PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های کوتاه



vartan
2013/08/14, 10:49
بچه ها میتونن داستان های کوتاهشونو اینجا به نمایش بزارن تا نظر بقیه رو بدونن در موردش

Fateme
2013/08/14, 11:00
لاله ی واژگون

پروانه با سرخوشی چرخ میزد و از تعریف هایی که ازش میشد شاد و سرمست بود.

_:«رنگ بال هاشو نگاه کن!نگاه عجب فیروزه ای خاصیه...»

_:«خدا عجب چیزی خلق کرده...»

_:«وای چقدر خوشگله...»

پروانه روی لاله ای نشست.نفر چهارم گفت:«چقدر قشنگ...دوتا نماد عشق کنار هم دیگه...زیبایی پروانه فقط به خاطر اینه که عاشقه...»

پروانه گیج شده بود.عشق چی بود دیگر؟ شاید یک جور تعریف حساب میشد؟

کنجکاوانه از لاله پرسید:«تو میدونی عشق چیه؟»

لاله تکان ارامی خورد و گفت:«اره...میگن عشق باعث میشه به خاطر یکی دیگه از خودت بگذری...میگن عشق یعنی زیبایی...یعنی ارامش...یعنی که یکی رو بیشتر از خودت و جونت دوست داشته باشی...»

پروانه با حیرت گفت:«چی؟ مگه میشه؟ چطور ممکنه که یکی رو بیشتر از خودت دوست داشته باشی؟»

لاله برگش را تکان ملایمی داد و پروانه را به پرواز دراورد:«برو پروانه،برو و دنیا رو بگرد...بگرد تا عشق رو پیدا کنی...»

پروانه اوج گرفت و حرکت کرد.میخواست بداند این عشق چیست که لاله میگوید...پس سفر را اغاز کرد.

شهری بود که جوانانش خود را از پل به پایین پرت میکردند و میمردند. مردم میگفتند که انها عاشق هستند اما از نظر پروانه این عشق نبود...

پروانه عشق را بین دستان گره خورده ی لب ساحل هم ندید...ردپاهای خودش را گشت شاید که این عشق را که گفته شده بود نمادش است را پیدا کند اما چیز نیافت...

عشق زیر قطره های باران هم نبود...هر جا را که مردم میگفتند گشته بود اما دریغ از پیدا کردن ذره ای عشق...

خسته بود و ناامید...دیگر کم کم داشت به وحود عشق شک می کرد. اسمان غرید و باران اغاز شد.پروانه غمگین از جستجوی بی فایده اش روی لب پنجره ای نشست. ناراحت به قطرات باران زل زد...پس عشق کجا بود که او پیدایش نمیکرد؟

باران که قطع شد زن جوانی پنجره را گشود.پروانه با کنجکاوی سرک کشید.نوزادی در دستان زن بود و صداهای نامفهومی از خود درمیاورد.زن جوان با دنیایی محبت به کودک خیره شده بود و به او لبخند میزد.کم کم کودک زیر نوازش های مهربان مادرش به خواب رفت.

پروانه محبتی را که ساطع میشد حس میکرد.حس در دلش به جوشش افتاده بود.دلش میخواست مادر شود...اما مادر بودن بهایش سنگین بود...ان شب گذشت و پروانه سعی کرد این حس نوشکفته را فراموش کند اما هر صبح خودش را دم پنجره ای میافت متفاوت با شب قبل اما با خاطره ها و محبت های یکسان...گاهی اوقات تا صبح نظاره گر مادرانی بود که دلنگران بالای سر فرزند بیمارشان می نشستند و تمام شب چشم بر هم نمیگذاشتند...گاهی اوقات لبخند های پرمهری که خنده را به صورت بچه ها مینشاند...و هزار خاطره ی دیگر که هر کدام حسش را عمیق تر و عمیق تر میکردند...

اخر سر انقدر حسش در جون و وجودش ریشه دواند که تصمیم گرفت مادر شود با وجودی که بهای ان را میدانست...

نیمه های شب بود و ماه روی گل های خفته ی دشت میتابید.جسمی سنگین روی برگ لاله فرود امد.لاله با وحشت از خواب پرید...جسم نحیف پروانه ای فیروزه ای را زیر نور مهتاب دید...پروانه را میشناخت همان پروانه ای بود که راهی شده بود که بیابد عشق چیست...اما چرا انقدر رنجور شده بود؟

پروانه با صدای ارامی نالید:« لاله...به من بگو...عشق چیست؟ هر چه گشتم جایی ان را نیافتم...بگو که فرصت چندانی ندارم...اخرین ارزویم اینست که بدانم عشق چیست؟»

قلب لاله فشرده شد:«مادر شده ای؟»

پروانه بی جان سرتکان داد.لاله بغض کرد:«پس عشق را نهایتا یافتی...عاشق شده ای پروانه...»

پروانه تکان نخورد...در حالی که نگاهش به ماه بود جان داده بود.کمر لاله از عشقی که پروانه در سینه داشت شکست و تا ابد سیاه پوش پروانه شد.

فاطمه.خ