master
2017/10/15, 03:03
بر پهنهی دشتی وسیع در نور طلایی یک عصر پاییزی
زیر آسمانی شناور بر ابرهای خاکستری
مردی تنها فریاد میزند
فقط اوست و شاخههای مرتجع و چشمههای یخ و سنگهای صیقلخورده و چمنهای خیس و آفتاب نارنجی
و مرد میگوید که دیگر تاب بار خود را ندارد
از سرگشتگی خود تعریف میکند
و از اینکه نمیفهمد چرا نمیتواند لبخند بزند
و خدا جوابش را میدهد:
تو نیامدهای تا به رستگاری برسی
فقط باش
همچون برگ، همچون خاک
فریاد بزن ولی چیزی نخواه
دلشکسته باش ولی طلبکار نه
همچون رود، همچون ماه
زیر آسمانی شناور بر ابرهای خاکستری
مردی تنها فریاد میزند
فقط اوست و شاخههای مرتجع و چشمههای یخ و سنگهای صیقلخورده و چمنهای خیس و آفتاب نارنجی
و مرد میگوید که دیگر تاب بار خود را ندارد
از سرگشتگی خود تعریف میکند
و از اینکه نمیفهمد چرا نمیتواند لبخند بزند
و خدا جوابش را میدهد:
تو نیامدهای تا به رستگاری برسی
فقط باش
همچون برگ، همچون خاک
فریاد بزن ولی چیزی نخواه
دلشکسته باش ولی طلبکار نه
همچون رود، همچون ماه