بچه ها اگه میشه بخونین قسمت های قبلی داستان رو قبل نوشتن.....خیلی از اطلاعاتی که توی اولای داستان داده بودیم رو نقض کردین توی قسمتای جلو تر...ولی خب سخت نمیگیریم،بریم ادامه:
آرام از جایم بلند شدم و اطراف را نگاه کردم،پس آشپزخانه اینجا بود،همان طور بود که در رویا دیده بودم،اما این بار همه چیز عادی بود،کمی اطرافم را نگاه کردم و بعد به فکر فرو رفتم
همه ی اینها چه معنی داشت؟
برادرم...آیا واقعا شیطان راست میگفت؟اما..او شیطان بود! مگر ممکن است شیطان راست بگوید؟ صدائی در ذهنم گفت:"فقط هنگامی که حقیقت آزار دهنده تر است"
خب،این هم حرفی بود!
صبر کن،آن پدرمان که درآسمان هاست...؟خدا پدر شیطان بود!؟
لحظه این روابط را کنار گذاشتم و به این یکی سوالش فکر کردم:چرا خودش با آن همه قدرت نیامد و با من روبه رو نشد؟
چرا؟واقعا چرا؟من یه بازیچه بودم؟این داستان ها چه معنی داشت؟"شمشیر مراهم به تو داده"...پس چرا شیطان شمشیرش را پس نگرفت؟نمیدانستم،به این نتیجه رسیدم که به هیچ چیز دراین خانه دیگر نمیتوان اعتماد کرد.
کمی به آن پیکره ی خاکستری فکر کردم...
یادم آمد وقتی از او پرسیدم چرا من؟
پاسخ داده بود: "روز اولی که وارد این خونه شدی رو یادته؟تو تنهاکسی بودی که فرار نکرد،تنها کسی بودی که به جای داد و بیداد و اوردن جنگیر با درو پنجره ها جنگید،تنها کسی بودی که شب اول باز دوباره تنها به اینجا برگشتی...تو شجاعت این کارو داری پارسا،این قدرت رو میپذیری؟یا ترجیح میدی در نادونی و ضعف مثل بقیه ی آدم ها صبحت رو به شب برسونی؟"
و بعد حقایق رو نشونم داده بود..و بهم قدرتی والا تر از هرانسان بخشیده بود.
دردرونم میدانستم که این حرف ها حقیقت دارد،اما چیزهائی که به من نگفته بود چه؟
ناخودآگاه آرام زیرلب نامی را صدا زدم:مرد خاکستری...
و بعد،او آنجا بود،انگار همیشه آنجا بوده و تنها من نمیدیدمش.
نگاهش کردم،مرا سلام داد،فقط نگاهش کردم،گفت مرا خواندی؟خشمم شعله کشید،فریاد زدم:
"همه ی اینا یعنی چی؟تو برادر شیطانی؟و خدا پدرش است؟مرا بازیچه ی خودت کردی؟اصلا تو کی هستی؟او که بود؟اینجا چه خبره لعنتی!؟..."
شمشیرم را بلند کردم و خواستم اورا تهدید کنم تا حقیقت را به من بگوید
دستش را به نشانه ی تسلیم بالابرد،
نفس عمیقی کشیدم و خودم را آرام کردم
گفت:مطمئنی میخواهی همه چیز را بدانی؟
-برای هرچیزی آمادم
+دانستن همیشه تاوان دارد
-باید بدونم که برای کی و چی می جنگم
+حق با توست،انگار چاره ای ندارم
من مرد خاکستری هستم و اوکه دیدی شیطان بود،بله،برادرم،مرد سرخ،مرد سیاه،ابلیس ، خداوند پدر و آفریدگار ماست همونطوری که پدر و آفریدگار همه ی موجودات دیگه هم هست،و ما یک برادر دیگر هم داریم،مرد سفید،مرد نور،فرزند خدا،فرزندی اهورائی به نام اهورا
برادرم به تو دروغ نگفت،اما فقط بخشی از حقیقت رو گفت،تا بتونه ازت سوء استفاده بکنه و تورو نصبت به من بدبین
بازی ای که توش وارد شده بازی ایه که همیشه بوده،بازی بین خیر شر،بین شیطان و اهورا،بین دوبرادر،
اما اینکه من چه کسی هستم،
من مردخاکستری هستم،نه از دیار نورم و نه تاریکی،من به هردو دسترسی دارم،وظیفه ی من،حفظ تعادل است میان فرستادگان شیطان و اهورا،من وظیفه دارم که تعادل را حفظ کنم
اما چرا خودم با او روبه رو نمیشوم؟
چون اجازه ی این کار را ندارم! نه من،نه شیطان و نه اهورا هیچ کدام حق دخالت مستقیم درهیچ دنیائی رو نداریم،شیطان و اهورا فقط وسوسه میکنند و من،با فرستادگان و یا تغییر آدم ها و حوادث تعادل را برقرار میکنم
اما خانه ی پیشتاز همیشه قوانین خودش رو داشته،و حالا چنان تعادل به هم خورده که من از شخص خدا اجازه گرفتم تا بازیگر جدیدی رو وارد بازی کنم، "تو"
دست خدا،فرستاده ی مرد خاکستری،برقرار کننده ی تعادل میان تمام دنیا ها
یک انسان،تو انسانی پارسا،هم خوی شیطانی داری هم خوی خداوندی،تو در درون خودت در عین شیطان بودن اهورائی
البته مانند من،خاکستری،پس درحوضه ی اختیارات من خواهی بود.
پارسا،این چند بعدی بودنت،به تو قابلیت این را میدهد تا کاری کنی که هیچ یک از ما سه برادر قادر به انجام آن نیستیم،تو میتوانی مستقیم به قلمروی شیطان و اهورا بروی و هرکسی را که میخواهی نابود کنی،چون مانند ما به قوانین محدود نیستی...
سکوت کرد تا حرفهائی که شنیده بودم را درک کنم...
حقایق مرا مبهوت کرد،
اما بعد دوباره خشمگین شدم:"چرا اینا رو همون اول به من نگفتی!؟!؟"
به آرامی پاسخ داد"چون میترسیدم..."
تعجب کردم،"از چی؟از من؟"
+ازینکه طرف شیطان را بگیری...نشنیدی پارسا؟ تو آزادی تا به هرکسی میخواهی ملحق شوی؛اما مواظب باش،دیدی که شیطان چطور رویای آن زن یعنی "جاودانگی" را به او بخشید
پرسیدم:میخواهی بگوئی توهم میتوانی مرا جاودانه کنی؟
خندید:تو هم اکنون هم جاودانه ای پارسا،من چیزهائی خیلی بیشتر از آنکه برادرم آزاد باشد به تو بدهد برایت مهیا کردم،به مرور به یک یک آنها پی خواهی برد.
پرسیدم:و در ازای چنین لطفی حتما میخواهی که طرف تورا بگیرم؟
پاسخش مرا متعجب کرد،به سادگی گفت:"نه"
-پس چه؟
+خوب گوش کن پارسا،کاری که تو باید بکنی این است که نه طرف من را بگیری نه شیطان و نه اهورا ، جائی که تو به عنوان انسان قرار است به آن برسی خدائی شدن است،خانه ی پیشتاز را امن کن و خودت را به خدا برسان تا چیزی به تو بدهد که ما موجودات فانی به تخیل هم نمیبینیم.
-صبر کن،تو فانی هستی؟مگر مرا جاودان نکردی؟
+من فرزند خدام،اگر او بخواهد،همه ی ما فنا میشویم ؛ حالا برو پارسا،حقایق را کشف کن و تعادل را به دنیا برگردان ، برو و آن یکی برادر را هم ببین،اهورا را...
فریاد زدم:صبر کن! برادرت شیطان،او چرا این قدر زیباست!؟
همان طور که محو میشد خندید:ظاهر زیبا سلاح شیطان است،اگر حقیقت وجودی اش را میدیدی نمیتوانستی تحمل کنی و دیوانه میشدی،خوشحال باش که چشم دیدن ماورا را بهت داده ام.
شیطان را زیبا یافتی...اگر اهورا را ببینی چه خواهی گفت.....
و به همین سادگی
او رفت
به شمشیرم تکیه دادم و سرم سوت کشید،دست خداوند و فرستاده ی مرد خاکستری،کسی که تعادل را به جهان برمیگرداند و شیطان و اهورا را سرجایشان می نشاند!
ناگهان درون خودم خندیدم و زیر لب گفتم:که یه خونه ی ارزون تو یه همچین جائی از شهر،یه موقعیت خارج العاده ایه نه!؟
به سمت در آشپزخانه رفتم و دستگیره را چرخاندم،ناگهان چشمانم سیاهی رفت و به بیرون اتاق سقوط کردم،جلو چشمانم باز آن رویا جرقه زد:
"ازت متنفرم! متنفرم! متنفرم!
صدای پائی که به آشپزخانه میدود،صدای جست و جو میان کارد و چنگال ها و...."
روی فرش هال سقوط کرده و در پشت سرم بسته شده بود
آنرا باز کردم،به خارج باز میشد و نه آشپزخانه،بستم و دوباره باز کردم،همان
متفکر ایستادم،راهی به آشپزخانه نبود،حداقل نه راهی فیزیکی.
اتاق همان شکلی بود که آنرا ترک کرده بودم: "به هم ریخته،با کاغذ های پاره پاره و نوشته و جوهری روی زمین"
اما یه چیز فرق داشت
بالای سر نوشته رفتم،این بار به جای پیام خوش آمد گوئی به خانه ی جهنمی نوشته بود:
"من منتظرت هستم پارسا،اهورا تورا میخواند،اورا اجابت کن"
شمشیر آخته ام را در غلاف فرو کردم،آرام و بی هیچ عجله ی به سمت زیر زمین روانه شدم
اکنون،زمان رو به روئی با برادر سوم بود....