ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11

موضوع: تابوت آتش

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت

    تابوت آتش

    ما یه بار این داستان رو نصفه نیمه گذاشته بودیم تو سایت پایونیر گروپ و خب سایت ها ادغام شدند و داستان نصفه موند.حالا میخوام دوباره داستان رو بزارم و کاملش کنم...یه دو سه روزی طول میکشه. شدیدا مایلم که نظراتتون رو بشنوم.
    راستی این داستان کوتاه بلنده.(long short stroy) یعنی وارد بخش داستان های بلند نمیشه اما بلند هستش. یعنی احتمالا تا اخر داستان میشه حدود 12 هزار کلمه.
    اسم داستان هم که مشخصه:تابوت آتش
    ـــــــــــــــــــــــــ ـــ
    سوفی غرغر کرد:«بچه ها خسته شدم دیگه بریم!!ساعت 10 شبه و ما هنوز تو این مقبره ی لعنتیم.»

    راشل همانطور که چراغ قوه اش را بی حوصله به اطراف می چرخاند حرفش را تایید کرد:«راست میگه...فردا دانشگاه کلاس هم داریم...تا برسیم خونه ساعت یک و دوهه.»

    ارالیا که با دقت داشت از تصویری باستانی عکس میگرفت زیر لبی گفت:« یعنیا!!! هرچی به این استاد دیوانه بگم کمه!»
    توریا با خنده در حالی که اطرافش را بررسی میکرد گفت:« باشه بابا ، الان میریم...یه دیقه صبر کنین!»

    راشل چراغ قوه را مستقیم در چشمان توریا گرفت:« زهرمار!!! یک ساعت و نیمه که داری میگی یه دیقه دیگه، یه دیقه دیگه!!!...»توریا دستش را جلوی چشمانش گرفت و خندید.

    ارالیا که عکس گرفتنش تمام شده بود دستش را به کمرش زد.گفت:«همه که مثل جنابعالی عاشق و شیفته ی تاریخ باستان نیستن که!!»

    سوفی مشتی به شانه ارالیا زد:« اشتباه نکن!!!ایشون عاشق یکی دیگه ان!!»

    توریا سرخ شد و جیغ زد:«سوفی!!چرت نگو!!»

    راشل و ارالیا با دست او را نشان دادند و گفتند:« رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون!!»

    توریا به طرف دیواری که بررسی اش میکرد چرخید و گفت:« چند دیقه دیگه دندون رو جیگر بزارین که تموم بشه...وگرنه مجبوریم فردا دوباره پاشیم بیایم اینجا ها!!» و با دقت مشغول نوشتن حروف حکاکی شده کرد.

    سه تای دیگر هم در حالی که زیر لب راجع به مقبره ی درب و داغان تازه کشف شده غرغر می کردند مشغول انجام دادن اخرین بخش های تحقیقشان شدند.شکی در اینکه هر چهارتن به باستان شناسی علاقه داشتند نبود اما بدون تردید توریا از همه بیشتر به باستان شناسی علاقه داشت.

    نوری که از گوشه چشم راست میدید باعث میشد نتواند درست روی حروف دیوار تمرکز کند. با کلافگی گفت:« راشل نور چراغت تو چشممه،درست بگیرش!»

    صدای راشل از سمت چپش بلند شد:« الان چی؟»

    توریا با تعجب سر از برگه هایش برداشت و به سمتی که صدای راشل می آمد نگاه کرد.راشل و بقیه همه در سمت چپش بودند، درحقیقت ان سه خیلی نزدیک هم بودند و توریا در انتهای سالن بزرگ باستانی تک و تنها بود و هیچ کسی در دست راستش وجود نداشت.

    با حیرت آمیخته به ترس سرش را به سمت راست چرخاند.نور کمرنگی در چاچوب در چوپی که تنها اندکی از رنگ نقره ای رویش باقی مانده بود چشمک میزد. ناخواسته جیغ کوتاهی از سر ترس کشید. باقی دوستانش به سمت او برگشتند.

    سوفی با نگرانی پرسید:«چی شد؟»

    توریا با دست در را نشان داد.نور با کم جانی چشمک میزد.دیگران هم با دیدن نور چشمک زن جیغ کوتاهی کشیدند.توریا دست لرزانش را برای نگه داشتن خود روی دیوار گذاشت.حروف فرو رفته روی دیوار را زیر دستش حس میکرد.انگار حسی از لمس حروف درونش به جریان افتاد.شاید کسی قصد داشت به مقبره صدمه بزند؟ شاید هم دزد بود و میخواست ثروت و دانشی را که حق همه بود بدزد. آنها تنها کسانی بودند که در حال حاضر می توانستند جلوی آن فرد را با هر قصد پلیدی که داشت بگیرند.

    از شدت ضربان قلبش کم شد.نفس عمیقی کشید تا ترس را هم کمتر کند.انگشتانش را توی فرورفتگی ها کشید تا قوت قلب بیشتری بگیرد.سپس دستش را از دیوار جدا کرد و نفس عمیق حبس شده اش را به نرمی بیرون داد. چند قدم به طرف دری برداشت که زمانی دو لنگه بود ولی حالا اثری از یک لنگه آن دیده نمی شد.

    صدای وحشت زده آرالیا بلند شد:« توریا داری چی کار میکنی؟؟؟» از سه چراغ قوه ی دستشان دوتا را خاموش کرده بودند تا جلب توجه نکنند.

    سعی کرد لرزش را از صدایش دور کند:« دارم میرم ببینم کی اونجاست و توی مقبره چیکار داره؟»

    سوفی با ترس و خشم تشر زد:« احمق!! به ما چه ربطی داره؟؟بیا از اینجا بریم، از اولشم نباید بعد از غروب می موندیم.»

    توریا محکم گفت:« اینجا یه مقبره تازه کشف شده است. پر از گنیجه های علمی و همینطور ارزشمند....گنجینه هایی که حق مردمه. اجازه نمیدم یکی بخواد به اینجا صدمه ای بزنه...ماهم در حال حاضر تنها کسایی هستیم که اینجاییم و میتونیم جلوشو بگیریم، درنتیجه به ما ربط داره!»

    سوفی با خشم غرید:« نه به ما ربط نداره که بخوایم جونمون رو به خاطرش به خطر بندازیم.» در حالی که بازوی آرالیا و راشل را می کشید و به سمت در غربی سالن می برد ادامه داد:« بیاید، باید زودتر از این جا بریم.»

    توریا از جایش تکان نخورد:« من هیچ جا نمیرم...اگه میخواین شماها می تونین برین.»

    سوفی با خشم به او زل زد. آرالیاو راشل هم با نگرانی هم دیگر را نگاه کردند.راشل در حالی که صدایش می لرزید گفت:« توریا اون ممکنه حتی اسلحه داشته باشه، ما کاری ازمون بر نمیاد...»

    آرالیا در حالیکه دور و اطراف را با نگرانی مینگریست گفت:« اما آخه اون بخش ممنوع است...ما اخرین بخشی بودیم که بهش اجازه ی تحقیق داده شده بود...از این سالن به اونور امنیت نداره.»

    اما توریا روی خواسته اش پافشاری کرد:«اینا همش حرفه، اگه به امنیت داشته که کل این مقبره قدیمیه و امنیت نداره...بعدشم فقط کافیه یواشکی پشت سراون ادمه بریم و توی یکی از سالن ها گیرش بندازیم.»

    هر سه مردد به هم نگاه کردند.توریا با اخم شروع به حرکت به سمت در کرد.صدای قدم هایی از پشت سرش بلند شد.با ناراحتی و ترس فکر کرد:« رفتن و منو اینجا تنها گذاشتن.»

    با دستی که روی شانه اش خورد در جا پرید و جیغ کشید.دستی سریع روی دهانش را پوشاند.با ترس نقس نفس میزد و تقلا میکرد از دست اسیر کننده اش نجات یابد.نور کمرنگی از غیب روشن شد و توریا توانست چشمان قهوه ای همیشه مهربان_ و حالا نگران_ راشل را ببیند.نفس راحتی کشید.

    راشل دستش را از روی دهان توریا برداشت.توریا در نور کمرنگ چراغ قوه ی دوم توانست هر سه ی دوستانش را ببیند.با خوشحالی که در صدایش کاملا مشخص بود گفت:« با هام میاین؟»

    سوفی سری به تاسف تکان داد.لبخند ضعیفی زد و گفت:«چه کنیم که خراب رفیقیم!» و چراغ قوه اش را خاموش کرد.حالا که تنها نور یک چراغ مانده بود فضا وهمناکتر به نظر می رسید و نور چشمک زن قابل دیدن تر بود. چهار دوست آرام دست هایشان را در هم قلاب کردند.

    توریا چرخش ادرنالین را در خونش حس میکرد،ضربان قلبش به حدی سرعت یافته بود که گویی میخواست از سینه اش بیرون بزند.لرزش کمی در دستانش بود، که نمی دانست لرزش دست های خودش است یا از دست های آرلیا و سوفی که در دستانش گره خورده است میاید. گوش هایش به صدای اندک باد که در مقبره عظیم می چرخید حساسیت نشان میداد و حس میکرد مثل گوش های سگ به اطراف می چرخد.بویایی اش انگار با هجوم خون و هیجان تازه به راه افتاد بود و نم را – که بعد از گذشت ساعت ها به بویش عادت کرده بود- دوباره حس میکرد.

    درحالی که چشمانش با نگرانی به هر سو می چرخید دست آرلیا و سوفی را فشار اندکی داد و صدایش را در حد هوهوی باد پایین
    آورد:«همه ساکت بمونین،دست همو حدالمکان ول نکنین...مراقب باشین...راه بیفتین.»

    دست در دست هم، با سینه هایی که از شدت اضطراب با سرعت بالا پایین میرفت و نفس های کوتاهی که انگار کفاف هجوم خون به ریه ها را نمی داد به سمت در حرکت کردند.
    ویرایش توسط Fateme : 2013/08/17 در ساعت 10:23
    لايمكن الفرار از عشق
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط parsaj نمایش پست ها
    من داستان شما رو به pdf تبدیل کردم اگه میخواین براتون بفرستم.
    تقریبا هنوز نصف داستان مونده ولی هروقت تموم شد ممنون میشم اگه پی دی افشو بهم بدین...
    لايمكن الفرار از عشق
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. تفاوت
    توسط Magystic Reen در انجمن دل‌نوشته
    پاسخ: 11
    آخرین نوشته: 2016/01/11, 17:03
  2. دید.قضاوت.اندیشه
    توسط M.A.S.K در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2015/05/29, 14:01
  3. دن کیشوت
    توسط pmirzad در انجمن کتاب‌ها
    پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2014/08/04, 12:14
  4. تــــفـــاوت هــا را بــیــابــیـــد !
    توسط Prince-of-Persia در انجمن بایگانی
    پاسخ: 7
    آخرین نوشته: 2014/07/16, 21:37

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •