ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

    رمان بلند | نصفی از نیمه شب

    • نویسنده کتاب: ط
    • ژانر: فانتزی
    • دنبال کننده: 0
    • ایجاد شده در: 2017/02/03
    • امتیاز:
    • کتاب کامل نیست!
    • فرستنده،نویسنده کتاب است
    • دارای خلاصه و کاور
    • دارای مسائل 18+
    مقدمه‌ی شماره یک
    درون آینه خود را برانداز می‌کنم. کت و شلوار مشکی رنگ و پیراهن آبی تیره‌ی زیرش کاملا اندازه‌ام است ولی چشمان مضطربم اعتماد به نفس ساختگی لباس هایم را در هم می‌شکند. موهای مشکی رنگم را به عقب هل می‌دهم و بازهم مقداری عطر به زیر گردنم می‌زنم. دستانم می‌لرزند و نزدیک است شیشه‌ی عطر، روی سنگ مرمر زیر پایم سقوط کند. بوی تندش درون بینی‌ام نفوذ می‌کند. احساس اضطراب بیشتری می‌کنم. سال نوی زمینی، مرگ، درد و خون هایش همواره مایه‌ی وحشت من بوده.
    صورت استخوانی‌ام بازهم وحشت را انعکاس می‌دهد. چند نفس عمیق می‌کشم و سعی می‌کنم آثار بیرونی ترس را از خود دور کنم. چشمانم را می‌بندم و نقابی سرد از جنس اعتماد به نفس خالص را روی صورتم قرار می‌دهم. نباید اجازه دهم احساسات درونی‌ام پدیدار گردند.
    دستی روی آینه‌ی رو به رویم می‌کشم و طلسمی زیر لب زمزمه می‌کنم. سطح آینه انگار لحظه‌ای ترک می‌خورد ولی بعد، تصویر سالن جشن پدیدار می‌شود. مردان و زنان با بیخیالی میان یکدیگر می‌لولند. زنان، همگی لباس هایی بلند به تن دارند که جز پوست رنگ پریده‌ی صورتشان، جزء دیگری از بدنشان را به نمایش نمی‌گذارد. مردان همگی مانند من، کت هایی با رنگ های تیره به تن دارند. لیوان های نوشیدنی درون دستانشان آرام به سمت لب هایشان می‌روند و بعد از لحظاتی پایین می‌آیند. همگی به شکلی مثال زدنی سرد به نظر می‌رسند و با غرور مزخرفی که از اطمینانشان به قدرت مسطورها نشات می‌گیرد قدم برمی‌دارند. انگار نه انگار تا دقایقی دیگر نیمی از آن ها به درک خواهند پیوست.
    من نیز یکی از آنان هستم و همین خصوصیات حال بهم زن را به دوش می‌کشم. همه‌ی مسطورها همین گونه‌اند. ما حاکمان زمین هستیم. حکمرانانی که انسان ها حتی از وجودمان خبر دار نیستند. ما سرنوشتشان را تعیین می‌کنیم. ما زندگی‌هایشان را تغییر می‌دهیم. ما ساحرهایی هستیم که جهانی متفاوت برای خود خلق کردیم. ما قوم برتریم.
    دستانم را تکانی می‌دهم و رعشه‌ای از نیرو را به سوی سطح شیشه‌ای می‌فرستم. بعد، به درون آن قدم می‌گذارم. بوی عطر، نوشیدنی و عرق بینی‌ام را پرمی‌کند.
    از بین جمعیت عبور می‌کنم. مسطورهای زیادی حاضرند. امشب، شب نبرد است. هر سال در شب سال نو، دو به دو به اتاق رزم می‌رویم. می‌کشیم و کشته می‌شویم و بازمانده‌هایمان سال نوی زمینی را جشن می‌گیرند. جوانان در برابر یکدیگر قرار می‌گیرند و افراد شایسته تر باقی می‌مانند. اینگونه ضعیف ترها را در صافی باقی می‌گذاریم و از طلسمی مخصوص برای تمدید حکومتمان برای سالی دیگر استفاده می‌کنیم. خون ساحرها پر از جادوست و نیروی قدرتمندی دارد، در نتیجه از قدرت کشته شدگان برای افزایش قدرت حکومتمان استفاده می‌کنیم.
    باز هم قدم برمی‌دارم و مردم را کنار می‌زنم. قبیله‌ی ما حدود یک میلیون نفر جوان در سن من، یعنی هفده ساله، دارد. امشب این جمعیت به پانصد هزار نفر می‌رسد. افرادی که وارد شانزده سالگی می‌شوند تا پایان هجده سالگی‌شان هر سال باید برای زنده ماندن با هم سن های خود بجنگند. اینگونه، هر ساله نیمی از افراد هر رده سنی حذف می‌شوند تا در آخر دویست و پنجاه هزار نفر از شایسته ترین هایمان باقی بمانند.
    نبرد سال گذشته‌ام را به یاد می‌آورم. اولین بارم بود. پدرم، از زیر ریش جو گندمی پرپشتش زمزمه کرده بود: �پسر، شرافت ساحر‌ها رو فراموش نکن. حتی توی جنگ هم عادل باش.� بعد صورتش را نزدیک آورده بود. همینطور که چین و چروک هایی را که تا آن موقع متوجهشان نشده بودم برانداز می‌کردم، نفس گرمش را توی صورتم فرستاده بود: �ولی اینا باعث نشه دهن طرفو سرویس نکنی.�
    صورت پسر را به یاد می‌آورم. جوان تر از سنش به نظر می‌رسید. موهای فرفری، بلند و قرمز رنگی داشت. بدن نحیفش نشان نمی‌داد تا به حال طلسم قدرت مندی اجرا کرده باشد یا حتی جنگیده باشد. اشتباه می‌کردم.
    لب های باریک پسر با اولین کلماتش تکان خورده بود: �من نمی‌خوام بجنگم.� حتی صدایش هنوز کاملا به کلفتی پسری بالغ نبود.
    بدون احساس دلسوزی گفته بودم: �مجبوریم.� کلمات جادوی سلاح را همان گونه که از پدرم آموخته بودم، گفته بودم و زنجیری که تیغ قلاب داری در انتها داشت درون دستم ظاهر شده بود. بعد، حتی پیش از اینکه زنجیر کاملا از دستم خارج شود تا به سمت جایی که پسر در آنجا قرار داشت برسد، او از آنجا رفته بود. برای خروج از اتاق رزم به خون او نیاز داشتم. ردی از خون او را کف اتاق پیدا کرده بودم ولی یادم نمی‌آمد آسیبی به او زده باشم. هنوز هم هیچکس نمی‌داند چطور این اتفاق افتاد.
    به زمان حال بازمی‌گردم. اگر امسال را هم بگذرانم، همینطور سال بعد را، می‌توانم از این قلمرو پرورش خارج شوم و به قلمروهای اصلی بپیوندم. مسطورها، از ابتدای زندگی تا سن تکامل سحرشان که با پایان آزمون های ماه سیاه مصادف است، یعنی به مدت بیست سال در قلمرو پرورش زندگی می‌کنند. پس از آن، به دنیای انسانی و یا ابعاد میانی می‌رویم و انسان ها را از شر ابعاد مختلف حفظ می‌کنیم. بعضی از ما میان آن ها زندگی می‌کنند ولی روح انسان ها هم خبردار نیست که ما وجود داریم.
    بیشتر میان دود غلیط سیگارهایی که نوجوان های دیگر می‌کشند فرو می‌روم و میان آن همه بوی حال به هم زن، او را می‌بینم که در گوشه‌ای ایستاده و با دختری همسن خودش گپ می‌زند. خنده‌هایش را تماشا می‌کنم و مثل همه سال های قبل نزدیک است از شدت دلهره بیهوش شوم. خدای من! اگر امشب کسی او را بکشد چه؟ چشمانم را می‌بندم و پیامی را به او می‌فرستم: الانه که شروع بشه. به سمتم برمی‌گردد و با تبدیل شدن خنده‌اش به لبخندی دلبرانه چال روی لپش محو می‌شود. صدایش را درون ذهنم می‌شنوم: از الان منتظر تموم شدنشم. از میان جمعیت می‌گذرم و به جایی که او ایستاده می‌رسم. لباس بلند لاجوردی‌اش ترکیب زیبایی با پوست سفید و موهای بلند مشکی رنگش ایجاد کرده.
    - امشب چه خبر؟
    چشمکی می‌زند و پاسخ می‌دهد: �تو شب ماه سیاه با کسی دوست نشو... یادته؟�
    دستش را می‌گیرم. یخ است. انگشتانش از میان انگشتانم بیرون می‌لغزند. می‌گویم: �تو که فرق داری.�
    - نه... ندارم.
    این بار انگشتان ظریف او به فضای خالی میان انگشتانم هجوم می‌برند.
    - اوهو! ببخشید مزاحم کارتون می‌شم ولی اگه ناراحت نمی‌شید من هم اینجا هستم.
    این را دختری که دوست الیا است، پارند، می‌گوید. قد کوتاهی دارد و موهای قرمز فری فری‌اش روی پوست سر و صورت سبزه‌اش خود نمایی می‌کنند. اندامی استخوانی و ریز دارد، با این حال در مبارزات سال گذشته مانند مار کبرا فرز بوده.
    - یعنی دست تو رو هم بگیرم؟
    الیا با آرنج به پهلویم می‌کوبد: �چه غلطا!�
    - این داداشمون فعلا رزروه... من بگیرم؟
    دست سنگینی به کمرم می‌کوبد و سورن، صمیمی ترین دوست من از راه می‌رسد. نکته‌ای که در ظاهر او توجه زیادی جلب می‌کند، صورت نیم سوخته‌ای است که سال گذشته به دست آورد. نیمه‌ی سوخته صورتش قرمزِ قرمز، و بافت چشمش به هم ریخته است. در سمت راست چهره‌اش گوشت سرخ در هم رفته تا میانه‌های سر نیمه کچلش ادامه دارد. چشمی که در نیمه‌ی چپ صورتش قرار دارد هم کور است. نمی‌تواند ببیند ولی شنوایی دیوانه واری دارد. لباس سرتاپا قرمز رنگی به تن دارد که چشم را می‌زند. لباسش تنها شامل پیراهن و شلوار پارچه‌ای ساده‌ای است.
    پارند چند قدمی عقب می‌رود: �تو شب ماه سیاه با کسی دوست نشو.�
    سورن می‌خندد. �درسته... درسته...�
    با الیا از آنها دور می‌شویم. نگاهی به ساعتم می‌اندازم. پنج دقیقه بیشتر تا ساعت دوازده نمانده. از بچگی‌ام او را می‌شناسم. تنها کسی است که در تمام خاطراتم حضور دارد و حالا، بعنوان تنها کسی که دوست دارم باقی عمرم را کنارش سپری کنم، کنارش قدم می‌زنم. باز هم قلبم می‌لرزد. قسم می‌خورم اگر امشب توسط کسی کشته شود، انتقامش را به فجیع ترین شکل ممکن خواهم گرفت. با فشار دستم الیا را نگه می‌دارم و آن را دور کمرش قفل می‌کنم.
    - تا حالا کسی بهت گفته چقدر خوشگلی؟
    - تو، پونصد بار.
    و با چشمانش می‌خندد. چشمانش چشمانم را انگار حفاری می‌کند. دستم را به نرمی روی گونه‌اش می‌کشم و لحظه‌ای در نظرم خیلی کوچک و ضعیف به نظر می‌رسد. تار مویی که سعی دارد سد انگشتم شود را سر جایش برمی‌گردانم و بعد،
    او از میان دستانم ناپدید می‌شود. چشمانم را می‌بندم، نفس عمیقی می‌کشم و حالا من هم درون اتاق نبرد قرار دارم. اتاق، مکعبی شش وجهی است که سراسرش با سنگ مرمر پوشیده شده است. دلهره‌ام بیشتر می‌شود. سنگ رو به رویم مواج می‌شود و تصویر مسطور اعظم نمایان می‌گردد. صورت پر مویش با پوزخند مسخره‌ای مزین می‌شود و زمزمه می‌کند: �مسطورهای من... سال نوی زیباییه. نه؟� صدایش طوری خش دارد که انگار هر دقیقه پنج سیگار را تا ته می‌کشد. موهای جوگندمی‌اش پشت سرش بسته شده‌اند. �توضیحات رو می‌دونید. شما برترین های ما از سال گذشته تا حالا هستید. ضعیف ترین هامون؟ مردن. این دیوار که بریزه، کسی رو می‌بینید که بدون کشتنش از این اتاق خارج نمی‌شید. پانزده دقیقه فرصت دارید. بعدش اگه هیچکس نمرده باشه، روح جفتتون اسیر میشه‌. اگه موفق شدید حریفتون رو بکشید، جمجمه‌اش رو می‌شکافید و اسمتون رو روی سنگ، با خونش می‌نویسید. اونوقت می‌تونید به خونه و خونوادتون برگردید... بعضی هاتون نه. شرافت ساحرها رو فراموش نکنید.�
    پوزخند عمیق تری جایگزین قبلی می‌شود: �پانزده دقیقه‌تون از همین الان شروع شد.�
    دیوار مقابلم مانند مایع بی شکلی فرو می‌ریزد و دستم با طلسم سرخی که زمزمه می‌کنم، با شمشیر برهنه‌ای پر می‌شود. دست دیگرم را با گلوله‌ای از آتش پر می‌کنم و
    به محض دیدن رقیبم انگشتانم شُل می‌شوند. شمشیرم روی زمین می‌افتد و من با سرگیجه‌ی شدیدی روی زانو فرود می‌آیم.
    دختری که با پاهای لرزان مقابلم ایستاده، الیا است. خواهش می‌کنم من را بُکش!

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    منتظر نظرات سختگیرانه شما هستم
    ویرایش توسط The Holy Nobody : 2017/02/09 در ساعت 16:20
  1. 3
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    به نام قلم که خدارا نوشت
    نقد مقدمه ی داستان:
    داستان واقعن مزخرف بود! اینقد پیش پا افتاده تکراری کلیشه ایی و قابل پیش بینی که فکرشم نمیتونی بکنی.واقعن بد بود.استفاده از راوی اول شخص که کار خودشو بلد نیست.موضوع خیلی تکراریه.کسایی که میجنگن تا پیروز بشن.فرمانروایان.که البته شما اومده بودی یکم پیچیدش کرده بودی که مثلا بهش تازگی بدی.و این دقیقا همون نقطه ی ضعف کار بود.اینکه و دمو دیقه به داستان یه چیزی اضافه کنی تا داستان پچیده و عجیب و غریب و به ظاهر پر ما جرا بشه نه تنها جذابیت نداره بلکه باعث سردرگمی و نامفهومی میشه.در کل داستان بدون تعلیق.بدون گره و عاری از هر گونه پیرنگ پیشرو و کشمکش بود.این یه نظر کلی و حالا یکم ریز تر میشم:
    شخصیت پردازی:خوب! شخصیت پردازی بعد از پیرنگ مهم ترینه و خیلی هم سخته.شما یه شخصیت فوق العاده کلیشه ایی تکراری بی کیفت بدون ثبات اخلاقی و عاشق پیشه داشتی که اینقد توی بیان احساسات ضعیف بود که مخاطب ازش زده می شد!امیال و دغدغه های ذهنی این کرکتر خیلی کم به چشم میومد.در حد یکی دو جمله.در صورتی که راوی خود شخصه و بیشتر باید درون گرا باشه.شخصیت شما مطلقا زیبا و جذابه!مطلقا خوب و عاشقه!مطلقا دختر کشه و خوراکش رفتارای مثبت هجدس.یه شخصیت که از نصیحت های پدرش درس میگیره و برای زنده موندن همه کار میکنه و از طرفی به هیچ عنوان خودخواه نیست.تابع قوانینه و میدونه نباید بعضی مواقع بریزه رو هم.خوب این چیه؟این تمام برداشت من از شخصیته.خوب ایا این شخصیت معقول باور کردنی و جدیده؟ایا این شخصیت قدیمی تکراری و قرون وسطایی نیست؟خوب هست!این شخصیت بدرد نمیخوره چون قالبیه.مثه بقال سر کوچه میمونه که همه باهاش اشناییم.و اگر شما دنبال محقق کردن یه ایده ی نو و یه داستان جدیدی ین نوع معرفی شخصیت اصلا بدرد نمیخوره.
    دیالوگالوگ ها چطور بودن؟خوب خشک.بی مصرف و بی خاصیت به نهوی که اگه نبودن بهتر بود.اخه این چه طرز حرف زدنه؟چقد یه گفتگو میتونه فاقد بار احساسی و امیزشی باشه و چطور میتونه اینقد مصنوعی و قابل پیش بینی باشه؟
    تا حالا کسی بهت گفته چقدر خوشگلی؟
    - تو، پونصد بار.
    کدوم دوست پسری به عشقش نمیگه خوشکل؟کدوم پسر خوشکل و جذابیه که دوست دختر خوشکل نداشته باشه؟
    بعضیا امروز خیلی جذاب شدن.
    کدوم شخصیت اصلی کلیشه ایی میتونه جذاب نباشه؟
    واقعن دیالوگ نویسیت بدون کشش و از پیش تعین شدس!حتی میتونم بگم خیلی هم ضعیفه:
    -یعنی دست تو رو هم بگیرم؟
    -چه غلطا!
    - این داداشمون فعلا رزروه... من بگیرم؟
    گفتوگوی بالا باور پذیره اما هیجان انگیز؟نه.اصلا.پس چیکار کنم؟باز نویسی و خلاقیت.
    شروع و پایان داستان:شروع داستان چند تا راه هیجان انگیز داره.اما توصیف جزو اونا نیست.شما داستانو با توصیفات شروع کردی و به دلیل ضعف نویسندگی نتونستی اون تعادل بین بخش های داستانو حفظ کنی برا همینم شد سر تاسر فضا سازی و تکرار بیهوده و خشت زدن هایی که به دلیل نبودن ایجازه.شروع داستان چیزیه که باعث میشه خواننده اونو ادامه بده.خواننده موظف نیست بخونه تو مجبوری نقطه ضعفشو بگیری و وادارش کنی.من اگه نمیخواستم نقدش کنم عمرا میخوندمش!همش توصیف همش تعریف از شخصیت .دقیقا مثل رمان های ایرانی اینترنتی که هممون میدونیم چقددد عالین شما چقد میخوای بگی شخصیتم خوش تیپه؟چقد میخوای بگی سنگ زیر پاش جنسش چیه؟اینا چیزی نیستن که بهش فضا سازی و توصیف بگن.به اینا میگن بیهوده گویی و حجم اضافه.پایان داستان هم هرچقدر بگم قابل پیش بینی و بدون تعلیق و گره کم گفتم.اصلا دلم نمیخواد ادامشو بخونم و هیچ دلیلی هم برای خوندن ادامش نمیبینم.و این بی علاقگی بر میگرده به روند ضعیف داستان شما.
    نمره :40/100
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط MIS_REIHANE نمایش پست ها
    به نام قلم که خدارا نوشت
    نقد مقدمه ی داستان:
    داستان واقعن مزخرف بود! اینقد پیش پا افتاده تکراری کلیشه ایی و قابل پیش بینی که فکرشم نمیتونی بکنی.واقعن بد بود.استفاده از راوی اول شخص که کار خودشو بلد نیست.موضوع خیلی تکراریه.کسایی که میجنگن تا پیروز بشن.فرمانروایان.که البته شما اومده بودی یکم پیچیدش کرده بودی که مثلا بهش تازگی بدی.و این دقیقا همون نقطه ی ضعف کار بود.اینکه و دمو دیقه به داستان یه چیزی اضافه کنی تا داستان پچیده و عجیب و غریب و به ظاهر پر ما جرا بشه نه تنها جذابیت نداره بلکه باعث سردرگمی و نامفهومی میشه.در کل داستان بدون تعلیق.بدون گره و عاری از هر گونه پیرنگ پیشرو و کشمکش بود.این یه نظر کلی و حالا یکم ریز تر میشم:
    شخصیت پردازی:خوب! شخصیت پردازی بعد از پیرنگ مهم ترینه و خیلی هم سخته.شما یه شخصیت فوق العاده کلیشه ایی تکراری بی کیفت بدون ثبات اخلاقی و عاشق پیشه داشتی که اینقد توی بیان احساسات ضعیف بود که مخاطب ازش زده می شد!امیال و دغدغه های ذهنی این کرکتر خیلی کم به چشم میومد.در حد یکی دو جمله.در صورتی که راوی خود شخصه و بیشتر باید درون گرا باشه.شخصیت شما مطلقا زیبا و جذابه!مطلقا خوب و عاشقه!مطلقا دختر کشه و خوراکش رفتارای مثبت هجدس.یه شخصیت که از نصیحت های پدرش درس میگیره و برای زنده موندن همه کار میکنه و از طرفی به هیچ عنوان خودخواه نیست.تابع قوانینه و میدونه نباید بعضی مواقع بریزه رو هم.خوب این چیه؟این تمام برداشت من از شخصیته.خوب ایا این شخصیت معقول باور کردنی و جدیده؟ایا این شخصیت قدیمی تکراری و قرون وسطایی نیست؟خوب هست!این شخصیت بدرد نمیخوره چون قالبیه.مثه بقال سر کوچه میمونه که همه باهاش اشناییم.و اگر شما دنبال محقق کردن یه ایده ی نو و یه داستان جدیدی ین نوع معرفی شخصیت اصلا بدرد نمیخوره.
    دیالوگالوگ ها چطور بودن؟خوب خشک.بی مصرف و بی خاصیت به نهوی که اگه نبودن بهتر بود.اخه این چه طرز حرف زدنه؟چقد یه گفتگو میتونه فاقد بار احساسی و امیزشی باشه و چطور میتونه اینقد مصنوعی و قابل پیش بینی باشه؟
    تا حالا کسی بهت گفته چقدر خوشگلی؟
    - تو، پونصد بار.
    کدوم دوست پسری به عشقش نمیگه خوشکل؟کدوم پسر خوشکل و جذابیه که دوست دختر خوشکل نداشته باشه؟
    بعضیا امروز خیلی جذاب شدن.
    کدوم شخصیت اصلی کلیشه ایی میتونه جذاب نباشه؟
    واقعن دیالوگ نویسیت بدون کشش و از پیش تعین شدس!حتی میتونم بگم خیلی هم ضعیفه:
    -یعنی دست تو رو هم بگیرم؟
    -چه غلطا!
    - این داداشمون فعلا رزروه... من بگیرم؟
    گفتوگوی بالا باور پذیره اما هیجان انگیز؟نه.اصلا.پس چیکار کنم؟باز نویسی و خلاقیت.
    شروع و پایان داستان:شروع داستان چند تا راه هیجان انگیز داره.اما توصیف جزو اونا نیست.شما داستانو با توصیفات شروع کردی و به دلیل ضعف نویسندگی نتونستی اون تعادل بین بخش های داستانو حفظ کنی برا همینم شد سر تاسر فضا سازی و تکرار بیهوده و خشت زدن هایی که به دلیل نبودن ایجازه.شروع داستان چیزیه که باعث میشه خواننده اونو ادامه بده.خواننده موظف نیست بخونه تو مجبوری نقطه ضعفشو بگیری و وادارش کنی.من اگه نمیخواستم نقدش کنم عمرا میخوندمش!همش توصیف همش تعریف از شخصیت .دقیقا مثل رمان های ایرانی اینترنتی که هممون میدونیم چقددد عالین شما چقد میخوای بگی شخصیتم خوش تیپه؟چقد میخوای بگی سنگ زیر پاش جنسش چیه؟اینا چیزی نیستن که بهش فضا سازی و توصیف بگن.به اینا میگن بیهوده گویی و حجم اضافه.پایان داستان هم هرچقدر بگم قابل پیش بینی و بدون تعلیق و گره کم گفتم.اصلا دلم نمیخواد ادامشو بخونم و هیچ دلیلی هم برای خوندن ادامش نمیبینم.و این بی علاقگی بر میگرده به روند ضعیف داستان شما.
    نمره :40/100
    متشکرم.
    البته داستان در طول روندش تغییر میکنه و هدفم این بود که جلوتر همه این مسائل کلیشه‌ای و رسمی رو بهم بزنم که یه مقدار مخاطب سر حال بیاد. حالا چطورریش ررو بیخیال. کلا اینکه با هرج و مرج طرفیم. یعنی همه چیز رو اجالتا دست خواننده طوری دادم که پیش بینی هاش رو انجام بده و بعد بهم بزنمشون. شاید اشتباهم این بود که به اندازه کافی داستان رو پیش نبردم بعد منتشر کردم؟ بالاخره بنظر میرسه به اندازه سینزده موفق نبوده که اشکال نداره. من ادامش میدم به امید خدا جلوتر روندش بهتر میشه. پایان داستان هم... داستان بسته نشده! پایان مقدمه بود نه داستان

    در آخر هم ظاهرا تغییر سبک جالبی نبود. به همون سبک قبلیم میچسبم
    ویرایش توسط The Holy Nobody : 2017/02/04 در ساعت 00:07
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    خب ما که نقد بلد نیستیم
    ولی منتظر ادامه ش هستم، چون حتی اگه شروعش هم به قول ریحانه کلیشه ای بوده باشه، باز هم این فقط مقدمه بود و شانس های زیادی برای عالی شدن داره
    ممنون که به اشتراک گذاشتیش
    امضا:

    A.Gh

    والا
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2012/10/25
    محل سکونت
    TEHRAN
    نوشته‌ها
    1,008
    امتیاز
    79,128
    شهرت
    6
    6,254
    مدیر بازنشسته
    داستانی با این مضمون و تم اصلی بسیار تکراریه
    نمونه هاش در بیشتر داستان های پادآرمان شهری یا اخر الزمانی دیده شده
    اضافه کردن المان جادو بدون هیچ پشتیبانه ای
    البته باید اینم در نظر گرفت ک با یک فصل نمیشه در مورد کلیت داستان نظر داد
    خیلی از داستان ها هستند که کلیشه هستن ولی خلاقیت نویسنده در ادامه ی داستان نمود پیدا می کنه
    ولی خب تو این متن پیچیدگی زیادی ندیدم
    به محض اینکه وسط داستان رسیدم برام مبرم بود که در آخر با دختری که بهش عشق می ورزه روبه رو میشه
    داستانت رو خوندم و لحظه به لحظه اش منو یاد مسابقات عطش، قیام سرخ و حتی ملکه سرخ می نداخت
    شاید بیش از حد دارم سخت می گیرم اما واقعا رو فن توصیفتم باید کار کنی
    بدون هیچ حالتی از قبیل نگاه های متفاوت و یا احساساتی ک در شخصیت های دیگه نمود پیدا کنه، که نیاز باشه کاراکتر با نگاه دقیق تری بررسی بشه، شخصیت هارو توصیف می کنی
    و همه شم روی یه پایه ست
    موی اینجوری صورت اونجوری و ختم کلام
    باید ببینی داستانت چه نوع لحنی داره
    اگه ادبیه، و نیاز به بکار بردن کلماتی از قبیل مزخرف و حال بهم زن داری، به مکالمات محدودش کن
    و اگه عامه از عبارات کتابی استفاده نکن. ترکیب این دو توی متن اصلی، زیبا و پسندیده نیست
    کلیت داستان چیزی برای ارائه نداشت ولی گفتم
    با یک فصل چیزی دندون ادمو نمی گیره
    ولی چیزی ک از یک فصل انتظار میره: هیجان آفرینیه
    امیدوارم داستان هات بهتر و بهتر بشن
    قلمت سبز و ممنون که می نویسی
    ویرایش توسط ThundeR : 2017/02/04 در ساعت 13:27
    ThundeRam
    Fire and Blood
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    مقدمه‌ی شماره دو:
    ممنون از دوستان عزیزم که مقدمه اول رو مطالعه کردند.
    مقدمه‌ی دوم رو قرار دادم. امیدوارم دوست داشته باشید. حتما نظرات و پیشنهاداتتون رو بگید. به بهتر شدن داستان کمک می‌کنه
    _______________
    - جفتمون گیر می‌افتیم!

    هنجره‌ام را با این جمله جر می‌دهم و صدایم با برخورد به در و دیوار اتاق منعکس می‌شود. الیا روی زمین نشسته و بدون هیچ احساسی روی صورتش، مستقیم به من خیره شده. مشتی به دیوار می‌زنم و از شدت درد به خود می‌پیچم. ده دقیقه از زمانمان را از دست داده‌ایم و تمام این مدت در حال التماس کردن او بوده‌ام.

    - شاید من نیفتم.

    الیا این را می‌گوید و از جا برمی‌خیزد. صورتش خشکِ خشک است. انتظار گریه یا احساساتی قوی تر را از او داشتم ولی چه اهمیتی دارد؟

    نمی‌دانم باید دقیقا خوشحال باشم یا ناراحت. راضی شده است من را بکشد. مرگ، به مراتب جایگاه پر افتخار تری است تا اسیر شدن پس گمانم می‌توانم خوشحال باشم. بالاخره! روی زمین زانو می‌زنم و گلویم را صاف به سمتش می‌گیرم. لب های ترک خورده‌اش با بی حسی تکان می‌خورد: شرافت ساحرها رو فراموش نکن. و قطره اشکی روی صورتش می‌چکد. لااقل اون شمشیر مزخرفت رو بردار و صاف بایست. می‌خندد. احساساتش در اختیارش نیست. وانمود کن که می‌جنگی

    آرام، سرپا می‌ایستم. شمشیرم را برمی‌دارم و یک بار آن‌ را با حالتی ساختگی می‌چرخانم. به سمتش می‌دوم و طوری که انگار چاقوکشی مست باشم از کنارش می‌گذرم. این لحظه‌ از آن لحظاتی است که بارها با یکدیگر مرورش کرده بودیم. قول داده بودیم در لحظه توافق کنیم و حالا او تصمیمش را گرفته است.

    به چرخیدن ادامه می‌دهد. لحظه به لحظه‌ی حرکاتش را از زیر نظر می‌گذرانم؛ اینکه چگونه طلسم سپیدش را زمزمه می‌کند و با حرکات فرز پاهایش آن را جاری می‌سازد. مرگ را تجسم می‌کنم. مرگ، همیشه در خاطرم پیرمردی با سر و روی پر مو و بدن برهنه بوده که روی سینه‌ام می‌نشیند و آن قدر گلویم را فشار می‌دهد تا جان دهم. هرچه باشد الیا از پیرمردی لخت هزاران بار بهتر است!

    لب های باریک الیا با زمزمه‌ی تند طلسم باز و بسته می‌شود و دستش را به سمتم تکان می‌دهد. رگه‌ای از جریان هوا با فش فش تندی به سمتم حرکت می‌کند. سعی می‌کنم به واکنش غریزی‌ام پاسخ ندهم. صاف می‌ایستم و نسیم تند به شانه‌ام می‌خورد. سوزشی عمیق تا استخوان پشت کتفم نفوذ می‌کند. چشمانم اشک می‌افتند، لب پایینم را می‌گزم و چند قدم عقب می‌روم.

    لحظه‌ای صورت او را می‌بینم که مردد شده. سعی می‌کنم نگذارم دلسوزی‌اش بر او غلبه کند. از سادگی الیا سوء استفاده می‌کنم و وانمود می‌کنم این ضربه ساده خشمم را شعله ور کرده. به او دشنام می‌دهم، به او می‌گویم که از او متنفرم. خانواده‌اش، پاکدامنی‌اش و حلال زادگی‌اش را به سخره می‌گیرم. مهم ترین عقاید هر ساحر را. به او حمله می‌کنم و سعی می‌کنم با احتیاط چند خراش کمی قابل توجه برجای بگذارم. به او می‌گویم تمام عشقم به او در اندام و ظاهرش خلاصه شده و اهمیتی برای باطنش قائل نیستم؛ برایش تکرار می‌کنم بارها با هزاران فاحشه‌ی زیباتر از او خواهم خوابید.

    مشتی درون شکمش می‌زنم که عق می‌زند و قبل از اینکه محتویات معده‌‌اش کاملا خارج شود ضربه‌ی کنترل شده‌ای به صورتش می‌زنم. سرش را که بالا می‌آورد، الیای قبل نیست. موفق شده‌ام. شناخت کاملم از او باعث شده بتوانم نقاط حساسش را بشناسم و او را تا آستانه مرگ تحریک کنم. موهایش روی شانه و پشت کمرش پخش شده‌اند، صورتش به شدت قرمز است و نفس نفس می‌زند.

    هیچ کداممان دیگر سخن نمی‌گوییم. شمشیر را طوری بالای سرم می‌گیرم و با تنفر به کسی که عاشقش هستم می‌نگرم که انگار قصد کشتنش را دارم. شاید حدود یک دقیقه فرصت داریم. لب های الیا دوباره می‌جنبند؛ قبل از اینکه طلسم را کاملا قرائت کند می‌توانم حدس بزنم که چه قصدی دارد. به موقع به سمتش می‌دوم و به محض اینکه با سحر سیاهش از زمین بلند می‌شود از زیرش رد می‌شوم. طوری که انگار قرار بوده به او ضربه بزنم و جا خالی داده.
    لباس هایش تکان می‌خورند و رشته های باریکی از آن شروع به جدا شدن می‌کنند. موهایش به شدت بالای سرش تکان می‌خورند. باز هم آگاهم می‌خواهد چه طلسمی را پیاده کند. جریان قوی آن را در اتاق حس می‌کنم.
    فریاد می‌زنم: زودباش هرزه‌ی عوضی! و شمشیر مسخره‌ام را به سمتش می‌گیرم. الیا زیبا، دوست داشتنی ولی فوق العاده ساده است. از این قضیه به نفع خودم یا نمی‌دانم! به نفع او استفاده می‌کنم. بدنم در همان حالت قفل می‌شود. باید آخرش باشد. صدایی درون سرم می‌شنوم:
    منو ببخش.

    از حالت معلق به سمت شمشیرم شتاب می‌گیرد، چشمانم را می‌بندم و آماده‌ی جریان کثیف درد می‌شوم. مراسم تدفینم را تصور می‌کنم و دروغ چرا؟ می‌ترسم. همواره از مرگ می‌ترسیدم و حالا در حال رو به رو شدن با آن هستم. حالم از همه چیز به هم می‌خورد.

    حس می‌کنم الیا به من نزدیک تر می‌شود. لرزش شدیدی را در شمشیرم حس می‌کنم که تا بازویم منتقل می‌شود. قفل عضلاتم باز می‌شود و شمشیر که حالا بسیار سنگین شده از دستم پایین می‌افتد. درک اتفاقی که افتاده ساده ولی برای ذهن آشفته‌ی من دشوار است. دست و پایم سِر شده است و سرم درد می‌کند. دوست دارم بالا بیاورم.

    چشمم را باز می‌کنم ولی از شدت شوک چیزی که می‌بینم را درک نمی‌کنم. شمشیر براق تا میانه های تیغه‌اش در سینه‌ی او فرو رفته است. خون قرمز تیره‌ای از پس زمینه‌ی لاجوردی رنگ لباسش می‌جوشد. دستانم می‌لرزند و دهنم مزه‌ی تلخی می‌دهد. جسم کوچک و ضعیف دختر مانند فرشته‌ای که بال هایش شکسته باشد مقابلم روی زمین افتاده. پاهایم شل می‌شوند و روی زمین می‌افتم. بازهم از درک دقیق اتفاقی که افتاده عاجزم. مغزم دنبال یک دلیل منطقی، یک تحلیل درست می‌گردد که ثابت کند این اتفاق می‌تواند واقعی نباشد.

    لب های او با ضعف تکان می‌خورند و پلک هایش تشنج وار می‌لرزند. خون غلیظی از بینی اش جاری می‌شود. سعی می‌کنم آن را کنار بزنم اما تنها آن را پخش می‌کنم. سعی دارد چیزی بگوید ولی ناله‌ای ضعیف تنها صدایی است که از دهانش خارج می‌شود. بدنش را در آغوش می‌گیرم. خدای من، چه سرد است... نمی‌دانم چرا ولی اشک می‌ریزم. مغزم فرمان هیچ کاری را نمی‌دهد. تنها او را محکم به خود می‌فشارم و سعی می‌کنم حس آن را با تمام توانم به یاد بسپارم. ناشیانه سعی می‌کنم او را ببوسم ولی وقتی پاسخی از طرف لب‌هایش دریافت نمی‌کنم، عقب می‌روم. ذهنم لحظه‌ای شک می‌کند که شاید او تمایلی به من ندارد ولی بعد ادعای خود را رد می‌کند. او حتما خواب است. نمی‌تواند چیزی جز این باشد. اما این چه خوابی است که دهانش طعم خون می‌دهد؟ مرتب خود را نقض می‌کنم. هیچ چیز را نمی‌خواهم باور کنم.

    دقایقی را به تماشای صورتش که حالا به شدت سفید شده می‌گذرانم. جسم بی حسش را صدها بار در آغوش می‌گیرم و برای دریافت پاسخی از طرف لب های خون آلودش هزاران دفعه تلاش می‌کنم. کم کم شروع به درک می‌کنم. ولی این تنها باعث افزایش رعشه و سیل اشک هایم می‌شود. سعی می‌کنم به خود آسیب بزنم. اما حتی توان این کار را هم ندارم. کمی که آرام می‌شوم، کنارش دراز می‌کشم. به اتاق سنگی می‌نگرم. به پوچی و خالی بودن آن فکر می‌کنم. شاید ساعت ها می‌گذرد. شاید هم چند ثانیه. شاید چند ماه می‌گذرد و شاید هم اصلا زمانی سپری نمی‌شود. باید از اینجا خارج شوم اگرنه جسم الیا همینجا می‌پوسد. نگاه کردن به جسم سالم او با شمشیری در سینه‌اش هیچ حالم را بهتر نمی‌کند چه برسد به پوسیده‌اش. اما فکر نمی‌کنم توان شکستن جمجمه‌اش را هم داشته باشم.

    سعی می‌کنم احساسات سردم را که برای لحظاتی از بین رفته‌اند، از اعماق روحم بیرون بکشم. خود را توجیه می‌کنم که این کار برای خود او بهتر است. ابتدا با ضرباتی ضعیف به پیشانی‌اش می‌کوبم. چند بار میان هق هق هایم عُق می‌زنم. ضرباتم را محکم تر می‌کنم. خراش های کوچکی روی پوست سرش ایجاد می‌شود. نعره می‌کشم و با وجود درد سر مشت هایم به ضربه زدن ادامه می‌دهم. بخشی از گوشتش تکه تکه می‌شود. موهایم را می‌کشم و برای لحظاتی جنون وجودم را فرا می‌گیرد. روی استفراغم غلت می‌زنم. لباس هایم را جر می‌دهم و بازهم به مشت زدن ادامه می‌دهم. حس میکنم استخوان جمجمه‌اش با صدای تقی شکسته می‌شود و مایع بیرنگی به همراه خون روی صورت ظریفش می‌ریزد.

    دست آغشته به خونم را به دیوار می‌کوبم. دیوار ها فرو می‌ریزند. فریاد دیگری می‌کشم و در تاریکی فرو می‌روم.


    ***
    - باید خارجی باشه.
    - صالح، زیاد بهش نزدیک نشو
    - بیهوشه... شاید مرده... مگه نمی‌بینی؟
    - بهرحال بهش نزدیک نشو.
    این صداهای نامفهوم را به صورت گنگ می‌شنوم. پلک هایم مانند وزنه های سنگین روی هم افتاده اند. تصاویری از کشتن فردی مبهم، مسطورها، دوستانم و سنت ها را به یاد می‌آورم. شرافت ساحرها رو فراموش نکن. چیز دیگری را به خاطر ندارم.
    جسمی سخت به پهلویم سیخونک می‌زند. چشمانم را باز می‌کنم و جسم زرد و نورانی‌ای را روی پس زمینه‌ی آبی تشخیص می‌دهم. چقدر گرم است...
    - بیدار شد.
    - لعنتی! بهت گفتم بهش نزدیک نشو.
    ضربه‌ی محکم تری به سرم می‌خورد. گوشم صوت می‌کشد و دوباره در تاریکی غرق می‌شوم.
    من سپنتا هستم. این داستان من است.
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2014/04/04
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    557
    امتیاز
    10,266
    شهرت
    2
    1,907
    نویسنده
    زمان حال؟ مطمئنی؟
    خب مثل گزارش ورزشی مینویسی. داستان صد در صد کاراکتر محور و تصویریه (اگر همین فیلم باشه قشنگه ولی داخل کتاب مسخره میشه ) وضیحات هم صرفا فنی هستن هی میخوای اطلاعاتو بزور تو مخ خواننده بکنی. هیچ تلاشی روی توصیف و تشبیه نداری. حتی فلش بک هم که معمولا با احساسات طرفه هم اکشن کردی. فانتزی و جنگی یکی نیستن! احساس میکنم بلیط خزیدم اومدم دارم کشتی و هر ورزش رزمی دیگه ایو میبینم و این با یه جهان فانتزی و اتفاقات فانتزی زیبا خیلی دوره.
    دیالوگ ها مصنوعی بود و ادم با شخصیتا ارتباط نداشت و یجورایی منو یاد شخصیتای رمانا و فیلمای خون اشامی میندازه. و عشقرهم خیلیییی مثل عشقای تینیجریه مسخره بود!
    و اگر دست خودم باشه ص ۲۰ این کتابو پرت میکنم!
    مخاطب این کتاب کسیه که تاحالا فانتزی نخونده نه یک خواننده فانتزیه حرفه ای
    خیلی کار داره نوشتنت. خیلی.
    اما اول اینو درست کن که اطلاعاتپ به زور توی مخ خواننده نکنی.
    ذهن ادمه. فلش نیست که هرچی میگی کپی بشه داخلش!
    ویرایش توسط BOOKBL : 2017/02/09 در ساعت 17:27
    خودتو اذیت نکن. زندگی کوتاهه. اما عوض بقیه رو اذیت کن. خیلی حال میده.
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    البته قضیه عاشقانه کار همین جا تموم میشه دقیقا به این علت که تبحر خاصی توش ندارم. خشکی نثر و اینا رو هم به این مدت طولانی که هیچی‌ ننوشتم ببخشید و اینا. ممنون که خوندید و بازهم داستان رو دنبال کنید
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    بدلیل نواقص پایه ای داستان کنسل شد
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •