Celaena Sardothien
2017/07/29, 18:53
خب ! سلام اهالی((200))
بدینوسیله جرئت کردم یکی از نوشته هامو بذارم اگر حس کردین خوبه بگین تا بازم چیزای دیگه ای هست میذارم براتون . ((71))من تازه واردم اینجا و دوست دارم فعالیتام رو بیشتر کنم و اگرم میشه یکی بیاد بهم بگه چیکار باید بکنیم تا رنک های مختلف بگیریم ؟((225)) خب ، بریم سر داستان ؟((91))
پرواز بدون بال
یک آن ، تمام وجودم از خوشی لرزید . گونه هایم سرخ شدند و نیرویی تازه را درون خودم حس کردم . خوشی که بر من وارد شد ، آنقدری بود که چند قطره اشک شوق از چشمانم فرو ریخت . اما آن ها را نسوزاند . اشک شوق احتمالا شور نیست .
باز هم ! نشستم و دور و برم را نگاه کردم . سیاهی . سیاهی ساعت سه نصفه شب . شوم و نحس . باز هم تمام وجودم لرزید . اما اینبار نه از خوشی . از ترس . از سردی هوا . از بغض های شبانه . هق هق ام به آسمان رفت . فرشته ای آن را شنید و پیشم آمد . سزم را نوازش کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت که همه چیز خوب خواهد شد . خودم را بغل کردم و به گذشته فکر کردم . در سه سالگی میخواستم بازیگر یا خواننده معروفی بشوم . در ده سالگی میخواستم معلم شوم . در سیزده سالگی میخواستم دکتر بشوم و در شانزده سالگی دیگر هیچ چیز نمیخواهم ! شاید کمی چای شبنم یا شاید هم کمی مو !
شاید هم نه . چیز های دیگری هست که گاهی آرزویش را میکنم . پرواز . پرواز بر فراز ابر ها و نه شهر ها . شهر ها بوی درد و غم مردمانش را می دهند . اصلا مانند آینه دق هستند . اما میخواهم بالای ابر ها پرواز کنم و فقط و فقط سفیدی های برآمده زیر پاهایم باشند . بال هم نمیخواهم ! زیادی سنگین اند . دوست دارم آنقدر سبک شوم که بدون بال خودم به آسمان بروم . دوست دارم روزی حس کنم بدون بال پرواز کردن چه حسی دارد ؟ چه حسی دارد اگر مانند قاصدک یا یک ذره غبار باشی ؟
_میخواهم پرواز کنم .
این را بلند گفتم . البته هیچکس نشنید . فرشته ام خواب بود . تنها پاسخی که گرفتم نوازش نامحسوس اشعه های خورشیدی در حال طلوع ، بود . در حالی که پلک های بی مژه ام را می بستم ، فکر کردم ...
پارسال همین که فهمیدم چه اتفاقی افتاده ، خنده ام گرفت . خندیدم . از آن نوع تلخش . اول پدر و بعد من . فرشته تنها خواهد ماند .آن روز او گریه کرد و از من قول گرفت که به این زودی ها به سفر نروم. من هم قول دادم و از آن موقع تا الان درگیر جنگ با خودم با درون خودم شده ام . این روز ها ، هر لحظه دارم بیشتر عقب نشینی میکنم ، کاش فرشته نفهمد . اما چند روز است ، که گهگاهی دیگر دست از مبارزه می کشم و فقط به پنجره خیره می شوم . و به یاد موهای سیاهم و خنده های پدر می افتم ! خنده هایی که وقتی صورتش بی مژه و ابرو شد باز هم ادامه داشتند . او تا آخرین لحظه میخندید .
یاد آن روزی افتادم که رفت ، آن لحظات آخر ...
مرا بغل کرد و کنارش دراز کشیدم ، در گوشم زمزمه کرد :
_وقتش رسیده که منم به آرزویم برسم .
_اون چیه ؟
_پرواز .
_چطوری ؟
_بدون بال.
به سختی نفسی کشید .نق زدم :
_اما چطور ؟
لبخندی به من زد که تمام وجودم به آتش کشیده شد . می دانستم که تا چند دقیقه دیگر بیشتر تاب نخواهد آورد . آرزویش را حفظ کردم . پرواز بدون بال ! و سپس کنار رفتم تا فرشته هم با او خداحافظی کند . غرق در فکر و خیال بودم باز نگاهم به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کردم . هنگام غروب بود . زمین و چیزهای رویش خاکستری و بی روح بودند . اما آسمان صورتی و نارنجی و رنگ های دیگر و پر از تکه ابر . فکر کردم چقدر خوب میشود . اگر پدر بتواند آن جا پرواز کند ! به راحتی ! خوش به حالش . رویم را برگرداندم تا برایش آرزوی موفقیت کنم و از او بخواهم که مرا فراموش نکند . اما او دیگر نبود . فرشته ام روی صندلی نشسته بود و با ناباوری به گوشه ای خیره شده بود .
از آن پس پرواز بدون بال آرزوی بزرگ من شد . چرا که اگر من هم پرواز بدون بال می کردم ، آن وقت میتوانستم پدر را پیدا کنم و با هم پرواز کنیم . می دانستم فرشته هم بزودی آرزوی پرواز بدون بال را میکند . اما اول مال من برآورده میشود . خودم میدانم .
به زمان حال برمیگردم ...
لرزه ای در تمام بدنم افتاده . حس میکنم بدنم دارد بی حس می شود . تقریبا صبح شده و ساعت باید نه یا ده باشد . دو ، سه ساعت است که دارم فکر و خیال می کنم . فکر کنم دیگر بس است ! الآن دیگر موقعش رسیده . تصمیمم را گرفتم .
امروز موقع غروب من هم میخواهم پرواز بدون بال کنم . میخواهم پدر را ببینم . دیگر بیش از این طاقت دوری اش را ندارم . فرشته را صدا کردم . باید تصمیمم را به او هم میگفتم . میدانم برایش سخت است اما برایش توضیح میدهم که او هم میتواند به زودی سری به ما بزند .
_مادر ؟
_جانم !
صدای یک فرشته چقدر آرامش بخش است .
پایان
بهار 96
پ.ن. فهمیدید جریان چی بوده یا زیادی گنگ بود ؟
بدینوسیله جرئت کردم یکی از نوشته هامو بذارم اگر حس کردین خوبه بگین تا بازم چیزای دیگه ای هست میذارم براتون . ((71))من تازه واردم اینجا و دوست دارم فعالیتام رو بیشتر کنم و اگرم میشه یکی بیاد بهم بگه چیکار باید بکنیم تا رنک های مختلف بگیریم ؟((225)) خب ، بریم سر داستان ؟((91))
پرواز بدون بال
یک آن ، تمام وجودم از خوشی لرزید . گونه هایم سرخ شدند و نیرویی تازه را درون خودم حس کردم . خوشی که بر من وارد شد ، آنقدری بود که چند قطره اشک شوق از چشمانم فرو ریخت . اما آن ها را نسوزاند . اشک شوق احتمالا شور نیست .
باز هم ! نشستم و دور و برم را نگاه کردم . سیاهی . سیاهی ساعت سه نصفه شب . شوم و نحس . باز هم تمام وجودم لرزید . اما اینبار نه از خوشی . از ترس . از سردی هوا . از بغض های شبانه . هق هق ام به آسمان رفت . فرشته ای آن را شنید و پیشم آمد . سزم را نوازش کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت که همه چیز خوب خواهد شد . خودم را بغل کردم و به گذشته فکر کردم . در سه سالگی میخواستم بازیگر یا خواننده معروفی بشوم . در ده سالگی میخواستم معلم شوم . در سیزده سالگی میخواستم دکتر بشوم و در شانزده سالگی دیگر هیچ چیز نمیخواهم ! شاید کمی چای شبنم یا شاید هم کمی مو !
شاید هم نه . چیز های دیگری هست که گاهی آرزویش را میکنم . پرواز . پرواز بر فراز ابر ها و نه شهر ها . شهر ها بوی درد و غم مردمانش را می دهند . اصلا مانند آینه دق هستند . اما میخواهم بالای ابر ها پرواز کنم و فقط و فقط سفیدی های برآمده زیر پاهایم باشند . بال هم نمیخواهم ! زیادی سنگین اند . دوست دارم آنقدر سبک شوم که بدون بال خودم به آسمان بروم . دوست دارم روزی حس کنم بدون بال پرواز کردن چه حسی دارد ؟ چه حسی دارد اگر مانند قاصدک یا یک ذره غبار باشی ؟
_میخواهم پرواز کنم .
این را بلند گفتم . البته هیچکس نشنید . فرشته ام خواب بود . تنها پاسخی که گرفتم نوازش نامحسوس اشعه های خورشیدی در حال طلوع ، بود . در حالی که پلک های بی مژه ام را می بستم ، فکر کردم ...
پارسال همین که فهمیدم چه اتفاقی افتاده ، خنده ام گرفت . خندیدم . از آن نوع تلخش . اول پدر و بعد من . فرشته تنها خواهد ماند .آن روز او گریه کرد و از من قول گرفت که به این زودی ها به سفر نروم. من هم قول دادم و از آن موقع تا الان درگیر جنگ با خودم با درون خودم شده ام . این روز ها ، هر لحظه دارم بیشتر عقب نشینی میکنم ، کاش فرشته نفهمد . اما چند روز است ، که گهگاهی دیگر دست از مبارزه می کشم و فقط به پنجره خیره می شوم . و به یاد موهای سیاهم و خنده های پدر می افتم ! خنده هایی که وقتی صورتش بی مژه و ابرو شد باز هم ادامه داشتند . او تا آخرین لحظه میخندید .
یاد آن روزی افتادم که رفت ، آن لحظات آخر ...
مرا بغل کرد و کنارش دراز کشیدم ، در گوشم زمزمه کرد :
_وقتش رسیده که منم به آرزویم برسم .
_اون چیه ؟
_پرواز .
_چطوری ؟
_بدون بال.
به سختی نفسی کشید .نق زدم :
_اما چطور ؟
لبخندی به من زد که تمام وجودم به آتش کشیده شد . می دانستم که تا چند دقیقه دیگر بیشتر تاب نخواهد آورد . آرزویش را حفظ کردم . پرواز بدون بال ! و سپس کنار رفتم تا فرشته هم با او خداحافظی کند . غرق در فکر و خیال بودم باز نگاهم به سمت پنجره رفت و بیرون را نگاه کردم . هنگام غروب بود . زمین و چیزهای رویش خاکستری و بی روح بودند . اما آسمان صورتی و نارنجی و رنگ های دیگر و پر از تکه ابر . فکر کردم چقدر خوب میشود . اگر پدر بتواند آن جا پرواز کند ! به راحتی ! خوش به حالش . رویم را برگرداندم تا برایش آرزوی موفقیت کنم و از او بخواهم که مرا فراموش نکند . اما او دیگر نبود . فرشته ام روی صندلی نشسته بود و با ناباوری به گوشه ای خیره شده بود .
از آن پس پرواز بدون بال آرزوی بزرگ من شد . چرا که اگر من هم پرواز بدون بال می کردم ، آن وقت میتوانستم پدر را پیدا کنم و با هم پرواز کنیم . می دانستم فرشته هم بزودی آرزوی پرواز بدون بال را میکند . اما اول مال من برآورده میشود . خودم میدانم .
به زمان حال برمیگردم ...
لرزه ای در تمام بدنم افتاده . حس میکنم بدنم دارد بی حس می شود . تقریبا صبح شده و ساعت باید نه یا ده باشد . دو ، سه ساعت است که دارم فکر و خیال می کنم . فکر کنم دیگر بس است ! الآن دیگر موقعش رسیده . تصمیمم را گرفتم .
امروز موقع غروب من هم میخواهم پرواز بدون بال کنم . میخواهم پدر را ببینم . دیگر بیش از این طاقت دوری اش را ندارم . فرشته را صدا کردم . باید تصمیمم را به او هم میگفتم . میدانم برایش سخت است اما برایش توضیح میدهم که او هم میتواند به زودی سری به ما بزند .
_مادر ؟
_جانم !
صدای یک فرشته چقدر آرامش بخش است .
پایان
بهار 96
پ.ن. فهمیدید جریان چی بوده یا زیادی گنگ بود ؟