kianick
2017/08/07, 20:05
آسمان شب پر تب و تاب بود . ستارگان شب میدرخشیدند و چشمک میزدند و اینگونه شادی خود را ابراز میکردند . آسمان درخشانتر از همیشه بود ، درخشانتر از همیشه و زیباتر از هر روز . هر ستاره سعی میکرد خود را زیباتر و نورانیتر از دیگری نشان دهد ، تا اینکه دختر ماه از روی او گذر کند. دختری تازه متولد شده و زیبا . دختری به زیبایی خود ماه، به سفیدی ستاره ها، با چشمانی به رنگ آبی دریا و موهایی قهوهای،بلند و نرم. رنگی که در آسمان نبود.
دختر ماه راهش را از روی خرواری از غبار درخشان باز کرد و پاهای سفید و کوچکش را با ملایمت روی ستاره گذاشت و نشست . دامنهٔ لباس سفید و بلندش بر روی ستاره کشیده میشد و چشمان ابیش غرق در نگرانی بود. دستانش را بر روی قسمت ناقص ستارهٔ عظیم کشید . با صدایی به ملایمت اب روان زمزمه کرد :《 خیلی درد داشت؟》
خندهٔ ستاره اورا درخشان تر کرد . دختر ماه به ناچار لبخند زد. ستارهٔ عظیم گفت :《درد زیادی داشت ولی دنیایی از شگفتی همراهش بود. 》 دخترک چشمان شفافش را با کنجکاوی به او انداخت. صدای پر ابهت ستاره در گوشش طنین انداخت :《عالی بود ، زمین مهد رنگ ها بود و رنگ موی تو هم در آن دیده میشد !》
_ موهای من ؟ مگه میشه؟
ستاره دوباره خندید :《انواع رنگ ها و مناظر و صداها و حتی بوهای مختلف که هنوز هم با قسمتی از من که در زمین سقوط کرده حسشان میکنم.》 دخترک با حسرت به اطرافش نگاه کرد. او بر روی ستاره ها راه رفته بود و در دامان ماه خوابیده بود . آسمان برای او بود . چیزهای دیگر؟ غیر ممکن است ! کاش میتونستم اونجا رو ببینم .
روزها میگذشتند. دختر ماه هر روز به دیدن ستارهی ناقص میرفت و از زمین میپرسید و همیشه به آن فکر میکرد. اما او نمیتوانست به زمین برود. هیچ وقت.
کم کم ناراحتی در او رسوخ کرد. دیگر آن دخترک سرشار از شور زندگی نبود، دیگر نه. ستارهها متوجه تفاوت شده بودند ، چشمهای دختر ماه تهی بودند. دختر ماه هم میدید، تفاوتهایی را میدید. دیگر آسمان برایش تب و تاب قبل را نداشت، ماه هم متوجه شده بود، دیگر دخترش از آن او نبود. او کودک زمین شده بود.
ماه خودش را تسلیم سرنوشت کرد.
_برو دخترم.
_چی؟
_برو به زمین و آن را هم سرای خود کن.
دختر ماه با تمام علاقهاش به زمین این را نمیخواست. نه اگر منجر به ناراحتی مادرش میشد. هرگز.
_نه، نمیرم.
ماه لبخندی زد :《 برو و منو شاد کن. برو ولی منو فراموش نکن، هیچ وقت.》
دخترک به مادر درخشانش نگاه کرد ... و پذیرفت.
سرانجام دختر ماه سوار بر تکهای از ستارهای جوان به زمین رفت امّا فراموش کرد، همه چیز را...
مهدخت از خواب پرید. لبخندی زد :《 همش خواب بود ، ولی مثل حقیقت بود آسمون!》
ناگهان حقیقتی زمینی به فکرش رسید. موهای بلند و نرم قهوهایش را جمع کرد و به طرف آینه رفت. چشمان آبیاش مملو از هیجان بود. امروز هشت ساله میشم.
نگاهی به تقویم کنار آینه انداخت. مثل همیشه در روز تولدش نوشته بود : سقوط شهاب سنگ بر زمین.
تقدیم به کیاناز عزیزم که برا من تنبل تایپ کرد!
دختر ماه راهش را از روی خرواری از غبار درخشان باز کرد و پاهای سفید و کوچکش را با ملایمت روی ستاره گذاشت و نشست . دامنهٔ لباس سفید و بلندش بر روی ستاره کشیده میشد و چشمان ابیش غرق در نگرانی بود. دستانش را بر روی قسمت ناقص ستارهٔ عظیم کشید . با صدایی به ملایمت اب روان زمزمه کرد :《 خیلی درد داشت؟》
خندهٔ ستاره اورا درخشان تر کرد . دختر ماه به ناچار لبخند زد. ستارهٔ عظیم گفت :《درد زیادی داشت ولی دنیایی از شگفتی همراهش بود. 》 دخترک چشمان شفافش را با کنجکاوی به او انداخت. صدای پر ابهت ستاره در گوشش طنین انداخت :《عالی بود ، زمین مهد رنگ ها بود و رنگ موی تو هم در آن دیده میشد !》
_ موهای من ؟ مگه میشه؟
ستاره دوباره خندید :《انواع رنگ ها و مناظر و صداها و حتی بوهای مختلف که هنوز هم با قسمتی از من که در زمین سقوط کرده حسشان میکنم.》 دخترک با حسرت به اطرافش نگاه کرد. او بر روی ستاره ها راه رفته بود و در دامان ماه خوابیده بود . آسمان برای او بود . چیزهای دیگر؟ غیر ممکن است ! کاش میتونستم اونجا رو ببینم .
روزها میگذشتند. دختر ماه هر روز به دیدن ستارهی ناقص میرفت و از زمین میپرسید و همیشه به آن فکر میکرد. اما او نمیتوانست به زمین برود. هیچ وقت.
کم کم ناراحتی در او رسوخ کرد. دیگر آن دخترک سرشار از شور زندگی نبود، دیگر نه. ستارهها متوجه تفاوت شده بودند ، چشمهای دختر ماه تهی بودند. دختر ماه هم میدید، تفاوتهایی را میدید. دیگر آسمان برایش تب و تاب قبل را نداشت، ماه هم متوجه شده بود، دیگر دخترش از آن او نبود. او کودک زمین شده بود.
ماه خودش را تسلیم سرنوشت کرد.
_برو دخترم.
_چی؟
_برو به زمین و آن را هم سرای خود کن.
دختر ماه با تمام علاقهاش به زمین این را نمیخواست. نه اگر منجر به ناراحتی مادرش میشد. هرگز.
_نه، نمیرم.
ماه لبخندی زد :《 برو و منو شاد کن. برو ولی منو فراموش نکن، هیچ وقت.》
دخترک به مادر درخشانش نگاه کرد ... و پذیرفت.
سرانجام دختر ماه سوار بر تکهای از ستارهای جوان به زمین رفت امّا فراموش کرد، همه چیز را...
مهدخت از خواب پرید. لبخندی زد :《 همش خواب بود ، ولی مثل حقیقت بود آسمون!》
ناگهان حقیقتی زمینی به فکرش رسید. موهای بلند و نرم قهوهایش را جمع کرد و به طرف آینه رفت. چشمان آبیاش مملو از هیجان بود. امروز هشت ساله میشم.
نگاهی به تقویم کنار آینه انداخت. مثل همیشه در روز تولدش نوشته بود : سقوط شهاب سنگ بر زمین.
تقدیم به کیاناز عزیزم که برا من تنبل تایپ کرد!