1
کُری
یا "سکوت و قدم زدن"
یخ زده بود...
خیابان و راه رفتن رو خنکی آن را دوست داشت؛ از معدود علاقه مندی هایش در این جهنم سرد. به هر چه که میرسید آن را یخ میزد. لذت میبرد؛ غیرارادی نبود. اندک گرمای شهر را خیلی سخت حس میکرد، اما هرچه سرد تر بهتر. دلش میخواست برف ببارد، اما چون قول داده بود نمیکرد...
...
جیغ میکشد. از ته دل. از ته قلب یخ. با تک تک ذرات تگرگی که در آن جاری بود. بوران میآید. برفی صد ساله روی زمین مینشیند. همه چیز یخ میزند؛ همه چیز...
...
برف را دوست داشت. میان برف هایی که تا زانو روی زمین نشسته بود به آرامی قدم میزد و فکر میکرد. به فلسفه. فلسفه وجودش در این برزخ خالی که تصادفا افرادی در آن زندانی شده بودند. و پس از آن به افرادی که در آن زندانی شده اند. و پس از آن به اصراری که افرادی که در آن زندانی شده بودند به زنده ماندن او داشتند. نه اینکه از زنده بودن بدش بیاید، یا خوشش. فرقی نمیکرد. بعضی اوقات حتی میشود گفت جالب است زنده بودن. اما دوست داشت مرده بودن را نیز تجربه کند. با این جالب بود فداکاری آن هایی که به قول خودشان هنوز عقلشان را از دست ندادن ببینی. دردآور هر از چندی، اما جالب. احتمالا خوششان نمیآمد اگر میدانستند وقتی به این صحنه ها فکر میکرد... میخندید.
گاهی اوقات دلش برای خودش میسوخت...
...
آشفته مباش کُری
درمانت کنم
زخم هایت مرهم باشم
چرا که
در پس این کمای سیاه، لامپ سفیدیست
در پس این لامپ سفید... امید به زندگیست
نمیر
فقط نمیر
...
کمک کردن به دیگران را دوست داشت. گاهی مثل چکشی بود به دست فردی که میخ دیگری را به دیوار میکوبید؛ و گاه هم مثل پیچگوشتی به دست فردی دیگر که پیچی را بیرون میکشید. نه اینکه احساس کارآمدی کند – جداً برایش اهمیت نداشت – صرفا به این خاطر که تجربه جالبی بود. اینکه میدیدی یکی با تمام وجود میخ ها و پیچ ها را به دیوار ها وارد میکرد در حالی که آن یکی از ته دل و با صراحت وجود بیرون میکشیدشان... باعث میشد فکر کند حق با کدام است... جالب تر اینکه هیچ کدام سوراخ هایی که بر دیوار به جا میماند را نمیدیدند...
اما اتفاق غیرمنتظره ای کافی بود تا تمام این افکار از ذهنش پاک شوند و افکار دیگری در ذهن بیروشنایی او شکل گیرند:
بعضی اوقات دوست داشت ببیند مردن چگونه است. میدانست و میفهمید که اگر بمیرد دیگر راه برگشتی نیست. اما بعضی اوقات خسته میشد. از این خسته میشد که منتظر اتفاقات جالب در زندگی اش بماند. این اواخر حتی دیگر آن اتفاقات هم چندان برایش جالب و مسرتبخش نبودند. از آن گذشته، چیز خاصی هم نبود که او را به زندگی وابسته کند. نه شخص خاصی، نه مکان خاصی، نه خواسته خاصی... شاید برف یکم. میدانست مرگ سرد است – که البته این خودش یکی از دلایلی بود که مشتاق مرگ بود – اما برف نمیشد. سردی و نرمی بافتش را دوست داشت. جالب این بود که انسان ها برف را دوست داشتند؛ البته ظاهرا نه خیلی زیاد.
تلپ!
اگر اشتباه نکرده باشد چیزی از آسمان سقوط کرد. لبخندی زد. احتمالا پروانه بود. اولین بار نبود که این اتفاق افتاده. معمولا هرگاه که برف میآورد باعث میشد بال های پروانه از سرما یخ بزند و در نتیجه سقوط کند. به عمد هم نمیکرد. اما دوست داشت وقتی این اتفاق میافتاد. همصحبتی با پروانه را دوست داشت. یکی از دلایلی که هنوز این جهنم دره را بدرود نگفته بود.
پروانه از میان برف ها بلند شد. بال هایش براق و شیشه مانند شده بودند. با چهره ای که همزمان کلافگی و اشتیاق را بازتاب میکرد گفت: "بازم؟"
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "شرمنده."
پروانه با لحن اندوه باری گفت: "خودتم خوشت میادا..." اندکی تعلل کرد و گفت: "منم خوشم میاد."
کُری میدانست پروانه هم مثل او بود. هنوز چیز هایی او را نگه میداشت اما او هم هوس رفتن کرده بود. تنها کسی بود که میتوانست با او مکالمه کند. نه بیشتر، نه کمتر. اما معمولا زیاد او را نمیدید. تنها اوقاتی که فرصت میکرد با او مکالمه ای داشته باشد وقتی بود که برف میآمد و او را زمین میانداخت؛ تازه اگر آن اطراف میبود.
متوجه نشد کی شروع به قدم زدن کردند. میان دانه های درخشان برف و آسفالت براق و یخ زده... قدم زدن را دوست نداشت. ترجیح میداد گوشه ای بنشینند و با هم صحبت کنند. به او حس بدی میداد. با این حال نمیخواست پروانه را براند و همچنین احساس میکرد به شدت به یک همصحبت نیاز دارد، پس چیزی نمیگفت.
پروانه پرسید: "از عمد میکنی؟"
جواب داد: "قبلا هم پرسیدی..."
"واقعا؟" اندکی درنگ کرد بلکه بتواند به یاد آورد. سپس گفت: "جوابت یادم نیست در هر صورت." و نگفت که دروغ میگوید.
"نه."
پروانه منتظر ماند اما چیز بیشتری از زبان کُری بیرون نیامد...
پس سکوت و قدم زدن...
راستش را بخواهید هیچ کدام از قدم زدن و سکوت خوششان نمیآمد... با این حال هربار که مکالمه ای داشتند همینطور بود. اندکی دیالوگ و سپس سکوت و قدم زدن. فقط اگر اندکی با هم صادق میبودند...
به اندازه کافی طول کشید تا یخ بال هایش آب شود. قدم زدن با کُری را دوست نداشت، اما به سریعتر آب شدن یخ هایش کمک میکرد و آن گاه میتوانست دوباره بتواند پرواز کند. جدایی شان مثل همیشه سرد و بدون خداحافظی بود. سرشار از ناامیدی. لذت میبرد اما حسرت میخورد.
مدتی طول میکشید... اما بلآخره به خودش آمد و کل خاطره ملاقاتش با کُری را فراموش کرد؛ کل آن جز احساس خوبی که داشت. مثل همیشه. همیشه این اتفاق میافتاد، و پس از آن تنها یک چیز در ذهن خالی اش باقی میماند: کشتن.
پ.ن. آقا مطمئن نیستم چرا ولی پرانتزا اشتباه میان وقتی میذارم: �� علیالحساب از "" استفاده کردم اگه یکی روشنم کنه چرا اینطوریه ممنون میشم. D: