مادر دستی روی سر پسرش کشید و گفت:
_باش عزیزم، هروقت پدرت اومد بهش می گم بره برات بخره.
پسرک دستان مادرش را کنار زد و با فریاد گفت:
_نه همین الان میخوام، همین الان باید برام بگیری همین که گفتم. من موبایل می خوام.
_باش پسرم ولی الان نمیتو...
بعد بلند شد و به سمت اتاقش رفت، در را هم پشت سرش محکم بست.
20دقیقه بعد پسرک صدای باز و بسته شدن در را شنید ولبخند بزرگی روی صورتش نقش بست. می دانست که مادرش برای چه کاری رفته، برای همین با خیال راحت به سمت تخت رفت و دراز کشید...
با صدای زنگ خانه بیدار شد و به ساعت نگاهی انداخت. ساعت از 12 گذشته بود.یعنی مادرش برگشته بود؟
زنگ خانه دوباره به صدا در آمد.
پسرک از اتاق بیرون رفت و در خانه را باز کرد.
پدرش بسته ای را در دست داشت و چشمانش قرمز بودند.
_بیا این ماله توهه مادرت گفت بدمش بهت...
پسرک سرش را بیرون برد و کوچه را از نظر گذراند اما کسی را ندید.گفت:
پدر روی زمین زانو زد و قطره های اشک از چشمانش سرازیر شد.
_اون رفته پسر، جایی که دست هیچ آدمی بهش نمی رسه.
پسر به بسته نگاهی اندخت مادرش موبایل خریده بود. اما آن لکه ها قرمز چی بودند؟