ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





کافه کتاب

   محله‌ی ممنوعه (کاربر انجمن نگاه)

سلام سلام! .از اونجایی که زده به سرم (شاید هم ناشی از بیکاری باشه ((۲۳۱)) و فعال شدم، (بودم البته :دی) این کتاب عاااااالی رو میذارم بخونید حتما حتما. ینی نخونید از دست میدیدا! این کتاب خیلی باحاله، در عین ترسناکیش، تخیدی و در عین تعجب خیلی هم طنزه! ینی نثرش فوق‌العاده‌اش! روونه، مطلبو میرسونه، رمزآلود و در عین حال طنزه! اصلاااااااا از دستش ندید. دو جلدی هم هست جلد دو رو هم میذارم. با تشکر از سحر عزیز کاربر انجمن نگاه، که این کتاب بسی قشنگو نوشته. دمش گرم :دی خلاصه نمیذارم مجبور شید......

   جنگاوران سرنوشت_جلد اول

سلام. کتابم رو خوندین و واقعا خوشحالم که خوشتون اومد و خواننده داشتم. به همین خاطر تصمیم گرفتم ایده رو با کم‌تجربگی و نثر و فضاسازی و محدود سازی، خراب نکنم تا حقمو ادا کرده باشم. نثر دارک شده یه جورایی، و داستان تیره و گنگه. میخوام روشن و خوندنی بشه، داستان منسجم میشه و شخصیت‌ها حذف و اضافه میشن. خط داستان مشخص میشه، نکات و اشتباهات ریز اصلاح میشن، خلاصه بهتر میشه. امیدوارم منتظر بمونید، هر جند زیاد طول نمیکشه. من روزی چند ساعت وقت میذارم :) با پونزده تا فصل بر می‌گردم :) البته شاید هم......

   بانو‌ی جمجمه‌ها

سلام. این یه داستان کوتاهه که واقعا میشه ازش ایده زیاد گرفت. فقط فایل پی‌دی‌اف رو نمیذارم اگه خواستید بگید بذارم. نو گروهی ۶ نفره را دید که بر پهنه‌ی دشت می‌تاختند. آبپاش‌اش را –که کلاه‌خود برنزی یک شوالیه‌ی بدشناس بود- کناری گذاشت، دستی زیر چانه زد و به دیواره‌ی بارو تکیه داد. به تمامی مسلح بودند. اسب‌های جنگی‌شان برای نبرد زین شده بود. سپرهاشان که در کناره‌ها نقره‌کاری شده بود، افسارهای آذین‌بندی‌شده‌ی اسب‌هایشان و دسته‌های شمشیرهایشان زیر نور آفتاب ظهر از خود نور ساطع می‌کرد. مثل همیشه.....

   دختر سایه

سلام. این کتاب جالبی بود گفتم تو سایت بذارمش. منتهی کیفیت نسخه خیلی خوب نیست. اگه بهترشو پیدا کردم میذارم. خلاصه: او از سایه ها برمی خیزد دست هایش را از هم باز و در میابد که جریان هوا او را از زمین بالا می برد.شنلش از هم باز میشود و همچون دو بال بزرگ هوا را می شکافد. شهر زیر پای اوست. چراغ های خیابان ها و خانه های شهر زیر آسمان بی مهتاب می درخشند. هوای سرد گونه هایش را منجمد کرده است. سرش را پایین می آورد و از فراز ساختمان های خالی و خیابان های فرو رفته در سایه به سرعت میگذرد. از آن......

  تنظیمات نمایش کتاب‌ها

ترتیب نمایش کتاب‌ها:

طراحی صفحه اول کافه کتاب، طراحی پست‌های اول کافه کتاب و تبدیل به نسخه کتاب توسط JuPiTeR انجام شده است.