ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/11/04
    نوشته‌ها
    96
    امتیاز
    4,464
    شهرت
    0
    354
    نویسنده

    داستان كوتاه، سقوط خدايان


    اين داستان چندي پيش در همين سايت نوشتم ولي خب يكم دست كارش كردم و به اين شكل درش اوردم،‌فكر كنم تو تاپيك راديو نوشته بودمش!
    *****
    در همان لحظه اول او را شناختم،‌ چهره اش با گذشته فرق چنداني نداشت، آه يادم رفت ما هيچ وقت پير نميشديم!
    مثل آن قديم ها كلاهي پارچه اي بر روي موهاي سياه پريشانش بسته بود، بي اختيار لبخندي بر لبم نشست، من و او و "ایندرا "1 خاطرات خوب زيادي با هم داشتيم.
    چراغ هاي رنگي و اذهام پنج شنبه شب ها نمي گذاشت به خوبي او را ببينم ،‌مدام بايد به مشتري ها سرويس مي دادم و اين مرا اذيت مي كرد،‌گرچه مجبور بودم اينكار را انجام دهم تا بتوانم كرايه اتاق محقري كه اجاره كرده بودم را بپردازم.
    سركي كشيدم تا او را بهتر ببينم نميدانم شايد او هم مرا ديده و به روي خود نمي اورد.
    رفتارش را زير نظر گرفتم،‌ مردي بد قيافه كنارش ايستاده و با او حرف ميزد اما سر و صداي كافه نمي گذاشت صداي ارامش را بشنوم.
    دلم مي خواست به سمتش بشتابم و نامش را صدا بزنم : "ميترا "2 شايد يادش بيايد روزي يكي از ايزدان سرزمين پارس بوده است اما جلوي خود را گرفتم، اگر او هم نام مرا صدا ميزد چه؟
    اگر او هم به من ميگفت:" آناهيتا"3 نامي كه قرن ها است كسي بر زبان نرانده چه؟ اگر ميپرسيد حال به چه كاري مشغولي چه جوابي مي دادم؟"نه،چیزی برای گفتن نداشتم.
    ‌به همين دليل جلوي خود را گرفتم و چشمانم را براي لحظه اي كوتاه بستم.
    با اينكارم خاطره اي از گذشته به ذهنم هجوم اورد، ميترا كمي دورتر از من ايستاده بود و به جنازه الهه هاي ديگر نگاه مي كرد شايد باورش نميشد در انتها اهريمن بر ما چيره شده و تمام الهه ها را يكي پس از ديگري از پاي دراورده باشد.
    ان شب را به خوبي به ياد دارم، اهورا مزدا ما را براي انجام كاري به منطقه اي راهي كرد،‌زماني كه برگشتيم صداي شمشير مي امد و فرياد!
    "وایو"4 فرياد مي كشيد و همچون طوفان مي غريد و شمشير طلاييش را به هر جهت پرتاب مي كرد،‌اما حريف او به مراتب بهتر بود ، او را هم ميشناختم، چه كسي جز اهريمن مي توانست به اين خوبي مبارزه كند و ضربه هاي سخت وايو را دفع نمايد ؟
    نمي دانم چقدر از مبارزه اش گذشته بود،ايزد ‌خسته و ناتوان نشان مي داد، انقدر خسته كه اهريمن به راحتي خود را به پشتش برساند و خنجر اش را در قلب او فرو كند!
    نمي توانستم باور كنم ، نه امكان نداشت اين اتفاق افتاده باشد، زمان برايم مفهومش را از دست داد ،‌بدن بي جان وايو به ارامي به سمت زمين كشيده شد و همچون عروسك خيمه شب بازي بر زمين سخت فرود امد.
    اهريمن با كشتن ايزد طوفان خنده اي پيروزمندانه سر داد و چشمان سرخ رنگش را به ما دوخت.
    من و ميترا به سرعت خود را اماده مبارزه كرديم و همزمان فرياد مبارزه سر داديم اما اهريمن سرش را تكاني داد و سپس در حالي كه سعي مي كرد جلوي خنده بلندش را بگيرد پاسخ داد: نه ، شما دو نفر را نخواهم كشت، بايد براي پيروزيم شاهدي داشته باشم.
    اين حرف را زد و در دودي سياه ناپديد شد!
    پس رفتن او همه جا را گشتيم تا شايد بتوانم يكي ديگر از ايزدان را زنده بيابيم اما هيچ كسي جز ما دو نفر باقي نمانده بود. جسد خشاتریا5 در گوشه اي افتاده و شمشير محبوبش در سينه اش همچون نشاني محل جنازه او را مشخص مي كرد، سر آذر6 از بدنش جدا شده و بر روي درختي ديده ميشد و اما ايندرا، انگار بيش از ديگران جنگيده . خشم اهرمين را به جان خريده بود، نميشد صورتش را تشخيص داد، انگار كه تمام گوشت و پوستش كنده و چشمانش را از حدقه بيرون كشيده بودند!
    دو چشم سياه و زيبايش بر روي زمين قرار داشتند اما نه بصورت سالم ،‌ اهريمن پس از بيرون كشيدن،‌انها را روي زمين انداخته و زير پايش له كرده بود.
    خاطره تلخ ديدن اجساد دوستانم قلبم را به درد اورد، بي درنگ چشمانم را گشودم، نور لامپ هاي قرمز و سبزي كه بي درنگ روشن ميشدند براي مدتي چشمم را زد و صدا ها همچون سيلي به صورتم نواخته شدند.
    مردي در برابرم با صدايي بلند چيزي مي گفت،‌تمركز كردم، صدايش به گوشم رسيد :" مگه با تو نيستم،‌اين ليوانو پر كن ..." ليوانش را از روي پيشخوان برداشتم و كمي نوشيدني در ان ريختم سپس انرا به او باز گرداندم،‌
    لبخند كثيفي بر چهره داشت ،‌در حالي كه چشمكي ميزد شماره تلفني روي ميز گذاشت و ليوانش را برداشت، مردك فرو مايه فكر مي كرد من نير حاضرم به خاطر كمي پول تن به هر خفتي بدهم.
    شماره را برداشتم پاره كردم و به زير پايم انداختم، در دل ارزو كردم ميترا شماره دادن مرد را نديده باشد، ‌نه اينكه كاري انجام بدهد، نه،‌فقط خجالت مي كشيدم. اخر من اناهيتا بودم ، الهه بارندگی و رویش و زایندگی كسي كه به تدبیرش باران فرو می آمد، رودها به جریان افتاده ،گیاهان می روییدند و حیوانات و انسانها زاد و ولد می كردند.
    اهي كشيدم از زمان هزاره ها مي گذشت، بدون وجود اهورامزدا تمامي اينها بي معني بود، گرچه هرگز ردي از او پيدا نكرديم اما مي دانستم او نيز سرنوشتي مشابه ما دارد.
    بار ديگر با چشمانم به دنبال همان اشناي قديمي گشتم، از همان زمان كه براي انتقام به دنبال اهريمن افتاد ديگر او را نديدم،‌گمان كنم كه ديگر نااميد شده و از تعقيب بيهوده اش دست كشيده باشد.
    به خوبي سالن كوچك بار را از نظر گذراندم ،جايي ديده نميشد. از ميان شيشه هاي كافه به سختي ميشد بيرون را ديد، اما توانستم او را ببينم. مردي با كلاهي پارچه اي در زير چراغي ايستاده و به نور ان خيره شده بود،‌ نوري كه تاريكي شب را از بين ميبرد، لبخندي بر لبم نشست، ميترا، الهه مهر، بزرگترین و قدرتمندترین الهه ها كسي كه انسانها ميگفتند بر روي خورشيد زندگي مي كند چه با حسرت به نور لامپي كوچك نگاه مي كرد.
    1- ایندرا ( الهه خشم و قهر )
    2- الهه مهر (میترا)
    3- الهه باران ( آناهیتا)
    4- وایو (الهه طوفان)
    5- خشاتریا (الهه جنگ)
    6- آذر ( الهه حرارت و گرمی آفرین )

    ***
    ا.افكاري
    ویرایش توسط *HoSsEiN* : 2015/08/07 در ساعت 15:00
    زندگی زندان سرد کینه هاست، من گریزانم ازاین زندان که نامش زندگیست

  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    :| اممم خب اینجا زندگی می کنم.
    نوشته‌ها
    469
    امتیاز
    41,022
    شهرت
    0
    1,558
    مدیر آپلود
    قشنگ بود ولی به نظرم بعضی جاهاش جای کار داره که یکم کلیشه ای نشه
    خدا نبود، شد. پَ میشه اگه تو هم نباشی... .
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2018/07/22
    محل سکونت
    وستروس، هاگوارتز، کمپ دورگه
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    2,447
    شهرت
    0
    61
    کاربر انجمن
    بسیار خوب.
    فقط ایکاش بکم بیشتر از زندگی الانشون می گفتی. مثلا باهم حرف می زدنو اینا.
    در هر حال گود بود.
    - دیوانه بودن خوب بودن است. چیپس و کتاب بهترند!
    - به من چه
    - به توچه
    - به درک
    این چهار جمله فلسفه زندگی من است.
    پس اگه جونتو دوست داری ازم فاصله بگیر
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان كوتاه:خوابگاه
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2016/05/30, 22:45
  2. داستان كوتاه: آخرين سرباز
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2015/10/01, 23:36
  3. داستان كوتاه :برف
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2015/08/27, 23:18
  4. داستان كوتاه: بالكن
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2015/08/14, 19:58
  5. كوتاه ترين داستان عشقي جهان
    توسط miina در انجمن بایگانی
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2013/10/10, 11:13

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •