ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: هویت

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو

    هویت

    از وقتی یادم می آید در بدترین لحظات زندگی ام رفتم سراغ قلم و کاغذ،شاید چون کسی را نداشتم با او درد دل کنم. شاید هم دلم نمی خواست کسی به من ترحم کند. درست نمی دانم اولین اتفاق تلخ زندگی ام چه بود اما آخرینش را خوب به یاد دارم همین ماه پیش بود. اصلا نمی دانم چطور شروع کنم. پیش خود فکر کنید بی هویتی چه احساسی دارد؟ وقتی نُه سالم بود یک خانم بود که وقتی تعطیل می شدم همیشه میدیدمش . می آمد زیر کاج های انتهای خیابانی که مدرسه ام در آن بود، می ایستاد و تماشایم می کرد. یک روز آمد جلو نزدیکِ نزدیک اسمم را پرسید. وقتی اسم و فامیلم را گفتم گریه کرد و رفت. دیگر هم ندیدمش هیچ وقت!
    بچه که بودم همیشه از مادرم می پرسیدم من را بیشتر دوست دارد یا خواهرم را و او همیشه می گفت:هر دو تون مثل همید!
    من با خودم می گفتم منکه بچه ی بهتری هستم آخر هر وقت خواهرم چیزی می خواست به کمر مادرم لگد میزد و به پدرم زبان می کشید اما من یا چیزی نمیگفتم یا خواهش می کردم چیزی برایم بگیرند و هیچ وقت اصرار نمی کردم. همیشه حرف های مادرم را گوش میکردم اما وقتی مادرم از خواهرم می خواست کاری انجام بدهد، او شانه هایش را بالامی انداخت و راهش را میکشید می رفت. اولین باری که مادرم به من گفت از من خسته شده وقتی بود که خواهرم مرا از پله های زیر زمین پایین انداخت و من با جیغ مادرم را صدا زدم و او با ناراحتی گفت که از صدایم خسته شده!
    اولین باری که پدرم به من سیلی زد وقتی بود که رفتم سراغ کشوی ممنوعه اش!خواهرم همیشه میرفت سراغ آن کشو، یکروز به من گفت که عکس مرا در آن کشو دیده. و این درحالی بود که پدرم همیشه می گفت موقع تولد من دوربینش خراب بوده و تا یک سال بعد درست نشده برای همین هیچ وقت از بچگی هایم عکس نداشته ایم. منهم رفتم سراغ آن کشو با ترس و لرز بازش کردم. یک تکه روزنامه بود که عکس یک بچه ی یک ساله درش بود . من بودم؟شاید! هنوز مدرسه نمی رفتم پس رفتم منت خواهرم را کشیدم برایم بخواندش خواهرم برایم خواندش . هیچی نفهمیدیم .فقط کلمه ی عجیبی که معنیش را نمی دانستم درخاطرم ماند: "مفقود شده!" یکدفعه پدرمان رسید و مثل همیشه خواهرم گفت از هیچ چیز خبر ندارد و من کتک خوردم.
    همه ی اینها گذشت. همه فرآموش کردند جز من!
    هجده ساله شدم. دانشگاه یک رشته ی خوب قبول شدم. ترم دوم بود که یکی از هم کلاسی هایم آرام آرام وارد زندگی ام شد. باهمه ی ادم هایی که دیده بودم فرق داشت. بخاطر من چندباری با پسرهای ترم بالایی که مزاحمم شده بودند، دعوا کرده بود.
    برای اولین بار در زندگی ام احساس کردم یک حامی دارم کسی که هوایم را دارد کسی که به من فکر می کند. کسی که...با همه ی وجود دوستم دارد. کسی که به قول خودش تاآخر دنیا بامن می ماند!
    ترم سوم که رسیدیم به قول خودش ثابت کرد عشقش واقعی ست و با خانواده اش آمد خواستگاریم. حس کردم منهم مثل بقیه دخترها میتوانم خوشبخت باشم. می توانم یک دختر عادی باشم با یک زندگی معمولی!
    بعد از جلسه ی سوم خواستگار ی شب که رفتم بخوابم. بین خواب و بیداری بودم که شنیدم مادرم تلفنی صحبت می کند:"نظر لطفتونه ولی چیزی هست که باید بدونید..."
    تمام شد. از آن شب به بعد قضیه خواستگاریم تمام شد. او هم تا ترم آخر از من فرار میکرد که مجبور نشود توضیح بدهد.
    احساس کردم چیز مهمی در وجودم شکسته شده! احساس بی پناهی کردم. باور کردم عشق هرگز وجود نداشته!
    باور کردم تنها هستم، خیلی تنها!
    تا اینکه ماه پیش روز تولد22 سالگی ام در مهمانی خانوادگی احساس کردم نگاههای بقیه فرق کرده، زخم زبانها شروع شد. من مواخذه می شدم بابت چیزی که نمی دانستم.
    منکه همیشه عاشق آدم ها بودم داشتم کم کم معنی نفرت را می فهمیدم. خیلی زود فهمیدم من مال آن قصه نیستم. فهمیدم آن زنی که می آمد در مدرسه مان تماشایم می کرد مادرم بوده !
    چند ماهی است که رفتم سر کار، صبح بعد از نماز بیرون میروم. شیفت اضافه می مانم. آخر شب میرسم خانه. در یک بیمارستان خصوصی کارهای حسابداری انجام میدهم.
    بی هویتی سخت است اما سخت از آن انتظار است. انتظار اینکه هر لحظه گوشی ام زنگ بخورد یا در خانه یا سر کار یا اصلا وسط خیابان یک زن را ببینم بغل باز کند و بگوید مادرم است. یک مرد را ببینم دستم را بگیرد و بگوید پدرم است. بگوید همه چیز را فرآموش کن و با من بیا! بیا و باخانواده ی خودت زندگی کن،مهم نیست پدر و مادر واقعی ام فقیر باشند مهم نیست همش مسافرت باشند مهم نیست مریض باشند هرجور می خواهند باشند فقط یک روز بیایند مرا باخود ببرند....
    حالم خیلی بد بود. دیروز عصر یکی از مریض ها یک خانم پیر بود. خیلی بی قراری میکرد. می گفت :"باید بروم بچه ام منتظرمه!"
    همش می گفت :"بچه ام کسی رو جز من نداره منتظره باید برم."
    پرستارها میخواستند بازهم آرام بخش به او بزنند اما من جلو رفتم. مرخصی ساعتی گرفتم و با اجازه دکترش بردمش . هی میگفتم آدرس بده می گفت :"همین مسیر رو باید مستقیم بریم"
    یکدفعه تاکسی را نگه داشت. به خودم آمدم دیدم گلزار شهداییم. بلند شد و اهسته راه افتاد. رفتم دنبالش. روی یک مزار نشست. سنگ مزار را با بغض می شست . مدام اسم رو ی مزار را می بوسید و می گفت:"مادر خیلی منتظر موندی؟!"
    رفتم کنارش ، روی مزار نوشته بود:"22ساله، فرزند روح الله، شهید گمنام"
    ویرایش توسط skghkhm : 2017/03/11 در ساعت 14:15
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    چقد ساده و رون.خیلی خوب بود.افرین.ممنونم.
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/11/24
    نوشته‌ها
    121
    امتیاز
    24,625
    شهرت
    12
    746
    مدیر ویرایش
    خیلی خوب بود
    ممنون
    درخواست ویراستار

    عضو گیری تیم ویراست

    باد می وزد …
    میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
    تصمیم با تو است . . .

  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    ای وای...
    دلم مچاله شد

    خیلی قشنگ بود،
    ممنون بابت به اشتراک گذاشتنش
    امضا:

    A.Gh

    والا
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    سلام.
    آفرین، اصلاً انتظار نداشتم که به اینجا برسه.

    فقط من چند تا سؤال برام پیش اومد.
    اول اینکه بین 22 سالگی این خانوم و اون شهید گمنام چه ربطی بود؟
    دوم اینکه حسابدار بیمارستان تو قسمت مراقبت چی کار می‌کنه؟
    سوم اینکه اگر دختر خانم برای این خانواده نبود و مفقود شده بود؛ مادرش اونجا چی کار می‌کرد؟
    بعد اینکه اگر اون خانواده نمی‌خواستنش چرا نگهش داشتن؟
    بازم هست، اما اینا مهمتر بود. باور کن با دقت خوندم اما متوجه مسائل فوق نشدم. شایدم من کلاً گیجم
    ولی در کل از نوشتتون خوشم اومد.
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو
    نقل قول نوشته اصلی توسط ghoghnous13 نمایش پست ها
    سلام.
    آفرین، اصلاً انتظار نداشتم که به اینجا برسه.

    فقط من چند تا سؤال برام پیش اومد.
    اول اینکه بین 22 سالگی این خانوم و اون شهید گمنام چه ربطی بود؟
    دوم اینکه حسابدار بیمارستان تو قسمت مراقبت چی کار می‌کنه؟
    سوم اینکه اگر دختر خانم برای این خانواده نبود و مفقود شده بود؛ مادرش اونجا چی کار می‌کرد؟
    بعد اینکه اگر اون خانواده نمی‌خواستنش چرا نگهش داشتن؟
    بازم هست، اما اینا مهمتر بود. باور کن با دقت خوندم اما متوجه مسائل فوق نشدم. شایدم من کلاً گیجم
    ولی در کل از نوشتتون خوشم اومد.
    سلام اول اینکه داستانی که اجازه چندین برداشت مختلف به مخاطبش بده و آدمها با دیدها و افکار مختلفو جذب کنه میشه گفت یه داستان خوبه. پس به گیجی شما ربطی نداره درواقع این اشکالی از شما نیست. بعضی بخشهای داستانا با ظرافت هنری خاصی در داستان قرارمیگیره و برای درک اون باید با سبک نویسنده و یا یه سری تکنیک های ادبی آشنا بود و برداشتهای مخاطبا متفاوته اما جواب سوالهات:
    ببین اول هم سن بودن این دونفر توجه رو جلب میکنه و باعث میشه قهرمان قصه به سمتش پیش بره بعد پنهان بودن هویتاشون....در واقع داستان این حقیقتو یادآوری میکنه که شاید انسانها یی باشن که ماهرگز ندیدم یا نشناسیمشون اما بخاطر آزاد موندن ما و آزاده زندگی کردنمون همه چی حتی هویتشونو فدا کردن!
    درموردسوال بعدت،توی متن گفتم که
    سروصدا جلب توجه این حسابدار میکنه و...
    در متن هست که این دختر گمشده اما مادرش میدونسته چه خانواده ای ازش نگهدار ی میکردن و از دور تماشاش میکنه و دوباره غیب میشه این یعنی خانواده اش عمدا سر راه گذاشتنش...
    آخرین سوال... و آخرین جواب: نگفتم اون خانواده ا ی که نگهش داشتن نمیخواستنش فقط شرایط سختی داشته!
    ممنون که خوندی و خوشحالم که خوشت اومده!
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2017/01/19
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    62
    امتیاز
    4,957
    شهرت
    0
    153
    نویسنده
    سلام دوست عزیز داستان خوب و جالبی بود اما به نظرم چندتا نکته اومد که میگم خدمتتون . اول اینکه یجاهایی بهتره روون تر نوشته بشه مثل "به پدرم زبان می کشید" ، بعدش هم شما در ذهن خودت ی مطالبی داشتی ک مخاطب ازونا خبر نداره مثل اینکه شما میگی خونوادش عمدا سر راه گذاشته بودنش کی معلوم نبود ؟ یا اینکه مثلا اون خانومی ک مدت ها میومده وایمستاده این دخترو نگا میکرده نمیدونسته اسمش چیه و کیه ؟ بعدشم چرا وقتی فهمید اسمشو دیگه رفت؟!! و یا اینکه توی بخش سروصدا میشه و خانم حسابدار از قسمت پذیرش ک بخش کاملا مجزاییه اونو میشنوه و میاد و ... اینا.. بعضی مطالب نانوشته بهتره در داستان لحاظ بشه که گیرایی آن را بیشتر و ابهامش رو کمتر کنه...
    دوست عزیز چون قلم خوبی داری به نظرم اومد با توجه به این نکات میتونی بهترم باشی برای همین این چندتا نکته رو دوستانه برات نوشتم ...در کل خوب مینویسی ..موفق باشی
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. هویت شما در اینترنت
    توسط ThundeR در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2015/11/25, 23:06
  2. اولویت های زندگی تان را مشخص کنید
    توسط SunShine در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2015/01/07, 21:18
  3. 10 ماده غذایی برای تقویت هوش
    توسط abramz در انجمن بایگانی
    پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2014/12/22, 19:05

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •