PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : بازگشت شیطان - 2



|darkman
2017/12/16, 23:57
دوستان قبل از شروع ممنون میشم نوشته رو نقد کنید پیشنهاد بدید و اشکالاتم رو بهم نشون بدید






بالاخره بعد از سفری طولانی به زادگاهش بازگشته بود.

از بالای کوهی که رو آن ایستاده بود میتوانست خورشید را غروب کنان در حالی که نور قرمز خود را بر روی دیوار های بلند و برج های سیاه سرزمینش انداخته بود ببیند . حال که فقط مسافتی کوتاه بین او و دروازه شهر باقی مانده بود ، هیچ چیزی نمیتوانست شوقی که درونش بود را متوقف سازد

پایین آمد سوار اسبش شد تاخت و تاخت تا با دروازه های بسته رو به رو شد .

( امروز جمعه است، روز بدون پادشاه هیچ کس حق ورود یا خروج ندارد

چه کسی جرئت کرده به" شروندرین "، سرزمین مقدس جنیان، صاحبان بر حق زمین خاکی نزدیک شود ؟ ) صدای یکی از نگهبانانی بود که بالا دیوار ایستاده بودند. نگهبانی با سر گراز و بدنی پوشیده از زره که تیر کمانش را به سمت سوارکار نشانه رفته بود .

از سوار پیاده شد ، و سلاحش را که از جنس استخوان بود از خورجین اسبش برداشت و با بی اعتنایی به آنان به درب بزرگ شهر نزدیک تر شد .

نیزه اش را با هر دو دست خود بلند کرد و نوک تیز آن را محکم بر زمین کوبید

( من ، عزازیل فرزند حارث و حارث فرزند جان و جان فرزند مارج هستم رانده شده از بهشت و وارث پادشاهی بر جمعه . یکی از هفت پادشاه جنیان .

دروازه را باز کنید . بلایی بزرگ مارا تهدید میکند که من ناجی شما خواهم بود )

درب هایی عظیم مرمرین که با طلا نازک کاری شده بودند از هم باز شدند .

نیزه اش را از خاک بیرون کشید، بازگشت افسار اسبش را گرفت و وارد شد ،

نگاه سنگین نگهبانان را روی خود حس میکرد که بیشتر از خودش به شاخ هایش نگاه میکردند. دو شاخ که از پیشانیش بیرون آمده و به سمت گوش هایش رفته و به درون پیچ خورده بودند .

برج بلند سیاه رنگی را میانه شهر میدید ، دقیقا همان جایی بود که باید میرفت

پس بار دیگر سوار اسبش شد واز نگهبانان دور ، هرچه بیشتر نزدیک میشد

آن بنای عجیب و سیاه بزرگ تر و جزئیات بیشتری اشکار تر میشد اما باز نگاه هایی را حس میکرد اینبار نه از نگهبانان بلکه از هم نوعانی که نگاهش میکردند

عده ای از آنان بال داشتند سرخ رنگ بودند وعده ای دیگر طوسی رنگ بوده و چشمانی سفید داشتند . با دیدن آن ها تاریک ترین افکارش دوباره اورا در خود غرق کردند .



( همان کسانی که خیانت کردند همان کسانی خواهند بود که مرگ را میچشند ) کلامی بود سال ها پیش به اخرین جنگ جوی فراری وعده داده بود آن سال ها را مشغول انتقام از خائنین بود اما با اینکه یک قرن از ان زمان میگذشت هنوز هم نتوانسته بود خائنین اصلی را مجازات کند