ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/04/12
    نوشته‌ها
    32
    امتیاز
    3,936
    شهرت
    0
    80
    کاربر انجمن

    Smile داستان کوتاه « زیر درخت ژینکو »


    درود
    فقط بگم که خودمم هنوز نمیدونم واقعا داستان کوتاهه یا نه
    اما میدونم که یه نسیمه که از سمت غروب میوَزه و صورتتو با گلبرگ های صورتی نوازش میکنه...

    فایل pdf
    زیر درخت ژینکو

    باد با موهایم بازی می‌کند؛ میانشان می‌دود و می‌خندد. آب از زیر پاهایم می‌گذرد و نوازششان می‌کند. خورشید روی کوه نشسته است و بالبخند نگاهم می‌کند. دشت از آن پایین، نگاه حسرتبارش را به من دوخته و کوه آرام زیر پاهایم خوابیده و گاه می‌لرزد... اما هیچ چیزنمی‌تواند این خموشی را بشکند و مرا از اندیشیدن بازدارد...

    یک شب او را در خواب دیدم؛ جامه‌ای به رنگ شکوفه‌های گیلاس به تن داشت، موهایش در نسیمی از گلبرگ‌های صورتی جاری بود و شفق در پشت سرش می درخشید... روبرویم ایستاد و در گوشم نجوا کرد؛ ندانستم چه گفت. ندانستم به چه زبانی بود. تنها از خواب بیدار شدم و به سوی دشت دویدم؛ آنقدر که توانستم غروب خورشید را ببینم و همانجا روی تپه ایستادم...

    باد درموهایم می‌پیچید؛ گاه آن‌ها را می‌بافت و گاه بازشان می‌کرد. آب دور پاهایم می‌لغزید و بعد میانشان می‌نشست. خورشید بر ستیغ کوه تکیه می‌داد و بالبخند نگاهم می‌کرد. دشت نیز آرام و گسترده می‌ایستاد و مرا می‌نگریست...

    کم‌کم شیطنت‌های باد، عاشقانه شد. نوازش‌های آب، شیداگون گشت و لبخندهای خورشید، شیفته... دشت، دستانش را باخواهش به سویم دراز کرد و تپه غرید و خود را آنقدر بالا کشید که به آسمان رسید...
    نسیمی از غروب می‌وَزَد و موهایم جاری می‌شود در گلبرگ‌های صورتی. ناگاه آن نجوای باستانی گوش‌هایم را و همه دلم را پر می‌کند... و سرانجام او می‌آید؛ عشق باستانی من پس از هزار و هفت سال می‌آید؛ در مسیری از گلبرگ‌های صورتی... با موهایی که می‌رقصند و لبی که می‌خندد... آرام بر لب صخره گام می‌گذارد و به سمتم می‌آید؛ دستانم را به سمتش دراز می‌کنم و او در آغوشم جای می‌گیرد. در گوشش نجوا می‌کنم و همه تن، یکی می‌شویم...باد، آرام میان شاخه‌هایم راه می‌رود و برگ‌هایم را می‌رقصاند. آب، میان هزار و هفت ریشه ام جریان می‌گیرد و سیرابشان می‌کند. خورشید از ما رو می‌گیرد و می‌رود. دشت همچنان مغموم نگاهم می‌کند و کوه آرام می‌گیرد...

    ***
    آیدا ب. (هومورو)_OwlTheWhite
    22 اسفند 1395 ...
    11 March 2017
    ... 21:31 ...

    ویرایش توسط اشوزُشت سپید : 2017/06/20 در ساعت 11:39
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    تیم نقد
    منتقد: kianick
    خب، سلام. یه سری نکات نگارشی داستانت داشت که به چند تا اشاره میکنم:
    خیلی خوبه که این جا سه تا فعل است رو ادغام کردی:
    دشت از آن پایین نگاه حسرتبارش را به من دوخته و کوه آرام زیر پاهایم خووابیده و گاه میلرزد...
    این جا نبای سه نقطه بزاری، ویر گول مناسب تره با توجه به امای بعدی.
    در عبارت بعدی بهتره که به جای خموشی، خاموشی رو به کار ببری.

    رو به یویم ایستاد و در گوشم نجوا کرد؛ ندانستم چه گفت.
    این جا نقطه ویرگول به کار نمیره، با توجه به جمله ی یهویی ندانستم چه گفت سه نقطه بهتره.
    در چند جمله یبعدی هم به جای نقطه، ویرگول بهتره.

    ... و لبخند های خورشید، شیفته ...
    من به شخصه استفاده از فعل محزوف رو میپسندم، آفرین.

    در ضمن، هر جایی جا به جایی فعل زیبا جلوه نمیکنه، مثل این جا:
    نسیمی از غروب میوزد و موهایم جاری میشود در گلبرگ های صورتی.

    نا گاه آن نجوای باستانی گوش هایم را و همه‌ی دلم را پر میکند.
    اگه بخوای چند تا چیز رو به خودت نسبت بدی برای زیبایی و روون بودن باید به کلمه ی آخر شناسه‌ی اول شخص مفرد (ام) بدی. (برای نسبت دادن به بقیه ی شخص ها هم صادقه.)
    از نقطه ویرگول زیاد و بد جا استفاده کرده بودی.
    یه نکته: بعد از سه نقطه باید جمله‌ی بعدی رو در خط بعدی بنویسی نه در ادامه.

    از تشخیص و توصیفاتت خیلی خوشم اومد . واقعا به نوشته روح داده بودن.
    یکی از نفاط قوت این بود که از افعال عالی استفاده کرده بودی، یعنی متنوع و متفاوت بودن مثلا نگاه کردن و نگریستن که یه معنی رو میدن.

    در کل باید بگم شاید من زیادی خنگم ولی داستانت سر و ته نداشت از نظرم~~. یعنی هدفی نداشت و به مخاطب چیز خاص و جدیدی رو نشون نمیداد و بیشتر بر پایه ی احساسات و توصیفات بود تا درک و منظور و من نفهمیدم آخرش چیشد~~
    قلم خیلی قشنگی برای نویسندگی داری و نعمت استفاده از تشخیص و توصیف. باید برای داستانات به دنبال موضوع و هدف باشی و روون تر، مشخص تر و با هدف تر بنویسی.
    منتظر کارهای بعدیت هستم

    منتقد: MIS_REIHANE
    با سلام و خسته نباشید خدمت ایدای عسیسم.
    زیر درخت ژینکو... خب این نوشته تو داستان کوتاه طبقه بندی نمیشه یه متن و یه انشای سراسر توصیفه.احساسات توش موج میزنه.بند اول واقعا زیبا نوشته شده بود چقدر این حساسات باهم درگیرند و چقد زیباهستن.بهترین قسمت این داستان همون توصیفات ادبی بند اول بود.بارش واقعن مثبت بود تو توصیف کردن دستی داری بس طویل افرین.
    زمانبندی افعال خیلی غلطههههه.ینی واقعنننننن قاطی پاتیه!چندتا سطر اول خوب بود ولی اون اخرا خیلی بد شد.ینی یه جوری قاطیشون کردی که فهمشم سخت شد یهو.مضارع و ماضی و ماضی بعید باهم یکی شد کلا نابود کرد.توی منسجم کردن یه متن و اینجور چیزا زمان خیلی مهمه.یهویی نمیتونی از حال بری شیش سال قبل.پرش خیلی چشم گیری بود.
    یه مشکل دیگه هدف دار بودن داستان بود.شما با چه هدفی این داستانو نوشتی.برای هر نوشته ایی ی هدفی باید باشه.همش توصیف که نمیشه.وقتی هدف دار نباشه و به چیزی نانجامه میشه ی متن شلم شوربا که بی سرو تهه نویسنده نمیدوه میخواد به چی برسه.من مینویسم بابا اب داد.خب داد که داد.ی جملس ولی ی کاری توش انجام شده.ی سر انجام رسیده.درسته تو متن باد قدم میزنه و اب شیرجه میره و کوه بندری میره.اما ب ی نقطه ی پایانی نمیرسن.من خودم ی داستان نوشتم اسمش اصول مردن بود خودتم خوندیش (نشون ب این نشون ب دریای خزرم گیر دادی ) مثلا اون داستان هم ی چیز هدف دار نبود.فقط ی نوشته بود و در اخر حتی سارا ملیساندر هم اشراه کرد ک شلم شوربا شد.وقتی داستان نخواد به جایی برسه و مقصدی نداشته باشه خوندنشم بی فایدس.بدون در نظر گرفتن اون حس و حال خوبی که در طی متن بهت دست میده. امم مخاطب دار بودنش هم بر میگرده ب همین.وقتی ندونی برای چ هدفی مینویسی نمیفهمی که چه کسایی اینو میخونن و میپسندن.و بلعکس.رابطه دوسویس.
    امم ایدا یادته یه داستان دیگه بود که منو ناری اینجا نقدش کردیم؟تابستون پارسال اوایل مهر.که ی نسخشو برام فرستادی تو بوک پیج که تازه بازنویسی کرده بودی.اگه یادت باشه اون داستانم همین مشکلات رو داشت.بهتره این چیزا رو از پایه حل کنی.اون داستان هم مثل این بیشتر شبیه ی مقدمه ی خیلی قشنگ برای یه رمان بلنده.اگر این داستانو ی رمان کنی واقعن قشنگ میشه (:
    و در کل! اها متنم بگم.رون بود.خوب جذب میکرد ادمو.و علاوه بر این خیلی هم کوتاه بود.بهتره بیشتربنویسی جای شاخ و برگ دادن زیاد داره.مرسی ازت و خسته نباشی جیگرطلا.
    اها راستی.اسمش بی ربط نبود؟

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    تیم نقد
    منتقد: kianick
    خب، سلام. یه سری نکات نگارشی داستانت داشت که به چند تا اشاره میکنم:
    خیلی خوبه که این جا سه تا فعل است رو ادغام کردی:
    دشت از آن پایین نگاه حسرتبارش را به من دوخته و کوه آرام زیر پاهایم خووابیده و گاه میلرزد...
    این جا نبای سه نقطه بزاری، ویر گول مناسب تره با توجه به امای بعدی.
    در عبارت بعدی بهتره که به جای خموشی، خاموشی رو به کار ببری.

    رو به یویم ایستاد و در گوشم نجوا کرد؛ ندانستم چه گفت.
    این جا نقطه ویرگول به کار نمیره، با توجه به جمله ی یهویی ندانستم چه گفت سه نقطه بهتره.
    در چند جمله یبعدی هم به جای نقطه، ویرگول بهتره.

    ... و لبخند های خورشید، شیفته ...
    من به شخصه استفاده از فعل محزوف رو میپسندم، آفرین.

    در ضمن، هر جایی جا به جایی فعل زیبا جلوه نمیکنه، مثل این جا:
    نسیمی از غروب میوزد و موهایم جاری میشود در گلبرگ های صورتی.

    نا گاه آن نجوای باستانی گوش هایم را و همه‌ی دلم را پر میکند.
    اگه بخوای چند تا چیز رو به خودت نسبت بدی برای زیبایی و روون بودن باید به کلمه ی آخر شناسه‌ی اول شخص مفرد (ام) بدی. (برای نسبت دادن به بقیه ی شخص ها هم صادقه.)
    از نقطه ویرگول زیاد و بد جا استفاده کرده بودی.
    یه نکته: بعد از سه نقطه باید جمله‌ی بعدی رو در خط بعدی بنویسی نه در ادامه.

    از تشخیص و توصیفاتت خیلی خوشم اومد . واقعا به نوشته روح داده بودن.
    یکی از نفاط قوت این بود که از افعال عالی استفاده کرده بودی، یعنی متنوع و متفاوت بودن مثلا نگاه کردن و نگریستن که یه معنی رو میدن.

    در کل باید بگم شاید من زیادی خنگم ولی داستانت سر و ته نداشت از نظرم~~. یعنی هدفی نداشت و به مخاطب چیز خاص و جدیدی رو نشون نمیداد و بیشتر بر پایه ی احساسات و توصیفات بود تا درک و منظور و من نفهمیدم آخرش چیشد~~
    قلم خیلی قشنگی برای نویسندگی داری و نعمت استفاده از تشخیص و توصیف. باید برای داستانات به دنبال موضوع و هدف باشی و روون تر، مشخص تر و با هدف تر بنویسی.
    منتظر کارهای بعدیت هستم

    منتقد: MIS_REIHANE
    با سلام و خسته نباشید خدمت ایدای عسیسم.
    زیر درخت ژینکو... خب این نوشته تو داستان کوتاه طبقه بندی نمیشه یه متن و یه انشای سراسر توصیفه.احساسات توش موج میزنه.بند اول واقعا زیبا نوشته شده بود چقدر این حساسات باهم درگیرند و چقد زیباهستن.بهترین قسمت این داستان همون توصیفات ادبی بند اول بود.بارش واقعن مثبت بود تو توصیف کردن دستی داری بس طویل افرین.
    زمانبندی افعال خیلی غلطههههه.ینی واقعنننننن قاطی پاتیه!چندتا سطر اول خوب بود ولی اون اخرا خیلی بد شد.ینی یه جوری قاطیشون کردی که فهمشم سخت شد یهو.مضارع و ماضی و ماضی بعید باهم یکی شد کلا نابود کرد.توی منسجم کردن یه متن و اینجور چیزا زمان خیلی مهمه.یهویی نمیتونی از حال بری شیش سال قبل.پرش خیلی چشم گیری بود.
    یه مشکل دیگه هدف دار بودن داستان بود.شما با چه هدفی این داستانو نوشتی.برای هر نوشته ایی ی هدفی باید باشه.همش توصیف که نمیشه.وقتی هدف دار نباشه و به چیزی نانجامه میشه ی متن شلم شوربا که بی سرو تهه نویسنده نمیدوه میخواد به چی برسه.من مینویسم بابا اب داد.خب داد که داد.ی جملس ولی ی کاری توش انجام شده.ی سر انجام رسیده.درسته تو متن باد قدم میزنه و اب شیرجه میره و کوه بندری میره.اما ب ی نقطه ی پایانی نمیرسن.من خودم ی داستان نوشتم اسمش اصول مردن بود خودتم خوندیش (نشون ب این نشون ب دریای خزرم گیر دادی ) مثلا اون داستان هم ی چیز هدف دار نبود.فقط ی نوشته بود و در اخر حتی سارا ملیساندر هم اشراه کرد ک شلم شوربا شد.وقتی داستان نخواد به جایی برسه و مقصدی نداشته باشه خوندنشم بی فایدس.بدون در نظر گرفتن اون حس و حال خوبی که در طی متن بهت دست میده. امم مخاطب دار بودنش هم بر میگرده ب همین.وقتی ندونی برای چ هدفی مینویسی نمیفهمی که چه کسایی اینو میخونن و میپسندن.و بلعکس.رابطه دوسویس.
    امم ایدا یادته یه داستان دیگه بود که منو ناری اینجا نقدش کردیم؟تابستون پارسال اوایل مهر.که ی نسخشو برام فرستادی تو بوک پیج که تازه بازنویسی کرده بودی.اگه یادت باشه اون داستانم همین مشکلات رو داشت.بهتره این چیزا رو از پایه حل کنی.اون داستان هم مثل این بیشتر شبیه ی مقدمه ی خیلی قشنگ برای یه رمان بلنده.اگر این داستانو ی رمان کنی واقعن قشنگ میشه (:
    و در کل! اها متنم بگم.رون بود.خوب جذب میکرد ادمو.و علاوه بر این خیلی هم کوتاه بود.بهتره بیشتربنویسی جای شاخ و برگ دادن زیاد داره.مرسی ازت و خسته نباشی جیگرطلا.
    اها راستی.اسمش بی ربط نبود؟
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. داستان کوتاه: سایلنزیا
    توسط MAMmad18 در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2017/08/05, 01:27
  3. داستان کوتاه زیبا درباره خداوند
    توسط Samara در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/11/17, 23:49
  4. داستان های زیبا و کوتاه نت
    توسط lionheart در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 55
    آخرین نوشته: 2012/08/29, 12:14

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •