Celaena Sardothien
2017/07/30, 23:36
خب اینم از دومین داستان هر چند روندش خیلی خاص نیست و متاسفانه زیاد شبیه داستان نیست . شمش عزیز، شب خوب بخوابی !((204)) @Banoo.Shamash
انتقام
درد ، رنج ، خشم و گناه است که از دیوار های این خانه میبارد . سال هاست فریاد هایم را فرو خورده ام . سال هاست در برابر امر دیگران به زانو درآمده ام . اما امروز ...
قدرتشان دارد کم و کم تر میشود . یا شاید هم من دارم قوی تر می شوم . آن همه زخم از من گرگی درنده با زرهی مقاوم ساخته است . دیگر خون ام تازه نیست . سیاه شده . مانند جوهر . قلبم نیز سیاه شده . مانند جوهر . در رگ ها و مویرگ هایم جوهر در جریان است . به گمانم باید نامی دیگر برای خود برگزینم ! نامم چه بود ؟ یادم نمی آید . اما به فرشته مشهور بودم . در خلا سیاهی از ظلمت و گمنامی فرو رفته ام . طوفانی خاکسترهای روی آتش خشم را در ذهنم کنار زده . دارد شعله ور می شود . نتیجه کار هایشان را به زودی میبینند .
سیزده سال رنج ، سیاهی مطلق . سیزده سال بردگی بدون هیچ مزدی . و اینک نوبت من فرا رسیده است . نوبت من شده تا تازیانه انتقام را بر پشتشان فرو بنشانم .
جام زمان از خیانت لبریز شده . امشب ، خنجری از خشم به دست خواهم گرفت . بند های بردگی ام پوسیده شده اند . امشب ، قلب های سیاه تر از شب آنان را از سینه در خواهم آورد و تکه تکه به خورد سگ های بیابان میدهم و جسدشان را آتش میزنم و خاکسترش را بر آب میدهم تا هیچ اثری از آنان بر جای نماند .
آنگاه ، شاید ، فوران خشم این قلب جوهری ام کمی فروکش کند . اما همچنان جوهر است که در رگ هایم جریان دارد . حتی شاید بازتاب سیاهی قلبم آنقدر شدید شود که چشمانم نیز سیاهی روند و آنگاه من ، فرشته سابق را آشفته اما آرام ، سرد ، بی روح در کنار رودخانه پر از خون یا در میان گل و لای امیخته به خون بیابند . در حالی که لبخند سرد انتقام بر لب هایم خودنمایی میکند، باد موهایم را نوازش میدهد و پشت پلک هایم کبود شده اند .
هر چه میخواهد بشود . مهم این است که آن ها امشب تقاص کار های پلیدشان را پس میدهند . تقاص پلید کردن من را که روزی به فرشته شهر مشهور بودم ، پس میدهند .
دارم به سوی خنجرم میروم . همان خنجری که سیزده سال است در کمد سفیدی مهر و موم شده . آه خنجر سفید قشنگم ... اما نه ! دارد تغییر میکند . سیاه شد . پوزخندی میزنم . خنجرم فهمید که در دست چه کسی قرار گرفته است . نوازشش میکنم .
_فِلِشته ! شیکال دالی میتُنی ؟ لعنت ! باز این ... این موجود حقیر و پست . تو هم مانند آنهایی ! به سویش می غرم . در چهره ی کوچکش دلهره موج میزند ...
_فلشته ! اون که دستته خطلناکه ، پاپا گفته چیز تیز بده ...
پاپایت از چیز های استفاده میکند و دست به چیز هایی میزند که از چیز تیز بدترند عزیزم ! باری تمام خاطراتم برمیگردند . خشم سراسر وجودم را پر میکند . با خشونت به سویش حمله ور میشوم .
جیغ میکشد .
جیغش ... فریادی گنگ و از سر کودکی .مرا در میانه راه متوقف میکند ، چیزی را به یادم می آورد .
در اعماق وجودم چیزی داد میکشد :
_ لعنتی او که بی گناه ست ! راست میگوید . خنجر را پایین آوردم و به چشمانش خیره شدم .
_ تو از این جا میروی ! الآن ! برو به عمارت سفید و بگو همه چیز تمام شده .
صدایی که این حرف ها را زد ، برای خودم هم شنیدنی بود ! صدایی که سیزده سال خاموش بوده و سال ها کینه و نفرت چرکین اش کرده اند و آن لطافت زیبایش را از او گرفته اند . او با شنیدن صدایم ارام آرام عقب رفت و سپس برگشت و پا به فرار گذاشت ! ظاهرا فهمید دیگر آن فرشته نیستم . فهمید که آن فِلِشته سیزده سال پیش همراه با خانواده و عشقش به خاک سپرده شد و اکنون فرشته ای دیگر سر برآورده است .
اینک ! این منم ! فرشته ای جوهری ! سرد و خشن ! دارم میروم تا مرگ را از نزدیک ببینم و با او جامی از انتقام بنوشم . و این سرآغاز یک حماسه خواهد بود !
حماسه انتقام فرشته ی جوهری و مرگ !
پایان
زمستان 95
همراه با اندکی تغییر برای درآوردن حرص شمش در تابستان 96 ((200))
انتقام
درد ، رنج ، خشم و گناه است که از دیوار های این خانه میبارد . سال هاست فریاد هایم را فرو خورده ام . سال هاست در برابر امر دیگران به زانو درآمده ام . اما امروز ...
قدرتشان دارد کم و کم تر میشود . یا شاید هم من دارم قوی تر می شوم . آن همه زخم از من گرگی درنده با زرهی مقاوم ساخته است . دیگر خون ام تازه نیست . سیاه شده . مانند جوهر . قلبم نیز سیاه شده . مانند جوهر . در رگ ها و مویرگ هایم جوهر در جریان است . به گمانم باید نامی دیگر برای خود برگزینم ! نامم چه بود ؟ یادم نمی آید . اما به فرشته مشهور بودم . در خلا سیاهی از ظلمت و گمنامی فرو رفته ام . طوفانی خاکسترهای روی آتش خشم را در ذهنم کنار زده . دارد شعله ور می شود . نتیجه کار هایشان را به زودی میبینند .
سیزده سال رنج ، سیاهی مطلق . سیزده سال بردگی بدون هیچ مزدی . و اینک نوبت من فرا رسیده است . نوبت من شده تا تازیانه انتقام را بر پشتشان فرو بنشانم .
جام زمان از خیانت لبریز شده . امشب ، خنجری از خشم به دست خواهم گرفت . بند های بردگی ام پوسیده شده اند . امشب ، قلب های سیاه تر از شب آنان را از سینه در خواهم آورد و تکه تکه به خورد سگ های بیابان میدهم و جسدشان را آتش میزنم و خاکسترش را بر آب میدهم تا هیچ اثری از آنان بر جای نماند .
آنگاه ، شاید ، فوران خشم این قلب جوهری ام کمی فروکش کند . اما همچنان جوهر است که در رگ هایم جریان دارد . حتی شاید بازتاب سیاهی قلبم آنقدر شدید شود که چشمانم نیز سیاهی روند و آنگاه من ، فرشته سابق را آشفته اما آرام ، سرد ، بی روح در کنار رودخانه پر از خون یا در میان گل و لای امیخته به خون بیابند . در حالی که لبخند سرد انتقام بر لب هایم خودنمایی میکند، باد موهایم را نوازش میدهد و پشت پلک هایم کبود شده اند .
هر چه میخواهد بشود . مهم این است که آن ها امشب تقاص کار های پلیدشان را پس میدهند . تقاص پلید کردن من را که روزی به فرشته شهر مشهور بودم ، پس میدهند .
دارم به سوی خنجرم میروم . همان خنجری که سیزده سال است در کمد سفیدی مهر و موم شده . آه خنجر سفید قشنگم ... اما نه ! دارد تغییر میکند . سیاه شد . پوزخندی میزنم . خنجرم فهمید که در دست چه کسی قرار گرفته است . نوازشش میکنم .
_فِلِشته ! شیکال دالی میتُنی ؟ لعنت ! باز این ... این موجود حقیر و پست . تو هم مانند آنهایی ! به سویش می غرم . در چهره ی کوچکش دلهره موج میزند ...
_فلشته ! اون که دستته خطلناکه ، پاپا گفته چیز تیز بده ...
پاپایت از چیز های استفاده میکند و دست به چیز هایی میزند که از چیز تیز بدترند عزیزم ! باری تمام خاطراتم برمیگردند . خشم سراسر وجودم را پر میکند . با خشونت به سویش حمله ور میشوم .
جیغ میکشد .
جیغش ... فریادی گنگ و از سر کودکی .مرا در میانه راه متوقف میکند ، چیزی را به یادم می آورد .
در اعماق وجودم چیزی داد میکشد :
_ لعنتی او که بی گناه ست ! راست میگوید . خنجر را پایین آوردم و به چشمانش خیره شدم .
_ تو از این جا میروی ! الآن ! برو به عمارت سفید و بگو همه چیز تمام شده .
صدایی که این حرف ها را زد ، برای خودم هم شنیدنی بود ! صدایی که سیزده سال خاموش بوده و سال ها کینه و نفرت چرکین اش کرده اند و آن لطافت زیبایش را از او گرفته اند . او با شنیدن صدایم ارام آرام عقب رفت و سپس برگشت و پا به فرار گذاشت ! ظاهرا فهمید دیگر آن فرشته نیستم . فهمید که آن فِلِشته سیزده سال پیش همراه با خانواده و عشقش به خاک سپرده شد و اکنون فرشته ای دیگر سر برآورده است .
اینک ! این منم ! فرشته ای جوهری ! سرد و خشن ! دارم میروم تا مرگ را از نزدیک ببینم و با او جامی از انتقام بنوشم . و این سرآغاز یک حماسه خواهد بود !
حماسه انتقام فرشته ی جوهری و مرگ !
پایان
زمستان 95
همراه با اندکی تغییر برای درآوردن حرص شمش در تابستان 96 ((200))