kianick
2018/04/05, 20:10
خب چرت و پرت شد یکم ولی بخونید :دی
من یک دیوانهام. البته از نظر تو ها! خودم خویش را علامهی دهر میدانم. منی که در تاریکی جهلم گم شدهام. البته آن قدرها هم بد نیست. مگر هر کس دنیای خویش را دوست ندارد؟ خب منم عاشق دنیای خودم هستم دیگر! دنیای دیوانهها نه و دنیای
دیوانه. دنیایی تنها مختص به خودم که در تاریکی غرق شده البته، لذت هم دارد ها!
لذت دیدن تابش نور در تاریکی که خودش هم درد است البته. مگر آن نیست که تاریکی پوششی است بر حقیقتهای آشکار دهشتناک نور؟
میبینی؟ همه جا درد است. همه جا. این مادری که او که نه آغوشش را عاشقانه میپرستی به خیال خودت، خودش دردی است که جهان را مختل کرده است. وقتی در
آغوشش آرام گرفتهای، به این حقیقت دست مییابی که نیست روزی بالاخره. این درد است برای تو و درد نبود مادر و نبود آغوش مادر برای دیگری دردی جداست.
اما دیوانگی این حرفها را ندارد که ...!
در دیوانگی خودت هستی و خودت و تنهایی و تاریکی. ترکیب دلنشینی است نه؟
البته که نه.
برای تویی که در دنیایی دیگر هستی من جنون دارم. آخر اگر درد و رنج و سختی و تنهایی را دوست بداری اینجا دیوانهای.
خب خیالتان را راحت کنم! منم شما را دیوانه میپندارم. خوب است همزاد پنداری شد. برای منی که در دنیای تو نیستم، تو دیوانهای و من نیز. دیگری نیز. اصلا اگر این طور باشد همه دیوانهایم!
اوه!
یک مشت دیوانه در چنگال بیرحم روزگاری که حتی آن را هم دیوانه میپندارند.
خنده دار است نه؟
در یک دنیا هستیم ولی هر کدام در دنیایی بسر میبریم و همه هم هم را دیوانه میپنداریم. خب حالا که فهمیدی با خیال راحت و بدون عذاب وجدان مرا دیوانه بپندار.
میگفتم.
کم کم دارم به نقطهای میرسم به نام هیچ. هیچی خالی از هیچ و پر از هیچ! جالب است ها! هم پر است و هم خالی! اه، به این میگویند متناقضنما! محشر است این لعنتی اصلا اگر از من بپرسی میگویم بهترین است!
آه!
دارم مثل دیوانهها سخن میگویم. آه، آه و آه.
این دنیای ساکن برای من دیوانه پر است از هیجان.
وای!
یک متناقضنمای دیگر!
ای بابا متناقضنامه شد این دیوانه نوشته که ...!
به هر حال زندگی پر از تناقض است دیگر. لبالب. لبخند میزنی و در درون میگریی میگریی و در درون میخندی. تبریک میگویی و نقشه میکشی!
نه نه!
نترس دیوانه نشدهای.
دنیایت است دیگر دوستش داری خوش باش با آن اصلا. نظر دیگران هم که مهم
نیست. حرف یک مشت دیوانه که این کارها را ندارد، بیخیال!
وای خدایا!
مثل دیوانهها همه چیز را پیچ و تاب دادهام. یک کلام دیوانه جانم:
دیوانه باش.
همین لعنتی قبول کن. اینجا اصال سرزمین دیوانههاست اگر دیوانه نباشی دیوانهای ها! البته اگر نظر یک مشت دیوانه برایت اهمیت دارد و آنقدر به خود اعتماد داری که در عاقل بودنت شک نکنی!
منم نمیگویم دیوانه شدیها!
من فعلا در هیچ غرق شدهام. این هیچ لعنتی همهی دنیایم را ربوده ...!
البته من دوستش دارم!
نخند دیوانه، نخند. خب دیوانهام دیگر، نمیشود کاری کرد. هر چقدر هم که بگویم باز هم در نظرت یک دیوانهام. آخر، این جا دنیای دیوانههاست.
این جا، دیوانهخانه است.
من یک دیوانهام. البته از نظر تو ها! خودم خویش را علامهی دهر میدانم. منی که در تاریکی جهلم گم شدهام. البته آن قدرها هم بد نیست. مگر هر کس دنیای خویش را دوست ندارد؟ خب منم عاشق دنیای خودم هستم دیگر! دنیای دیوانهها نه و دنیای
دیوانه. دنیایی تنها مختص به خودم که در تاریکی غرق شده البته، لذت هم دارد ها!
لذت دیدن تابش نور در تاریکی که خودش هم درد است البته. مگر آن نیست که تاریکی پوششی است بر حقیقتهای آشکار دهشتناک نور؟
میبینی؟ همه جا درد است. همه جا. این مادری که او که نه آغوشش را عاشقانه میپرستی به خیال خودت، خودش دردی است که جهان را مختل کرده است. وقتی در
آغوشش آرام گرفتهای، به این حقیقت دست مییابی که نیست روزی بالاخره. این درد است برای تو و درد نبود مادر و نبود آغوش مادر برای دیگری دردی جداست.
اما دیوانگی این حرفها را ندارد که ...!
در دیوانگی خودت هستی و خودت و تنهایی و تاریکی. ترکیب دلنشینی است نه؟
البته که نه.
برای تویی که در دنیایی دیگر هستی من جنون دارم. آخر اگر درد و رنج و سختی و تنهایی را دوست بداری اینجا دیوانهای.
خب خیالتان را راحت کنم! منم شما را دیوانه میپندارم. خوب است همزاد پنداری شد. برای منی که در دنیای تو نیستم، تو دیوانهای و من نیز. دیگری نیز. اصلا اگر این طور باشد همه دیوانهایم!
اوه!
یک مشت دیوانه در چنگال بیرحم روزگاری که حتی آن را هم دیوانه میپندارند.
خنده دار است نه؟
در یک دنیا هستیم ولی هر کدام در دنیایی بسر میبریم و همه هم هم را دیوانه میپنداریم. خب حالا که فهمیدی با خیال راحت و بدون عذاب وجدان مرا دیوانه بپندار.
میگفتم.
کم کم دارم به نقطهای میرسم به نام هیچ. هیچی خالی از هیچ و پر از هیچ! جالب است ها! هم پر است و هم خالی! اه، به این میگویند متناقضنما! محشر است این لعنتی اصلا اگر از من بپرسی میگویم بهترین است!
آه!
دارم مثل دیوانهها سخن میگویم. آه، آه و آه.
این دنیای ساکن برای من دیوانه پر است از هیجان.
وای!
یک متناقضنمای دیگر!
ای بابا متناقضنامه شد این دیوانه نوشته که ...!
به هر حال زندگی پر از تناقض است دیگر. لبالب. لبخند میزنی و در درون میگریی میگریی و در درون میخندی. تبریک میگویی و نقشه میکشی!
نه نه!
نترس دیوانه نشدهای.
دنیایت است دیگر دوستش داری خوش باش با آن اصلا. نظر دیگران هم که مهم
نیست. حرف یک مشت دیوانه که این کارها را ندارد، بیخیال!
وای خدایا!
مثل دیوانهها همه چیز را پیچ و تاب دادهام. یک کلام دیوانه جانم:
دیوانه باش.
همین لعنتی قبول کن. اینجا اصال سرزمین دیوانههاست اگر دیوانه نباشی دیوانهای ها! البته اگر نظر یک مشت دیوانه برایت اهمیت دارد و آنقدر به خود اعتماد داری که در عاقل بودنت شک نکنی!
منم نمیگویم دیوانه شدیها!
من فعلا در هیچ غرق شدهام. این هیچ لعنتی همهی دنیایم را ربوده ...!
البته من دوستش دارم!
نخند دیوانه، نخند. خب دیوانهام دیگر، نمیشود کاری کرد. هر چقدر هم که بگویم باز هم در نظرت یک دیوانهام. آخر، این جا دنیای دیوانههاست.
این جا، دیوانهخانه است.