PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستانک3



khdragon
2013/08/11, 19:34
این داستان ها کاملا واقعی اند


در منطقه*یِ گرینویچ هنرمندان فراوانی زندگی می*کردند. دو دختر نقاشِ جوان بنام*های «سو» و «جانسی» در نیمه*های بهار از دو شهر مختلف آمدند و در پی یافتن مکانی برای اجاره به هم رسیدند و خانه*ای مشترک در طبقه*یِ دوم ساختمانی اجاره کردند. در طبقه*یِ پایین نیز نقاش پیری به نام «بِرمَن» زندگی می*کرد. زندگی این گروه همراه با دیگر هنرمندان به پیش می رفت و زمان نیز می*گذشت تا سرمای میانه*یِ پاییز شهر را در بر گرفت. به دنبال سرما بیماری ذات*الریه از راه *رسید و مردم در برابر آن ناتوان ماندند. بیماری همچونِ غولی قدرتمند در شهر حرکت می*کرد و انگشتان یخین خود را به رهگذران می*زد و آنگاه فرد بر زمین می*افتاد. روزی غول بیماری یخ دست خود را به پیشانیِ جانسی گذاشت و جانسی از پای درآمد. جانسی بستری شد و حالش روزبروز بدتر شد. سرانجام روزی دکتر به «سو» گفت که امکان زنده ماندن جانسی تنها ده در صد است. جانسی بیمار و ناتوان در بستر بیماری دچار افسردگی هم شده بود.
روزی «سو» از کار برگشت و متوجه شد که جانسی عددهایی را می*شمارد. «سو» متوجه شد که جانسی برگ*های درختِ عشقه*ای را در حیات می*شمارد. جانسی گفت که دیگر جانش بسته به آخرین برگ درخت عشقه در حیات خانه است. هنگامی که آخرین برگ از درخت کنده شود و بر زمین بیفتد، آخرین برگ زندگیِ جانسی نیز بر خاک خواهد افتاد. «سو» از این هذیان*گویی دوستش بسیار نگران شد و به طبقه*یِ پایین رفت تا همسایه*یِ پیرشان، آقای بِرمَن را خبر کند. برمن مردی بود که در خانه*اش بومی داشت و همیشه ادعا می*کرد که روزی شاهکارش را خواهد کشید، اما حتا یک بار هم قلم*مویش به بوم نخورده بود.
هنگامی که برمن بالا آمد شماره*یِ اعداد جانسی خیلی ناچیز شده بود. جانسی به آسانی می*توانست تعداد برگ*ها را بشمارد. مرد دریافت که بیماری جسمیِ دختر به حالتِ بیماری روانی تبدیل شده است. اندکی جانسی را سرزنش کرد و پند داد که آرام باشد و بخوابد.
شبی سرد با توفانیِ شدید در راه بود. «سو» پرده*ها را کشید و سعی کرد به دوستِ بیمارش غذا بدهد. تلاشِ او بیهوده بود. در بیرون صدای بادیِ ویرانگر خانه*ها را می*لرزاند و در اندرون دختر بیماری از تب می*لرزید. پیش از به خواب رفتن، جانسی گفت که صبحِ روز بعد پرده*ها بالا خواهد رفت و او برای آخرین بار به درختی بی*برگ نگاه خواهد کرد و آنگاه خواهد مُرد. شبی هولناک سپری می*شد.
روشنایی صبح از پشت پرده حس شد. جانسی بیدار شد و «سو» را بیدار کرد تا پرده را کنار بزند و او دَمی بیرون را نگاه کند. «سو» پرده را کنار زد و در کمال شگفتی دو دختر برگی را روی شاخه*یِ درختِ عشقه دیدند. جانسی تکانی خورد، لبخند کم*رنگی زد و دید که آخرین برگ هنوز بر جایش* است. با خود اندیشید که انگار قرار نیست او بمیرد، زیرا در چنان شبی توفانی برگِ امیدش هنوز روی درخت مانده است. «سو» غذای گرمی درست کرد و خوردند. جانسی آرام شده بود. هنگامی که دکتر به دیدن جانسی آمد و او را معاینه کرد در کمال شگفتی خوب شدن جانسی را احساس کرد. دیگر دارویی تجویز نکرد و تنها خواست که مراقب باشند و خوب غذا بخورند. دکتر به دیدن بیمار دیگرش در طبقه*یِ پایین رفت. حالِ پیرمرد نقاش، بِرمَن بسیار بد بود. پیرمرد را به بیمارستان بردند و او در بیمارستان جان سپرد.
دو روز بعد جانسی بهبود یافته بود. غذایی درست کرده بودند. خواست به پیرمرد هم غذا ببرد. «سو» به آرامی جانسی را بغل کرد و گفت که پیرمرد مرده است. «سو» به جانسی گفت که در آن شبِ توفانی، پیرمرد برای نجاتِ جانسی تا صبح کار کرده بود و برگی را روی دیوار چنان کشیده بود که جانسی احساس کند برگ همچنان روی درخت است. سرما و یجبندان پیرمرد را از پای انداخته بودند. دو دختر به پایین رفتند و به نردبان، چند قلم مو و رنگ* سبز و زرد پاش*خورده چشم دوختند. برگِ عشقه به زیبایی روی دیوار نقش بسته بود. دو دختر نقاش، در سکوت خویش و به زبان بی زبانی تایید کردند که سرانجام پیرمرد پیش از مرگش شاهکارش را خلق کرد.



__________________________________________________ __________________________________________________ __________________________________________________ ____________________________________

پادشاه و نابینا
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!

پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟»

پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟*

سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:** احمق،*راهی که به پایتخت می رود کدامست؟

هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.

مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:*برای چه می خندی؟

نابینا پاسخ داد:اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود.

مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.

مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟

نابینا پاسخ داد: «*رفتار آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد… ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد.»
__________________________________________________ __________________________________________________ __________________________________________________ ____________________________________
خب اینا داستانای ما بودند امیدوارم لدت برده باشید.((72))((72))((72))((72))((72))((72))((3 ))