ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 18 , از مجموع 18
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/06/07
    محل سکونت
    همین دوربرا......،تهران البته!
    نوشته‌ها
    203
    امتیاز
    28,687
    شهرت
    0
    793
    کاربر انجمن

    حماقت محض....!دومین داستان من

    این دومین داستان کوتاه منه که بر اساس یک خاطره(تاحدی!!!) یه روزه برای انجمن نوشتمش.منتظر نظرات "سازندتون" هستم!!!

    ساعت 10 شب بود....
    داشتم می رفتم خونه ی خالم،خیلی عجله نداشتم،ولی چه میشه کرد،بی خود که اسمشو "جو" نذاشتن!
    خیابون خلوت خلوت بود،به قول معروف گفتنی پرنده پر نمی زد،سر سرازیری وایسادم و موقعیت رو پاییدم،شیب به ظاهر ملایمی داشت،اما من به تجربه می دونستم که وقتش خطرناک هم خواهد بود.تصمیمم را گرفتم،می خواستم رکود بشکنم،کمی می ترسیدم،اما،گور بابای ترس!به من میگن دیوونه ی سرعت!با هیجانی که هر لحظه افزایش پیدا می کرد به سمت دو چرخه رفتم و رویش پریدم،دوچرخم دنده ای بود 24 دنده،کمی دور زدم و بزرگ ترین دنده ی پدال رو روی کوچکترین دنده ی چرخ عقب انداختم،یعنی نهایت سرعتی که در توان دوچرخه بود!
    ترمز ها را کرفتم روی پدال ایستادم و خیابان عراقی را زیر نور چراغ ها برسی کردم.ناگهان ترمز ها را رها کرده و تمام وزنم را به پدال ها انتقال دادم.سرعت،بدون وقفه زیاد می شدتا جایی که سرعت باد مجبورم کرد رو فرمون خم شوم ودستانم را در سینه جمع کنم به طوری که چانه ام در یک میلی متری فرمان باشه،باتمام سرعتی که می توانستم پدال می زدم،تا اینکه ناگهان احساس کردم پدال از زیر پایم در رفت و بی هیچ مقاومتی چرخید،یعنی سرعت من از نهایت سرعتی که می شد با پدال ایجاد کرد فراتر رفته بود.لحظه ای خطر کردم،سرم را از روی فرمون بلند کردم و نگاهی به کیلومتر شمار انداختم.70 کبلومتر بر ساعت!اول فکر کردم کیلومتر شمار خراب است ،اما بالا پایین شدن عقربه چیز دیگری می گفت.70...عددی که فقط دوچرخه سوار های مسابقه می توانند ادعای رسیدن به آنرا داشته باشند!پاهایم را نیز جمع کردم و وزن را بیشتر به جلو متمایل کردم،سرعت کمی بیشتر شد اما انگار هوا اجازه ی بیشتر شدن را به آن نمی داد،بله،هوا،باد در گوشهایم می پیچید و آنها را کر می کرد،در چشمانم می زد وآنهارا کور می کرد و به موهایم چنگ می انداخت چنان که گویی می خواست آنهارا از ریشه در بیاورد.
    ناناگهان فکر دیوانه واری به ذهنم رسید،با خودم گفتم چقدر لذت بخش خواهد بود اگر روی صندلی بنشینم و دست هایم را از دوطرف باز کنم!سرعتم کم می شد،اما رکورد را که شکسته بودم،کار احمقانه ای بود،کمی می ترسیدم اما هیجان....کار خودش را بلد بود. دستام رو از فرمون جدا کردم و صاف نشستم،باد مانند اسبی در سینه ام لگد میزد،دستانم را از هم باز کردم،؛اما قبل از آنکه کامل باز کنم...،نور بالای ماشینی از پشت مسیر را روشن کرد،باترس کپه ی خاکی را دیدم که گوشه ی خیابان ریخته بود،از همان هایی که کامیون ها نیمه شب رها می کنندبیشترش در جوب بود ولی یک متر آن به ار تفاع نیم متر سرراه من بود،تا خواستم سمت فرمان برم به آن برخورد کردم،ولحظه ای بعد..،من در آسمان بودم،بادستانی از دوطرف باز.حس کردم در هوا چرخی زدم و باضربه ی نفس گیری از پشت به زمین خوردم و شروع به لیز خوردن کردم،زمان کشیده شدن روی زمین چنان در نظرم طولانی آمد که هنوز متوقف نشده به پهلو چرخیدم تا دستم را روی زمین بگذارم و بلند شوم،غافل از آنکه فکر می کردم ایستادم ولی در حقیقت...،به محض آنکه دستم به زمین رسید به زیرم کشیده شد و صدای "تق"بدی از ناحیه ی کتفم به گوش رسید،امیدم به غلنج بود اما دردش از دررفتگی فراتر رفت،وقتی دستم به زمین خورد تعادلم به هم خورده و شروع به چرخیدن دور خودم کردم،آن قدر چرخیدم که دیگر فرق بالا و پایین را تشخیص نمی دادم،اما بالاخره بابدنی دردناک متوقف شدم.کتفم شدید درد می کرد اما از این که زنده بودم شاد بودم،هر چند این شادی خیلی طول نکشید نور شدیدی چشمانم را زد و بعد احساس کردم دو وزنه مساوی،مانند آنهایی که وزنه بردار ها می زنند بر سینه و ساق های پایم فشار آورد ،تمام هوای سینه ام خالی شد و بعد از آن ارتباتم با گردن به پایین بدنم قطع شد،در واقع دیگر هیچ حسی نداشتم،انگار داشتم از بدنم دور می شدم ،همه چیز دور به نظر میرسید.....عبور دو وزنه ی دیگر...صدای ترمز....طعم فلز روی زبانم...نور ماه در آسمان....وبعد چشملنم را بستم،نه صدایی،نه هوایی،نه جاذبه ای...فقط تاریکی بود،و حسی...حسی که مانند پتویی گرم مرا در آغوش می گرفت و بعد،درخشش نوری در انتهای تاریکی.

    ممنون که وقت گذاشتید،به نظر خودم از قبلی ضعیف تر بود ولی شما باید نظر بدید،داستان بعدی آمادست،فقط باید همت کنم تایپ کنم.
    ویرایش توسط س.ع.الف : 2015/06/15 در ساعت 00:41
    مهم نیست که شما چه هستید،فقط مهم این است که مردم چه فکری در مورد شما می کنند.
    [COLOR=#ff0000]لانس مورو[/COLOR]
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2014/11/30
    محل سکونت
    همونجا که همه فیکن :)
    نوشته‌ها
    291
    امتیاز
    11,695
    شهرت
    0
    1,700
    کاربر انجمن
    خب اگه بخوام نقدش کنم اول از نکات منفی ی اون شروع میکنم چون بعد از برطرف شدنش دیه نیازی به نقد نیست
    در واقع نقد فقط نقد منفیه و اگه چیزی وجود داشته باشع که کامل باشع نیازی به نقد نداره
    خب بزرگترین ایرادی که بش وارد میشه توصیف فضا بود...توصیف جو و.... مناسب بود ولی فضا نع....در واقع در داستان خواننده هیجانو درک میکرد ولی ترسو هیجان منفی که تو توی ذهنت بودیو نع...اگه بیشتر روی فضا و موقعیتش کار میکردی بهتر میشد
    و درواقع یه نقد کوچیک هم میشد به پایانش وارد کرد که میشد بیشتر دراماتیکش کرد با یه دیالوگ از یع نفر که تکرار میشد
    در کل با استناد به نظر علی برای تمرین نوشتن خوب بود
    [CENTER][SIZE=7](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=6](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=5](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=4](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=3]/:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=2]l:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=1]):[/SIZE][/CENTER]
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2018/07/22
    محل سکونت
    وستروس، هاگوارتز، کمپ دورگه
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    2,447
    شهرت
    0
    61
    کاربر انجمن
    پلات خاصی نداشت. اما خوبی داستان کوتاه همینه دیگه. توصسفات هم ددقیقی بود. خیلی ممنون. اما باز هم از اون خودننمایی قوی تر بود
    - دیوانه بودن خوب بودن است. چیپس و کتاب بهترند!
    - به من چه
    - به توچه
    - به درک
    این چهار جمله فلسفه زندگی من است.
    پس اگه جونتو دوست داری ازم فاصله بگیر
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2017/08/14
    نوشته‌ها
    117
    امتیاز
    3,922
    شهرت
    0
    106
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط helen orsineh prospro نمایش پست ها
    پلات خاصی نداشت. اما خوبی داستان کوتاه همینه دیگه. توصسفات هم ددقیقی بود. خیلی ممنون. اما باز هم از اون خودننمایی قوی تر بود
    کلا تو خط در آوردن تاپیکهای خاک و خل گرفته ای؟ :/ باو به تاپیک های جدید صفا بده :/
    قبل از راه رفتن باید دوید
    افسانه آز:تالیور
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2017/07/12
    محل سکونت
    tehran
    نوشته‌ها
    30
    امتیاز
    2,095
    شهرت
    0
    16
    z.p
    کاربر انجمن
    باحال بود. به نظرم اتفاقا آخرش جذاب تر از اولش بود.اولش ضعیف شروع کردی و تعریفات اضافه زیاد داشتی ولی اخرش خیلی نمی تونم بگم غیر منتظره چون کاملا منطقی بود و همین بود ک جالبش می کرد. آفرین.
    :/
  6. #15
    تاریخ عضویت
    2015/06/07
    محل سکونت
    همین دوربرا......،تهران البته!
    نوشته‌ها
    203
    امتیاز
    28,687
    شهرت
    0
    793
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط helen orsineh prospro نمایش پست ها
    پلات خاصی نداشت. اما خوبی داستان کوتاه همینه دیگه. توصسفات هم ددقیقی بود. خیلی ممنون. اما باز هم از اون خودننمایی قوی تر بود

    خیلی برام عجیبه که اینو قوی تر میدونی البته باید بگم که تو دو سبک کاملا متفاوت نوشته شدن، به هرحال خوشحال خوشت اومده

    نقل قول نوشته اصلی توسط z.p نمایش پست ها
    باحال بود. به نظرم اتفاقا آخرش جذاب تر از اولش بود.اولش ضعیف شروع کردی و تعریفات اضافه زیاد داشتی ولی اخرش خیلی نمی تونم بگم غیر منتظره چون کاملا منطقی بود و همین بود ک جالبش می کرد. آفرین.
    خوشحالم خوشت اومده، البته این یه کار خخخیییللییی قدیمیه، حدود 3 4 سال پیش...
    اگه دوست داشتی کارای جدید ترمم بخونی پ.ب (پیام بازدید کننده) بده تگت کنم توشون
    داستانو بر اساس یه تجربه ی واقعی نوشتم، البته همون طور که میتونی حدس بزنی تو واقعیت نمردم! ))))
    ولی دوچرخم خراب شد
    یادشم بخیر پارسال دزدیدنش
    بازم ممنون بابت خوندن و نظر دادنت^^
    مهم نیست که شما چه هستید،فقط مهم این است که مردم چه فکری در مورد شما می کنند.
    [COLOR=#ff0000]لانس مورو[/COLOR]
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2017/12/30
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    58
    امتیاز
    5,548
    شهرت
    0
    48
    کاربر انجمن
    خوب بود من خوشم میاد به چشم یک تجربه بهش نگاه کنم که کسی تعریف کرده اما اگر واقعا به چشم داستان نگاه کنم میتونم بگم توصیفاتی به این خوبی اگر موضوعات مختلف تر مثل مکان و زمان استفاده کنی بهتر باشه. البته این شکل از نوشته خودش رمانتیکه و مخاتب کم نداره اصلا...
    مرسی به اشتراک گذاشتی
    Mindreader
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2013/08/24
    نوشته‌ها
    462
    امتیاز
    12,747
    شهرت
    8
    1,806
    نویسنده
    نکته اول اینکه آخ دردم گرفت
    نکته دوم تو سرعت بالا کی دستاشو از فرمون برمیداره
    و نکته سوم اینکه احسنت داستانت فضا سازی خوبی داشت
    در نهایت هم اینکه چرا از محتوا خالی بود؟
    چهار چیز بر صاحبان خرد از امت من لازم است :شنیدن دانش, حفظ آن, انتشار آن, و به کار بستن آن.
    حضرت محمد (ص)



    بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و در انسان چیزی بزرگتر از فکر او.
    همیلتون

    من تنها یک چیز می‌دانم و آن اینکه هیچ نمی‌دانم.
    سقراط

  9. #18
    تاریخ عضویت
    2015/06/07
    محل سکونت
    همین دوربرا......،تهران البته!
    نوشته‌ها
    203
    امتیاز
    28,687
    شهرت
    0
    793
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط AVENJER نمایش پست ها
    نکته اول اینکه آخ دردم گرفت
    نکته دوم تو سرعت بالا کی دستاشو از فرمون برمیداره
    و نکته سوم اینکه احسنت داستانت فضا سازی خوبی داشت
    در نهایت هم اینکه چرا از محتوا خالی بود؟
    قطعا من، به قول رفیقم جنونی که تو موقع دوچرخه سواری داری ملت تو تک چرخ زدن با موتور وسط اتوبان بهش دچار نمیشن

    محتوا که...بیشتر سرگرمی و حتی تمرین بود و البته روایت یه داستان واقعی، با این تفاوت که 206 مذکور از کنارم رد شد، بعد اومدم بالا سرم، یه کلمه گفت : زنده ای!؟!؟!
    و خب از عنوانشم میتونی بفهمی که جزو اولین داستانامه، مال 5-6 سال پیشه
    ولی نکته ی اخلاقیش رو میتونی دوچرخه سواری با رعایت نکات ایمنی درنظر بگیری^^
    مهم نیست که شما چه هستید،فقط مهم این است که مردم چه فکری در مورد شما می کنند.
    [COLOR=#ff0000]لانس مورو[/COLOR]
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 18 , از مجموع 18

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. پاسخ: 49
    آخرین نوشته: 2016/06/30, 01:54
  3. عنصر داستان شما چیست ؟ (ویژه داستان نویسان)
    توسط Araa M.C در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 11
    آخرین نوشته: 2015/06/23, 21:10
  4. پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2014/09/09, 14:34

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •