هنگامی که در آن برهوت به نزدیکی
آن چیز رسید، مرد از اسب پیاده شد. باد شدیدی میوزید و گرد و خاک موجود در هوا دیدن را دشوار میکرد. مرد شنل ضخیم و فرسودهاش را محکم تر دور خود پیچید و به
آن چیز نزدیک شد. بقایای آهنی و زنگ زدهی سازهای غول پیکر در مقابل او قرار داشت. بخشی از بدنه سازه که از هجوم خاک در امان مانده بود رنگی آبی رنگ داشت. مرد با دستش خاک آن قسمت را کنار زد. یک حرف A بزرگ اما کمرنگ روی بدنه ای سفید. در همان زمان باد تکهای چوب را به قسمت دیگر بدنه کوباند و گرد و خاک آن قسمت را ریخت. یک حرف A کمرنگ دیگر ظاهر شد. مرد از روی کنجکاوی و این بار با دو دستش شروع به زدودن گرد و غبار چند صد ساله از روی بدنه سازه کرد. حروف یکی پس از دیگر ظاهر میشدند. مرد به کارش ادامه داد اما هنگامی که دید دیگر روی بقیه بدنه حروف آبی رنگی نیست دست از کار کشید. چند قدم عقب رفت تا بهتر بتواند حروف را کنار همدیگر ببیند. NASA.
این حروف معنی خاصی برای او نداشتند. نگاهی به آسمان انداخت. هوا داشت تاریک میشد و از قرار معلوم توفان شن در راه بود. بنابراین سریع دست به کار شد. دور تا دور سازه چرخید و تعدادی میله فولادی و چند صفحه آهنی ضخیم را که به نظرش برای تعمیرات
پناهگاه مناسب بود انتخاب کرد. محل سازه را در نقشه اش علامت زد و سوار اسبش شد. نگاهی به سازه غول پیکر انداخت که همچون خدایی از آسمان سقوط کرده به تدریج در میان گرد و خاک مدفون میشد و سپس نگاهی به بیابان اطرافش انداخت که مانند همیشه بود. بیرحم، ضمخت و خشن. برای محافظت از گرد و خاک هوا پارچه ای روی دهان و بینی اش بست و با پا آهسته ضربه ای به پهلوی اسب زد.
خیلی بعد تر هنگامی که مرد از سازه دور شده بود قسمتی از خاک بالای بدنه فروریخت و نوشته آبی رنگ دیگری آشکار شد. The Savior Project. آخرین تلاش ناموفق بشریت برای فرار از جهنمی که خود آنرا ساخته بود.
__________________________________________________ ___________________________________________
خیلی تاپیک خوبیه علی تشکر
عذرا هم یه مشابهشو زده بود برای داستان نویسی درباره یه عکس
پ.ن: تحت تاثیر مدمکس و کتابای جان کریستوفر نوشتمش