ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/08/31
    محل سکونت
    استان البرز
    نوشته‌ها
    584
    امتیاز
    9,253
    شهرت
    0
    879
    کاربر انجمن

    داستان « سخنی را که گفتی نمی توانی بازگردانی » .



    زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید و بر روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

    مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می*خواند. وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.

    ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی*داشت، آن مرد هم همین کار را می*کرد. اینکار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی*خواست واکنشی نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد : حالا ببینم این مرد بی*ادب چکار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش دیگرش را خورد. این دیگه خیلی پرروئی می*خواست! زن جوان حسابی عصبانی شده بود.

    در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی*اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

    خیلی شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکوئیت*هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد! در صورتی که خودش آن موقع که فکر می*کرد آن مرد دارد از بیسکوئیت*هایش می*خورد خیلی عصبانی شده بود. و متاسفانه دیگر زمانی برای توضیح رفتارش و یا معذرت*خواهی نبود.

    همیشه به یاد داشته باشیم که چهار چیز است که نمی*توان آن*ها را دوباره بازگرداند :
    1. سنگ ........ پس از رها کردن!
    2. سخن ............ . پس از گفتن!
    3. موقعیت ... پس از پایان یافتن!
    4. و زمان ........ پس از گذشتن!


    منبع داستان : وبلاگ من و تو
    شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2012/06/06
    محل سکونت
    somewhere out there
    نوشته‌ها
    215
    امتیاز
    10,624
    شهرت
    0
    1,005
    کاربر انجمن

    چرا باید تهش پند اخلاقی بیاد؟! داستانو خراب کرد.
    [LEFT]time is passing by anyway...[/LEFT]
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان کوتاه | یک روز معمولی با لعنتی
    توسط mixed-nut در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 4
    آخرین نوشته: 2017/09/28, 11:29
  2. داستان کوتاه: وقتی باران می بارید
    توسط haniyeh در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 16
    آخرین نوشته: 2016/06/12, 16:36
  3. نکات بهداشتی در روزه داری در تابستان
    توسط Sepehr.Dejavou در انجمن بایگانی
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/06/28, 16:38

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •