Ajam
2019/07/10, 20:08
سلام
بعد از باز هم مدتها یه چیزی نوشتم (دقیقا یه چیزی) صرفا یه متنه کانلا متفاوت با هر چیزی که تا حالا نوشتم....شاید یه نمه بوی متنای اینستاگرام و تلگرامو گرفته....میدونم ناقصه...کمه...ضعیفه و غیره و غیره....ولی خوشحال میشم نظرتونو بخونم
دو سال پیش بود، ترم سه دانشگاه، خام بودم و سرد و گرم نچشیده. قاطی هزار
توی مزخرف یکنواختی زندگیم نشده بودم. بلند پرواز بودم، آرزو داشتم دنیا
رو عوض کنم، تبدیلش کنم به یه جای بهتر. سر همین رویاها حسابی قاطی تشکلا
و انجمنای دانشگاه بودم، از این دفتر به اون دفتر، از سر و کله زدن با
این مسئول به سر کله زدن با فلان طرح. از این سخنرانی به فلان همایش. یه
جوری کار میکردم که انگار اگه یه لحظه بشینم و به زندگی خودم برسم کره
زمین از چرخ زدن دور خودش دس برمی داره. خلاصه کنم... با بچه های کلاس یه
نشریه زدیم، ماهنامه سخن؛ اینقدر برام عزیز بود که میگفتم سخن دخترمه،
هنوزم دوس دارم اسم دخترمو بزارم سخن. چی شد و چجوری شدو کار ندارم،
اولین جلسه رسمی که برای نشریه تشکیل دادیم یکی از فوق العاده ترین
اتفاقای زندگیمو رقم زد. کلاس 606، دانشکده توانبخشی، پنج نفر بودیم؛ سه
تا دختر و دو تا پسر. بی تجربه ترین گروه ممکن بودیم. هیچ کدوم سابقه کار
توی نشریه نداشتیم، هیچ کدوم طراحی نشریه بلد نبودیم، حتی یه ویراستاری
ساده ام ازمون بر نمیومد.
ولی من سر یه کوچولو مثلا نویسندگی و چهارتا کتاب خوندن و دم خور بودن با
چندتا نویسنده و ویراستار و امثالهم با اعتماد به نفس شروع کردم طرح دادن
و سناریو چیدن. کل نشریمون قرار بود یه برگه a3 باشه، ساده ساده، یه
جورایی به روزنامه میگفت دس خوش، ولی من همین جور طرح میدادم و حرف
میزدم، هر چی در مورد یه نشریه میدونستم و نمیدونستمو داشتم بلغور می
کردم. کم کم نطق بقیه بچهام باز شد، نمه نمه صداشون رفت بالا و با ذوق
اولین کار گروهی دانشجوییمون بلند بلند و بدون هدف فانتزیامونو می بافتیم
به هم.
داشتم طرح پیشنهادیم برا صفحه آرایی نشریه رو پای تخته می کشیدم که یهو
یکی از دخترا پا شد اومد کنارم وایساد و شروع کرد حرف زدن. عصبانی بود که
چرا ماژیکو با دست پاک می کنی؟ اولین بار بود اینقدر نزدیکم وایمیستاد،
اصلا اولین بار بود میدیدمش! چقدر خوشگل بود!
یهو تمام طرح و حرفامو یادم رفت، قلبم شروع کرد تاپ و تاپ کوبیدن به قفسه
سینم. اونم همین جور داشت حرف میزد و طرح میداد، با اون صدای زیرش بلند
بلند جیغ میزد. من که اصلا نمیشنیدم چی میگه، اصلا هیچی نمیشنیدم. فقط یه
صدا از اون ته تهای وجودم، شاید عمیق ترین لایه های مغزم، اونجا که هنوز
برا هیچ دانشمندی کشف نشده و هنوز معمای لاینحل نروساینسه، قوی، بم و
مردونه، مثل صدای یه پیرمرد که داره با خودش حرف میزنه گفت:
- این دختره چقدر خوبه.
یهو برگشتم سر کلاس، توی جلسه، هنوز داشت جیغ جیغ میکرد، با اون چشای
تیرش زل زده بود بهم. نمیدونم اون روز مژه های بلندشو دیدم یا بعدا ولی
همون روز دیدم چجوری صاعقه عشق آدمو خشک میکنه...
بعد از باز هم مدتها یه چیزی نوشتم (دقیقا یه چیزی) صرفا یه متنه کانلا متفاوت با هر چیزی که تا حالا نوشتم....شاید یه نمه بوی متنای اینستاگرام و تلگرامو گرفته....میدونم ناقصه...کمه...ضعیفه و غیره و غیره....ولی خوشحال میشم نظرتونو بخونم
دو سال پیش بود، ترم سه دانشگاه، خام بودم و سرد و گرم نچشیده. قاطی هزار
توی مزخرف یکنواختی زندگیم نشده بودم. بلند پرواز بودم، آرزو داشتم دنیا
رو عوض کنم، تبدیلش کنم به یه جای بهتر. سر همین رویاها حسابی قاطی تشکلا
و انجمنای دانشگاه بودم، از این دفتر به اون دفتر، از سر و کله زدن با
این مسئول به سر کله زدن با فلان طرح. از این سخنرانی به فلان همایش. یه
جوری کار میکردم که انگار اگه یه لحظه بشینم و به زندگی خودم برسم کره
زمین از چرخ زدن دور خودش دس برمی داره. خلاصه کنم... با بچه های کلاس یه
نشریه زدیم، ماهنامه سخن؛ اینقدر برام عزیز بود که میگفتم سخن دخترمه،
هنوزم دوس دارم اسم دخترمو بزارم سخن. چی شد و چجوری شدو کار ندارم،
اولین جلسه رسمی که برای نشریه تشکیل دادیم یکی از فوق العاده ترین
اتفاقای زندگیمو رقم زد. کلاس 606، دانشکده توانبخشی، پنج نفر بودیم؛ سه
تا دختر و دو تا پسر. بی تجربه ترین گروه ممکن بودیم. هیچ کدوم سابقه کار
توی نشریه نداشتیم، هیچ کدوم طراحی نشریه بلد نبودیم، حتی یه ویراستاری
ساده ام ازمون بر نمیومد.
ولی من سر یه کوچولو مثلا نویسندگی و چهارتا کتاب خوندن و دم خور بودن با
چندتا نویسنده و ویراستار و امثالهم با اعتماد به نفس شروع کردم طرح دادن
و سناریو چیدن. کل نشریمون قرار بود یه برگه a3 باشه، ساده ساده، یه
جورایی به روزنامه میگفت دس خوش، ولی من همین جور طرح میدادم و حرف
میزدم، هر چی در مورد یه نشریه میدونستم و نمیدونستمو داشتم بلغور می
کردم. کم کم نطق بقیه بچهام باز شد، نمه نمه صداشون رفت بالا و با ذوق
اولین کار گروهی دانشجوییمون بلند بلند و بدون هدف فانتزیامونو می بافتیم
به هم.
داشتم طرح پیشنهادیم برا صفحه آرایی نشریه رو پای تخته می کشیدم که یهو
یکی از دخترا پا شد اومد کنارم وایساد و شروع کرد حرف زدن. عصبانی بود که
چرا ماژیکو با دست پاک می کنی؟ اولین بار بود اینقدر نزدیکم وایمیستاد،
اصلا اولین بار بود میدیدمش! چقدر خوشگل بود!
یهو تمام طرح و حرفامو یادم رفت، قلبم شروع کرد تاپ و تاپ کوبیدن به قفسه
سینم. اونم همین جور داشت حرف میزد و طرح میداد، با اون صدای زیرش بلند
بلند جیغ میزد. من که اصلا نمیشنیدم چی میگه، اصلا هیچی نمیشنیدم. فقط یه
صدا از اون ته تهای وجودم، شاید عمیق ترین لایه های مغزم، اونجا که هنوز
برا هیچ دانشمندی کشف نشده و هنوز معمای لاینحل نروساینسه، قوی، بم و
مردونه، مثل صدای یه پیرمرد که داره با خودش حرف میزنه گفت:
- این دختره چقدر خوبه.
یهو برگشتم سر کلاس، توی جلسه، هنوز داشت جیغ جیغ میکرد، با اون چشای
تیرش زل زده بود بهم. نمیدونم اون روز مژه های بلندشو دیدم یا بعدا ولی
همون روز دیدم چجوری صاعقه عشق آدمو خشک میکنه...