ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/10/29
    نوشته‌ها
    8
    امتیاز
    4,210
    شهرت
    0
    16
    کاربر انجمن

    داستان کوتاه: راهنمای دم کردن قهوه

    آیا تا به حال شده‌است که در برابر پنجره بایستید و بارش برف را ببینید و زمین سفید پوش را ببینید و برف روی شاخه‌های لخت درختان را ببینید و دلتان بخواهد به جای آن‌که دست‌های‌تان خالی بود، یک فنجان قهوه‌ی داغ در دست‌تان بود، ولی ندانید چه‌طور می‌شود قهوه دم کرد و لاجرم، دست خالی کنار پنجره بمانید؟


    دل قوی دارید که اینک برای شما راهنمای طرز دم کردن قهوه را در پنج گام ساده فراهم آورده‌ایم:


    گام نخست: ابتیاع قهوه
    - عمو قهوه فروش؟
    - بله؟
    - قهوه کم فروش؟
    - بله؟
    - آیا قهوه‌ی آسیاب‌شده نیز دارید؟
    - خیر... لکن می‌توانید دانه‌ی قهوه ابتیاع کرده آنگاه در آسیاب برقی (به دستگاه آسیاب قهوه در گوشه‌ی مغازه اشاره می‌کند) آسیابش کنید.
    - پس مرا دانه‌ی قهوه‌ای ده که آن به!


    گام دوم: یافتن قوری قهوه‌ساز
    از میان ستون‌ها می‌گذری و وارد تالار بزرگ می‌شوی. قدم‌هایت را بی‌صدا بر می‌داری مبادا اژدها را بیدار کنی. اژدها، بالای تپه‌ی گنجینه‌هایش خفته‌است. از شکاف سقف، نور به پایین می‌تابد. انگار که اژدها مجسمه‌ایست در مرکز یک نمایشگاه آثار هنری و نور را بر او تابانده‌اند تا میهمانان او را بهتر ببینند. فلس‌های براقش را، پنجه‌های بلندش را، پوزه‌ی درازش را، دندان‌های تیزش را که از زیر لب‌هایش بیرون زده‌اند. از کناره‌ی تپه آرام بالا می‌روی. حواست هست مبادا چیزی از زیر پایت بلغزد.
    ناگهان قوری را می‌بینی، آنجا، نزدیک پوزه‌ی اژدها. فلزی است و هشت وجه، بلند است و کمر باریک، انگار که دامن به پا داشته باشد. آرام جلو می‌روی. نفست را در سینه حبس می‌کنی. نزدیک می‌شوی و نزدیک می‌شوی و نزدیک‌تر می‌شوی. دستت را روی دسته‌ی قوری می‌گذاری. ناگهان بوی متعفن نفس اژدها در بر می‌گیردت. خشکت می‌زند. از خواب بیدار شده‌است؟ یا نفسی تصادفی بوده در میان رؤیای عصرانه‌اش؟ بی‌آن‌که تکان بخوری، بی‌آن‌که سر بگردانی، چشم می‌چرخانی و از گوشه‌ی چشم، چشم‌های زرد هیولا رو می‌بینی که به تو خیره شده‌اند. حالا وقت فرار است. قوری را چنگ می‌زنی و پایین می‌پری. از روی گنجینه‌های تلمبار شده سر می‌خوری و پایین می‌روی. نعره‌ی اژدها تالار را می‌لرزاند. برخاستنش، موجی از خرت و پرت، از ماشین لباس‌شویی تا فرش ماشینی را، پشت سرت راهی می‌کند. باید از بین ستون‌ها بگذری، باید از بین ستون‌ها بگذری.
    پیش از آن‌که شعله‌ی آتشش در بر بگیردت، نفس گرمش را روی گردنت حس می‌کنی.
    قوری را، انگار که عزیزترین چیز جهان است، در بغل می‌فشری... و در شعله‌ی آتش غرق می‌شوی.
    ...
    چشم باز می‌کنی.
    تمام تنت سوخته‌است. درد در تمام تنت موج می‌زند. از نوک انگشتانت بالا می‌رود و در سرت می‌پچید. به چشم‌هایت فشار می‌آورد انگار که بخواهد از حدقه بیرون بیاندازدشان. طاق‌باز افتاده‌ای. اژدها بالای سرت ایستاده‌است. دستش را بالا می‌آورد و قوری را می‌بینی که بین پنجه‌های هیولاوارش، با ظرافت نگهش داشته‌است. دهان باز می‌کند و به سخره می‌گیردت: نگون بخت! باید به جای دزدی، از فروشگاه اینترنی می‌خریدیش. خنده‌اش در تالار می‌پیچید و تو در سیاهی و درد فرو می‌روی. آگاهیت، مثل حبه قندی که توی نعلبکی چای گذاشته باشندش، سست می‌شود و از هم می‌پاشد. پژواک آوای طعنه‌اش در آخرین لحظات آگاهیت می‌پیچد. با خود فکر می‌کنی:
    کاشکی... کاشکی...
    فروشگاه اینترنی... فروشگاه اینترنتی...


    گام سوم: آب جوش
    آب را در کتری به جوش آورید.


    گام چهارم: پر کردن قوری
    قوری سه بخش است. از هم بازش کنید:
    بخش پایینی را با آب جوش پر کنید.
    بخش میانی را با قهوه‌ی آسیاب شده پر کنید.
    بخش بالایی را خالی بگذارید.
    قوری را ببندید و روی شعله بگذاریدش. وقتی که آب جوش می‌آید، بخار آب در بخش پایینی جمع می‌شود و آب را از میان بخش میانی، از میان قهوه‌ی آسیاب شده، می‌گذراند و بخش بالایی را پر می‌کند.
    حالا باید ایستاد و صبوری کرد.


    گام پنجم: در انتظار هیس هیس قوری
    آیا تا به حال شده‌است که در برابر پنجره بایستید و بارش برف را ببینید و زمین سفید پوش را ببینید و برف روی شاخه‌های لخت درختان را ببینید و دلتان بخواهد به جای آن‌که دست‌های‌تان خالی بود، یک فنجان قهوه‌ی داغ در دست‌تان بود؟
    صدای هیس هیس قوری بلند می‌شود. به آشپزخانه می‌روید و قوری را از روی شعله برمی‌دارید. بوی قهوه مست‌تان می‌کند. فنجان را پر می‌کنید. فنجان به دست به کنار پنجره بر می‌گردید.
    برف می‌بارد. زمین سفید پوش است. فنجان را بالا می‌آورید و جرعه‌ای قهوه می‌نوشید.
    مزه‌ی زهر مار می‌دهد.
    چه‌طور می‌شود چیزی به این خوش‌بویی، این‌قدر تلخ باشد؟
    به آشپزخانه بر می‌گردید. فنجان را در سینک خالی می‌کنید و قوری چای را بر می‌دارید.
    ویرایش توسط خپل : 2019/01/07 در ساعت 21:55
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2018/07/22
    محل سکونت
    وستروس، هاگوارتز، کمپ دورگه
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    2,447
    شهرت
    0
    61
    کاربر انجمن
    جذاببود. از قالب خسته کننده اش در اومده بود.
    خوشمان آمد
    خلاقیت زیادی داشت و به نظرم بهتر از این نمی شد
    - دیوانه بودن خوب بودن است. چیپس و کتاب بهترند!
    - به من چه
    - به توچه
    - به درک
    این چهار جمله فلسفه زندگی من است.
    پس اگه جونتو دوست داری ازم فاصله بگیر
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2019/01/08
    نوشته‌ها
    4
    امتیاز
    633
    شهرت
    0
    8
    کاربر انجمن
    عالی بود
    مخصوصاً قسمت اخرش که میگه
    فنجان را بالا می‌آورید و جرعه‌ای قهوه می‌نوشید.
    مزه‌ی زهر مار می‌دهد.
    چه‌طور می‌شود چیزی به این خوش‌بویی، این‌قدر تلخ باشد؟
    به آشپزخانه بر می‌گردید. فنجان را در سینک خالی می‌کنید و قوری چای را بر می‌دارید.
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    خخخخ دوس داشتم.مرسی
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •