در این هنگام یانی در حالی که دست عَذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد و همین که وامق عَذرا را به آن آراستگی و جلوه دید، چونان ماهی‌که از آب به خاک افتاده باشد دلش تپید.

    فلقراط را ندیمی بود خردمند و دانشمند. نامش مجینوس بود. از نظربازیها و نگاههای دزدانه وامق و عَذرا به یکدیگر، دانست که آن دو به هم دلباخته اند.

    «همی دید دزیده دیدارشان زپیوستن مهر بسیارشان»

    عَذرا چون به جان و دل شیفته و فریفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوری وی را دریابد و مجینوس را وادار کرد که او را بیازماید. آن مرد دانا و هشیوار در حضور شاه و همسرش و گروهی از بزرگان در زمینه‌های گوناگون پرسش‌هایی از وامق کرد و چون جواب‌های سخته و سنجیده شنید همه از دانش بسیار و حاضرجوابیش در عجب ماندند و گفتند:

    «که دیدی که هرگز جوانی چنوی به گفتار و فرهنگ و بالا و روی

    بگفتند هرگز نه ما دیده ایم نه از کس به گفتار بشنیده‌ایم

    به بخت تو ای نامور شهریار به دست تو انداختش روزگار»

    آن روز و روزهای دیگر برای وامق و طوفان طعامهای نیکو و شایسته آماده کردند. روز دیگر چوگان بازان به بازی درآمدند، و وامق چنان هنرنمایی کرد که بینندگان به حیرت در افتادند اما چند روز بعد که شاه خواست عَذرا را که چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل کند وامق فرمان نبرد، پوزشگری را سر بر پای پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم می آید که با فرزند تو مبارزه کنم، چه اگر بادی بر او وزد و تار مویش را بجنباند چنان بر باد می آشوبم که آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر این رای است که زور بازوی مرا بیازماید ]مرا به مقابله‌ی دشمن بفرستد.[

    «اگــر دشمنی هست پـرخـاشــجوی سـزد گــر فــرستی مـرا پیـش اوی

    چــو من بـرگشایم به میـدان عنان بـکاومـش دیـده به نــوک سنــان

    ببیند ســر خـویش با خـاک پـست اگر شیر شرزه است یا پیل مـست»

    شاه بر هوشمندی و فرخنده رایی او آفرین خواند.

    از روی دیگر فلقراط رامشگری داشت به نام رنقدوس. او جهاندیده و هنرور و در ایران و روم و هندوستان معروف بود. برای شاه بربط و دیگر وسایل موسیقی می ساخت و سرود می سرود. روزی در حضور شاه و وامق و عَذرا و بزرگان دربار سرودی خواند که در دل وامق چنان اثر کرد که به جایگاه خاص خود رفت، رو به سوی آسمان کرد و به زاری گفت: ای داور دادگر

    «گــوایـی تـو بـر من به دل سوختن به مغــز انـدرون آتش افروختن

    غمـم کوه و مـوم این دل مهـرجوی چگونه کشم کوه را من به مـوی

    شکسته است و خسته است انـدرتنم به رنـج دل انـدر همـی بشــکنم

    تو مپسند از آن کس که برمن جهان چنین تیـره کرد آشـکار و نهـان

    مــرا بســـته دارد به بنـــد نیـــاز خـود آرام کـرده به شادی و ناز

    ستـاره تو گفتی به خـواب انـدرست سپـهر رونـده به آب انـدرست»

    چون عمر روز به آخر رسید و تاریکی شب بر همه جا سایه گسترد، از بی خودی به باغی که خوابگه عَذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسید گفت: این زندگی پر از ملال، مرا از جان خود بیزار کرده، چه خوش باشد که به ناگاه بمیرم. آن گاه سر بر آستان خوابگه معشوق گذاشت، آن را بوسید و به جایگاه خویش بازگشت.

    فلاطوس یکی از بزرگان دربار فلقراط بود که همه دانشها را می دانست. پادشاه، آموزگاری عَذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانکه وظیفه اش بود ساعتی از عَذرا دور و غافل نمی شد و همیشه چون سایه او را دنبال می کرد. اما چنان روی نمود که شبی فرصت یافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به کار و دیدار او آگاه شد و عَذرا را به تلخی سرزنش کرد، و چنان شد که شاه نیز از دیدار پنهانی دخترش با وامق آگاه گردید، و او را به سختی ملامت کرد. عَذرا از تلخگویی و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد که از هوش رفت، و بر زمین افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ که به دخترش کرده بود پشیمان گشت، وی را به هوش آورد. و چون عَذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار خود نفرین کرد، گریست و به درد گفت:

    «که در شهر خویش اندرین بوستان چنانم که در دشت و شهر کسان

    ســرای پـدر گشـته زنـدان مـن غـریوان دو مرجــان خـندان من

    هــمی کـند آن گـلرخ نـورسـید هــمی خـون چـکانیـد بر شنبلید

    هــمی گفت ای بـخت نـاسازگار چـرا تـلخ کـردی مــرا روزگـار»

    آن گاه فلاطوس نزد وامق و طوفان رفت و به خشم و عتاب چندان با وامق به درشتی و ناهمواری سخن گفت که:

    «پذیرفت وامق ز روشن خرد که هرگز به عَذرا به بد ننگرد»

    دل وامق و عَذرا از ستمی که از پدر و تعلیم گر بر آنان می رفت غمگین و پر اندوه بود و عَذرا به یاد می آورد که دلدارش را به ستم از او دور کرده اند.

    باری ، پس از مدتی یانی بر اثر غم و اندوهی که دل و جان دخترش را فشرده بود جان سپرد. فلقراط نیز در جنگ با دشمن کشته، و عَذرا به چنگِ خصم اسیر شد. منقلوس نامی او را در جزیره کیوس خرید و دمخینوس که کارش بازرگانی بود وی را از او دزدید. این دختر تیره روز که از گاه جوانی بخت از او برگشته بود سالیانی از عمرش را به بردگی و حسرت گذراند، و سرانجام به ناکامی در گذشت.





    منبع: یغمایی، اقبال، داستان‌های عاشقانه ادبیات فارسی، انتشارات هیرمند
    تهیه کننده : محمد حسین بر
    منبعی که من ازش گرفتم: adabeyat.parsiblog.com
    گاهی فقط یک خط کافیه گاهی فقط یک کلمه
    تو
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت
    اقا جوانمردي نيست ديوانشو بزاره؟
    لايمكن الفرار از عشق
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2014/07/11
    محل سکونت
    Shiraz
    نوشته‌ها
    239
    امتیاز
    9,783
    شهرت
    0
    454
    مترجم
    چه آخرش یهویی ضد حال شد اصلا انتظار نداشتم اینجوری تموم بشه تو یه خط کل داستان عوض شد
    ویژگی هایی هم که برای بزرگ شدن عذرا گفته شده مثل توصیف ویژگی های سهراب بود
    ولی در کل خوب بود
    ممنون
    [CENTER][B][FONT=times new roman][SIZE=3][COLOR=#40E0D0],Who looses today[/COLOR][COLOR=#008080]
    [/COLOR][COLOR=#000000]won’t find tomorrow[/COLOR][COLOR=#008080]
    [/COLOR][COLOR=#40E0D0].There is nothing important as today[/COLOR][/SIZE][COLOR=#40E0D0]
    [/COLOR][/FONT]
    [/B][SIZE=2][FONT=b nazanin][COLOR=#000000][B]آن كه امروز را از دست مي دهد،
    [/B][/COLOR][COLOR=#40E0D0][B]فردا را نخواهد يافت[/B][/COLOR][COLOR=#000000][B]
    هيچ روزي از امروز مهم تر نيست.[/B][/COLOR][/FONT][/SIZE]
    [/CENTER]
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •