hana6872
2018/02/15, 08:09
خاطراتمان را مرور میکنیم!
قدیم حالمان بهتر به نظر میرسید، اما توهم که این حرف هارا ندارد. سکوت میکنم که در و دیوار بیش از این نشکنند!
زمین را له میکنم زیر پاهای سکوتم، و نفس هارا میبرم و گره میزنم به خفگی!
تار موها را با قدم نوازش میکنم، و زجر یعنی تیغ میخزید؛
در میان جنگل نفس هایش...چشم هایم از بغض پر میشود و گوش هایم از حرف به انفجار میرود.از شهوت دود دل تنگم را میهمان سیاهی میکنم...
وقتی آوای گریه ها میگوید لالا لالا... بخواب آرام، ببند چشمان بسته ات را، باز کن دل شکسته ات را به خاک بسپار!
و عمر که تمام شده بود پس چرا نفس یعنی زندگی؟!
و سنگ که سیاه بود پس چرا پیراهن سفید میپوشم!؟
اگر روزی باران میبارید شکر میگفتند و لبخند؛ و سکوت یعنی غم که نه...
تا آنجا که راهی نیست، پاهایم شکسته اند از اندازه بزرگ آرزوهایشان!
پناهی اگر بود، دارم میگویم بود که دیگر نیست...
فغانم از دهانم بلند نمیشود! دستانم فریاد میکشند، دستانم...
از وقتی که اسم رویا ها به میان آمده من مجنون شده ام! این روز ها فقط دهانم گریه میکند و چشم هایم بغض کرده اند!
اشک ها که جاری نیستند، تشنج یعنی اوج خوشبختی!
وقتی صدای پاهایت را روی تختت لمس میکنی و قدم های نرفته را به تماشا مینشینی، آن وقت در میابی مگر او کیست که اینگونه زمین گیرم کرد!
زمین را در آغوش گرفته میبوسم و دست هایم به آسمان قفل شده اند و پاهایم در دریا شناور است!
بدنم از صخره هایی که کوه نام گرفته است آویزان است و عرشی که الهی بود همین گودال نمور و تاریک است انگار!
هنجره ام فشرده میشود از حجم هوای سوخته ی دنیایم و ریه هایم پر میشود از غباری که... از غباری که...
دود ها خبر از حجله ها به شهر میبرند و کوچه ها به آرامستان من آمده اند.
باید می آرمیدم ولی مگر عرش شباهتی به الهی بودن داشت که اینجا خبر از آرمیدن باشد!؟
تشنه ام!
شراب سفید را در چشمانم میریزم و میسوزم و مینوشم و می خوابم! لالا لالا... بخواب آرام!
جواهر میشوم و فرو میروم در رگ های خراشیده ام! دست در دست خودم میشوم و آزاد و رها قدم به نیستی میگذارم!
وقتی مطمئن میشوم که جسد در گودال آرامش در زیر خروار ها مدفون است، ذره هایم نیست میشوند و من میمانم با دهانی جریده از لبخند!
فریاد های باد گوش زمان را کر میکند و ناله های آسمان زمین را خسته...
آبی نیست ولی سیاه هم نیست و سرخی لاله ها را قسم که لالا لالا... بخواب آرام...
عکس هایش از درخت مغزم فرو میریزد و انگار بیمارم؛ بیمار پاییز...
تنها برای ابر های شب نان آورده بودم که تشنگی برطرف نمیکند!
خستگی را فریاد میکشم و بی حالی را سکوت؛ بی دلیل دشنام میدهم، لالا لالا... بخواب آرام!
قدیم حالمان بهتر به نظر میرسید، اما توهم که این حرف هارا ندارد. سکوت میکنم که در و دیوار بیش از این نشکنند!
زمین را له میکنم زیر پاهای سکوتم، و نفس هارا میبرم و گره میزنم به خفگی!
تار موها را با قدم نوازش میکنم، و زجر یعنی تیغ میخزید؛
در میان جنگل نفس هایش...چشم هایم از بغض پر میشود و گوش هایم از حرف به انفجار میرود.از شهوت دود دل تنگم را میهمان سیاهی میکنم...
وقتی آوای گریه ها میگوید لالا لالا... بخواب آرام، ببند چشمان بسته ات را، باز کن دل شکسته ات را به خاک بسپار!
و عمر که تمام شده بود پس چرا نفس یعنی زندگی؟!
و سنگ که سیاه بود پس چرا پیراهن سفید میپوشم!؟
اگر روزی باران میبارید شکر میگفتند و لبخند؛ و سکوت یعنی غم که نه...
تا آنجا که راهی نیست، پاهایم شکسته اند از اندازه بزرگ آرزوهایشان!
پناهی اگر بود، دارم میگویم بود که دیگر نیست...
فغانم از دهانم بلند نمیشود! دستانم فریاد میکشند، دستانم...
از وقتی که اسم رویا ها به میان آمده من مجنون شده ام! این روز ها فقط دهانم گریه میکند و چشم هایم بغض کرده اند!
اشک ها که جاری نیستند، تشنج یعنی اوج خوشبختی!
وقتی صدای پاهایت را روی تختت لمس میکنی و قدم های نرفته را به تماشا مینشینی، آن وقت در میابی مگر او کیست که اینگونه زمین گیرم کرد!
زمین را در آغوش گرفته میبوسم و دست هایم به آسمان قفل شده اند و پاهایم در دریا شناور است!
بدنم از صخره هایی که کوه نام گرفته است آویزان است و عرشی که الهی بود همین گودال نمور و تاریک است انگار!
هنجره ام فشرده میشود از حجم هوای سوخته ی دنیایم و ریه هایم پر میشود از غباری که... از غباری که...
دود ها خبر از حجله ها به شهر میبرند و کوچه ها به آرامستان من آمده اند.
باید می آرمیدم ولی مگر عرش شباهتی به الهی بودن داشت که اینجا خبر از آرمیدن باشد!؟
تشنه ام!
شراب سفید را در چشمانم میریزم و میسوزم و مینوشم و می خوابم! لالا لالا... بخواب آرام!
جواهر میشوم و فرو میروم در رگ های خراشیده ام! دست در دست خودم میشوم و آزاد و رها قدم به نیستی میگذارم!
وقتی مطمئن میشوم که جسد در گودال آرامش در زیر خروار ها مدفون است، ذره هایم نیست میشوند و من میمانم با دهانی جریده از لبخند!
فریاد های باد گوش زمان را کر میکند و ناله های آسمان زمین را خسته...
آبی نیست ولی سیاه هم نیست و سرخی لاله ها را قسم که لالا لالا... بخواب آرام...
عکس هایش از درخت مغزم فرو میریزد و انگار بیمارم؛ بیمار پاییز...
تنها برای ابر های شب نان آورده بودم که تشنگی برطرف نمیکند!
خستگی را فریاد میکشم و بی حالی را سکوت؛ بی دلیل دشنام میدهم، لالا لالا... بخواب آرام!