ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2012/10/25
    محل سکونت
    TEHRAN
    نوشته‌ها
    1,008
    امتیاز
    79,128
    شهرت
    6
    6,254
    مدیر بازنشسته

    اینجا غذاخانه ی ارواح است

    سلام
    بخونید و نظر بدید
    داستان هدف خاصی نداره فقط دلم خواست نوشتمش هر گونه نقدی را پذیرا می باشیم

    عادت داشتم پاهای عریانم یخ باشند.
    اما این بار سرما، خب حتی از حد معمول نیز پایش را فراتر می برد.
    سیستم گرمایشی در این فصل سرد، بیشتر از توان خودش مایه می گذاشت.
    اما زمانی که دست زمستان اصرار به آغوش گرفتنت داشته باشد، جز دل بستن به پشم و نخ در هم تنیده، به چه می توانی امیدوار باشی؟
    برای بسیاری، از جمله پدرم فقط همان پتوی گرم و نرم کافی بود.
    اما من در این مکان، خب تنها فردی بودم که چیزی بیشتر طلب می کرد.
    چشم گرداندم.
    نقره ای رنگ می تابید.
    از درون پنجره های متعدد راهروی نسبتا طویل، به داخل سرک می کشید.
    چراغی روغن سوز بالای درب مسیر می لرزید.
    نه تنها خودش، شعله ی بی جانش نیز می رقصید.
    با کمک ماه و چراغ، قادر بودم حداقل در راه زمین نخورم.
    به در رسیده و به دنبال دستگیره محو در نور بی تاب، دستم را تکان دادم.
    هنگامی ک در به کندی در لولایش چرخید، به لبه چراغ برخورد کرده و شعله اش را خاموش ساخت.
    شانه ای بالا انداختم. زیر لب گفتم:
    - خب، زیادم مفید نبودی.
    انگار صدایی بالاتر از زمزمه، آرامش این کاخ کوچک را درهم می شکست.

    فضا سکوت محضی نداشت.
    بیرون از خانه، باد می وزید. من را دوستی قدیمی می پنداشت.
    چون انگار برای جلب توجه ام، مجبور بود به قاب پنجره سنگ بکوبد.
    خب، یک ماهی بود که در جواب تنها سکوتی کوتاه نصیبش می شد.
    متوجه نشدم در میانه در ایستاده و به چراغ خیره شده بودم، تا انگشتانی سرد، مثل سوزن به کمرم کشیده شد. لمسش از روی لباس به راحتی می گذشت و به پوستم می رسید.
    دستم را روی قلبم گذاشتم:
    - باشه، حواسم به زمان هست.
    بدون آن که بدانم دندان هایم روی لب هایم فشرده می شد.
    هنوز به این عادت نداشتم.

    فضای جدید روشن تر، پهن تر، اما خالی از پنجره بود.
    نور، سفید و آبی به خوبی به من خوش آمد گفت.
    از میان سقف می تابید. گوی هایی چنان کوچک از بالا اویزان بودند، که امکان داشت آن ها را با فندق اشتباه بگیرید. بهتر از چراغ هایی ک داشتم، روشنایی را تامین می کردند.
    فضا با هر قدمی که به سمت ردیف درب ها بر می داشتم، سنگین و گرفته تر می شد.

    در اینجا بوی غذایی نمی آمد. آشپزخانه ای وجود نداشت تا من و پدرم، همچون یک خانواده بر روی میز زیبایش بنشینیم و از مصاحبت هم لذت ببریم.
    گویی اینجا برف می نوشید و یخ می جوید.

    دری بزرگ، در میان قابی سنگی خود نمایی می کرد.
    دست بردم و با کف دستم به آن فشار وارد کردم.
    کریستال های یخی ریز بی عیب و نقص از درون آن به داخل دستم فرو رفتند و سوزشی خفیف برایم به ارمغان آوردند.
    و بعد، احساس آشنای کشیده شدن سرمای دستم.
    همزمان با تکه شدن در و فرو ریختنش، صدای ناقوس روی سقف شنیده شد.
    باید عجله می کردم.
    با رد شدن از مرز در حس کردم که روح شکل مادی به خود گرفت.
    نیازی حس نمی کردم تا نگاهش کنم.
    به اندازه ی کافی او را دیده بودم.
    راهم را به سمت دیوار شخصی ام پیمودم.
    قالب بدنم بر روی آن جای گرفته بود.
    پدرم در کنار دیوار ایستاده و امدنم را نگاه می کرد.
    امشب آمده بود تا با حضورش دلگرمم کند. لبخندی دل سرد کننده بر گوشه ی لبم بازی کرد.
    استوانه ای دراز در دستش نمایان شد. تکانش داد و به سمتم گرفت:
    - بگیرش. محلول امشب سرمای بیشتری رو ازت می کشه. همونطور ک خواسته بودی.
    در چشمانش درخشش نگرانی و در لب هایش خط های اضطراب را دیدم:
    - مطمئنی؟ درسته ک تامین ارواح محافظ وظیفه توئه، اما این دیگه زیاده رویه.
    تنها جوابم گرفتن استوانه و سر کشیدن آن بود.
    خانواده ای عجیب داشتم؛ در هر چند نسل چندین فرزند از هم خون های من وظیفه محافظت شهر از ارواح متخاصم را داشتند.
    من در این شهر خدمت می کردم.
    ما انرژی ارواح نیک و آن ها مال ما را تامین می کردند.
    بلورهای یخ را حس کردم ک به درونم نفوذ کرده و بدنم را زخم می کردند.
    فریاد تیزی از دهانم به بیرون جهید. ناخوداگاه چرخ خوردم و محکم به عقب کشیده شدم.
    روحی مادی، به شکل یک زن جلو آمد و تماما من را در بر گرفت.
    روال کار به همین صورت بود. ارواح مرده با روح زنده اما از جنسی مخالف ارتباط برقرار می کردند. سعی کردم به این فکر نکنم که این نوع اتصال پاکی دوران جوانیم را از بین می برد یا نه.
    در حقیقت فرصتی برای این کار نداشتم؛ سرما از درونم کشیده می شد. درست بود، درد داشت و بدنم را به رعشه می انداخت. بیشتر از همیشه اما چاره ای نداشتم.
    درد برای لحظه ای آن چنان زیاد شد ک نفسم را گرفت اما سپس تمام شده بود. من سهمم را انجام داده بودم.
    دهان روح را نزدیک دهانم حس کردم. شعله ای سفید از میان حفره تاریک قصد بیرون آمدن داشت. دهانم را باز کردم و آن را با رقبت به داخل کشیدم.
    گرما احساس لذت بخشی داشت.
    به درونم نفوذ می کرد و تمام بدنم را در خود غرق می ساخت. زخم هایم را درمان می کرد.
    نگرانی پدرم بی مورد بود.
    هیچ چیزی چنین لذتی را برایم به همراه نداشت.
    مثل خوردن یک لیوان شکلات داغ، در ایوانی رو به طبیعت بود.
    روح عقب کشید و به درون سقف به گوی های کوچک جذب شد.
    از کنار پدرم رد شدم و سوت زنان با بدنی داغ و سوزان به سمت اتاقم حرکت کردم.
    بگذار برف هر چقدر که می خواهد ببارد.

    اینجا کاخی بود کوچک،
    محافظ شهری بزرگ،
    حصاری فرا گرفته به دور شهر
    این کاخ ورودی ارواح
    من محافظم و آن جا
    غذا خانه ی ارواح بود
    ویرایش توسط ThundeR : 2017/02/06 در ساعت 15:19
    ThundeRam
    Fire and Blood
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    نقد داستان این جا غذا‌خانه‌ی ارواح است.
    سلام.
    یه جاهایی از داستان رو یهویی تند و تیز رفته بودین. مثلا اما این بار سرما، خب حتی از حد معمول نیز پتیش را فراتر می‌برد. یا اما من در این مکان؛ خب تنها فردی بودم که چیز بیشتری را طلب میکرد.
    خیلی اشتباه نگارشی نداشت.
    نوع قلمتون خیلی شیک، مرموز و قشنگ بود. با این که یه جاهایی گنگ . نا مفهوم میزد. یه جاهایی هم تند و تیز رفته بودین. توصیفای خاصی داشت که به فضای سرد داستان میخورد. اگه بخواین میتونید این داستانو دنباله‌دار کنید ولی نوع نثر به درد کوتاه میخورد و جوری بود که توی متن کوتاه یه جوری فکر آدمو درگیر میکرد و قشنگ بود ولی در صورت ادامه دادن باید روون بنویسید.
    در کل خوشم اومد. منتظر کارای بعدیتون هستم.
    ممنون.
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. شایعات قوت گرفت...جان اسنو زنده است یا نه؟/مسئله این است!
    توسط Araa M.C در انجمن اخبار فیلم، سریال و انیمه
    پاسخ: 7
    آخرین نوشته: 2015/07/26, 18:45
  2. چگونه در فصل امتحانات درست مطالعه کنیم؟
    توسط Samara در انجمن آموزشگاه
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/06/29, 04:33
  3. هاست های هک شده،یوزر،پس، ip هاست
    توسط H.A.M.I.D در انجمن بایگانی
    پاسخ: 4
    آخرین نوشته: 2015/03/29, 17:47
  4. مرد عنکبوتی شگفت انگیز 2 نتوانست پرندگان ریو را شکست دهد !
    توسط abramz در انجمن اخبار فیلم، سریال و انیمه
    پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2014/06/21, 16:06
  5. نقد و برسی فیلم All Is Lost (همه چیز از دست رفته است)
    توسط Prince-of-Persia در انجمن بایگانی
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/02/05, 00:07

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •