دوستان من چندین ساله که داستان نویسی رو کنار گذاشتم. بعد مدتها دوباره این داستان کوتاه رو شروع کردم. امیدوارم بتونم تا اخرش پیش برم و از نظرات شما استفاده کنم.
قسمت اول
ستاره ها از همیشه روشنتر می درخشیدند. ماه میدان را برایشان خالی کرده بود تا بتوانند عاری از حیا، امشب را تا صبح خودنمایی کنند. ابری در آسمان نبود. نسیم ملایمی که از شرق می وزید، عطر گیاهان دریا را با خود می آورد. بالای برجک سنگی ایستاده بود و به موجهای کوتاه و خواب آلودی که خود را کشان کشان به سنگهای سیاه پایین برجک می رساندند نگاه می کرد. قایقی امشب نیامده بود. نورهای شهر در ساحل روبه رو به رنگ زرد و نارنجی سوسو می زدند. دوباره نگاهی به صورت فلکی جبار انداخت. سالها بود که قلب معشوقش را نشانه گرفته بود. گویا جرأت رها کردن تیرش را نداشت، شاید هراس داشت خطا رود و عشقش را برای همیشه از دست بدهد. از طرفی عشقش سالها بود که به پای جبار ایستاده بود. هرشب که به آسمان نگاه می کرد داستانی درباره اش می ساخت، هرچند می دانست آرتاسا به خاطر این کار به او خرده می گرفت. چرا که آنرا مغایر با وظایف و شأن او می دانست. آرتاسا کتابهایی که از شهر خریده بود را مقصر اصلی می دانست، برای همین بود که تمام آنها را به دریا ریخت. هوا داشت سرد می شد. برگشت، از پله های سنگی مارپیچ برجک پایین آمد. کاملا تاریک بود و مجبور بود با دست از دیوار سرد و خزه گرفته برجک کمک بگیرد و با دست دیگر لباس بلند خود را بالا نگه دارد تا نیفتد. پله های پایین برجک به محوطه ای روی سقف ساختمان می رسید. لبه ی سقف هیئتی را دید که پشت به او ایستاده بود. به نظر آرتاسا بود. به او نزدیک شد و کنارش ایستاد. به نیم رخ آرتاسا نگاه کرد. موهای بلندش را بافته بود. چروک های صورتش توی تاریکی گم شده بودند اما مردمک چشمش همچنان با رنگ روشن غریبی برق می زد. آرتاسا بدون اینکه رویش را برگرداند گفت:«فکر می کردم توی اتاقت باشی. مقدمات مراسم فردا رو آماده کردی؟» صدایش سنگین و کلماتش شمرده بود. آرکا جواب داد:« دیشب اتفاقی مناجات یکی رو شنیدم» آرتاسا به سمت آرکا برگشت و جواب داد:« امیدوارم همانطور که گفتی اتفاقی بوده باشه»
-«مشغول تعمیر سقف بودم. از دهانه گنبد بالای اتاق مناجات صدا به گوشم رسید.»
-«و ایستادی تا بشنوی؟»
-«اول خواستم بروم ولی...» آرکا مکثی کرد. سر به زیر انداخت و با صدایی آرام ادامه داد:« یک دختر بچه بود. داشت درباره...»
آرتاسا دستش را بالا آورد:«می خواهی گناهت مضاعف شود؟ تو قسم نخوردی که امین زائران خانا باشی؟»
آرکا به چشمان آرتاسا خیره شد. احساس کرد ابروان پرپشتش در نور مردمکهایش می درخشیدند. تلاش کرد در مقابل نفوذ صدای آرتاسا به لکنت نیفتد:«گناهش را به گردن می گیرم جناب آرتاسا. اجازه بدید ادامه بدم.»
-«امیدوارم بتونی با ریاضت روحت رو پاک کنی»
-«دختر بچه گریه می کرد و می گفت که مادرش مرده و پدرش روز بیرون می ره و شب که برمی گرده دختر را کتک می زنه. اون مجبوره گدایی کنه تا از گرسنگی نمیره.»
-«خانای توانا مناجات او را شنیده. او رهراون خود را همیشه مورد عنایت خود نگاه داشته»
-«اما...»
-«کافیه آرکا. توی فراموش کردی زمانی که یتیم و بی نام بودی خانای مهربان به تو لطف کرد و صاحب سرپناه شدی؟ تو فکر می کنی خانا نمی تواند به خواست بندگانش پاسخ دهد؟»
-«اگر خانا خواسته باشد که من مناجات دختر را بشنوم چه؟»
-«خانای بزرگ نیازی به گوش های تو برای شنیدن مناجات رهروان خود ندارد»
آرتاسا لبخندی زد که توی تاریکی از شکل افتاد. دستش را روی شانه آرکا گذاشت. با صدای آرام تری ادامه داد:«تو هنوز جوان هستی آرکا. باید ایمانت را به خانای یکتا تقویت کنی.»
آرکا نفس عمیقی کشید. به آرامی سر برگرداند و به سمت شمال نگاه انداخت. چراغ های شهر رو به خاموشی بودند. ستاره ها انگار از سر شب وقیح تر شده و با درشتی چشمک می زدند. جبار داشت غروب می کرد. شبی دیگر گذشت و هنوز تیرش را رها نکرده بود. باد سوز زننده ای پیدا کرده بود. ابرها به سرعت به سمت معبد می تاختند تا بساط مهمانی ستاره ها را در هم بپیچند. زمزمه موجها تبدیل به خروشی بی حوصله می شد. دست آرتاسا روی شانه اش سنگینی می کرد...