ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 13 , از مجموع 13
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن

    داستان(خیلی) گروهی پیشتاز

    خب سلام! یه طرحی الان زد به سرم گفتم با هم پیاده‌اش کنیم.
    جریان به این صورته که من با این پاراگراف شروع می‌کنم و نفر بعدی از بقیه‌اش به سلیقه خودش مینویسه و داستان نفر قبل خودش رو ادامه میده! به طوری که راه ادامه دادن برای شرکت کننده های بعدی باز باشه. ببینیم چی در میاد خلاقانه ترین پیچش داستان هر هفته معرفی میشه. حواستون باشه نباید داستان رو عوض کنید.

    مثال:
    نفر اول: اولین باری بود که اونو میدیدم و وای! نزدیک بود بیهوش شم. یه نفر چقدر می‌تونست با عکساش فرق داشته باشه.
    نفر دوم: میتونم اطمینان بدم که صد در صد از عکس هایی که به من نشون داده بود زشت تر بود. ننه کجایی که الان پسرتو هلاک میکنن!
    نفر سوم: برگشت و با لبخندی که دندونای زردش رو به رخ می‌کشید سلام کرد. واقعا که هرچی قیافه کریه تر، صدا قشنگ تر.
    الی آخر

    با این فرق که هر فرد حداقل باید یک پاراگراف 5 خطه بنویسه و حداکثر دو پاراگراف 5 خطه. حق عوض کردن زاویه دید داستان، پایان دادن داستان و هرگونه تغییر خیلی اساسی مثلا تغییر لحن رو ندارید. ولی خط داستان رو قشنگ میتونید 180 درجه بچرخونیدش.

    دستانم می‌لرزند. چند بار از ترس از هوش رفته‌ام ولی با ضربات متوالی او به صورتم بیدار شده‌ام. خدایا، چقدر صورتم درد می‌کند. سرم گیج می‌رود و از حماقت مزخرفی که کرده‌ام لجم می‌گیرد. کسی روی میز ناهاری که پشتش نشسته‌ایم، با انگشتانش ضرب گرفته اما دیده‌ی تارم چهره‌اش را تشخیص نمی‌دهد. گرچه دیدنش هم تفاوتی ایجاد نمی‌کند نه برای من. «فقط کافیه بتونم فرار کنم تا دهنتو صاف کنم مجتبی!» این فکر لحظه ای از سرم می‌گذرد و از اینکه هنوز این شوخ طبعی ضعیفم پا برجاست خنده‌ی ریزی می‌کنم. مشت دیگری خنده‌ام را بیرون آمده، نیامده خفه می‌کند. دهانم شور می‌شود و مایع گرمی چانه‌ام را می‌پوشاند.
    - پارسا بخور دیگــــه! از صبح پای گاز وایسا، بعدم آقا اینطوری لب و دهنشو مثل بچه ها جمع کنه و غذاشو نخوره.
    چیزی با قاشق درون دهانم می‌ریزد. طعم عجیبی دارد... لعنتی! با حس کردن طعم گوشت تلخ و خام دلم بهم می‌خورد. عق می‌زنم و استفراغم روی میز می‌ریزد. او جیغی می‌کشد و صدای پاهایش را می‌شنوم که روی زمین کوبیده می‌شوند.
    - ازت متنفرم! متنفرم! متنفرم!
    و می‌دود سمت آشپزخانه. این را از صدای پاهایش می‌فهمم. صدای گشتن میان قاشق چنگال و چاقو ها را میشنوم و بعد...
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2013/08/20
    محل سکونت
    اراک
    نوشته‌ها
    252
    امتیاز
    10,379
    شهرت
    0
    1,022
    کاربر انجمن
    هول هولکی و بدون فکر زیاد نوشتم اگه بد شد شرمنده.

    همانطور که انتظار داشتم در با صدای احمقانه ای که باید مو به تن سیخ کند اما بیشتر فیلم های ترسناک هر شبی تلویزیون را به یادم می انداخت، پشت سرم بسته شد. پشت در هوا سرد بود و مهی رقیق اطراف کف پله هایی که به سمت سرداب میرفتند جمع شده بود. کمی طول کشید تا به تاریکی حجم دار راه پله عادت کنم و ارام ارام پایین بروم. پنج پله سنگی خیس و سُر را با پاهای برهنه پشت سر گذاشتم ظاهرن ان فرشته(؟) کفش را فراموش کرده بود. و بعد صدای نرم دوباره در سرم پیچید :" تو با دروغ احاطه شدی."
    امروز به اندازه کافی مسخره بازی شیاطین و بله... خون، به اندازه کافی خون دیده بودم. تنها چیزی که نیاز داشتم یک خانه گرم خالی از شیاطین و فرشتگان و مقدار زیادی کاغذ بود.

    -"کی این حرفو میزنه؟ یه شیطان که بچشو با گوشت زنش تغذیه میکنه؟"

    -"زنم؟" صدا خشن شد همچنان که نرم مانده بود"احمق نباش. من که خودمو درگیر یه انسان نمیکنم اونم یه انسان مونث. من فقط بچه شو به فرزند خوندگی قبول کردم یه جورایی مثه یه پدر تعمیدی" و به شوخی بی مره اش خندید.خنده ای با دهان بسته در تاریکی. چندش اور بود انهم وقتی چند دقیقه پیش داشتم با یک سر حرف میزدم.

    -"به هر حال کی به جز یه شیطان میتونه جنان بلایی سر کسی بیاره.از اون زن فقط یه سر مونده بود."

    -"کی؟ صبرکن.... فک کنم یه انسان. شیاطین بغیر از من کوچیک تر و بی ازار تر از اونن که با انسان رقابت کنن. من شاید یه رقیب جدی باشم. اما یکی به هفت میلیارد؟" حالا میتوانستم نور سفید خیره کننده ای را ده یازده پله جلوتر از پشت درگاهی بدون در ببینم. " فک میکردم برادرم این بار یه ادم جالب برام فرستاده باشه. فک میکردم باهوش تر باشی اما نه." برادر؟ بین دیوانه های خطرناکی گیر افتاده بودم.
    " بذار داستان رو برات تعریف کنم. پسر اون زن نمونه خالصی از شرارت بود. پس تصمیم گرفتم استعداد هاشو در جهت درستی پرورش بدم اما اون زن طمعکار بود و در برابر پسرش از من جاودانگی خواست. هزینه زیادی بود خیلی زیاد اما جالب بود به همون میزان که زیاد بود. انقدر که ترجیح میدادم پسرو رها کنم و مادرو تماشا کنم. و جاودانش کردم نه اون جاودانگی که مادره میخواست. خوب... فکر نکنم حتی ان پدر ما که در اسمانهاست هم بتونه/بخواد دوباره چنان جاودانگی به شماها بده. هر چی باشه یه بار داشتینش و خودتون نخواستینش. به هر حال کاری کردم روح زن تا ابد در جسمش بمونه بدون توجه به اینکه چه بلایی سر جسمش میاد. و پسره رو تعلیم دادم. پسره عاشق مادره بود حتی با این که فروخته بودش. و این منو عصبی میکرد. شما ادما احمق تر از اونید که...."

    حالا میتوانستم درون سرداب را ببینم. درست وسط اتاق هیکل بلند قدی ایستاده بود که نور از اطرافش بالا میزد و صدا، صدای واقعی از او بلند میشد. هیکل لباس بلند سفیدی شبیه لباس راهبان تبتی داشت هرچند طراحی متفاوتی داشت. یک طرف سرداب پوشیده شده بود از بشکه های چوبی و شیشه. و سمت دیگرش یک در بزرگ اهنی بود که معمولن برای سرد خانه ها میگذارند. یک لحظه ارزو کردم پر از جنازه های تکه تکه نباشد. هیکل همچنان که حرف میزد چرخید و من توانستم چهره اش را ببینم و نفسم حبس شد و صدا از سرم رفت هر چند که هنوز لبهایش تکان میخورد.

    او، شیطان زیبا بود. بیشتر از اینکه فکرش را کنم. موها و ریشهای بسیار بلند سیاه داشت و چشمانش روشن ترین و عمیق ترین رنگی بود که دیده بودم. به دنبال سم بی اختیار به پاهایش نگاه کردم که کفش های چرمی زیبایی دیدم و بیشتر به ان یاروی خاکستری دشنام دادم.

    لبهایش ایستاد. بعد لبخند زیبایی زد. "پس بالاخره رسیدی زیاد منتظر تو و بازیمون بودم." چشمهایش برقی زد" اوه. خیلی جالبتر شد برادرم شمشیر منو بهت داده. خوب حالا میخوای باهاش چیکار کنی؟"گیج بودم خیلی گیج. انقدر که یادم نماند وقتی که

    شمشیر را بالا بردم و خودم را پرت کردم طرفش فریاد زدم یا نه.
    ویرایش توسط Magystic Reen : 2017/05/05 در ساعت 22:52 دلیل: توضیح
    [IMG]http://www.upsara.com/images/z12q_imagine_sticker.jpg[/IMG]
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2017/01/19
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    62
    امتیاز
    4,957
    شهرت
    0
    153
    نویسنده
    این اولین باره که دارم داستان مینویسم دیگه ببخشید اگه خوب نیست ...
    دو دستی شمشیر رو گرفته بودم و فقط به سمت اون موجود جذاب می دویدم تا نابودش کنم و...تمام ....
    وقتی بهش رسیدم چشمامو بستم، شمشیر رو بالا آوردم و محکم به بدنش ضربه زدم . درسته که زور زیادی نداشتم اما همون ضربه برا از پا انداختنش کافی بود.سرجام میخکوب شده بودم. نمیدونستم وقتی چشمامو باز کنم اون روی زمین افتاده یا نه ؟ آروم آروم چشامو باز کردم .چیزی روبروم ندیدم . از پشت سرم صدای خندۀ بلند و چندش آوری شنیدم مدام بلند و بلندتر شد. دیگه تحملشو نداشتم داد زدم :
    بس کنننن
    از خندیدن دست برداشت و گفت:
    بچه تو میخوای منو بکشی؟! فکر میکنی میتونی ؟ منو ؟
    و دوباره شروع کرد به خندیدن. برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. هنوز جذابیتش برام عجیب بود . مگه اون شیطان نبود پس چرا اینهمه زیبایی خیره کننده رو یکجا داشت ؟!
    خنده هاش متوقف شد. صاف تو چشمام خیره شد و خیلی جدی پرسید:
    تو واقعا حرفایی که برادرم بهت زده رو باور کردی ؟ فکر کردی چون یک شمشیر بهت داده و یک سری حرف قشنگ ردیف کرده و فرستادت که با من مقابله کنی، اون خوبه؟ یک بار شد با خودت فکر کنی که اون با این همه قدرتی که داره چرا خودش نخواسته بیاد اینجا و رو در روی من وایسه و بجنگه؟! یک بار به این فکر کردی که چرا تورو انتخاب کرده ؟
    ای پسرۀ احمق. ندونسته وارد چه بازی خطرناکی شدی!! تو چقدر ساده ای که به این راحتی بهش اعتماد کردی. خوب گولت زد و خودشو کشید کنار و تورو طعمه کرد. حتی بهت نگفت باید کجا بری و چیکار کنی. اون در این حدم به تو اعتماد نداشت که حقیقتو بهت بگه تا بدونی برا چی ازت استفاده میکنه ؟!
    کاملا شوکه شده بودم. نمیدونستم چقدر از حرفایی رو که میزنه باور کنم. خواستم حرف بزنم، دهنمو به زور باز کردم که بگم "نهههه، داری دروغ میگی" اما اون راست میگفت. من این چیزا رو نمیدونستم یعنی هیچی نمیدونستم. حرفای هرکی که باهاش روبرو شده بودمو باور کرده بودم اما حالا....با کلی زحمت صدامو محکم کردم و گفتم:
    داری دروغ میگی.
    اما شک توی صدام موج میزد. نذاشت حرف دیگه ای بزنم. پوزخندی زد و گفت:
    بچه تو حتی باخودتم روراست نیستی. تو هیچ هدفی نداری چون هیچی نمیدونی. منو ببین؛ حتی در ظاهر هم فرق چندانی با اون برادر خرابکار و ترسوم ندارم .
    سپس دستشو به سمتم دراز کرد. موجی آبی رنگ به بدنم برخورد کرد، آنقدر محکم بود که روی زمین افتادم و بیهوش شدم.
    چشمامو آروم آروم باز کردم. یک لحظه هیچی یادم نبود اما کم کم همه چیز رو خاطر آوردم. من الان کجام؟ کف آشپزخونه افتاده بودم. به سقف زل زدم و زیر لب گفتم عجب خواب بدی دیدم. خواستم بلند شم ولی چیزی در دستانم سنگینی کرد ، شمشیر خون آلود هنوز در دستم بود ...
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2015/06/07
    محل سکونت
    همین دوربرا......،تهران البته!
    نوشته‌ها
    203
    امتیاز
    28,687
    شهرت
    0
    793
    کاربر انجمن
    بچه ها اگه میشه بخونین قسمت های قبلی داستان رو قبل نوشتن.....خیلی از اطلاعاتی که توی اولای داستان داده بودیم رو نقض کردین توی قسمتای جلو تر...ولی خب سخت نمیگیریم،بریم ادامه:

    آرام از جایم بلند شدم و اطراف را نگاه کردم،پس آشپزخانه اینجا بود،همان طور بود که در رویا دیده بودم،اما این بار همه چیز عادی بود،کمی اطرافم را نگاه کردم و بعد به فکر فرو رفتم
    همه ی اینها چه معنی داشت؟
    برادرم...آیا واقعا شیطان راست میگفت؟اما..او شیطان بود! مگر ممکن است شیطان راست بگوید؟ صدائی در ذهنم گفت:"فقط هنگامی که حقیقت آزار دهنده تر است"
    خب،این هم حرفی بود!
    صبر کن،آن پدرمان که درآسمان هاست...؟خدا پدر شیطان بود!؟
    لحظه این روابط را کنار گذاشتم و به این یکی سوالش فکر کردم:چرا خودش با آن همه قدرت نیامد و با من روبه رو نشد؟
    چرا؟واقعا چرا؟من یه بازیچه بودم؟این داستان ها چه معنی داشت؟"شمشیر مراهم به تو داده"...پس چرا شیطان شمشیرش را پس نگرفت؟نمیدانستم،به این نتیجه رسیدم که به هیچ چیز دراین خانه دیگر نمیتوان اعتماد کرد.
    کمی به آن پیکره ی خاکستری فکر کردم...
    یادم آمد وقتی از او پرسیدم چرا من؟
    پاسخ داده بود: "
    روز اولی که وارد این خونه شدی رو یادته؟تو تنهاکسی بودی که فرار نکرد،تنها کسی بودی که به جای داد و بیداد و اوردن جنگیر با درو پنجره ها جنگید،تنها کسی بودی که شب اول باز دوباره تنها به اینجا برگشتی...تو شجاعت این کارو داری پارسا،این قدرت رو میپذیری؟یا ترجیح میدی در نادونی و ضعف مثل بقیه ی آدم ها صبحت رو به شب برسونی؟"
    و بعد حقایق رو نشونم داده بود..و بهم قدرتی والا تر از هرانسان بخشیده بود.
    دردرونم میدانستم که این حرف ها حقیقت دارد،اما چیزهائی که به من نگفته بود چه؟
    ناخودآگاه آرام زیرلب نامی را صدا زدم:مرد خاکستری...
    و بعد،او آنجا بود،انگار همیشه آنجا بوده و تنها من نمیدیدمش.
    نگاهش کردم،مرا سلام داد،فقط نگاهش کردم،گفت مرا خواندی؟خشمم شعله کشید،فریاد زدم:
    "همه ی اینا یعنی چی؟تو برادر شیطانی؟و خدا پدرش است؟مرا بازیچه ی خودت کردی؟اصلا تو کی هستی؟او که بود؟اینجا چه خبره لعنتی!؟..."
    شمشیرم را بلند کردم و خواستم اورا تهدید کنم تا حقیقت را به من بگوید
    دستش را به نشانه ی تسلیم بالابرد،
    نفس عمیقی کشیدم و خودم را آرام کردم
    گفت:مطمئنی میخواهی همه چیز را بدانی؟
    -برای هرچیزی آمادم
    +دانستن همیشه تاوان دارد
    -باید بدونم که برای کی و چی می جنگم
    +حق با توست،انگار چاره ای ندارم
    من مرد خاکستری هستم و اوکه دیدی شیطان بود،بله،برادرم،مرد سرخ،مرد سیاه،ابلیس ، خداوند پدر و آفریدگار ماست همونطوری که پدر و آفریدگار همه ی موجودات دیگه هم هست،و ما یک برادر دیگر هم داریم،مرد سفید،مرد نور،فرزند خدا،فرزندی اهورائی به نام اهورا
    برادرم به تو دروغ نگفت،اما فقط بخشی از حقیقت رو گفت،تا بتونه ازت سوء استفاده بکنه و تورو نصبت به من بدبین
    بازی ای که توش وارد شده بازی ایه که همیشه بوده،بازی بین خیر شر،بین شیطان و اهورا،بین دوبرادر،
    اما اینکه من چه کسی هستم،
    من مردخاکستری هستم،نه از دیار نورم و نه تاریکی،من به هردو دسترسی دارم،وظیفه ی من،حفظ تعادل است میان فرستادگان شیطان و اهورا،من وظیفه دارم که تعادل را حفظ کنم
    اما چرا خودم با او روبه رو نمیشوم؟
    چون اجازه ی این کار را ندارم! نه من،نه شیطان و نه اهورا هیچ کدام حق دخالت مستقیم درهیچ دنیائی رو نداریم،شیطان و اهورا فقط وسوسه میکنند و من،با فرستادگان و یا تغییر آدم ها و حوادث تعادل را برقرار میکنم
    اما خانه ی پیشتاز همیشه قوانین خودش رو داشته،و حالا چنان تعادل به هم خورده که من از شخص خدا اجازه گرفتم تا بازیگر جدیدی رو وارد بازی کنم، "تو"
    دست خدا،فرستاده ی مرد خاکستری،برقرار کننده ی تعادل میان تمام دنیا ها
    یک انسان،تو انسانی پارسا،هم خوی شیطانی داری هم خوی خداوندی،تو در درون خودت در عین شیطان بودن اهورائی
    البته مانند من،خاکستری،پس درحوضه ی اختیارات من خواهی بود.
    پارسا،این چند بعدی بودنت،به تو قابلیت این را میدهد تا کاری کنی که هیچ یک از ما سه برادر قادر به انجام آن نیستیم،تو میتوانی مستقیم به قلمروی شیطان و اهورا بروی و هرکسی را که میخواهی نابود کنی،چون مانند ما به قوانین محدود نیستی...
    سکوت کرد تا حرفهائی که شنیده بودم را درک کنم...
    حقایق مرا مبهوت کرد،
    اما بعد دوباره خشمگین شدم:"چرا اینا رو همون اول به من نگفتی!؟!؟"
    به آرامی پاسخ داد"چون میترسیدم..."
    تعجب کردم،"از چی؟از من؟"
    +ازینکه طرف شیطان را بگیری...نشنیدی پارسا؟ تو آزادی تا به هرکسی میخواهی ملحق شوی؛اما مواظب باش،دیدی که شیطان چطور رویای آن زن یعنی "جاودانگی" را به او بخشید
    پرسیدم:میخواهی بگوئی توهم میتوانی مرا جاودانه کنی؟
    خندید:تو هم اکنون هم جاودانه ای پارسا،من چیزهائی خیلی بیشتر از آنکه برادرم آزاد باشد به تو بدهد برایت مهیا کردم،به مرور به یک یک آنها پی خواهی برد.
    پرسیدم:و در ازای چنین لطفی حتما میخواهی که طرف تورا بگیرم؟
    پاسخش مرا متعجب کرد،به سادگی گفت:"نه"
    -پس چه؟
    +خوب گوش کن پارسا،کاری که تو باید بکنی این است که نه طرف من را بگیری نه شیطان و نه اهورا ، جائی که تو به عنوان انسان قرار است به آن برسی خدائی شدن است،خانه ی پیشتاز را امن کن و خودت را به خدا برسان تا چیزی به تو بدهد که ما موجودات فانی به تخیل هم نمیبینیم.
    -صبر کن،تو فانی هستی؟مگر مرا جاودان نکردی؟
    +من فرزند خدام،اگر او بخواهد،همه ی ما فنا میشویم ؛ حالا برو پارسا،حقایق را کشف کن و تعادل را به دنیا برگردان ، برو و آن یکی برادر را هم ببین،اهورا را...
    فریاد زدم:صبر کن! برادرت شیطان،او چرا این قدر زیباست!؟
    همان طور که محو میشد خندید:ظاهر زیبا سلاح شیطان است،اگر حقیقت وجودی اش را میدیدی نمیتوانستی تحمل کنی و دیوانه میشدی،خوشحال باش که چشم دیدن ماورا را بهت داده ام.
    شیطان را زیبا یافتی...اگر اهورا را ببینی چه خواهی گفت.....
    و به همین سادگی
    او رفت
    به شمشیرم تکیه دادم و سرم سوت کشید،دست خداوند و فرستاده ی مرد خاکستری،کسی که تعادل را به جهان برمیگرداند و شیطان و اهورا را سرجایشان می نشاند!
    ناگهان درون خودم خندیدم و زیر لب گفتم:که یه خونه ی ارزون تو یه همچین جائی از شهر،یه موقعیت خارج العاده ایه نه!؟
    به سمت در آشپزخانه رفتم و دستگیره را چرخاندم،ناگهان چشمانم سیاهی رفت و به بیرون اتاق سقوط کردم،جلو چشمانم باز آن رویا جرقه زد:
    "
    ازت متنفرم! متنفرم! متنفرم!
    صدای پائی که به آشپزخانه میدود،صدای جست و جو میان کارد و چنگال ها و...."
    روی فرش هال سقوط کرده و در پشت سرم بسته شده بود
    آنرا باز کردم،به خارج باز میشد و نه آشپزخانه،بستم و دوباره باز کردم،همان
    متفکر ایستادم،راهی به آشپزخانه نبود،حداقل نه راهی فیزیکی.
    اتاق همان شکلی بود که آنرا ترک کرده بودم: "به هم ریخته،با کاغذ های پاره پاره و نوشته و جوهری روی زمین"
    اما یه چیز فرق داشت
    بالای سر نوشته رفتم،این بار به جای پیام خوش آمد گوئی به خانه ی جهنمی نوشته بود:

    "من منتظرت هستم پارسا،اهورا تورا میخواند،اورا اجابت کن"

    شمشیر آخته ام را در غلاف فرو کردم،آرام و بی هیچ عجله ی به سمت زیر زمین روانه شدم
    اکنون،زمان رو به روئی با برادر سوم بود....
    مهم نیست که شما چه هستید،فقط مهم این است که مردم چه فکری در مورد شما می کنند.
    [COLOR=#ff0000]لانس مورو[/COLOR]
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 13 , از مجموع 13

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نکات کلیدی داستان پیشتاز
    توسط shery در انجمن داستان گروهی
    پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2018/12/08, 22:18
  2. بحث و گمانه زنی | داستان پیشتاز
    توسط admiral در انجمن داستان گروهی
    پاسخ: 4
    آخرین نوشته: 2016/02/02, 13:36
  3. نشریه پیشتاز (شماره اول -تابستان ۹۴ )
    توسط shery در انجمن بایگانی
    پاسخ: 21
    آخرین نوشته: 2015/10/02, 05:09
  4. پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2014/09/09, 14:34
  5. جام پیشگوی برتر ! استرالیا - هلند !
    توسط M.Mahdi در انجمن بایگانی
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2014/06/19, 18:50

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •