کاستا ابروانش را بالا برد , و لبانش را پوزخندی پوشاند . به دخترک با گستاخی خیره شد , و بالاخره به طرف دختر طلسمی فرستاد.دختر فکر کرد این یکی چقدر مغروره, هم مغرو وهم متکبر ,و تمام چیزی هم که این مردک داشت غرور و تکبرش بود . این بازی را هم که شروع کرده بود انتظار داشت تا او نیز همبازیش شود . اما میدانست که در آخر نامیدش می کند.در دنیای که مردم با استعداد های مختلفی به دنیا می آیند – به توانمند معروف بودند- طوری رفتار می کردند تا دیگران از آنها بهراسند و در ترس باشند , کاستا هم جزو کسانی بود این.....