ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/10/25
    نوشته‌ها
    10
    امتیاز
    3,787
    شهرت
    0
    59
    کاربر انجمن

    هفت گرگ زمستانی

    هفت گرگ زمستانی

    ***

    ماه نور بی رمق سردش را بر جنگل شب می تابید. هوا سرد بود، طوری که حتی از جغد های مزاحم هم صدایی برنمی خاست. امشب مهمانی باد بود. باد در شاخ و برگ در ختان بلند قامت کاج می پیچید و طعنه زنان با آنان دیدار می کرد. سرو ها از روی بیچارگی خم می شدند و دستان سرد باد را با بی میلی می فشردند. ابر ها برای بدتر کردن مهمانی راه بر پرتو های نیمه جان ماه بستن. فرش یخی برف تمام روی زمین را پوشانده بود.

    آرام و با ترس قدم بر می داشت می دانست راه طولانی را به همراه میزبانش باد و دیگر مهمانانش در پیش دارد. خسته و بی رمق بود. باد به شنلش چنگ می انداخت. شنل بی قراری می کرد و هر لحظه محکم تر شانه اش را چنگ می زد. شنل را از دست باد کشید. محکم آن را به دور خود پیچید.

    فرش یخی مچ پایش را می گزید. اخمی کرد. هیچ راه دیگر نداشت باید ادامه می داد. سبدی را که به او داده بودن محکم در دست گرفت. زبری دسته ی سبد دستش را اذیت می کرد. زیرلبی دعا می خواند. چند ساعت از گرفتن سبد می گذشت. پاهایش از زیر بار بدنش شانه خالی مر کردند. به هم می پیچدند و باهم بگو می کردن. بگو مگو پاهایش تا به کمرش رسیده بود. کمرش از ترس می لرزید، قوز کرده بود و برای کمک دستانش را فرا می خواند. دستان سنگی اش خود را به دور بدنش پیچیدند. فایده ای نداشت تیغ خستگی و سرما بند بند وجودش را می خراشید.

    صورتش از خجالت احوالش قرمز شده بود و دندان هایش از ترس سرما به هم می خورد. موهایش از ترس راست ایستاده بودند و انگشتانش همچون مردگان سنگ شده بودند. چشم هایش سیاه می دید، همجا را دوده گرفته بود. قلبش بی امید می تپید، مغزش بی فکر فرمان می داد.

    راه برو... قدم بردار... پاهای بی اراده ات را تکان بده...

    قدمی دیگر برداشت. خستگی در بدنش تیر کشید. پاهایش طاقت نیاوردند. زانو هایش سر خم کردند. پاهایش شکستن. صورتش به طرف برفروان شد، در بالشی از سرما فرود آمد. زخم کاری بود. تمام تنش چاک خورده بود. اشک از سیاهی چشمانش بیرون آمد. می خواسن فریاد بزند اما سرما صدا را در گلویش منجمد کرد.

    « دخترک بیچاره...»

    صدایی آرام از پشت سرش بلند شد. موجودی پشت سرش ایستاده بود. قفل و زنجیر سرما نمی گذاشت حرکت کند.

    «چرا یکم استراحت نمی کنی؟»

    مکان صدا تغییر کرده بود. صدای قدم زدن موجود از پشت سرش می آمد. فرش یخی زیر پایش له می شد. آرام و بی دغدغه قدم برمی داشت. انگار تیغ سرما روی او اثر نداشت. صدا دورش می زد. جلو چشمان دوده گرفته اش ایستاد. چهار پای پشمالو.

    «چرا یکم استراحت نمی کنی؟»

    صدا پوز ه اش صورتش را به او نزدیک کرد. از بین دوده ها می توانست تصویر از گرگی پشمالو با چشمانی خمار ببیند. رنگ پشم هایش به رنگ گِل آب های راکد بود. پشم هایش در باد تکان نمی خورد انگار هیچ بادی نبود. پوزه اش را از او دور کرد. چند قدم دور تر از او ایستاد. خمیازه ای کشید.

    «تو کل دنیا هیچ نعمتی بهتر از خواب نیست.»

    پنجه ها یش را جلو برد و کمرش را قوز داد. دهانش را تا آنجا که می توانست باز کرد. خمیازه ای دیگر کشید. خم شد دو پایه جلویش را روی یک دیگر قرار داد. سرش را روی آنها گذاشت. چشمان خمار ش را بست و آرام در خواب خودش غرق شد.

    به گرگ قهوه ای نگاه می کرد. انگار هیچ چیز در اطرافش نبود. به حال گرگ غبته می خورد. فرش یخی اذیتش نمی کرد و تیغ سرما نمی خراشیدش. انگار باد او را دور می زد. همه چیز برایش ساکن بود.

    پلک هایش سنگینی می کرد. چشمان دود گرفته اش دیگر طاقت باز ماندن نداشت. پرده پلک هایش آرام آرام کشیده می شد... کاش فقط یک لحظه استراحت کرد... پرده ها کشیده شدند و خواب مانند پتویی دورش پیچید.

    ***


    چشمانش را باز کرد. باد هنوز ناجوانمردانه می تاخت. نور بی رمق ماه فرش یخی را روشن می کرد. سرما در مغ استخوانش خانه ساخته بود. تمام بدنش مانند سنگ شده بودند. صدا در گلویش خفه شده بود. دهانش بیابانی بی آب علف بود.

    چقدر خوابیده بود؟ یک ثانیه؟ یک دقیقه؟ یک ساعت؟ یک روز؟ نمی دانست. دست هایش را تکیه گاهی لرزان برای تنش کرد. نصفه نیمه نشست. با یک دستش پشم های یخی را از روی صورتش کنار زد. اطرافش را نگاه کرد اثری از گرگ پشمالو نبود.

    لبش را گزید. به هر سختی بود از جایش بلند شد. از قبل هم خسته تر بود. قدم هایش کند تر و سنگین تر بود. دیگر توان نگه داشتن شنلش را نداشت. چطور به خود اجازه داد بود بخوابد. تنها فکری که مغز فرسوده اش درحال تجزیه کردنش بود. قلبش نا امیدانه می تپید و پاهایش که دیگر نمی شد گفت قدم بر می دارند بی هدف حرکت می کردند.

    غرق در فکرهایش بود. نمی دانست به کجا می رود. ناگهان زمین و آسمان به دورش چرخیدند. لحظه ای سکه ی نورانی ماه را می دید، لحظه ای فرش یخی. سوزن های چوبی پایش را گرفته بودند. به روی شانه اش فرود آمد. روی زمین غلت می خورد و مدام با ماه و فرش دیدار می کرد. محکم با جسمی سخت بر خورد کرد. از حرکت ایستاد صورتش رو به ماه ثابت شد.

    گیج بود هنوز دنیا به دور خود می چرخید. با تکیه بر آرنجش از جایش بلند شد. بدنش کوفته بود. خودش را با تکیه بر جسمی که به آن خورده بود از جا بلند کرد. تمام بدنش می لرزید. به جسمی که به آن خورده بود نگاه کرد. دیواری چوبی که شب هم سیاه تر می نمود. جرقه ای دلش را گرم کرد.

    دستش را به دیوار گرفت و در امتداد آن شروع به حرکت کرد. به در کلبه رسید. در باز بود و باد زوزه کشان به داخل هجوم می برد. وارد خانه شد. سیاهس خانه نور ماه را در خود می بلعید هیچ چیز مشخص نبود. سالانه سالانه با تکیه بر دیوار وارد خانه شد. خودش را روی زمین پرت کرد.

    سبد را کنار گذاشت. روی زمین دراز کشید. چند لحظه چشمانش را بست. گرمای ضعیفی را احساس کرد. چشمانش را باز کرد، دیگر به تاریکی کلبه عادت کرده بود. کلبه کوچک خالی از هر گونه اسباب اساسیه بود. انگار تمام چیزی هایی که درونش بود را بلعید بود. انتهای کلبه اجاقی کوچک قرار داشت که شاید روز قلب این سیاهی بود. خود را سینه خیز به اجاق رساند.

    چوب ها داخل هنوز گرم بودند. انگار کسی دو سه دقیقه پیش قلب کلبه را برای آخرین بار روشن کرده بود. به چوب ها زول زده بود. خانه آرام آرام گرمای چوب ها را در خود می بلعید. شاید اگر چند دقیقه از خواب بیدار شده بود... شاید فقط چند دقیقه...

    « شاید آتیش روشن بود!»

    صدا از پشت سرش می آمد. صدا پاهایش را روی زمین می کوبید. با خشونت خرناس می کشید. به طرف صدا برگشت. مو های تن صدا همچون خار های بیابان سیخ ایستاده بودند. تمام تنش قرمز بود، انگار که خون در کلبه راه می رفت. رگه هایی از مایعه ای خونین روی پوزه کشیده اش نمایان بود. ناخن پنجه هایش در تاریکی برق می زدند و دندان های تیزش حتی هوا را هم می بریدند. چشمانش همه چیز را می سوزاند.

    «اگر آون احمق پشمالو تو رو ترغیب به خواب نمی کرد...»

    اگر اون احمق پشمالو منو ترغیب به خواب نمی کرد الان کنار آتیش بودم! صدا گرگ خونین خرناس کشید. دندان هایش را به هم سایید. گرگ پنجه کشید. دست هایش را مشت کرد. گرگ پنجه اش را بالا آورد. دستش را بلند کرد. زوزه ای از نفرت سر داد. فریادی از خشم روان ساخت. گرگ پنجه اش را پایین آورد و کف کلبه را خراش داد. با هر چه در توان داشت به درون اجاق مشت کوبید.

    ***

    با تعجب به دستش نگاه کرد، مایعی گرم و مرطوب از دستش سرازیز شد. چند تکه چوب در دستش فرو رفته بود. کم کم درد تعجب را کنار می زد. درد از زخم هایش بالا رفت. به ابرو هایش رسید. آن ها را در هم گره زد، از ابرو ها به طرف دندان هایش رفت، روی هم قفلشان کرد. راهش را به سوی حنجره اش باز کرد. صدا را فر خواند و آن را به بیرون پرتاب کرد. صدا را ول کرد و به طرف چشمانش رفت. اشک را فر خواند.

    ***

    در مقابل درد سر خم کرد دستش را با دست دیگرش گرفت. سرش را بین زانوانش گذاشت و با هق هق به طرف شکنجه گاه درد شتافت.



    سرش را از بین زانوانش بیرون آورد. چشمانش تار می دید. خبری از گرگ خونین نبود. باد هنوزهم د کلبه می پیچید. ماه نقره ای کمی پایین تر آمده بود ولی هنوز هم سیاهی کلبه نور ماه را می بلعید. سرما تمام فضا را زیر سلطه ی خود قرار داده بود. قسمتی از فرش یخی به درون کلبه نفوذ کرده بود.

    به دستش نگاه کرد خون در اطراف زخمش خشک شده بود. درد کمی از اثار خود را به جای گذاشته بود. دستش را تکان داد. درد دوباره هجوم آورد و ابرو هایش را در هم گره زد. دستش را به حال خودش رها کرد.

    دهانش از قبل هم خشک تر شده بود. شکمش بی قراری می کرد. دست دیگرش را روی شکمش گذاشت. لبش را گزید. صدای اعتراض دیگری از شکمش بیرون آمد. لبش را گزید. فشار بیشتری به شکمش آورد. صدای اعتراض بلند تر شد.

    چشمان گرسنه اش به سبد افتاد.

    _خوشمزه استنه؟!

    صدایی گرسنه از کنارش می آمد. به طرف صدا چرخید. گرگی با خز هایی قرمز و لطیف در کنارش نشسته بود. زبانش از دهانش بیرون بود و دندان هایش را می لیسید.

    _ چند تا از اون خشمزه ها توشه؟

    صدایی گرسنه تر از طرف دیگرش می آمد. باز هم به طرف صدا چرخید. گرگی دیگر کنارش نشسته بود. خز هایش به رنگ نارنجی با خال خال های قرمز بود. چشمانش از گرگ قرمز گرسنه تر بود. به طرف سبد قوز کرده بود. شکم بزرگش تقریبا به کف کلبه می رسید و آب از دهانش آویزان بود.

    _زود باش یه ذره ازش بخور.

    _ نه باید همشو بخوری!!

    چپ چپ به سبد غذا نگاه می کرد. شکمش داد می زد. شاید فقط یک ذره اشکال نداشته باشد. به طرف سبد حرکت کرد گرگ ها هم باو حرکت کردند. چهار دست و پا حرکت می رفت دیگر رمغی برای بلند شدن نداشت. به سبد رسید. در سبد را باز کرد چند شیرینی درون آن بود. اولی را بیرون آورد. انگار بهشت جلویش تداعی شده بود. آن را زیر بینی اش برد. بو کشید.

    بوی شیرینی وارد بینی اش شد. همچون شراب او را مست خود کرده بود. عقلش را ضایل کرده بود. کل وجودش در عطر شیرینی هل شده بود. انگار داشت مستقیم به بهشت می رفت. شیرینی گرد همچون سکه ای بزرگ که به فقر شکمش پاسخ دهد.

    _ زود باش یه گاز بزن!
    _همه رو تا آخر بخور! زود باش بخورش!

    گاز زد. شیرینی در دهانش آب شد. لبخند آرام آرام صورت سنگ شده اش را خراشید. دوباره گاز زد... دوباره و دوباره. شیرینی تمام شد.

    _یکی دیگه! یکی دیگه!
    _آره همشو بخور!

    شیرینی دیگر برداشت. آن را هم خورد شکمش آرام آرام دست از اعتراض بر داشت.

    _هنوز هم هست.

    صدای گرگ قرمز تغییر کرده بود. به طرفش برگشت. گرگ دیگر قرمز نبود. خزش خاکستری شده بود. صدایش خش داشت. خز لطیفش زبر شده بود. شکمش به کمرش چسبیده بود. دندان هایش زرد شده بودند و زبانش دراز تر از قبل بود.

    به طرف گرگ نارنجی برگشت هنوز خودش بود. گرگ با نگاهی گرسنه و ملتمسانه نگاهش می کرد.

    _ همه رو بخور! زودباش بخورشون!

    _ نذار حتی یه دونش هم باقی بمونه.

    خورد. فقط یکی دیگر باقی مانده بود. آن را با دستی که زخمی بود برداشت. شیریمی را نزدیک دهانش برد. می خواست گاز بزند. درد در دستش شیپور نبرد کشید. شیرینی را ول کرد. شیرینی آرام آرام قل خورد و به طرف اجاق رفت.

    «زود باش برو برش دار!»

    گرگ نارنجی ملتسمانه زوزه می کشید. انگار قسمتی از وجودش را از دست داده بود.

    « سکه هم سه سکه است!»

    گرگ خاکستری با چشمانی پر از طمع به شیرینی نگاه می کرد. زمین را چنگ می نداخت و با صدای خش دارش زوزه می کشید.

    به طرف شیرینی حرکت کرد. چهار دست پا همچون کودکی تازه به دنیا آمده حرکت می کرد. دوده دور تا دور شیرینی را گرفته بود. سکه زنگ زده بود. گرگ نارنجی زوزه ای کشید. گرگ خاکستری خرناس کشان به کف کلبه چنگ می زد.

    _بخورش!... بخورش!

    _ تعلل نکن یه سکه هم یه سکه است!

    به شیرینی نگاه کرد. سیاه شده بود انگار تکه ای زغال در دست داشته باشد.

    _بخورش خیلی خوشمزه است!

    _به چی فکر می کنی ارزششو داره نباید ازش بگذری!

    دهانش را باز کرد. کل شیرینی را در دهانش گذاشت. آرام آرام جوید. طعم دوده و شیرینی در دهانش ترکیب شده بودند. شیرینی را به سختی قورت داد. شکمش آرام شده بود.

    به طرف گرگ ها برگشت هیچکدام نبودند. باد قطع شده بود و ماه پایینتر از قبل بود. درد دستش دیگر اذیتش نمی کرد. با تکیه بر دیوار از جایش بلند شد. به طرف سبد رفت. سبد خالی را از روی زمین برداشت. به طرف در کلبه رفت.

    _همه ی اونا به تو دستور دادن.

    صدایی مغرورانه از پشت سرش به گوشش رسید. به طرف صدا برگشت. گرگ دیگری آمده بود. خزی طلایی رنگ به همراه چشمانی که هیچ چیز را نمی دیدند. گرگ به طرفش حرکت کرد. با تمئنینه و متکبرانه قدم بر می داشت. سبک و یکی یکی.

    « مجبورت کردن بخوابی...»

    قدمی به طرفش برداشت.

    « مجبورت کردن به خودت آسیب بزنی...»

    قدمی دیگر برداشت.

    « مجبورت کردن بخوری...»

    سرجایش ایستاد.

    «همیشه مجبورت کردن که کاری رو که می خوان انجام بدی!»

    گرگ ابرو هایش را در هم کشید.

    «چطور بخودت اجازه دادی کاری رو که می خوان انجام بدی؟»

    صدایش را بالا برد

    « اون موجودات پست حق همچین کاری رو نداشتن!»

    عقب عقب رفت. حسی دیوانه وار به سویش هجوم آورد. از قلبش شروع شد. به طرف دستانش رفت. دستانش روی سرش قفل شدند. به پاهایش زد. پاهایش را خم کرد. به مغزش رقت خاطرات ننگینش را مرور کرد. به حنجره اش زد. می خواست فریاد بکشد. غرورش در هم شکسته بود. صدا تا دهانش بالا امده بود اما نمی توانست پرتاب شود چیزی نمی گذاشت. صد را در درون دهانش قفل کرد.

    دلش درد گرفت. عضلاتش مانند فنر منقبض شدند. سرش به طرف زمین پایین رفت و محکم با زمین بر خورد کرد. دستش به طرف شکمش رفت. ماده ای سیاه از دهانش خارج شد. به طرف بدنش حرکت کرد و روی آن را پوشاند.

    « چرا همه اونا انقدر چیزای خوب دارن؟»

    به طرف صدا برگشت. گرگی دیگر بود. خزش به رنگ نارنجی غروب بود. در صدایش تنفر موج می زد. دندان هایش را از نفرت به هم می ساید و با چشمانی جست و جو گر به بیرون نگاه می کرد.

    به جایی که نگاه می کرد نگاه کرد. همه ی گرگ ها جمع شده بودند. نور نقره ای ماه بر پشت آنان می تابید. همه کنار یکدیگر نشسته بود و به او نگاه می کردند. شش گرگ با بی تفاوتی به او نگاه می کردند.

    «چرا من اینا رو ندارم؟»

    لبخند بر لب گرگ نارنجی نشست. چرا من نداشته باشم؟ تنفر و خواستن در ذهنش موج می زد. ماده ی سیاه رنگ هر لحظه بیشتر از دهانش بیرون می ریخت و مانند قیر سر تاپایش را می پوشاند. به سختی سرجای خود نشست. چرا من نداشته باشم؟!

    با تمام سرعت که در توان داشت به طرف گرگ ها شتافت.

    گرگ پشمالو را گرفت. قیر با پشم هایش ترکیب شد چشمان خمارش گرد شده بود.دست و پا می زد و زوزه می کشید. فایده ای نداشت گرگ در ماده سیاه حل شد. به طرف گرگ خونین پرید. دندان هایش را در بدن گرگ خونین فرو کرد و او را مکید.

    چهار گرگ دیگر عقب رفتند. گرگ خال خالی جا مانده بود. به طرفش یورش برد. تکه های بدنش را از هم جدا کرد و خورد. به طرف سه گرگ دیگر برگشت. گرگ خاکستر کنار اجاق ایستاده بود. حمله کرد با دستاهاش او را تکه تکه کرد، هر تکه را با ولع تمام خورد. گرگ قرمز در کنج اتاق قوز کرده بود و ملتمسانه به او نگاه می کرد. روی سرش پرید از گردن گرفتش سرش را از تنش جدا کرد و هر کدام را جداگانه خورد.

    گرگ طلایی جلو در نشسته بود با بی میلی به او نگاه می کرد. آرام به طرفش حرکت. گرگ هیچ واکنشی نشان نداد. به رویش پرید. پوزه گرگ روبروی صورتش بود. ماده ی سیاه که تقریبا بیشتر بدنش را پوشانده بود رو گرگ طلایی ریخت و آرام آرام گرگ را در خود حل کرد.

    «من همه رو دارم!»

    گرگ نارنجی با چشمانی که همچون ستاره برق می زد به او نگاه می کرد. دره ی عمیق لبخندش هر لحظه بزرگتر می شد. سلانه سلانه به طرف گرگ نارنجی حرکت. ماده ی سیاه تمام کلبه را پوشانده و داشت ذره ذره کلبه را می خورد. به گرگ نارنجی رسید. در چشمانش خود را نگاه کرد.

    شنل قرمزش دیگر وجود نداشت دست و پاهایش تبدیل به پنجه شده بودند فک پایینش به پوزه تبدیل شده بود. چشمانش هیچ حالتی را نشان نمی دادند. دندان هایش تیز و مو هایش به خز تبدیل شده بود.

    «من همه چی رو گرفتم!»

    ماده سیاه به روی بینی اش پرید. آرام بالا زفت کل صورتش را در بر گرفت. به خود شکل پوزه گرفت. بالا تر رفت به گوش هایش رسید آنها را تیز کرد. از گوش هایش رد شد به کمرش رفت. ستون فقراتش را قوس داد. به پشتش رسید. دمش را شکل داد.

    «من همه رو دارم!»

    به گرگ نارنجی نگاه کرد. دهانش را باز کرد گردنش را در دهانش گرفت و اورا قورت داد.
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2016/08/19
    نوشته‌ها
    52
    امتیاز
    9,207
    شهرت
    0
    102
    کاربر انجمن
    واقعا عالی بود. هم ایده ات عالی بود هم توصیفات. خیلی ممنون که در اختیارمون گذاشتی
    فقط یه چند تا اشکال تایپی داشتی که اینا هستن: شانه خالی مرکردند- برفروان- سیاهس- د کلبه که فک کنم در کلبه بوده- باو- فر خواند- خوشمزه استنه
    [CENTER][COLOR=#008080][SIZE=3][FONT=b mitra]رها کردیم خالق را
    گرفتاران ادیانیم!
    تعصب چیست در مذهب؟!
    مگر نه این که انسانیم؟!

    اگر روح خدا در ماست
    خدا گر مفرد و تنهاست
    ستیز پس برای چیست؟
    برای خودپرستی هاست...

    من از عقرب نمی ترسم
    ولی از نیش میترسم
    از آن گرگی که می پوشد
    لباس میش می ترسم

    سیمین بهبهانی[/FONT][/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط veras نمایش پست ها
    هفت گرگ زمستانی

    ***

    ماه نور بی رمق سردش را بر جنگل شب می تابید. هوا سرد بود، طوری که حتی از جغد های مزاحم هم صدایی برنمی خاست. امشب مهمانی باد بود. باد در شاخ و برگ در ختان بلند قامت کاج می پیچید و طعنه زنان با آنان دیدار می کرد. سرو ها از روی بیچارگی خم می شدند و دستان سرد باد را با بی میلی می فشردند. ابر ها برای بدتر کردن مهمانی راه بر پرتو های نیمه جان ماه بستن. فرش یخی برف تمام روی زمین را پوشانده بود.

    آرام و با ترس قدم بر می داشت می دانست راه طولانی را به همراه میزبانش باد و دیگر مهمانانش در پیش دارد. خسته و بی رمق بود. باد به شنلش چنگ می انداخت. شنل بی قراری می کرد و هر لحظه محکم تر شانه اش را چنگ می زد. شنل را از دست باد کشید. محکم آن را به دور خود پیچید.

    فرش یخی مچ پایش را می گزید. اخمی کرد. هیچ راه دیگر نداشت باید ادامه می داد. سبدی را که به او داده بودن محکم در دست گرفت. زبری دسته ی سبد دستش را اذیت می کرد. زیرلبی دعا می خواند. چند ساعت از گرفتن سبد می گذشت. پاهایش از زیر بار بدنش شانه خالی مر کردند. به هم می پیچدند و باهم بگو می کردن. بگو مگو پاهایش تا به کمرش رسیده بود. کمرش از ترس می لرزید، قوز کرده بود و برای کمک دستانش را فرا می خواند. دستان سنگی اش خود را به دور بدنش پیچیدند. فایده ای نداشت تیغ خستگی و سرما بند بند وجودش را می خراشید.

    صورتش از خجالت احوالش قرمز شده بود و دندان هایش از ترس سرما به هم می خورد. موهایش از ترس راست ایستاده بودند و انگشتانش همچون مردگان سنگ شده بودند. چشم هایش سیاه می دید، همجا را دوده گرفته بود. قلبش بی امید می تپید، مغزش بی فکر فرمان می داد.

    راه برو... قدم بردار... پاهای بی اراده ات را تکان بده...

    قدمی دیگر برداشت. خستگی در بدنش تیر کشید. پاهایش طاقت نیاوردند. زانو هایش سر خم کردند. پاهایش شکستن. صورتش به طرف برفروان شد، در بالشی از سرما فرود آمد. زخم کاری بود. تمام تنش چاک خورده بود. اشک از سیاهی چشمانش بیرون آمد. می خواسن فریاد بزند اما سرما صدا را در گلویش منجمد کرد.

    دخترک بیچاره...

    صدایی آرام از پشت سرش بلند شد. موجودی پشت سرش ایستاده بود. قفل و زنجیر سرما نمی گذاشت حرکت کند.

    چرا یکم استراحت نمی کنی؟

    مکان صدا تغییر کرده بود. صدای قدم زدن موجود از پشت سرش می آمد. فرش یخی زیر پایش له می شد. آرام و بی دغدغه قدم برمی داشت. انگار تیغ سرما روی او اثر نداشت. صدا دورش می زد. جلو چشمان دوده گرفته اش ایستاد. چهار پای پشمالو.

    چرا یکم استراحت نمی کنی؟

    صدا پوز ه اش صورتش را به او نزدیک کرد. از بین دوده ها می توانست تصویر از گرگی پشمالو با چشمانی خمار ببیند. رنگ پشم هایش به رنگ گِل آب های راکد بود. پشم هایش در باد تکان نمی خورد انگار هیچ بادی نبود. پوزه اش را از او دور کرد. چند قدم دور تر از او ایستاد. خمیازه ای کشید.

    تو کل دنیا هیچ نعمتی بهتر از خواب نیست.

    پنجه ها یش را جلو برد و کمرش را قوز داد. دهانش را تا آنجا که می توانست باز کرد. خمیازه ای دیگر کشید. خم شد دو پایه جلویش را روی یک دیگر قرار داد. سرش را روی آنها گذاشت. چشمان خمار ش را بست و آرام در خواب خودش غرق شد.

    به گرگ قهوه ای نگاه می کرد. انگار هیچ چیز در اطرافش نبود. به حال گرگ غبته می خورد. فرش یخی اذیتش نمی کرد و تیغ سرما نمی خراشیدش. انگار باد او را دور می زد. همه چیز برایش ساکن بود.

    پلک هایش سنگینی می کرد. چشمان دود گرفته اش دیگر طاقت باز ماندن نداشت. پرده پلک هایش آرام آرام کشیده می شد... کاش فقط یک لحظه استراحت کرد... پرده ها کشیده شدند و خواب مانند پتویی دورش پیچید.

    ***


    چشمانش را باز کرد. باد هنوز ناجوانمردانه می تاخت. نور بی رمق ماه فرش یخی را روشن می کرد. سرما در مغ استخوانش خانه ساخته بود. تمام بدنش مانند سنگ شده بودند. صدا در گلویش خفه شده بود. دهانش بیابانی بی آب علف بود.

    چقدر خوابیده بود؟ یک ثانیه؟ یک دقیقه؟ یک ساعت؟ یک روز؟ نمی دانست. دست هایش را تکیه گاهی لرزان برای تنش کرد. نصفه نیمه نشست. با یک دستش پشم های یخی را از روی صورتش کنار زد. اطرافش را نگاه کرد اثری از گرگ پشمالو نبود.

    لبش را گزید. به هر سختی بود از جایش بلند شد. از قبل هم خسته تر بود. قدم هایش کند تر و سنگین تر بود. دیگر توان نگه داشتن شنلش را نداشت. چطور به خود اجازه داد بود بخوابد. تنها فکری که مغز فرسوده اش درحال تجزیه کردنش بود. قلبش نا امیدانه می تپید و پاهایش که دیگر نمی شد گفت قدم بر می دارند بی هدف حرکت می کردند.

    غرق در فکرهایش بود. نمی دانست به کجا می رود. ناگهان زمین و آسمان به دورش چرخیدند. لحظه ای سکه ی نورانی ماه را می دید، لحظه ای فرش یخی. سوزن های چوبی پایش را گرفته بودند. به روی شانه اش فرود آمد. روی زمین غلت می خورد و مدام با ماه و فرش دیدار می کرد. محکم با جسمی سخت بر خورد کرد. از حرکت ایستاد صورتش رو به ماه ثابت شد.

    گیج بود هنوز دنیا به دور خود می چرخید. با تکیه بر آرنجش از جایش بلند شد. بدنش کوفته بود. خودش را با تکیه بر جسمی که به آن خورده بود از جا بلند کرد. تمام بدنش می لرزید. به جسمی که به آن خورده بود نگاه کرد. دیواری چوبی که شب هم سیاه تر می نمود. جرقه ای دلش را گرم کرد.

    دستش را به دیوار گرفت و در امتداد آن شروع به حرکت کرد. به در کلبه رسید. در باز بود و باد زوزه کشان به داخل هجوم می برد. وارد خانه شد. سیاهس خانه نور ماه را در خود می بلعید هیچ چیز مشخص نبود. سالانه سالانه با تکیه بر دیوار وارد خانه شد. خودش را روی زمین پرت کرد.

    سبد را کنار گذاشت. روی زمین دراز کشید. چند لحظه چشمانش را بست. گرمای ضعیفی را احساس کرد. چشمانش را باز کرد، دیگر به تاریکی کلبه عادت کرده بود. کلبه کوچک خالی از هر گونه اسباب اساسیه بود. انگار تمام چیزی هایی که درونش بود را بلعید بود. انتهای کلبه اجاقی کوچک قرار داشت که شاید روز قلب این سیاهی بود. خود را سینه خیز به اجاق رساند.

    چوب ها داخل هنوز گرم بودند. انگار کسی دو سه دقیقه پیش قلب کلبه را برای آخرین بار روشن کرده بود. به چوب ها زول زده بود. خانه آرام آرام گرمای چوب ها را در خود می بلعید. شاید اگر چند دقیقه از خواب بیدار شده بود... شاید فقط چند دقیقه...

    شاید آتیش روشن بود!

    صدا از پشت سرش می آمد. صدا پاهایش را روی زمین می کوبید. با خشونت خرناس می کشید. به طرف صدا برگشت. مو های تن صدا همچون خار های بیابان سیخ ایستاده بودند. تمام تنش قرمز بود، انگار که خون در کلبه راه می رفت. رگه هایی از مایعه ای خونین روی پوزه کشیده اش نمایان بود. ناخن پنجه هایش در تاریکی برق می زدند و دندان های تیزش حتی هوا را هم می بریدند. چشمانش همه چیز را می سوزاند.

    اگر آون احمق پشمالو تو رو ترغیب به خواب نمی کرد...

    اگر اون احمق پشمالو منو ترغیب به خواب نمی کرد الان کنار آتیش بودم! صدا گرگ خونین خرناس کشید. دندان هایش را به هم سایید. گرگ پنجه کشید. دست هایش را مشت کرد. گرگ پنجه اش را بالا آورد. دستش را بلند کرد. زوزه ای از نفرت سر داد. فریادی از خشم روان ساخت. گرگ پنجه اش را پایین آورد و کف کلبه را خراش داد. با هر چه در توان داشت به درون اجاق مشت کوبید.

    ***

    با تعجب به دستش نگاه کرد، مایعی گرم و مرطوب از دستش سرازیز شد. چند تکه چوب در دستش فرو رفته بود. کم کم درد تعجب را کنار می زد. درد از زخم هایش بالا رفت. به ابرو هایش رسید. آن ها را در هم گره زد، از ابرو ها به طرف دندان هایش رفت، روی هم قفلشان کرد. راهش را به سوی حنجره اش باز کرد. صدا را فر خواند و آن را به بیرون پرتاب کرد. صدا را ول کرد و به طرف چشمانش رفت. اشک را فر خواند.

    ***

    در مقابل درد سر خم کرد دستش را با دست دیگرش گرفت. سرش را بین زانوانش گذاشت و با هق هق به طرف شکنجه گاه درد شتافت.



    سرش را از بین زانوانش بیرون آورد. چشمانش تار می دید. خبری از گرگ خونین نبود. باد هنوزهم د کلبه می پیچید. ماه نقره ای کمی پایین تر آمده بود ولی هنوز هم سیاهی کلبه نور ماه را می بلعید. سرما تمام فضا را زیر سلطه ی خود قرار داده بود. قسمتی از فرش یخی به درون کلبه نفوذ کرده بود.

    به دستش نگاه کرد خون در اطراف زخمش خشک شده بود. درد کمی از اثار خود را به جای گذاشته بود. دستش را تکان داد. درد دوباره هجوم آورد و ابرو هایش را در هم گره زد. دستش را به حال خودش رها کرد.

    دهانش از قبل هم خشک تر شده بود. شکمش بی قراری می کرد. دست دیگرش را روی شکمش گذاشت. لبش را گزید. صدای اعتراض دیگری از شکمش بیرون آمد. لبش را گزید. فشار بیشتری به شکمش آورد. صدای اعتراض بلند تر شد.

    چشمان گرسنه اش به سبد افتاد.

    _خوشمزه استنه؟!

    صدایی گرسنه از کنارش می آمد. به طرف صدا چرخید. گرگی با خز هایی قرمز و لطیف در کنارش نشسته بود. زبانش از دهانش بیرون بود و دندان هایش را می لیسید.

    _ چند تا از اون خشمزه ها توشه؟

    صدایی گرسنه تر از طرف دیگرش می آمد. باز هم به طرف صدا چرخید. گرگی دیگر کنارش نشسته بود. خز هایش به رنگ نارنجی با خال خال های قرمز بود. چشمانش از گرگ قرمز گرسنه تر بود. به طرف سبد قوز کرده بود. شکم بزرگش تقریبا به کف کلبه می رسید و آب از دهانش آویزان بود.

    _زود باش یه ذره ازش بخور.

    _ نه باید همشو بخوری!!

    چپ چپ به سبد غذا نگاه می کرد. شکمش داد می زد. شاید فقط یک ذره اشکال نداشته باشد. به طرف سبد حرکت کرد گرگ ها هم باو حرکت کردند. چهار دست و پا حرکت می رفت دیگر رمغی برای بلند شدن نداشت. به سبد رسید. در سبد را باز کرد چند شیرینی درون آن بود. اولی را بیرون آورد. انگار بهشت جلویش تداعی شده بود. آن را زیر بینی اش برد. بو کشید.

    بوی شیرینی وارد بینی اش شد. همچون شراب او را مست خود کرده بود. عقلش را ضایل کرده بود. کل وجودش در عطر شیرینی هل شده بود. انگار داشت مستقیم به بهشت می رفت. شیرینی گرد همچون سکه ای بزرگ که به فقر شکمش پاسخ دهد.

    _ زود باش یه گاز بزن!
    _همه رو تا آخر بخور! زود باش بخورش!

    گاز زد. شیرینی در دهانش آب شد. لبخند آرام آرام صورت سنگ شده اش را خراشید. دوباره گاز زد... دوباره و دوباره. شیرینی تمام شد.

    _یکی دیگه! یکی دیگه!
    _آره همشو بخور!

    شیرینی دیگر برداشت. آن را هم خورد شکمش آرام آرام دست از اعتراض بر داشت.

    _هنوز هم هست.

    صدای گرگ قرمز تغییر کرده بود. به طرفش برگشت. گرگ دیگر قرمز نبود. خزش خاکستری شده بود. صدایش خش داشت. خز لطیفش زبر شده بود. شکمش به کمرش چسبیده بود. دندان هایش زرد شده بودند و زبانش دراز تر از قبل بود.

    به طرف گرگ نارنجی برگشت هنوز خودش بود. گرگ با نگاهی گرسنه و ملتمسانه نگاهش می کرد.

    _ همه رو بخور! زودباش بخورشون!

    _ نذار حتی یه دونش هم باقی بمونه.

    خورد. فقط یکی دیگر باقی مانده بود. آن را با دستی که زخمی بود برداشت. شیریمی را نزدیک دهانش برد. می خواست گاز بزند. درد در دستش شیپور نبرد کشید. شیرینی را ول کرد. شیرینی آرام آرام قل خورد و به طرف اجاق رفت.

    زود باش برو برش دار!

    گرگ نارنجی ملتسمانه زوزه می کشید. انگار قسمتی از وجودش را از دست داده بود.

    سکه هم سه سکه است!

    گرگ خاکستری با چشمانی پر از طمع به شیرینی نگاه می کرد. زمین را چنگ می نداخت و با صدای خش دارش زوزه می کشید.

    به طرف شیرینی حرکت کرد. چهار دست پا همچون کودکی تازه به دنیا آمده حرکت می کرد. دوده دور تا دور شیرینی را گرفته بود. سکه زنگ زده بود. گرگ نارنجی زوزه ای کشید. گرگ خاکستری خرناس کشان به کف کلبه چنگ می زد.

    _بخورش!... بخورش!

    _ تعلل نکن یه سکه هم یه سکه است!

    به شیرینی نگاه کرد. سیاه شده بود انگار تکه ای زغال در دست داشته باشد.

    _بخورش خیلی خوشمزه است!

    _به چی فکر می کنی ارزششو داره نباید ازش بگذری!

    دهانش را باز کرد. کل شیرینی را در دهانش گذاشت. آرام آرام جوید. طعم دوده و شیرینی در دهانش ترکیب شده بودند. شیرینی را به سختی قورت داد. شکمش آرام شده بود.

    به طرف گرگ ها برگشت هیچکدام نبودند. باد قطع شده بود و ماه پایینتر از قبل بود. درد دستش دیگر اذیتش نمی کرد. با تکیه بر دیوار از جایش بلند شد. به طرف سبد رفت. سبد خالی را از روی زمین برداشت. به طرف در کلبه رفت.

    _همه ی اونا به تو دستور دادن.

    صدایی مغرورانه از پشت سرش به گوشش رسید. به طرف صدا برگشت. گرگ دیگری آمده بود. خزی طلایی رنگ به همراه چشمانی که هیچ چیز را نمی دیدند. گرگ به طرفش حرکت کرد. با تمئنینه و متکبرانه قدم بر می داشت. سبک و یکی یکی.

    مجبورت کردن بخوابی...

    قدمی به طرفش برداشت.

    مجبورت کردن به خودت آسیب بزنی...

    قدمی دیگر برداشت.

    مجبورت کردن بخوری...

    سرجایش ایستاد.

    همیشه مجبورت کردن که کاری رو که می خوان انجام بدی!

    گرگ ابرو هایش را در هم کشید.

    چطور بخودت اجازه دادی کاری رو که می خوان انجام بدی؟

    صدایش را بالا برد

    اون موجودات پست حق همچین کاری رو نداشتن!

    عقب عقب رفت. حسی دیوانه وار به سویش هجوم آورد. از قلبش شروع شد. به طرف دستانش رفت. دستانش روی سرش قفل شدند. به پاهایش زد. پاهایش را خم کرد. به مغزش رقت خاطرات ننگینش را مرور کرد. به حنجره اش زد. می خواست فریاد بکشد. غرورش در هم شکسته بود. صدا تا دهانش بالا امده بود اما نمی توانست پرتاب شود چیزی نمی گذاشت. صد را در درون دهانش قفل کرد.

    دلش درد گرفت. عضلاتش مانند فنر منقبض شدند. سرش به طرف زمین پایین رفت و محکم با زمین بر خورد کرد. دستش به طرف شکمش رفت. ماده ای سیاه از دهانش خارج شد. به طرف بدنش حرکت کرد و روی آن را پوشاند.

    چرا همه اونا انقدر چیزای خوب دارن؟

    به طرف صدا برگشت. گرگی دیگر بود. خزش به رنگ نارنجی غروب بود. در صدایش تنفر موج می زد. دندان هایش را از نفرت به هم می ساید و با چشمانی جست و جو گر به بیرون نگاه می کرد.

    به جایی که نگاه می کرد نگاه کرد. همه ی گرگ ها جمع شده بودند. نور نقره ای ماه بر پشت آنان می تابید. همه کنار یکدیگر نشسته بود و به او نگاه می کردند. شش گرگ با بی تفاوتی به او نگاه می کردند.

    چرا من اینا رو ندارم؟

    لبخند بر لب گرگ نارنجی نشست. چرا من نداشته باشم؟ تنفر و خواستن در ذهنش موج می زد. ماده ی سیاه رنگ هر لحظه بیشتر از دهانش بیرون می ریخت و مانند قیر سر تاپایش را می پوشاند. به سختی سرجای خود نشست. چرا من نداشته باشم؟!

    با تمام سرعت که در توان داشت به طرف گرگ ها شتافت.

    گرگ پشمالو را گرفت. قیر با پشم هایش ترکیب شد چشمان خمارش گرد شده بود.دست و پا می زد و زوزه می کشید. فایده ای نداشت گرگ در ماده سیاه حل شد. به طرف گرگ خونین پرید. دندان هایش را در بدن گرگ خونین فرو کرد و او را مکید.

    چهار گرگ دیگر عقب رفتند. گرگ خال خالی جا مانده بود. به طرفش یورش برد. تکه های بدنش را از هم جدا کرد و خورد. به طرف سه گرگ دیگر برگشت. گرگ خاکستر کنار اجاق ایستاده بود. حمله کرد با دستاهاش او را تکه تکه کرد، هر تکه را با ولع تمام خورد. گرگ قرمز در کنج اتاق قوز کرده بود و ملتمسانه به او نگاه می کرد. روی سرش پرید از گردن گرفتش سرش را از تنش جدا کرد و هر کدام را جداگانه خورد.

    گرگ طلایی جلو در نشسته بود با بی میلی به او نگاه می کرد. آرام به طرفش حرکت. گرگ هیچ واکنشی نشان نداد. به رویش پرید. پوزه گرگ روبروی صورتش بود. ماده ی سیاه که تقریبا بیشتر بدنش را پوشانده بود رو گرگ طلایی ریخت و آرام آرام گرگ را در خود حل کرد.

    من همه رو دارم!

    گرگ نارنجی با چشمانی که همچون ستاره برق می زد به او نگاه می کرد. دره ی عمیق لبخندش هر لحظه بزرگتر می شد. سلانه سلانه به طرف گرگ نارنجی حرکت. ماده ی سیاه تمام کلبه را پوشانده و داشت ذره ذره کلبه را می خورد. به گرگ نارنجی رسید. در چشمانش خود را نگاه کرد.

    شنل قرمزش دیگر وجود نداشت دست و پاهایش تبدیل به پنجه شده بودند فک پایینش به پوزه تبدیل شده بود. چشمانش هیچ حالتی را نشان نمی دادند. دندان هایش تیز و مو هایش به خز تبدیل شده بود.

    من همه چی رو گرفتم!

    ماده سیاه به روی بینی اش پرید. آرام بالا زفت کل صورتش را در بر گرفت. به خود شکل پوزه گرفت. بالا تر رفت به گوش هایش رسید آنها را تیز کرد. از گوش هایش رد شد به کمرش رفت. ستون فقراتش را قوس داد. به پشتش رسید. دمش را شکل داد.

    من همه رو دارم!

    به گرگ نارنجی نگاه کرد. دهانش را باز کرد گردنش را در دهانش گرفت و اورا قورت داد.
    درد اصولا تو مسیرش از دهن و دندونا رد میشه تا به ابروها برسه ولی گفتی اول میره ابروهاشو گره میکنه بعد میاد تو دهنش

    ۲- خیلی توصیفاتت خوب بود، خیلی فضای مورمور کننده ی باحالی داشت.

    ۳- آخرش یکم گنگ بود و احتمالا مشکل منه فقط، ولی انتهای داستان نفهمیدم چیشد :/

    ۴- گرگ طلاییه خیلی یهویی حذف نشد؟ توقع داشتم یکم نصیحت کنه...

    ۵- عالی بود ^_^ بازم برامون بنویس

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط veras نمایش پست ها
    هفت گرگ زمستانی

    ***

    ماه نور بی رمق سردش را بر جنگل شب می تابید. هوا سرد بود، طوری که حتی از جغد های مزاحم هم صدایی برنمی خاست. امشب مهمانی باد بود. باد در شاخ و برگ در ختان بلند قامت کاج می پیچید و طعنه زنان با آنان دیدار می کرد. سرو ها از روی بیچارگی خم می شدند و دستان سرد باد را با بی میلی می فشردند. ابر ها برای بدتر کردن مهمانی راه بر پرتو های نیمه جان ماه بستن. فرش یخی برف تمام روی زمین را پوشانده بود.

    آرام و با ترس قدم بر می داشت می دانست راه طولانی را به همراه میزبانش باد و دیگر مهمانانش در پیش دارد. خسته و بی رمق بود. باد به شنلش چنگ می انداخت. شنل بی قراری می کرد و هر لحظه محکم تر شانه اش را چنگ می زد. شنل را از دست باد کشید. محکم آن را به دور خود پیچید.

    فرش یخی مچ پایش را می گزید. اخمی کرد. هیچ راه دیگر نداشت باید ادامه می داد. سبدی را که به او داده بودن محکم در دست گرفت. زبری دسته ی سبد دستش را اذیت می کرد. زیرلبی دعا می خواند. چند ساعت از گرفتن سبد می گذشت. پاهایش از زیر بار بدنش شانه خالی مر کردند. به هم می پیچدند و باهم بگو می کردن. بگو مگو پاهایش تا به کمرش رسیده بود. کمرش از ترس می لرزید، قوز کرده بود و برای کمک دستانش را فرا می خواند. دستان سنگی اش خود را به دور بدنش پیچیدند. فایده ای نداشت تیغ خستگی و سرما بند بند وجودش را می خراشید.

    صورتش از خجالت احوالش قرمز شده بود و دندان هایش از ترس سرما به هم می خورد. موهایش از ترس راست ایستاده بودند و انگشتانش همچون مردگان سنگ شده بودند. چشم هایش سیاه می دید، همجا را دوده گرفته بود. قلبش بی امید می تپید، مغزش بی فکر فرمان می داد.

    راه برو... قدم بردار... پاهای بی اراده ات را تکان بده...

    قدمی دیگر برداشت. خستگی در بدنش تیر کشید. پاهایش طاقت نیاوردند. زانو هایش سر خم کردند. پاهایش شکستن. صورتش به طرف برفروان شد، در بالشی از سرما فرود آمد. زخم کاری بود. تمام تنش چاک خورده بود. اشک از سیاهی چشمانش بیرون آمد. می خواسن فریاد بزند اما سرما صدا را در گلویش منجمد کرد.

    « دخترک بیچاره...»

    صدایی آرام از پشت سرش بلند شد. موجودی پشت سرش ایستاده بود. قفل و زنجیر سرما نمی گذاشت حرکت کند.

    «چرا یکم استراحت نمی کنی؟»

    مکان صدا تغییر کرده بود. صدای قدم زدن موجود از پشت سرش می آمد. فرش یخی زیر پایش له می شد. آرام و بی دغدغه قدم برمی داشت. انگار تیغ سرما روی او اثر نداشت. صدا دورش می زد. جلو چشمان دوده گرفته اش ایستاد. چهار پای پشمالو.

    «چرا یکم استراحت نمی کنی؟»

    صدا پوز ه اش صورتش را به او نزدیک کرد. از بین دوده ها می توانست تصویر از گرگی پشمالو با چشمانی خمار ببیند. رنگ پشم هایش به رنگ گِل آب های راکد بود. پشم هایش در باد تکان نمی خورد انگار هیچ بادی نبود. پوزه اش را از او دور کرد. چند قدم دور تر از او ایستاد. خمیازه ای کشید.

    «تو کل دنیا هیچ نعمتی بهتر از خواب نیست.»

    پنجه ها یش را جلو برد و کمرش را قوز داد. دهانش را تا آنجا که می توانست باز کرد. خمیازه ای دیگر کشید. خم شد دو پایه جلویش را روی یک دیگر قرار داد. سرش را روی آنها گذاشت. چشمان خمار ش را بست و آرام در خواب خودش غرق شد.

    به گرگ قهوه ای نگاه می کرد. انگار هیچ چیز در اطرافش نبود. به حال گرگ غبته می خورد. فرش یخی اذیتش نمی کرد و تیغ سرما نمی خراشیدش. انگار باد او را دور می زد. همه چیز برایش ساکن بود.

    پلک هایش سنگینی می کرد. چشمان دود گرفته اش دیگر طاقت باز ماندن نداشت. پرده پلک هایش آرام آرام کشیده می شد... کاش فقط یک لحظه استراحت کرد... پرده ها کشیده شدند و خواب مانند پتویی دورش پیچید.

    ***


    چشمانش را باز کرد. باد هنوز ناجوانمردانه می تاخت. نور بی رمق ماه فرش یخی را روشن می کرد. سرما در مغ استخوانش خانه ساخته بود. تمام بدنش مانند سنگ شده بودند. صدا در گلویش خفه شده بود. دهانش بیابانی بی آب علف بود.

    چقدر خوابیده بود؟ یک ثانیه؟ یک دقیقه؟ یک ساعت؟ یک روز؟ نمی دانست. دست هایش را تکیه گاهی لرزان برای تنش کرد. نصفه نیمه نشست. با یک دستش پشم های یخی را از روی صورتش کنار زد. اطرافش را نگاه کرد اثری از گرگ پشمالو نبود.

    لبش را گزید. به هر سختی بود از جایش بلند شد. از قبل هم خسته تر بود. قدم هایش کند تر و سنگین تر بود. دیگر توان نگه داشتن شنلش را نداشت. چطور به خود اجازه داد بود بخوابد. تنها فکری که مغز فرسوده اش درحال تجزیه کردنش بود. قلبش نا امیدانه می تپید و پاهایش که دیگر نمی شد گفت قدم بر می دارند بی هدف حرکت می کردند.

    غرق در فکرهایش بود. نمی دانست به کجا می رود. ناگهان زمین و آسمان به دورش چرخیدند. لحظه ای سکه ی نورانی ماه را می دید، لحظه ای فرش یخی. سوزن های چوبی پایش را گرفته بودند. به روی شانه اش فرود آمد. روی زمین غلت می خورد و مدام با ماه و فرش دیدار می کرد. محکم با جسمی سخت بر خورد کرد. از حرکت ایستاد صورتش رو به ماه ثابت شد.

    گیج بود هنوز دنیا به دور خود می چرخید. با تکیه بر آرنجش از جایش بلند شد. بدنش کوفته بود. خودش را با تکیه بر جسمی که به آن خورده بود از جا بلند کرد. تمام بدنش می لرزید. به جسمی که به آن خورده بود نگاه کرد. دیواری چوبی که شب هم سیاه تر می نمود. جرقه ای دلش را گرم کرد.

    دستش را به دیوار گرفت و در امتداد آن شروع به حرکت کرد. به در کلبه رسید. در باز بود و باد زوزه کشان به داخل هجوم می برد. وارد خانه شد. سیاهس خانه نور ماه را در خود می بلعید هیچ چیز مشخص نبود. سالانه سالانه با تکیه بر دیوار وارد خانه شد. خودش را روی زمین پرت کرد.

    سبد را کنار گذاشت. روی زمین دراز کشید. چند لحظه چشمانش را بست. گرمای ضعیفی را احساس کرد. چشمانش را باز کرد، دیگر به تاریکی کلبه عادت کرده بود. کلبه کوچک خالی از هر گونه اسباب اساسیه بود. انگار تمام چیزی هایی که درونش بود را بلعید بود. انتهای کلبه اجاقی کوچک قرار داشت که شاید روز قلب این سیاهی بود. خود را سینه خیز به اجاق رساند.

    چوب ها داخل هنوز گرم بودند. انگار کسی دو سه دقیقه پیش قلب کلبه را برای آخرین بار روشن کرده بود. به چوب ها زول زده بود. خانه آرام آرام گرمای چوب ها را در خود می بلعید. شاید اگر چند دقیقه از خواب بیدار شده بود... شاید فقط چند دقیقه...

    « شاید آتیش روشن بود!»

    صدا از پشت سرش می آمد. صدا پاهایش را روی زمین می کوبید. با خشونت خرناس می کشید. به طرف صدا برگشت. مو های تن صدا همچون خار های بیابان سیخ ایستاده بودند. تمام تنش قرمز بود، انگار که خون در کلبه راه می رفت. رگه هایی از مایعه ای خونین روی پوزه کشیده اش نمایان بود. ناخن پنجه هایش در تاریکی برق می زدند و دندان های تیزش حتی هوا را هم می بریدند. چشمانش همه چیز را می سوزاند.

    «اگر آون احمق پشمالو تو رو ترغیب به خواب نمی کرد...»

    اگر اون احمق پشمالو منو ترغیب به خواب نمی کرد الان کنار آتیش بودم! صدا گرگ خونین خرناس کشید. دندان هایش را به هم سایید. گرگ پنجه کشید. دست هایش را مشت کرد. گرگ پنجه اش را بالا آورد. دستش را بلند کرد. زوزه ای از نفرت سر داد. فریادی از خشم روان ساخت. گرگ پنجه اش را پایین آورد و کف کلبه را خراش داد. با هر چه در توان داشت به درون اجاق مشت کوبید.

    ***

    با تعجب به دستش نگاه کرد، مایعی گرم و مرطوب از دستش سرازیز شد. چند تکه چوب در دستش فرو رفته بود. کم کم درد تعجب را کنار می زد. درد از زخم هایش بالا رفت. به ابرو هایش رسید. آن ها را در هم گره زد، از ابرو ها به طرف دندان هایش رفت، روی هم قفلشان کرد. راهش را به سوی حنجره اش باز کرد. صدا را فر خواند و آن را به بیرون پرتاب کرد. صدا را ول کرد و به طرف چشمانش رفت. اشک را فر خواند.

    ***

    در مقابل درد سر خم کرد دستش را با دست دیگرش گرفت. سرش را بین زانوانش گذاشت و با هق هق به طرف شکنجه گاه درد شتافت.



    سرش را از بین زانوانش بیرون آورد. چشمانش تار می دید. خبری از گرگ خونین نبود. باد هنوزهم د کلبه می پیچید. ماه نقره ای کمی پایین تر آمده بود ولی هنوز هم سیاهی کلبه نور ماه را می بلعید. سرما تمام فضا را زیر سلطه ی خود قرار داده بود. قسمتی از فرش یخی به درون کلبه نفوذ کرده بود.

    به دستش نگاه کرد خون در اطراف زخمش خشک شده بود. درد کمی از اثار خود را به جای گذاشته بود. دستش را تکان داد. درد دوباره هجوم آورد و ابرو هایش را در هم گره زد. دستش را به حال خودش رها کرد.

    دهانش از قبل هم خشک تر شده بود. شکمش بی قراری می کرد. دست دیگرش را روی شکمش گذاشت. لبش را گزید. صدای اعتراض دیگری از شکمش بیرون آمد. لبش را گزید. فشار بیشتری به شکمش آورد. صدای اعتراض بلند تر شد.

    چشمان گرسنه اش به سبد افتاد.

    _خوشمزه استنه؟!

    صدایی گرسنه از کنارش می آمد. به طرف صدا چرخید. گرگی با خز هایی قرمز و لطیف در کنارش نشسته بود. زبانش از دهانش بیرون بود و دندان هایش را می لیسید.

    _ چند تا از اون خشمزه ها توشه؟

    صدایی گرسنه تر از طرف دیگرش می آمد. باز هم به طرف صدا چرخید. گرگی دیگر کنارش نشسته بود. خز هایش به رنگ نارنجی با خال خال های قرمز بود. چشمانش از گرگ قرمز گرسنه تر بود. به طرف سبد قوز کرده بود. شکم بزرگش تقریبا به کف کلبه می رسید و آب از دهانش آویزان بود.

    _زود باش یه ذره ازش بخور.

    _ نه باید همشو بخوری!!

    چپ چپ به سبد غذا نگاه می کرد. شکمش داد می زد. شاید فقط یک ذره اشکال نداشته باشد. به طرف سبد حرکت کرد گرگ ها هم باو حرکت کردند. چهار دست و پا حرکت می رفت دیگر رمغی برای بلند شدن نداشت. به سبد رسید. در سبد را باز کرد چند شیرینی درون آن بود. اولی را بیرون آورد. انگار بهشت جلویش تداعی شده بود. آن را زیر بینی اش برد. بو کشید.

    بوی شیرینی وارد بینی اش شد. همچون شراب او را مست خود کرده بود. عقلش را ضایل کرده بود. کل وجودش در عطر شیرینی هل شده بود. انگار داشت مستقیم به بهشت می رفت. شیرینی گرد همچون سکه ای بزرگ که به فقر شکمش پاسخ دهد.

    _ زود باش یه گاز بزن!
    _همه رو تا آخر بخور! زود باش بخورش!

    گاز زد. شیرینی در دهانش آب شد. لبخند آرام آرام صورت سنگ شده اش را خراشید. دوباره گاز زد... دوباره و دوباره. شیرینی تمام شد.

    _یکی دیگه! یکی دیگه!
    _آره همشو بخور!

    شیرینی دیگر برداشت. آن را هم خورد شکمش آرام آرام دست از اعتراض بر داشت.

    _هنوز هم هست.

    صدای گرگ قرمز تغییر کرده بود. به طرفش برگشت. گرگ دیگر قرمز نبود. خزش خاکستری شده بود. صدایش خش داشت. خز لطیفش زبر شده بود. شکمش به کمرش چسبیده بود. دندان هایش زرد شده بودند و زبانش دراز تر از قبل بود.

    به طرف گرگ نارنجی برگشت هنوز خودش بود. گرگ با نگاهی گرسنه و ملتمسانه نگاهش می کرد.

    _ همه رو بخور! زودباش بخورشون!

    _ نذار حتی یه دونش هم باقی بمونه.

    خورد. فقط یکی دیگر باقی مانده بود. آن را با دستی که زخمی بود برداشت. شیریمی را نزدیک دهانش برد. می خواست گاز بزند. درد در دستش شیپور نبرد کشید. شیرینی را ول کرد. شیرینی آرام آرام قل خورد و به طرف اجاق رفت.

    «زود باش برو برش دار!»

    گرگ نارنجی ملتسمانه زوزه می کشید. انگار قسمتی از وجودش را از دست داده بود.

    « سکه هم سه سکه است!»

    گرگ خاکستری با چشمانی پر از طمع به شیرینی نگاه می کرد. زمین را چنگ می نداخت و با صدای خش دارش زوزه می کشید.

    به طرف شیرینی حرکت کرد. چهار دست پا همچون کودکی تازه به دنیا آمده حرکت می کرد. دوده دور تا دور شیرینی را گرفته بود. سکه زنگ زده بود. گرگ نارنجی زوزه ای کشید. گرگ خاکستری خرناس کشان به کف کلبه چنگ می زد.

    _بخورش!... بخورش!

    _ تعلل نکن یه سکه هم یه سکه است!

    به شیرینی نگاه کرد. سیاه شده بود انگار تکه ای زغال در دست داشته باشد.

    _بخورش خیلی خوشمزه است!

    _به چی فکر می کنی ارزششو داره نباید ازش بگذری!

    دهانش را باز کرد. کل شیرینی را در دهانش گذاشت. آرام آرام جوید. طعم دوده و شیرینی در دهانش ترکیب شده بودند. شیرینی را به سختی قورت داد. شکمش آرام شده بود.

    به طرف گرگ ها برگشت هیچکدام نبودند. باد قطع شده بود و ماه پایینتر از قبل بود. درد دستش دیگر اذیتش نمی کرد. با تکیه بر دیوار از جایش بلند شد. به طرف سبد رفت. سبد خالی را از روی زمین برداشت. به طرف در کلبه رفت.

    _همه ی اونا به تو دستور دادن.

    صدایی مغرورانه از پشت سرش به گوشش رسید. به طرف صدا برگشت. گرگ دیگری آمده بود. خزی طلایی رنگ به همراه چشمانی که هیچ چیز را نمی دیدند. گرگ به طرفش حرکت کرد. با تمئنینه و متکبرانه قدم بر می داشت. سبک و یکی یکی.

    « مجبورت کردن بخوابی...»

    قدمی به طرفش برداشت.

    « مجبورت کردن به خودت آسیب بزنی...»

    قدمی دیگر برداشت.

    « مجبورت کردن بخوری...»

    سرجایش ایستاد.

    «همیشه مجبورت کردن که کاری رو که می خوان انجام بدی!»

    گرگ ابرو هایش را در هم کشید.

    «چطور بخودت اجازه دادی کاری رو که می خوان انجام بدی؟»

    صدایش را بالا برد

    « اون موجودات پست حق همچین کاری رو نداشتن!»

    عقب عقب رفت. حسی دیوانه وار به سویش هجوم آورد. از قلبش شروع شد. به طرف دستانش رفت. دستانش روی سرش قفل شدند. به پاهایش زد. پاهایش را خم کرد. به مغزش رقت خاطرات ننگینش را مرور کرد. به حنجره اش زد. می خواست فریاد بکشد. غرورش در هم شکسته بود. صدا تا دهانش بالا امده بود اما نمی توانست پرتاب شود چیزی نمی گذاشت. صد را در درون دهانش قفل کرد.

    دلش درد گرفت. عضلاتش مانند فنر منقبض شدند. سرش به طرف زمین پایین رفت و محکم با زمین بر خورد کرد. دستش به طرف شکمش رفت. ماده ای سیاه از دهانش خارج شد. به طرف بدنش حرکت کرد و روی آن را پوشاند.

    « چرا همه اونا انقدر چیزای خوب دارن؟»

    به طرف صدا برگشت. گرگی دیگر بود. خزش به رنگ نارنجی غروب بود. در صدایش تنفر موج می زد. دندان هایش را از نفرت به هم می ساید و با چشمانی جست و جو گر به بیرون نگاه می کرد.

    به جایی که نگاه می کرد نگاه کرد. همه ی گرگ ها جمع شده بودند. نور نقره ای ماه بر پشت آنان می تابید. همه کنار یکدیگر نشسته بود و به او نگاه می کردند. شش گرگ با بی تفاوتی به او نگاه می کردند.

    «چرا من اینا رو ندارم؟»

    لبخند بر لب گرگ نارنجی نشست. چرا من نداشته باشم؟ تنفر و خواستن در ذهنش موج می زد. ماده ی سیاه رنگ هر لحظه بیشتر از دهانش بیرون می ریخت و مانند قیر سر تاپایش را می پوشاند. به سختی سرجای خود نشست. چرا من نداشته باشم؟!

    با تمام سرعت که در توان داشت به طرف گرگ ها شتافت.

    گرگ پشمالو را گرفت. قیر با پشم هایش ترکیب شد چشمان خمارش گرد شده بود.دست و پا می زد و زوزه می کشید. فایده ای نداشت گرگ در ماده سیاه حل شد. به طرف گرگ خونین پرید. دندان هایش را در بدن گرگ خونین فرو کرد و او را مکید.

    چهار گرگ دیگر عقب رفتند. گرگ خال خالی جا مانده بود. به طرفش یورش برد. تکه های بدنش را از هم جدا کرد و خورد. به طرف سه گرگ دیگر برگشت. گرگ خاکستر کنار اجاق ایستاده بود. حمله کرد با دستاهاش او را تکه تکه کرد، هر تکه را با ولع تمام خورد. گرگ قرمز در کنج اتاق قوز کرده بود و ملتمسانه به او نگاه می کرد. روی سرش پرید از گردن گرفتش سرش را از تنش جدا کرد و هر کدام را جداگانه خورد.

    گرگ طلایی جلو در نشسته بود با بی میلی به او نگاه می کرد. آرام به طرفش حرکت. گرگ هیچ واکنشی نشان نداد. به رویش پرید. پوزه گرگ روبروی صورتش بود. ماده ی سیاه که تقریبا بیشتر بدنش را پوشانده بود رو گرگ طلایی ریخت و آرام آرام گرگ را در خود حل کرد.

    «من همه رو دارم!»

    گرگ نارنجی با چشمانی که همچون ستاره برق می زد به او نگاه می کرد. دره ی عمیق لبخندش هر لحظه بزرگتر می شد. سلانه سلانه به طرف گرگ نارنجی حرکت. ماده ی سیاه تمام کلبه را پوشانده و داشت ذره ذره کلبه را می خورد. به گرگ نارنجی رسید. در چشمانش خود را نگاه کرد.

    شنل قرمزش دیگر وجود نداشت دست و پاهایش تبدیل به پنجه شده بودند فک پایینش به پوزه تبدیل شده بود. چشمانش هیچ حالتی را نشان نمی دادند. دندان هایش تیز و مو هایش به خز تبدیل شده بود.

    «من همه چی رو گرفتم!»

    ماده سیاه به روی بینی اش پرید. آرام بالا زفت کل صورتش را در بر گرفت. به خود شکل پوزه گرفت. بالا تر رفت به گوش هایش رسید آنها را تیز کرد. از گوش هایش رد شد به کمرش رفت. ستون فقراتش را قوس داد. به پشتش رسید. دمش را شکل داد.

    «من همه رو دارم!»

    به گرگ نارنجی نگاه کرد. دهانش را باز کرد گردنش را در دهانش گرفت و اورا قورت داد.
    درد اصولا تو مسیرش از دهن و دندونا رد میشه تا به ابروها برسه ولی گفتی اول میره ابروهاشو گره میکنه بعد میاد تو دهنش

    ۲- خیلی توصیفاتت خوب بود، خیلی فضای مورمور کننده ی باحالی داشت.

    ۳- آخرش یکم گنگ بود و احتمالا مشکل منه فقط، ولی انتهای داستان نفهمیدم چیشد :/

    ۴- گرگ طلاییه خیلی یهویی حذف نشد؟ توقع داشتم یکم نصیحت کنه...

    ۵- عالی بود ^_^ بازم برامون بنویس
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/11/24
    نوشته‌ها
    121
    امتیاز
    24,625
    شهرت
    12
    746
    مدیر ویرایش
    عالی بود کاش یه بار بازخوانیش میکردی ولی بازم خیلی خوب بود مخصوصا توصیفاتش
    (چهار دست پا همچون کودکی تازه به دنیا آمده حرکت می کرد.)
    این جمله به نظرم اشتباهه
    بازم مرسی از اینکه به داستانتو گذاشتی
    ویرایش توسط momo jon : 2017/01/18 در ساعت 21:34
    درخواست ویراستار

    عضو گیری تیم ویراست

    باد می وزد …
    میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
    تصمیم با تو است . . .

  5. #5
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    وسطای داستان جدا داشتم حرص میخوردم که باید چندبار بخونم تا بفهمم ولی
    خیلی خوشم اومد
    رفته رفته همه ی گره ها دونه دونه باز شدن
    ممنون بابت به اشتراک گذاشتنش

    منتظر آثار بعدیت هم هستیم.
    امضا:

    A.Gh

    والا
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2015/08/23
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته‌ها
    107
    امتیاز
    9,258
    شهرت
    0
    536
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط veras نمایش پست ها
    هفت گرگ زمستانی

    ***

    ماه نور بی رمق سردش را بر جنگل شب می تابید. هوا سرد بود، طوری که حتی از جغد های مزاحم هم صدایی برنمی خاست. امشب مهمانی باد بود. باد در شاخ و برگ در ختان بلند قامت کاج می پیچید و طعنه زنان با آنان دیدار می کرد. سرو ها از روی بیچارگی خم می شدند و دستان سرد باد را با بی میلی می فشردند. ابر ها برای بدتر کردن مهمانی راه بر پرتو های نیمه جان ماه بستن. فرش یخی برف تمام روی زمین را پوشانده بود.

    آرام و با ترس قدم بر می داشت می دانست راه طولانی را به همراه میزبانش باد و دیگر مهمانانش در پیش دارد. خسته و بی رمق بود. باد به شنلش چنگ می انداخت. شنل بی قراری می کرد و هر لحظه محکم تر شانه اش را چنگ می زد. شنل را از دست باد کشید. محکم آن را به دور خود پیچید.

    فرش یخی مچ پایش را می گزید. اخمی کرد. هیچ راه دیگر نداشت باید ادامه می داد. سبدی را که به او داده بودن محکم در دست گرفت. زبری دسته ی سبد دستش را اذیت می کرد. زیرلبی دعا می خواند. چند ساعت از گرفتن سبد می گذشت. پاهایش از زیر بار بدنش شانه خالی مر کردند. به هم می پیچدند و باهم بگو می کردن. بگو مگو پاهایش تا به کمرش رسیده بود. کمرش از ترس می لرزید، قوز کرده بود و برای کمک دستانش را فرا می خواند. دستان سنگی اش خود را به دور بدنش پیچیدند. فایده ای نداشت تیغ خستگی و سرما بند بند وجودش را می خراشید.

    صورتش از خجالت احوالش قرمز شده بود و دندان هایش از ترس سرما به هم می خورد. موهایش از ترس راست ایستاده بودند و انگشتانش همچون مردگان سنگ شده بودند. چشم هایش سیاه می دید، همجا را دوده گرفته بود. قلبش بی امید می تپید، مغزش بی فکر فرمان می داد.

    راه برو... قدم بردار... پاهای بی اراده ات را تکان بده...

    قدمی دیگر برداشت. خستگی در بدنش تیر کشید. پاهایش طاقت نیاوردند. زانو هایش سر خم کردند. پاهایش شکستن. صورتش به طرف برفروان شد، در بالشی از سرما فرود آمد. زخم کاری بود. تمام تنش چاک خورده بود. اشک از سیاهی چشمانش بیرون آمد. می خواسن فریاد بزند اما سرما صدا را در گلویش منجمد کرد.

    � دخترک بیچاره...�

    صدایی آرام از پشت سرش بلند شد. موجودی پشت سرش ایستاده بود. قفل و زنجیر سرما نمی گذاشت حرکت کند.

    �چرا یکم استراحت نمی کنی؟�

    مکان صدا تغییر کرده بود. صدای قدم زدن موجود از پشت سرش می آمد. فرش یخی زیر پایش له می شد. آرام و بی دغدغه قدم برمی داشت. انگار تیغ سرما روی او اثر نداشت. صدا دورش می زد. جلو چشمان دوده گرفته اش ایستاد. چهار پای پشمالو.

    �چرا یکم استراحت نمی کنی؟�

    صدا پوز ه اش صورتش را به او نزدیک کرد. از بین دوده ها می توانست تصویر از گرگی پشمالو با چشمانی خمار ببیند. رنگ پشم هایش به رنگ گِل آب های راکد بود. پشم هایش در باد تکان نمی خورد انگار هیچ بادی نبود. پوزه اش را از او دور کرد. چند قدم دور تر از او ایستاد. خمیازه ای کشید.

    �تو کل دنیا هیچ نعمتی بهتر از خواب نیست.�

    پنجه ها یش را جلو برد و کمرش را قوز داد. دهانش را تا آنجا که می توانست باز کرد. خمیازه ای دیگر کشید. خم شد دو پایه جلویش را روی یک دیگر قرار داد. سرش را روی آنها گذاشت. چشمان خمار ش را بست و آرام در خواب خودش غرق شد.

    به گرگ قهوه ای نگاه می کرد. انگار هیچ چیز در اطرافش نبود. به حال گرگ غبته می خورد. فرش یخی اذیتش نمی کرد و تیغ سرما نمی خراشیدش. انگار باد او را دور می زد. همه چیز برایش ساکن بود.

    پلک هایش سنگینی می کرد. چشمان دود گرفته اش دیگر طاقت باز ماندن نداشت. پرده پلک هایش آرام آرام کشیده می شد... کاش فقط یک لحظه استراحت کرد... پرده ها کشیده شدند و خواب مانند پتویی دورش پیچید.

    ***


    چشمانش را باز کرد. باد هنوز ناجوانمردانه می تاخت. نور بی رمق ماه فرش یخی را روشن می کرد. سرما در مغ استخوانش خانه ساخته بود. تمام بدنش مانند سنگ شده بودند. صدا در گلویش خفه شده بود. دهانش بیابانی بی آب علف بود.

    چقدر خوابیده بود؟ یک ثانیه؟ یک دقیقه؟ یک ساعت؟ یک روز؟ نمی دانست. دست هایش را تکیه گاهی لرزان برای تنش کرد. نصفه نیمه نشست. با یک دستش پشم های یخی را از روی صورتش کنار زد. اطرافش را نگاه کرد اثری از گرگ پشمالو نبود.

    لبش را گزید. به هر سختی بود از جایش بلند شد. از قبل هم خسته تر بود. قدم هایش کند تر و سنگین تر بود. دیگر توان نگه داشتن شنلش را نداشت. چطور به خود اجازه داد بود بخوابد. تنها فکری که مغز فرسوده اش درحال تجزیه کردنش بود. قلبش نا امیدانه می تپید و پاهایش که دیگر نمی شد گفت قدم بر می دارند بی هدف حرکت می کردند.

    غرق در فکرهایش بود. نمی دانست به کجا می رود. ناگهان زمین و آسمان به دورش چرخیدند. لحظه ای سکه ی نورانی ماه را می دید، لحظه ای فرش یخی. سوزن های چوبی پایش را گرفته بودند. به روی شانه اش فرود آمد. روی زمین غلت می خورد و مدام با ماه و فرش دیدار می کرد. محکم با جسمی سخت بر خورد کرد. از حرکت ایستاد صورتش رو به ماه ثابت شد.

    گیج بود هنوز دنیا به دور خود می چرخید. با تکیه بر آرنجش از جایش بلند شد. بدنش کوفته بود. خودش را با تکیه بر جسمی که به آن خورده بود از جا بلند کرد. تمام بدنش می لرزید. به جسمی که به آن خورده بود نگاه کرد. دیواری چوبی که شب هم سیاه تر می نمود. جرقه ای دلش را گرم کرد.

    دستش را به دیوار گرفت و در امتداد آن شروع به حرکت کرد. به در کلبه رسید. در باز بود و باد زوزه کشان به داخل هجوم می برد. وارد خانه شد. سیاهس خانه نور ماه را در خود می بلعید هیچ چیز مشخص نبود. سالانه سالانه با تکیه بر دیوار وارد خانه شد. خودش را روی زمین پرت کرد.

    سبد را کنار گذاشت. روی زمین دراز کشید. چند لحظه چشمانش را بست. گرمای ضعیفی را احساس کرد. چشمانش را باز کرد، دیگر به تاریکی کلبه عادت کرده بود. کلبه کوچک خالی از هر گونه اسباب اساسیه بود. انگار تمام چیزی هایی که درونش بود را بلعید بود. انتهای کلبه اجاقی کوچک قرار داشت که شاید روز قلب این سیاهی بود. خود را سینه خیز به اجاق رساند.

    چوب ها داخل هنوز گرم بودند. انگار کسی دو سه دقیقه پیش قلب کلبه را برای آخرین بار روشن کرده بود. به چوب ها زول زده بود. خانه آرام آرام گرمای چوب ها را در خود می بلعید. شاید اگر چند دقیقه از خواب بیدار شده بود... شاید فقط چند دقیقه...

    � شاید آتیش روشن بود!�

    صدا از پشت سرش می آمد. صدا پاهایش را روی زمین می کوبید. با خشونت خرناس می کشید. به طرف صدا برگشت. مو های تن صدا همچون خار های بیابان سیخ ایستاده بودند. تمام تنش قرمز بود، انگار که خون در کلبه راه می رفت. رگه هایی از مایعه ای خونین روی پوزه کشیده اش نمایان بود. ناخن پنجه هایش در تاریکی برق می زدند و دندان های تیزش حتی هوا را هم می بریدند. چشمانش همه چیز را می سوزاند.

    �اگر آون احمق پشمالو تو رو ترغیب به خواب نمی کرد...�

    اگر اون احمق پشمالو منو ترغیب به خواب نمی کرد الان کنار آتیش بودم! صدا گرگ خونین خرناس کشید. دندان هایش را به هم سایید. گرگ پنجه کشید. دست هایش را مشت کرد. گرگ پنجه اش را بالا آورد. دستش را بلند کرد. زوزه ای از نفرت سر داد. فریادی از خشم روان ساخت. گرگ پنجه اش را پایین آورد و کف کلبه را خراش داد. با هر چه در توان داشت به درون اجاق مشت کوبید.

    ***

    با تعجب به دستش نگاه کرد، مایعی گرم و مرطوب از دستش سرازیز شد. چند تکه چوب در دستش فرو رفته بود. کم کم درد تعجب را کنار می زد. درد از زخم هایش بالا رفت. به ابرو هایش رسید. آن ها را در هم گره زد، از ابرو ها به طرف دندان هایش رفت، روی هم قفلشان کرد. راهش را به سوی حنجره اش باز کرد. صدا را فر خواند و آن را به بیرون پرتاب کرد. صدا را ول کرد و به طرف چشمانش رفت. اشک را فر خواند.

    ***

    در مقابل درد سر خم کرد دستش را با دست دیگرش گرفت. سرش را بین زانوانش گذاشت و با هق هق به طرف شکنجه گاه درد شتافت.



    سرش را از بین زانوانش بیرون آورد. چشمانش تار می دید. خبری از گرگ خونین نبود. باد هنوزهم د کلبه می پیچید. ماه نقره ای کمی پایین تر آمده بود ولی هنوز هم سیاهی کلبه نور ماه را می بلعید. سرما تمام فضا را زیر سلطه ی خود قرار داده بود. قسمتی از فرش یخی به درون کلبه نفوذ کرده بود.

    به دستش نگاه کرد خون در اطراف زخمش خشک شده بود. درد کمی از اثار خود را به جای گذاشته بود. دستش را تکان داد. درد دوباره هجوم آورد و ابرو هایش را در هم گره زد. دستش را به حال خودش رها کرد.

    دهانش از قبل هم خشک تر شده بود. شکمش بی قراری می کرد. دست دیگرش را روی شکمش گذاشت. لبش را گزید. صدای اعتراض دیگری از شکمش بیرون آمد. لبش را گزید. فشار بیشتری به شکمش آورد. صدای اعتراض بلند تر شد.

    چشمان گرسنه اش به سبد افتاد.

    _خوشمزه استنه؟!

    صدایی گرسنه از کنارش می آمد. به طرف صدا چرخید. گرگی با خز هایی قرمز و لطیف در کنارش نشسته بود. زبانش از دهانش بیرون بود و دندان هایش را می لیسید.

    _ چند تا از اون خشمزه ها توشه؟

    صدایی گرسنه تر از طرف دیگرش می آمد. باز هم به طرف صدا چرخید. گرگی دیگر کنارش نشسته بود. خز هایش به رنگ نارنجی با خال خال های قرمز بود. چشمانش از گرگ قرمز گرسنه تر بود. به طرف سبد قوز کرده بود. شکم بزرگش تقریبا به کف کلبه می رسید و آب از دهانش آویزان بود.

    _زود باش یه ذره ازش بخور.

    _ نه باید همشو بخوری!!

    چپ چپ به سبد غذا نگاه می کرد. شکمش داد می زد. شاید فقط یک ذره اشکال نداشته باشد. به طرف سبد حرکت کرد گرگ ها هم باو حرکت کردند. چهار دست و پا حرکت می رفت دیگر رمغی برای بلند شدن نداشت. به سبد رسید. در سبد را باز کرد چند شیرینی درون آن بود. اولی را بیرون آورد. انگار بهشت جلویش تداعی شده بود. آن را زیر بینی اش برد. بو کشید.

    بوی شیرینی وارد بینی اش شد. همچون شراب او را مست خود کرده بود. عقلش را ضایل کرده بود. کل وجودش در عطر شیرینی هل شده بود. انگار داشت مستقیم به بهشت می رفت. شیرینی گرد همچون سکه ای بزرگ که به فقر شکمش پاسخ دهد.

    _ زود باش یه گاز بزن!
    _همه رو تا آخر بخور! زود باش بخورش!

    گاز زد. شیرینی در دهانش آب شد. لبخند آرام آرام صورت سنگ شده اش را خراشید. دوباره گاز زد... دوباره و دوباره. شیرینی تمام شد.

    _یکی دیگه! یکی دیگه!
    _آره همشو بخور!

    شیرینی دیگر برداشت. آن را هم خورد شکمش آرام آرام دست از اعتراض بر داشت.

    _هنوز هم هست.

    صدای گرگ قرمز تغییر کرده بود. به طرفش برگشت. گرگ دیگر قرمز نبود. خزش خاکستری شده بود. صدایش خش داشت. خز لطیفش زبر شده بود. شکمش به کمرش چسبیده بود. دندان هایش زرد شده بودند و زبانش دراز تر از قبل بود.

    به طرف گرگ نارنجی برگشت هنوز خودش بود. گرگ با نگاهی گرسنه و ملتمسانه نگاهش می کرد.

    _ همه رو بخور! زودباش بخورشون!

    _ نذار حتی یه دونش هم باقی بمونه.

    خورد. فقط یکی دیگر باقی مانده بود. آن را با دستی که زخمی بود برداشت. شیریمی را نزدیک دهانش برد. می خواست گاز بزند. درد در دستش شیپور نبرد کشید. شیرینی را ول کرد. شیرینی آرام آرام قل خورد و به طرف اجاق رفت.

    �زود باش برو برش دار!�

    گرگ نارنجی ملتسمانه زوزه می کشید. انگار قسمتی از وجودش را از دست داده بود.

    � سکه هم سه سکه است!�

    گرگ خاکستری با چشمانی پر از طمع به شیرینی نگاه می کرد. زمین را چنگ می نداخت و با صدای خش دارش زوزه می کشید.

    به طرف شیرینی حرکت کرد. چهار دست پا همچون کودکی تازه به دنیا آمده حرکت می کرد. دوده دور تا دور شیرینی را گرفته بود. سکه زنگ زده بود. گرگ نارنجی زوزه ای کشید. گرگ خاکستری خرناس کشان به کف کلبه چنگ می زد.

    _بخورش!... بخورش!

    _ تعلل نکن یه سکه هم یه سکه است!

    به شیرینی نگاه کرد. سیاه شده بود انگار تکه ای زغال در دست داشته باشد.

    _بخورش خیلی خوشمزه است!

    _به چی فکر می کنی ارزششو داره نباید ازش بگذری!

    دهانش را باز کرد. کل شیرینی را در دهانش گذاشت. آرام آرام جوید. طعم دوده و شیرینی در دهانش ترکیب شده بودند. شیرینی را به سختی قورت داد. شکمش آرام شده بود.

    به طرف گرگ ها برگشت هیچکدام نبودند. باد قطع شده بود و ماه پایینتر از قبل بود. درد دستش دیگر اذیتش نمی کرد. با تکیه بر دیوار از جایش بلند شد. به طرف سبد رفت. سبد خالی را از روی زمین برداشت. به طرف در کلبه رفت.

    _همه ی اونا به تو دستور دادن.

    صدایی مغرورانه از پشت سرش به گوشش رسید. به طرف صدا برگشت. گرگ دیگری آمده بود. خزی طلایی رنگ به همراه چشمانی که هیچ چیز را نمی دیدند. گرگ به طرفش حرکت کرد. با تمئنینه و متکبرانه قدم بر می داشت. سبک و یکی یکی.

    � مجبورت کردن بخوابی...�

    قدمی به طرفش برداشت.

    � مجبورت کردن به خودت آسیب بزنی...�

    قدمی دیگر برداشت.

    � مجبورت کردن بخوری...�

    سرجایش ایستاد.

    �همیشه مجبورت کردن که کاری رو که می خوان انجام بدی!�

    گرگ ابرو هایش را در هم کشید.

    �چطور بخودت اجازه دادی کاری رو که می خوان انجام بدی؟�

    صدایش را بالا برد

    � اون موجودات پست حق همچین کاری رو نداشتن!�

    عقب عقب رفت. حسی دیوانه وار به سویش هجوم آورد. از قلبش شروع شد. به طرف دستانش رفت. دستانش روی سرش قفل شدند. به پاهایش زد. پاهایش را خم کرد. به مغزش رقت خاطرات ننگینش را مرور کرد. به حنجره اش زد. می خواست فریاد بکشد. غرورش در هم شکسته بود. صدا تا دهانش بالا امده بود اما نمی توانست پرتاب شود چیزی نمی گذاشت. صد را در درون دهانش قفل کرد.

    دلش درد گرفت. عضلاتش مانند فنر منقبض شدند. سرش به طرف زمین پایین رفت و محکم با زمین بر خورد کرد. دستش به طرف شکمش رفت. ماده ای سیاه از دهانش خارج شد. به طرف بدنش حرکت کرد و روی آن را پوشاند.

    � چرا همه اونا انقدر چیزای خوب دارن؟�

    به طرف صدا برگشت. گرگی دیگر بود. خزش به رنگ نارنجی غروب بود. در صدایش تنفر موج می زد. دندان هایش را از نفرت به هم می ساید و با چشمانی جست و جو گر به بیرون نگاه می کرد.

    به جایی که نگاه می کرد نگاه کرد. همه ی گرگ ها جمع شده بودند. نور نقره ای ماه بر پشت آنان می تابید. همه کنار یکدیگر نشسته بود و به او نگاه می کردند. شش گرگ با بی تفاوتی به او نگاه می کردند.

    �چرا من اینا رو ندارم؟�

    لبخند بر لب گرگ نارنجی نشست. چرا من نداشته باشم؟ تنفر و خواستن در ذهنش موج می زد. ماده ی سیاه رنگ هر لحظه بیشتر از دهانش بیرون می ریخت و مانند قیر سر تاپایش را می پوشاند. به سختی سرجای خود نشست. چرا من نداشته باشم؟!

    با تمام سرعت که در توان داشت به طرف گرگ ها شتافت.

    گرگ پشمالو را گرفت. قیر با پشم هایش ترکیب شد چشمان خمارش گرد شده بود.دست و پا می زد و زوزه می کشید. فایده ای نداشت گرگ در ماده سیاه حل شد. به طرف گرگ خونین پرید. دندان هایش را در بدن گرگ خونین فرو کرد و او را مکید.

    چهار گرگ دیگر عقب رفتند. گرگ خال خالی جا مانده بود. به طرفش یورش برد. تکه های بدنش را از هم جدا کرد و خورد. به طرف سه گرگ دیگر برگشت. گرگ خاکستر کنار اجاق ایستاده بود. حمله کرد با دستاهاش او را تکه تکه کرد، هر تکه را با ولع تمام خورد. گرگ قرمز در کنج اتاق قوز کرده بود و ملتمسانه به او نگاه می کرد. روی سرش پرید از گردن گرفتش سرش را از تنش جدا کرد و هر کدام را جداگانه خورد.

    گرگ طلایی جلو در نشسته بود با بی میلی به او نگاه می کرد. آرام به طرفش حرکت. گرگ هیچ واکنشی نشان نداد. به رویش پرید. پوزه گرگ روبروی صورتش بود. ماده ی سیاه که تقریبا بیشتر بدنش را پوشانده بود رو گرگ طلایی ریخت و آرام آرام گرگ را در خود حل کرد.

    �من همه رو دارم!�

    گرگ نارنجی با چشمانی که همچون ستاره برق می زد به او نگاه می کرد. دره ی عمیق لبخندش هر لحظه بزرگتر می شد. سلانه سلانه به طرف گرگ نارنجی حرکت. ماده ی سیاه تمام کلبه را پوشانده و داشت ذره ذره کلبه را می خورد. به گرگ نارنجی رسید. در چشمانش خود را نگاه کرد.

    شنل قرمزش دیگر وجود نداشت دست و پاهایش تبدیل به پنجه شده بودند فک پایینش به پوزه تبدیل شده بود. چشمانش هیچ حالتی را نشان نمی دادند. دندان هایش تیز و مو هایش به خز تبدیل شده بود.

    �من همه چی رو گرفتم!�

    ماده سیاه به روی بینی اش پرید. آرام بالا زفت کل صورتش را در بر گرفت. به خود شکل پوزه گرفت. بالا تر رفت به گوش هایش رسید آنها را تیز کرد. از گوش هایش رد شد به کمرش رفت. ستون فقراتش را قوس داد. به پشتش رسید. دمش را شکل داد.

    �من همه رو دارم!�

    به گرگ نارنجی نگاه کرد. دهانش را باز کرد گردنش را در دهانش گرفت و اورا قورت داد.
    داستان به نوبه خودش واقعا عالی بود، و نمیشه راجب داستان پردازیش ایراد گرفت. شاید کمی، در نگاه اول مبهم بود ولی ایده پردازی به شدت قوی بود.
    فضاسازی و توصیفاتت رو می تونم به جرات بگم عالی بود. کم پیش میاد من از توصیفات و ساخت و پرداخت محیط انقدر راضی باشم(بین داستان های نویسندگان جوان البته) و مال تو یکی از بهترین ها بود.
    اما...همه این ها می تونه هیچ اهمیتی نداشته باشه وقتی یک نویسنده بازنویسی رو فراموش می کنه. نویسنده نباید اثرش رو بلافاصله بعد نوشتن و یه نگاه سرسری منتشر کنه. باید چند بار، چندین بار! با دقت بخونش و بازنویسیش کنه و تغییرش بده. بتراشش. بخش های زائدشو بکنه و بندازه دور و حتی شاید چیزی که در آخر به دست میاد زمین تا آسمون با اولی فرق کنه. اما مسلما چیز خیلی بهتری خواهد بود. خیلی از بزرگترین نویسنده های جهان هم خیلی روی این مسئله تاکید داشتن. پس سرسری نگیرش:)
    ویرایش یه مسئله جدا از بازنویسیه، چون بازنویسی تاکیدش بیشتر روی محتواست. اما شکی نیست که با بازنویسی ایرادات نگارشی و املایی از بین می رن. خیلی جاها مشکلات ویرایشی داشت، دلیلش هم بیشتر بی دقتی بود تا عدم آگاهی. مشکلات نگارشی مثل...مثل وقتی می مونه که داری غذا می خوری و یه دفعه سنگ میره زیر دندونت(یه مثال بود فقط!). کل مزه غذا و لذتی که ازش می بری از بین میره و تو ذوقت می خوره. مثال دیگه ای هم که میشه زد تشبیه غلط های نگارشی یه داستان به دست اندازهای یه جادست. پس حتما این مشکلات رو درست کن چون حیف داستانته که این مشکلات رو داشته باشه:)
    ممنون که داستانت رو با ما به اشتراک گذاشتی، و امیدوارم بیشتر و بیشتر بنویسی! :)
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love rain, but you use an umbrella to walk under it ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love sun, but you seek shelter when it is shining ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love wind, but when it comes you close your windows ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]So that's why I'm scared,
    when you say you love me...

    «Bob Marley»[/FONT][/SIZE]
    [/FONT][/COLOR]
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته‌ها
    1,534
    امتیاز
    64,504
    شهرت
    0
    7,570
    رئیس پليس سایت
    ناموسا توصیفات عالی بود.
    به نظر من حتی توی توصیفات هم باید خلاقیت داشت و ایده های نو زد و توصیفاتت پر خلاقیت بود.
    ایده ی داستان هم هرچند خیلی قدیمی ولی با طرحی جدید و عالی بود.
    روند داستان بعضی وقتا خیلی آشکار و بعضی وقتا خیلی گنگ بود. اون یکدستی ای که باید رو نداشت. با حریر موافقم که بهتره یه بار بازنویسیش کنی که هم مشکلات ویرایشی رو درست کنی هم روند داستان بهتر بشه.
    مشکلات ویرایشی هم بشدت تو ذوق میزد:/
    حیف توصیفات و طرح داستانی عالیت بود.
    در اخر قربون دستات هفت گناه کبیره رو توی داستان برام میشماری؟؟ من یکمی قاطیشون کردم.
    گرگ غرور، تنبلی، شکم پرستی، حسادت و خشم رو راحت تشخیص دادم.
    آخریشون طمع بود آیا؟
    شهوت کجا بود؟
    دستتم درد نکنه
    درکل داستانت عالی بود.
    ناموسا خیلی حرفه ای تر از داستان یه نویسنده ی جوان بود.
    :Its my family's house,Its my children's house




نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. پاسخ: 49
    آخرین نوشته: 2016/06/30, 01:54
  3. عنصر داستان شما چیست ؟ (ویژه داستان نویسان)
    توسط Araa M.C در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 11
    آخرین نوشته: 2015/06/23, 21:10
  4. پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2014/09/09, 14:34

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •