PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : لحظه های عریان حقیقت



س.ع.الف
2017/07/24, 11:24
هممون توی زندگی لحظه هائی رو تجربه کردیم که توشون انگار تمام اتفاقات توی جهتی قرار گرفتن تا صرفا حال مارو بگیرن
وقتی به گذشته فکر میکنم نمیدونم چرا و چطور ولی میدونم همه چیز از عصر همون روز،یعنی روز کنکور شروع شد
درواقع حتی عصر هم نه،صبح،وقتی تو راه حوضه متوجه شدم که بطری آب و همان اندک شکلات های سر
هم شده راهم فراموش کردم و بعد هم سرجلسه،وقتی به خاطر اشتباه فهمیدن حرف های خانم پشت بلندگو وقتم را حرام پرکردن متن پائین پاسخ نامه کردمو و تعداد زیادی از سوالات عمومی را از دست دادم که خداوند خودش به خیر کند!
بعد از آن دیگر نمیتوانم بدترین قسمت ماجرا را نام ببرم،آنجا که بعد از جلسه کسی که باید باهم برمیگشتیم کنکورش را که داد جیم شد و تنها با هزارتومن شهر را متر کردم تا متروئی یافته و ساعت 4 موفق به رسیدن به خانه شدم یا آنجا که بعد از با خوشحالی پس گرفتن تبلت تحریمی با خرابی آن مواجه شدم یا وقتی که کیس کامپیوتر را از دانشگاه خواهرم تا منزل کول کرده و بعد دیدم که کیبورد را تشخیص نمیدهد و موس گرام هم کمیتش لنگ میزند و مالی نیست!اما حداقل مطئنم که دیروز وقتی تعمیرکار موبایل عزیز گفت که تبلتت دار فانی را وداع گفته و هاردش سوخته شدت ضربه را برروی خودم حس کردم!البته دوستمان یادآوری کرد که هنوز به عنوان آجر قابل استفاده است اما کمک شایانی در جهت بهبودی حال ما نکرد!
اما از بدترین قسمت که بگذریم شاید بتوان نقطه ی امیدبخش در این تاریکی را خرید ویالون عزیزم نامید که خود با انواع و اقسام درگیری ها و بدبختی ها و تادلتان بخواهد خون دل خوردن ها همراه بود!
هرچند نواختن این دوست عزیز به غایت دشوار و حتی عملا غیرممکن است اما نکته ی آزار دهنده آنجاست که برای یادگرفتن آن به مرحوم یعنی تبلت بیچاره چشم امیدبسته بودم.
درکنار اینجا اضافه کنیم گرمی کشنده ی هوارا که امکان هرگونه بیرون رفتن را سلب میکند و نقشه های بس دور رو دراز تری که تماما از بیخ و بن فنا شد.
حتی در کنار همه ی اینها میتوان از دست رفتن تاپیک تولد لیلا را برشمرد که مدت ها منتظر در دست گرفتن انحصارش بودم که آن هم به نوبه ی خود به فنا رفت

گمانم حالا که به یک لپ تاپ قرضی یا به گوشه ی یک کافی نت پناه آوردم تا فقط با نوشتن و بودن درجمع خانواده بتوانم اندکی از این حس مرگبار کم کنم بتوانم بگویم که به یکی از آن لحظه های عریان حقیقت رسیده ام!
لحظه هائی که احساس میکنی که تمام جهان منتظر است تا فرصتی دست دهد و صرفا حال"تو" را بگیرد!

و اینجاست که میمانی با تابستانی که قرار است بهترین باشد اما فقط دارد میگذرد درچرخه ی روز-مَرًگی هائی که کاری درآنها نداری جز بی هدف گشتن درخانه و مشت زدن به کیس بکس دست سازی که چندی پیش سرهم کردی و نهایت فیلم دیدن و بازی کردن ژنرال(تنها بازی ای که با صرف موس میتوان از پس آن گذشت!)با همان کامپیوتر کذائی بخت برگشته
و وقتی در آخر به خود میآئی میبینی که درحال درد دل کردن در پیشتازی هستی که همین چندی پیش مشغول پروراندن نقشه های دور و دراز برای انواع و اقسام پروژه ها درآن بودی تا دوباره فعال شوی و هزاران کار و ایده در آن پیاده کنی همه و همه هم بعد از کنکور.
شاید قصدم ازین دل نوشته تنها آرام کردن خودم بود و شاید هم توضیح محو شدن ناگهانیم برای آن دسته دوستانی که نگرانند،اما درهرحال بخشی از درگیری هائی که ناگهان برسرم نازل شدن را گفتم تا توضیح دهم مفهومی را با عنوان لحظه های عریان حقیقت،وقتی تمام جهان میخواد صرفا حال تو یکی را بگیرد!
البته ممنون از دوستان عزیزی که میتوانستند و پیامکی هم شده درکنارم ماندند تا ببینم واقعا چه خاکی میشود به سر کرد با بوجه ای که سر خرید ویالون عملا صفر شده و حتی گاها به همین کافی نت ها هم نمیرسد!

میتوانم در آخر تاپیک را تعاملی کنم و بگویم شما هم از بدبختی هایتان بگوئید اما ترجیح میدهم این کار را نکنید و در عوض مارا از "روزهای ناب خوشبختی"یتان با خبر کنید،انتخابش برعهده ی خودتان،حتی میتوانید سکوت کنید!
فکر کنم بقیه ی اتفاقات ناگواری را که همه با هم در این دوهفته رخ دادند را همین جا رها کنم و به این درد دل کوتاه بسنده کنم.
درد دلی که شاید بتوان این گونه خلاصه اش کرد:

-تابستان خود را چگونه گذراندین؟
+در یکی از آن لحظه های عریان حقیقت!

ghoghnous13
2017/07/24, 13:07
سلام. داداش بی خیال ی ذره عینک خوش بینی بزن به چشمات. شاید بتونی از این فرصت استفاده کنی و کارایی رو بکنی که نت و کامپیوتر و اینا وقتش رو ازت گرفته. شاید بتونی کتاب بخونی، ممکنه بتونی ی داستان بنویسی، نقاشی بکشی، شاید شعر بگی. باور کن شاید استعدادهایی که تا حالا ازشون خبری نداشته ممکنه شکوفا بشه.
ی جورایی یاد این حرف افتادم که میگه تهدیدات رو به فرصت تبدیل کن. فکر کن، شاید چیزایی از این قبیل به ذهن خودتم برسه. اصلاً بشین اختراع کن، چیزی که این مواقع به داد کسی برسه که شرایط تو رو داره. گاهی وقتا فکر میکنم کسایی که این امکانات رو ندارن چی کار میکنن و یاد زمانی می‌افتم که تیله‌هام رو مینداختم تو لگن حمام و مثل موتورسوارای دیوار مرگ باهاشون بازی می‌کردم. داداش خدا رو شکر که سالمی و میتونی فکر کنی که شاید ی جورایی از این لحظه‌های عریان حقیقت خارج بشه اما این لحظه‌هایی که تو یا من ازشون شکاریم زندگی روزمرۀ خیلیاست.

mixed-nut
2017/07/27, 17:15
بدبختی اینه که دانشگاهت بهت یه سری واحد ارائه داده باشه که حالا ترم آخری مشخص شده یه تعدادشون بیخودی بوده و باید واحدای اختصاصی که باید پاس میکردی رو، حالا توی چله ی تابستون زیر آفتاب داغ بری دانشگاهی بگذرونی که حتی سیستم سرمایشی درست و حسابی هم نداره!

هرکسی یه‌جوری بدبختی داره می‌کشه...

Celaena Sardothien
2017/07/27, 20:04
همیشه میگی این دیگه از اون تابستون هاست ، ولی بازم گند تر از سال پیش میشه ، داستانام ... حال ندارم بنویسم یکی باید بزنه تو سرم بگا بنویس که کسی هم نیست ، بعضی وقتا حس میکنم میون این جمع کتاب ندوستی که توش هستم شبیه خرگوشی ام که تو تله گیر کرده و هویجش هم تنها یک سانتی متر با مکانی که نهایت کشسانی پنجول هایش حد میدهد فاصله دارد .
دلم برای تابستان پارسال تنگ شده ، با وجود اینکه به شدت تنها بودم ، اما خیالی کنارم بود ، خیالی بس با شکوه که به من امید میداد و تنهایی هایم رو پر می کرد ، امسال دیگر آن خیال را ندارم ، در طول پارسال در مواقعی که از دنیا نا امید بودم به کمکم آمد ، اما فکر کنم الان فکر کرده که من به قدری بزرگ شده ام که دیگر به کمکش نیازی ندارم ، اما اشتباه محض است ، من هنوز همان دختر کوچولوی احمق و مهربانی ام که بودم و دیگران از من سو استفاده میکنند .
پیشتاز کم کم دارد تبدیل میشود به مکانی گرم اما هنوز باد های سردی ناشی از حس غریبه بودن به سویم میوزند ، منتظرم قبل از اتمام این تابستان بهار آشنایی پیشتاز سر برسد و در آخر اینکه
همه ی ما مشکلاتی داریم که به یاری خدا حل می شوند و ما در این مدت باید صبر و شکیبایی پیشه کنیم .
ببخشید اگر متنم انقدر آشفته است ، خودم اسمش را میگذارم متنی از سر آشفتگی .
قلم هایتان سبز و زندگیتان پیشتاز ♡♥♡♥♡

sinaGhf
2017/08/29, 09:35
همیشه میگی این دیگه از اون تابستون هاست ، ولی بازم گند تر از سال پیش میشه ، داستانام ... حال ندارم بنویسم یکی باید بزنه تو سرم بگا بنویس که کسی هم نیست ، بعضی وقتا حس میکنم میون این جمع کتاب ندوستی که توش هستم شبیه خرگوشی ام که تو تله گیر کرده و هویجش هم تنها یک سانتی متر با مکانی که نهایت کشسانی پنجول هایش حد میدهد فاصله دارد .
دلم برای تابستان پارسال تنگ شده ، با وجود اینکه به شدت تنها بودم ، اما خیالی کنارم بود ، خیالی بس با شکوه که به من امید میداد و تنهایی هایم رو پر می کرد ، امسال دیگر آن خیال را ندارم ، در طول پارسال در مواقعی که از دنیا نا امید بودم به کمکم آمد ، اما فکر کنم الان فکر کرده که من به قدری بزرگ شده ام که دیگر به کمکش نیازی ندارم ، اما اشتباه محض است ، من هنوز همان دختر کوچولوی احمق و مهربانی ام که بودم و دیگران از من سو استفاده میکنند .
پیشتاز کم کم دارد تبدیل میشود به مکانی گرم اما هنوز باد های سردی ناشی از حس غریبه بودن به سویم میوزند ، منتظرم قبل از اتمام این تابستان بهار آشنایی پیشتاز سر برسد و در آخر اینکه
همه ی ما مشکلاتی داریم که به یاری خدا حل می شوند و ما در این مدت باید صبر و شکیبایی پیشه کنیم .
ببخشید اگر متنم انقدر آشفته است ، خودم اسمش را میگذارم متنی از سر آشفتگی .
قلم هایتان سبز و زندگیتان پیشتاز ♡♥♡♥♡
جمع کتاب ندوست و تنهایی رو خیلی موافقم. یکی از هزاران دلایلی که پیشتاز مثل خونم داره میشه به خاطر همینه. اینجا راحت میشه از عشق به کتاب حرف زد، عشقی که تقریبا بیش از نیمی از زندگی ما بوک وورم هارا پر می کند. اما امان از روزی که هیچ کس نباشد که بتوانی با او به هاگوارتز سفر کنی، به کمپ دورگه ها سر بزنی، اصلا با هم بازی مرگ راه بیندازید. تنهایی تقریباً بخش جدایی ناپذیر زندگیم شده. باز یک دنیا خدا رو شکر که پیشتاز به زندگیم وارد شد وگرنه تا مرز جنون میرفتم دیگه((200)) دم همتون گرم