ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو

    پرواز از آبشار مارپیچ

    هر انسانی از روبرو شدن با ترس هایش، وحشت دارد اما ما همواره جایی در درون خود آگاهیم که زمانی با این ترس ها روبرو خواهیم شد.
    امروز صبح که همسرم سرکار رفت، با اصرار های تنها پسرم به جایی رفتم که خاطرات عجیبی را برایم زنده کرد.
    همه چیز از نگاه پر حسرت سمانه برایم شروع شد. آن تصمیم و راهی که انتخاب کردم تا با بزرگترین ترس زندگی ام روبرو شوم. می گویم بزرگترین ترس زندگی ام چون تا آن موقع هیچ مفهوم دیگری از ترس نداشتم. به خیالم دستِ سخاوتمندِ تقدیر آینده را پربارتر برایم پیش خواهد برد، بی آنکه داشته هایم را از من پس بگیرد!
    آن روز یک عصر خسته کننده در خانه ی مادربزرگم بود. مادرم داشت مرا آماده میکرد تا به خانه مان برگردیم. وقتی مادرم پیرهن عروسکی ام را تنم کرد و گفت که بروم جورابهایم را از اتاق بیاورم، خیلی زورم آمد. با خودم گفتم ؛چرا مثل همیشه خودش جورابهایم را نمی آورد؟
    با اینکه لجم گرفته بود اما چون جلوی بقیه به من گفته بود، با غرغر رفتم به طرف اتاق، آن زمان من یک دختر لوس و دردانه بودم که درآغوش پدرم نفس می کشیدم و چیزی نبود که بخواهم و نشود.
    وقتی به اتاق رسیدم در نیمه باز بود. خواستم داخل بروم که ناخواسته حرفهای سمانه دختر عمویم با مادرش را شنیدم؛
    -چرا نه؟
    -باید برم داروهای بابات رو بگیرم بذار یه روز دیگه دخترم.
    -یه روز دیگه هم میگی نمیشه
    -اینقدر بهانه نگیر! تو که هفته پیش با دایی پیمان رفتی پارک
    -هفته ی پیش.... من حالا هم دلم پارک و بستنی قیفی میخواد

    و زد زیر گریه.
    سرم را پایین انداختم. داشتم به طرف سالن پذیرایی می رفتم که دوباره صدای سرفه های عمو احمدم بلند شد. زن عمویم به سرعت در را باز کرد و خودش را به حیاط رساند. پدرم هم دنبالش رفت و کمی بعد در حالی که زیر بغل عمویم را گرفته بود، او را زیر چادر اکسیژن که گوشه ی اتاق بود، برد.
    آرام رفتم کنار پدرم. از زیر دستش برای خودم جا باز کردم و روی زانوانش نشستم. سرم را به سینه اش تکیه دادم. وقتی پدرم سرش را پایین آورد که صورتم را ببوسد، در گوشش چیزی زمزمه کردم. آمدم بلند شوم که سمانه را دیدم. کنار پله ها ایستاده بود. نگاهش پر از حسرت بود. و یک دریای گریه پشت ساحل پلک های برجسته اش، بیقراری می کرد.
    پدرم درحالی که دست بر زانوانش میزد و با نوای آرام یاعلی بلند می شد رو به مادرم گفت که حاضر شود برویم. بعد رفت در سالن پذیرایی و به زن عمویم گفت؛"این فرشته رو چند ساعت به ما قرض میدید؟"
    زن عمویم هاج و واج مانده بود که مادرم به داد رسید و گفت:" امیر میخواد منو برسونه خونه آبجی پریسا، لطف میکنی اجازه بدی سمانه با حوری ما برن پارک حواسش به این وروجک ما باشه؟"
    من حرصم گرفته بود که همه چیز سر من خراب شده بود اما نقشه ی خودم بود باید تا آخرش می رفتم. پس جلو دویدم و دست سمانه را گرفتم و گفتم؛" تو رو خدا بیا"
    سمانه نگاه پر تردید و خواهشش را سمت مادرش چرخاند .من هم نگاه پر التماسم را به زن عمویم دوختم.
    بلاخره زن عمویم راضی شد. برای اینکه حرف مادرم درست از آب دربیاید پدرم او را به خانه خاله پریسا رساند و من و سمانه را به پارک وسط شهربرد.پدرم به نوبت ما را سوار تاب کرد و تا بالای ِبالا تابمان داد. البته اول سمانه را سوار کرد، در دلم گفتم :"عجب کاری کردم حالا بابایم فقط مال خود ِخودم نیست."

    پدرم برایمان بستنی قیفی خرید در قطار رنگی رنگی که آهنگ پخش میکرد، سوارمان کرد. اینها تفریحات همیشگی من بود اما برای سمانه جذابیت و تازگی داشت. از وقتی یادم می آید عمو احمدم مریض بود. مادرم می گوید چند سال قبل از اینکه من به دنیا بیایم، صدام به ایران حمله کرد. چندین بار هم در حمله هایش از سلاح غیرقانونی شیمیایی استفاده کرد. پدر و عمویم هم برای دفاع از کشورمان رفتند جنوب در مرزها با دشمن بجنگند.یک بار وقتی حمله شیمیایی می شود، عمویم ماسکش را به پدرم می دهد و از همانجا همه ی دردهایش شروع می شود.
    پدرم همیشه خودش را مدیون عمویم میدانست اما زن عمویم اجازه نمی داد پدرم در کارها و حتی خرید به آنها کمک کند. برای همین پدرم همیشه پنهانی به مادر بزرگم پول میداد و میگفت که برای داروهای عمویم به او بدهد.
    خلاصه آن روز پدرم وقتی رفت برایمان پشمک بخرد، چشم سمانه به سرسره ی بزرگ و حلزونی شکل چند رنگی افتاد که وسط پارک، خود نمایی می کرد.
    ولی من به شدت از آن وحشت داشتم. سمانه جیغ کوتاهی از شادی کشید و گفت؛"زود باش بابات رو صدا بزن بریم اونجا"
    میخواستم پدرم را صدا بزنم اما یادم افتاد هر وقت از دور پدرم را صدا میزنم او در جوابم داد میزند:"جانم دختر قشنگم"
    ولی عمو احمدم هیچ وقت جز زمزمه، صدایی ندارد. اصلا انگار صدام لعنتی صدایش را دزدیده است. اگر بخواهد بلند حرف بزند آنقدر سرفه می کند که خون بالا می آورد.
    دلم برای سمانه سوخت. رو به سمانه گفتم:"خودت صداش بزن"
    سمانه دست هایش را دور دهانش حلقه کرد و داد زد:"عمو امیر"
    پدرم بعد از چند لحظه در حالی که به طرفمان می آمد، گفت:"جانم دختر قشنگم"
    من حسابی حسودی ام شده بود. اخم کردم و چیزی نگفتم. پدرم پشمک ها را دستمان داد و درحالی که لپم را می کشید پرسید:"خوش میگذره؟"
    سمانه فورا دستش را به طرف سرسره ی مارپیچ کشید و گفت:"آره بریم اونجا"
    پدرم نگاهی به من انداخت و گفت :"بریم"
    آه! من از آن سر سره متنفر بودم. میترسیدم. هرچند پدرم همیشه مرا از پله هایش بالا می برد . بعد میرفت زیر سرسره زانو میزد و بغل باز میکرد تا مثل یک جوجه ی تازه بال گشوده، در آغوشش بیفتم. اما من سرم گیج میرفت و از ترس جیغ میزدم.
    ناگاه مثل برق گرفته ها از جا پریدم. یاد نگاه پر حسرت و بغض سمانه در خانه مادربزرگم افتادم. تصمیم خیلی سختی بود اما صدایم را صاف کردم و رو به پدرم گفتم:"دیگه نمیخواد منو از پله ها ببری بالا" و در مقابل چشمان گرد شده ی پدرم ادامه دادم:"اون پایین هم نمیخواد دستها تو برام بازکنی، خودم تنهایِ تنها میتونم "
    پدرم با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت پرسید:"تنها؟ مطمئنی؟"
    منهم دستم را به کمرم زدم و گفتم :"آره، وایسا و نگاه کن"
    و دنبال سمانه دویدم. اما هر قدم که به سرسره نزدیکتر میشدم، بنظرم غول پیکر تر و وحشتناک تر می شد. آخ که چه حرفی زدم . آخر این چه ادعایی بود کردم.
    ناگاه با تکانهای بچه ی پشت سری به خودم آمدم:"یالا برو بالا دیگه"
    دیگر برای انصراف دیر شده بود، باید پله های این غول آهنی را بالا می رفتم. با دو دستم محکم میله های آهنی دو طرف پله ها را گرفتم و پاهایی را که میلرزید، روی پله ها گذاشتم. عرق کف دستم میله ها را لیزتر میکرد و من در هر ثانیه احساس میکردم هزاربار دارم سقوط میکنم. هنوز نصف پله ها را بیشتر بالا نرفته بودم که سرم گیج رفت. سمانه را دیدم که به بالای سرسره رسیده بود، تابیایم بگویم بمان باهم سر بخوریم، مثل یک ماهیِ مشتاق آب، سرخورد و رفت.
    دلم میخواست دادبزنم: غلط کردم،بابایی من می ترسم.
    اما غرورم اجازه نمیداد. به هر زحمتی بود پله ها را بالا رفتم. وقتی بالای سرسره رسیدم انگار بالای اورست ایستاده باشم چه حس باشکوهی، انگار بلندترین قله ی جهان رافتح کرده بودم. حسی شبیه ایستادن برفراز آبشاری خشک و پر ارتفاع را داشتم. اما اصلا خیال سر خوردن به پایین را نداشتم که ناگاه با هل همان بچه ی غرغروری پست سری، با کله به پایین سرخوردم . وقتی به خود آمدم در آغوش پدرم بودم.
    از آن روز به بعد همیشه سمانه یار همیشگی ام بود، حتی وقتی دو برادر به جمع خانه مان اضافه شدند، سمانه مثل یک خواهر همه جا بامن بود. به غیر از وقتهایی که مدرسه می رفت،دیگر پارک وخرید و همه جا باهم بودیم. اصلا فکرش را هم نمیکردم روزی جایمان عوض شود.
    آه از امتحانهایی که در لایه های نفوذ ناپذیر تقدیر، انتظارمان را می کشند!
    چند سال بعد ، تازه ازدواج کرده بودم که یک روز پدرم به خانه ام آمد. یک هفته بود به دیدنم نیامده بود. هر وقت هم من میرفتم خانه پدری ام، او نبود. و مادرم بهانه می آورد که پدرت شهرستان است. خواستم مثل همیشه بپرم بغلش کنم اما بخاطر حضور پارسا خجالت کشیدم. شوهرم را می گویم، هنوز با او صمیمی نشده بودم.
    دویدم برای پدرم میوه بیاورم که پارسا دستم را کشید و روی مبل نشاند. بعد لبخندی زد و گفت که خودش میرود چای و میوه بیاورد.
    پدرم مثل همیشه شاداب و مهربان شروع به حرف زدن کرد. از زندگی ام پرسید از اینکه احساس خوشبختی می کنم یا نه!؟
    با ذوقی که سعی در پنهان کردنش داشتم، آرام گفتم:"آره بابایی، پارسا خیلی... دوستم داره، هم پرتلاش و کاریه هم مهربون، فقط خیلی آرومه، این اعصابمو خورد میکنه "
    پدرم خنده ی مردانه ای کرد و گفت:"اینکه خوبه بابا، اگر هر دو تون مثل جرقه یهو بپرید بالا که خوب نیست. زن و مرد باید به هم آرامش بدن همو کامل کنن"
    لبم را آرام گاز گرفتم و گفتم:"آروم بابا میشنوه!"بعد برای اینکه بحث را عوض کنم با اعتراض پرسیدم:"این چند وقت کجایی که نمیایی به یدونه دخترت سر بزنی؟"
    پدرم به چشمهایم زل زد و هیچ نگفت. یادم نمی آید هیچ وقت چنین سکوتی بین ما بوده باشد. فقط نگاهم کرد. نگاهِ عمیقش تا ته دلم دوید. چند ساعت بعد وقتی خواست خداحافظی کند، انگار میخواست چیزی بگوید اما نمی دانم چرا نگفت. چقدر دلم میخواست محکم بغلش کنم. مثل بچگی هایم سرم را به سینه اش بچسبانم و به صدای قلب مهربانش گوش کنم. اما با خودم گفتم فردا میروم خانه مان یک دل سیر بویش می کنم.
    آن شب حال عجیبی داشتم. تا صبح به نگاه عجیب پدرم فکر کردم. فردای آن روز وقتی همسرم رفت سر کارش، نفهمیدم چطور خودم را به خانه ی پدرم رساندم. اما دیر شده بود. پدرم بازهم نبود. رفته بود. قرآن و ظرف آب روی میز را که دیدم ، دستگیرم شد حالا حالا ها برنمی گردد. رفتم آشپزخانه و با ناراحتی به مادرم گفتم:"چرا به من نمیگی بابا کجاست؟"
    مادرم خودش را در آغوشم انداخت و گفت:"بابات رفته سوریه"
    یخ کرده بودم. حتی نمی توانستم بنشینم، فقط احمقانه پرسیدم:"یعنی چی؟"
    مادرم خودش را جمع و جور کرد و با صدایی که می لرزید گفت:"برات یه کاغذ گذاشته رو تخت"
    دویدم در اتاق، یک کاغذ تمیز تاشده روی تخت بود. بازش کردم:

    " بسم الله الرحمن الرحیم
    سلام دختر قشنگم، سلام نفسِ بابا
    می خواستم این حرفها رو دیشب بهت بگم...
    اما نگاهت دلمو آتیش زد بابایی!
    ترسیدم پام بلرزه، خدا شاهده این جنگ به مراتب سخت تر از جنگیه که صدام تحمیل کرد به کشورمون! حالا هم مرزهای کشورمون در خطره هم دین و ایمونمون!
    دیروز عمو احمدت یه کلیپ بهم نشون داد، یه دختر جوون بود هم سن و سال تو.... اونم مسلمون، اونم بی گناه! داعشی های کثیف... نمی دونی باهاش چیکار کرده بودن! عذاب آوره که این تروریستا به اسم اسلام این جنایات رو مرتکب میشن.
    با دستور صهیونیستها و سلاح های غربی، مسلمونا رو میکشن بعد ادعا میکنن خودشونم مسلمونن!
    منو ببخش، خدا میدونه از درِ خونه تون دوبار رفتم و برگشتم. اما نتونستم بهت بگم.
    تو هم بابا رو بغل نکردی که!
    شاید سختمه باور کنم دیگه بزرگ شدی فرشته ی من!
    خداحافظت باشه"

    همین؟ بلندتر با بغض تکرار کردم :"همین؟"



    حالا چهار سال از آن روز می گذرد. پسرم که روی آن سرسره ی مارپیچ سر میخورد و باصدای بلند می خندد، انگار من و بچگی هایم هنوز اینجاییم، انگار بابایم هنوز اینجاست! راست است، شهدا زنده اند، من بوی آغوش بابایم را هنوز میشنوم!
    ویرایش توسط skghkhm : 2017/01/21 در ساعت 12:26
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. هری پاتر و پیمان مرگ
    توسط Adward در انجمن فن فیکشن
    پاسخ: 11
    آخرین نوشته: 2017/07/21, 17:22
  2. پاور پینت درس 8 عربی هشتم...
    توسط .AvA. در انجمن آموزشگاه
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/04/16, 15:43
  3. پیچ
    توسط master در انجمن شعر
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2014/10/08, 01:27
  4. پاسخ: 149
    آخرین نوشته: 2014/01/16, 22:51
  5. تاپیک ثبت نام دور دوم مسابقات 10 سرنخ
    توسط M.Mahdi در انجمن بایگانی
    پاسخ: 35
    آخرین نوشته: 2014/01/11, 10:46

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •