ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    نوشته‌ها
    47
    امتیاز
    13,521
    شهرت
    0
    228
    کاربر انجمن

    فرار از توهم

    فرار از توهم


    همیشه با خودم تصور می کردم که بودن در میان مردم و فعالیت در اجتماع کاری بسیار دشوار و ترسناک خواهد بود . اما یک اتفاق باعث شد که من این ترس را کنار بگذارم و از اتاق کوچکم که مانند زندان برای من بود ، به دنیای بیرون بروم . آن لحظات و ترس هایی را که لرزه بر من می افکند را خوب به خاطر دارم . من از فضای مجازی ، که بدلیل تجمع بیش از حد انسان ها ؛ در حال انفجار بود ، منزجر شده بودم . سال ها بود که انسان ها در اتاقک هایی خودشان را حبس کرده بودند و فعالیت های دیگر را به ربات ها سپرده بودند . آن ها بردگانی بی احساس _حداقل چیزی که من قبل از این اتفاقات تصور می کردم _ برای تحقق بخشیدن امیال ما انسان ها بودند .
    من هم یه ربات داشتم ، رباتی که مخصوص من بود ؛ از دوران کودکی با من بود . اما بنا به دلایل امنیتی _ طبق گفته های ربات پلیس و بوسیله ی انها _ از کار افتاده و به جای نامعلومی منتقل شده بود . من ربات خودم را میخواستم ، رباتی که تازگی ها درون چشم های درخشانش گرمای محبت را میدیدم . اسمش lov بود . بعد از یک روز بی خبری ، ربات جدیدی را به اسم m56 آورده بودند ؛ و این معنی را می داد که lov را هرگز نخواهم دید .
    من از m56 متنفر بودم ، از لحن سرد و چشم های درخشان بی احساسش بیزار بودم . صاحب قبلی m56 مرده بود و این ربات به من انتقال داده شده بود . هر وقت m56 را می دیدم ، به مرگ غم انگیز صاحب قبلی اش در فضایی سرد و ترحم برانگیز فکر می کردم ، زیرا این حس به من دست می داد که علت اصلی مرگش ، m56 بوده است .
    برای پیدا کردن lov باید اول از شر m56 خلاص میشدم . منتظر زمان مناسبی بودم و وقتی که m56 سرگرم درست کردن چای بود ، چهارپایه ای را برداشتم و محکم بر سرش کوبیدم . سر به گوشه ای پرتاپ شد ؛ اما هنوز m56 حرکت می کرد ، انگار که اتفاقی نیفتاده است . سریع محفظه ی پشتش را باز کردم و قلب نوترونی اش را که منبع انرژی هایش بود ، به بیرون کشیدم . امیوار بودم که در آخرین لحظات پیامی را به مرکز مخابره نکرده باشد .
    برای خروج از زندانی که دیگر تحمل ان برایم غیر ممکن شده بود ، به سمت در دویدم . و ان را با هیجانی ناگهانی که بر اثر ترس و وسوسه کنجکاوی بود ، باز کردم . برجای خودم میخکوب شدم ؛ چیزی را که میدیدم باور نمیکردم . هیچی وجود نداشت ، نه درختی نه خانه ای و حتی صدایی . سکوتی آزاردهنده که ترس را بیشتر می کرد و گوش را می آزرد .

    من اینجا چیکار می کردم ؟ چند قدمی از در فاصله گرفتم و برگشتم تا به اتاقم نگاه کنم . بر روی زانوهایم افتادم . اتاقی وجود نداشت . چیزی که من به آن اتاق می گفتم ، فقط توهمی چند بعدی از اتاقی که دوست داشتم ؛ داشته باشم ، بود . درست مثل همه ی انسان هایی که اطرافم وجود داشتند . انها هم اسیر توهم هایشان بودند . توهمی که در ان احساس ازادگی داشتند . توهمی که بوسیله ی لوح هایی کامپیوتری بوجود می آمدند و آن قدر واقعی و قابل لمس بودند که می توانستی لیوان ابی را برداری و در حالی که ان را مینوشی خنکی اش را حس کنی و یا وقتی دستت را بوسیله ی یکی از ان چاقوهای توهمی می بریدی ، قطره های خون را ببینی که با دردی سوزناک بر روی زمین میچکند .
    بیشتر از این نمی توانستم آنجا بمانم ، باید هر چه زودتر ، قبل از اینکه یکی از ربات های گشت به انجا بیاید ، می رفتم . اطرافم را با دقت نگاه کردم ؛ شبکه ای تودرتو از انسان هایی که اسیر توهم هایشان بودند . به سمتی دویدم ، اما هر چقدر که می دویدم ، خود را در جای قبلی ام میدیدم از این سردرگمی خسته شده بودم . قبل از اینکه از ناامیدی از پا بیوفتم ، ساختمانی در دوردست توجه مرا به خودش جلب کرد . می توانستم چیزی را که به دنبال ان میگشتم در انجا حس کنم . اما چگونه میتوانستم به انجا برسم در حالی که ربات هایی پرنده شکل بر فراز ان ساختمان در حال چرخ زدن بودند .
    _پیس...پیس...اینجا
    اطرافم را جستجو میکنم تا بفهمم این صدا از کجاست ، اما چیزی را پیدا نمیکنم .
    _این زیر...درست جلوی پات
    پایین را نگاه میکنم و متوجه دریچه ای می شوم که به کناری رفته بود ؛ و پسر بچه ای با کنجکاوی تمام مرا زیر نظر داشت .
    صدایی از تونل امد :« الان وقت پرسیدن سوال
    نیست . قبل از اینکه جای مارو پیدا کنند زود بپر پایین ! »
    پسرک به کناری رفت و من به توصیه ی صدا عمل کردم و بدون هیچ فکری پریدم . دریچه بسته و همه جا تاریک شد .
    _ محکم بگیرنش .
    دست هایی قوی مرا محکم گرفتند . جرقه ای زده شد و فضای تونل در روشنایی لرزانی فرو رفت . من چهره ی صاحب صدا را دیدم .
    _بگردینش
    به دستور او افرادی که مرا محکم گرفته بودند ، شروع به گشتن جیب هایم کردند . مردی که کنارم ایستاده بود و موهایی خاکستری رنگ داشت ، قلب نوترونی m56 را پیدا کرد و به فرمانده اش نشان داد . دخترک که سنش کمتر از 30 می خورد ، لبخند رضایت امیزی زد و به سمت چپ را افتاد . مرد چهارشانه ای که دست های مرا محکم گرفته بود ، به جلو هلم داد . مدتی در تونل های تاریک پرپیچ و خم را می رفتیم ؛ تا اینکه متوجه روشنایی عجیبی در انتهای تونل شدم ....
    او در حالی که پا به روشنایی میگذاشت، با لحنی تاثیر گذار گفت: به شهر انسان های فراری خوش آمدی روبه رویم شهری کوچک، درپایین کوهی وجود داشت.از ورودی تونل به سمت پایین و به طرف شهر حرکت کردیم.« من سارا هستم، مسئول اینجا.من و پدرم بیست سال پیش زمانی که من پنج سال داشتم به اینجا آمدیم. ما در طی تعقیب و گریزهایی که داشتیم اینجا رو پیدا کردیم. بعدها تصمیم گرفتیم که پایگاهی را برای کمک به انسان هایی که از توهم خسته شده بودن؛ بسازیم. و تو الان هزارمین نفر هستی.» _ پس چرا ... _ چرا نجنگیدیم؟ واضح است تعداد ما خیلی کمتر از آنهاست و اینکه ما منتظر تو بودیم. _ من ؟؟؟!!! _ آره منتظر تو بودیم داینا والش _ تو ... اسم منو از کجا میدونی؟ _ خب واضح است ما سالها وقت داشتیم تا تحقیق کنیم. _ اما ... _ بهتر بری استراحت کنی تا چند ساعت دیگه جلسه شروع میشه. تو هم به جواب سوالهات میرسی. او با سر اشاره به مرد چهار شانه کرد و گفت: دیوید، داینا رو ببر به محل اقامتش. دیوید دست منو گرفت و منو به دنبال خودش کشید به سمت جلو راه افتادیم. بعد از چند دقیقه پیاده روی با کمترین سرعت ممکن ( مثل اینه دیوید میخواست من طبعیت اطرافم رو تماشا کنم) به کلبه ی کوچکی رسیدیم. دستم را رها کرد و با اشاره به کلبه گفت: اینجا میتونی چند ساعتی استراحت کنی. و اگر آب خواستی پشت کلبه چشمه ای جوشان هست. صدای زمختی داشت بعد از گفتن این حرفها رفت. من به پشت کلبه رفتم تا آب بنوشم. چشمه ای وجود داشت که بسیار زلال بود. در کنار چشمه نشستم و به تصویر روی آب خیره شدم.موهایم کوتاه و چتری بود که بر رویه پیشانیم ریخته شده بودند. چشمهای درشت به رنگ قهوه ای که همرنگ موهایم بود داشتم. صورتی نسبتا کشیده با لب و بینی کوچک. ناگهان تصویر جسمی را بر روی آب دیدم. به سرعت به عقب برگشتم. نه این امکان نداشت، چطور ممکنه، ربات ها اینجا چیکار میکنن؟ باید هر چه زودتر به بقیه خبر میدادم. _ داینا صدای سارا بود به سمتش چرخیدم. _ سارا چه خوب شد که اینجایی _ چی شده؟ _ ربات ها. به سمت عقب بر میگردم اما چیزی نمیبینم. _ خیالاتی شدی همه این ها بخاطر ترسیه که توی این همه مدت باهاش سر کردی. بهتر استراحت کنی. من را به سمت کلبه هدایت کرد.اما من به آنچه که دیده بودم اطمینان داشتم. درون کلبه جز تخت خواب چیزی وجود نداشت.خسته بودم. زود خوابم برد.
    ***

    _ بیدار شو بیدار شو جلسه الان شروع میشه سریع از جایم بلند شدم و در کمترین زمان ممکن خودم رو آماده کردم. به همراه جاش، پسرک راهنما، به مکانی که جلسه در آن برگزار شده بود، رفتم. ساختمان بزرگی را در مرکز دهکده ساخته بودند. وقتی وارد شدم سالن بزرگی را دیدم که میزی بزرگ در وسط آن جا خوش کرده بود. من به افردی خیره شده بودم که آنها نیز با کنجکاوی به من نگاه میکردند. و هر از گاهی سرهایشان را نزدیک گوش بغل دستی شان میبردند و بدونه اینکه نگاهشان را از روی من بردارند پچ پچ میکردند. _ داینا والش نگاهم را به سمت پیر مردی که اسمم را گفته بود برگرداندم. متوجه صندلی خالی شدم که درکنارش قرار داشت پیرمرد به آن اشاره میکرد. « بیا کنار من بنشین.» وقتی نشستم پیرمرد برخاست و صدایی تازه کرد و گفت: اتفاقی که سالها منتظرش بودیم امروز روی داد. کسی در بین ماست که میتواند نجات دهنده بشر باشد. کسی که کلید پیروزی ما در دستان اوست.- به سمت من برگشت و لبخندی زد- داینا والش _ اما من چطوری میتوانم به شما کمک کنم _ « بگذار حرفت را تصحیح کنم. تو هم به خودت هم به ما میتوانی کمک کنی» پیرمرد مکثی کرد و ادامه داد:« اما باید داستانی از گذشته را بدانی گذشته ای که از آن یک ونیم قرن میگذرد. اولین نسل از ربات های هوشمند به وسیله پورفسور دزموند والش پدید آمد آری جد تو- آن زمان پورفوسور تصمیم گرفت تا سیستمی را راه اندازی کند که کسی نتواند بر ربات ها و هر چیزی که مربوط به آن ها میشد فرمان روایی کند ما آن را به اختصار گایا می نامیم. سالها گذشت و ربات ها به نسلی که الان هست، نزدیکتر میشدند تا اینکه رباتی پدید آمد که دارای حس بشری بود اما نه از نوع خوبش این رباط که gilx نام داشت از نفرت و طمع لبریز بود. توانست به طور مخفیانه با سیستم مرکزی یا همون گایا ارتباط برقرار کند و اختیار همه ربات ها را به دست بگیرد برای حفظ قدرتش تصمیم گرفت اتاقک های توهم را ایجاد کند. پدر بزرگت مخالف این تصمیم بود. gilx خانواده ات را زندانی کرد.اما بعد از مدتی همه خانواده تو از بین رفتند و تنها تو باقی ماندی نوزادی تازه متولد شده. آنها روزی آمدند و تو را هم به اتاقک های توهم بردند. از آن روز تا الان بیست سال میگذرد. ذهنم درگیر چیزهایی بود که شنیده بودم. نمیدانستم آنها تا چقدر حقیقت داشتند. سوالی ناگهان در ذهنم جرقه زد:« اما من چگونه میتوانم به شما کمک کنم و این که اتاقک های توهم چطور کسی متوجه وجودشون نمیشه؟» _ مردم متوجه اتاقک های توهم نمیشدند زیرا به آنها ماده ای تزریق میشد که قدرت تفکر را از آنها میگرفت و اما در مورد تو اینکه چگونه میتوانی به ما کمک کنی وقتی باهاش روبه رو شدی خودت میفهمی. فردا آغاز همه چیز بود و یا شاید پایان آن
    ***
    از تونلی که به مدت بیست سال کنده شده بود ساختمانی رفتیم که gilx و گایا در آن قرار داشتند. _ ما باید سریع عمل کنیم به سه دسته تقسیم بشیم تا کارهایی که گفتم انجام بدیم. دسته اول که سارا، داینا و دیوید هستید شما مسئول از کار انداختن گایا می باشید و دودسته دیگه شما وظیفه دارین که دسته اول رو پشتی بانی کنید. و تا جایی که میتوانید حواس ربات ها را به خودتون جلب کنید. منو عده دیگه هم به سمت اتاقک انرژی میریم فقط نیم ساعت فرصت داریم بعد از این مدت اونها متوجه ما خواهند شد. موفق باشید. پیرمرد بعد از گفتن این حرف ها دستور انهدام دیوار را داد. دیوار بدونه ایجاد هیچ گونه صدا و موجی از هم پاشید انگار سیاه چاله ای آن را بلعیده بود. همه ما به سمتی که مشخص شده بود حرکت کردیم همه جا آرام بود. اما من احساس نا خوشایندی داشتم. بعد از پشت سر گذاشتان راه روهای طولانی پیچ در پیچ سر جای خودم ایستادم اتاق کنترل درست روبه روی ما قرار داشت. سارا پرسید: چی شده چرا حرکت نمیکنی؟ درحالی که به اطرافم نگاه میکردم گفتم: این وضعیت زیادی مشکوکه انگار اون ها از عمد راه ما رو باز گذاشتن تا به اینجا برسیم ... _ هیس به دیوید نگاه میکنیم او به گوشه ای از راهرو که پیچ داد اشاره میکند. سایه هایی در حال حرکت و قدم هایی شتابان با نگرانی ازش میپرسم: حالا چیکار کنیم. قبل از انجام هر کاری اولین دسته از ربات ها از پیچ راه رو ظاهر شدند. به وسیله اونها محاصره و دستگیر شدیم. ما را به اتاقک فرمان بردند اتاقی بزرگ بود و وسط آن گوی ای شناور که نورانی بود میدرخشید ناگهان از گوشه اتاق پیرمرد وارد میشود. دربرابر چشمان حیرت زده ما پوست آدمیش را میکند. دیوید با تتپته میپرسد: تو.. تو... _ بله من، از این لباس خوشت اومد؟ سارا عزیزم بیا اینجا سارا با پوسخندی به سمت gilx رفت و با صدایی گوش خراش گفت: دیگه داشتم تویه این لباس خفه میشدم. من با بهت نزاره گر آن ها بودم پرسیدم: پس بقیه چی اونها... gilx قهقه ای زد: بهتر تو نگران خودت باشی همه انسانهای ضعیف تبدیل به بردگانی خواهند شد برای بردگانی که خودشان ایجاد کرده اند تو باید این را قبول کنی که شکست خورده ای و بهتر بود تویه اتاقک توهم خودت میموندی چطوره با معاون من آشنا بشی. قهقه ای ججنون آمیز سر میدهد و از اتاق بیرون میرود. گایا جلویه من قرار داشت اما انگار فاصله زیادی بین ما بود رباطی به سمت من آمد که شبیه lov بود نه آن خود lov بود. به چشمش که خیره میشوم دیگر آن گرمای سابق را در آن نمیبینم. lov مرا همراه خود میبرد و درون اتاقی می اندازد قبل از اینکه برود صدایش میکنم: lov کمکم کن. در با صدای مهیبی بسته میشود و من امیدوار هستم که lov مرا به خاطر بیاورد.




    پایان
    ویرایش نشده
    بازخوانی هم نشده
    امیدوارم خوشتون بیاد
    [FONT=comic sans ms][SIZE=5][COLOR=#4b0082]​wizard girl[/COLOR][/SIZE][/FONT]
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/11/24
    نوشته‌ها
    121
    امتیاز
    24,625
    شهرت
    12
    746
    مدیر ویرایش
    عالیییی بود
    کاش بازخوانیش می کردی، ولی همینش هم خیلی خوب بود
    درخواست ویراستار

    عضو گیری تیم ویراست

    باد می وزد …
    میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
    تصمیم با تو است . . .

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 9
    آخرین نوشته: 2018/01/01, 20:22
  2. اگر تیم برتون سازنده ی کارتونهای دیزنی بود......
    توسط F@teme در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2016/02/03, 18:32
  3. تولدتولد تولدش مبارک andromeda
    توسط FATIMASTAR در انجمن مناسبت‌ها
    پاسخ: 13
    آخرین نوشته: 2016/01/13, 19:58
  4. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/05/07, 14:39
  5. پاسخ: 26
    آخرین نوشته: 2014/10/12, 20:13

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •