PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان گروهی دنیای درهم‌شکسته|دور اول |مشترک با بوک‌پیج



admiral
2017/07/14, 09:58
باسلام خدمت همه خوانندگان عزیز اولین داستان گروهی مشترک با بوک پیج
قبل از هرچیزی لازم میدونم چند نکته متذکر بشم:
اول این که برای شرکت در داستان حتما باید با ناظر داستان (در زندگی پیشتاز @azam (http://forum.pioneer-life.ir/member342.html) ) صحبت کنید قبلش و کلاستون رو تعیین کنید برای اطلاعات بیشتر هم میتونید به کانال تلگرامی (https://t.me/PBGstory) داستان گروهی مراجعه کنید
دوم اینکه قوانین داستان گروهی رو مطالعه کنید:

قوانین مربوط به نوشتن پست برای هر کاربر:
۱. قدرت، هوش، سرعت و سایر فاکتورهایی که به کاراکتر برتری می دهند نباید بدون هماهنگی برای شخصیتتان انتخاب شود. باید توجه داشته باشید به هیچ عنوان ساخت شخصیت های قدرتمند توصیه نمی شود و حتی در صورت دیدن این شخصیت ها تذکر داده می شود. جذابیت داستان به این است که با یک شخصیت متوسط و حتی ضعیف به موفقیت برسید.


۲. در هر دور از داستان، تعداد پست برای هر گروه حداقل ۲ و حداکثر ۴ تاست. (برای اینکه بفهمید گروه ها چیه و ... به کانال مراجعه کنید و یا با ناظر داستان صحبت کنید)


۳. پست هاتون قبل از ارسال یه دور بازبینی و ویرایش بکنین (سعی کنین با همگروهی هاتون کاملا هماهنگ باشین تا داستان تون انسجام داشته باشه)


۴. شیوه ی نوشتن پست در هر دور توضیح داده خواهد شد.


۵. توی داستان سعی کنین برای حل مشکلات به جای استفاده از قدرت با خلاقیت و هوشمندی عمل کنین.


۶. هر پست باید حداقل شامل ۵۰۰ کلمه در ورد باشد.


7-هر پست باید هدف داشته باشد و منسجم باشد.

و درنهایت هم قوانین مربوط به جاسوس‌هارو مطالعه کنید:

جاسوس کیست؟ مامورینی که تمایل دارند در هر دو سایت بنویسند اما با شرایط زیر:
1- یک سایت رو به عنوان سایت اصلی انتخاب میکند و اونجا مثل بقیه فعالیت میکنه ولی در حقیقت در سایت دوم بصورت جاسوس و ناشناس گزارش هایی رو تحویل ناظر اون سایت میده (در بوک پیج حریر ناظر و در پیشتاز اعظم ناظر میباشد) و اون ناظر با یک اسم مستعار برای این جاسوس اون گزارش هارو منتشر میکنه
و بقیه اعضای اون سازمان باید تا انتهای دور اول جاسوس رو پیدا کنن براساس گزارشهایی که رد کرده (اما این گزارش ها هم یسری قوانینی داره)
قوانین برای جاسوس ها:
۱. هویت تان را به هیچ وجه به کسی لو ندهید.


۲. در هر دور حداقل ۲ پست باید برای مدیرتان ارسال کرده تا به صورت ناشناس ارسال کند.


۳‌. درصورتی که بقیه ی کاربران موفق شوند با سند و مدرک معتبر و کافی هویت شما را فهمیده و افشا کنند به آن گروه (یا شخص ) امتیازاتی تعلق گرفته و شما مجازات خواهید شد.


۴. مطالب افشا شده در پست جاسوسی تان تنها میتواند شامل مطالبی باشد که کارکتر شما امکان فهمیدن آن را داشته باشد‌. (یعنی مطالبی که براساس داستان ها و ماموریت ها و ... تونسته باشید بفهمید نه اینکه مثلا مطالب سایر گروه هارو همینطوری الکی کپی پیست کنید برای اطلاعات بیشتر به ناظرا مراجعه کنید)



روزگاری بس سیاه و کینه‌توز
رعد کینه، ابر یأس سینه‌سوز
در میان این بلا باش و بمان
همره ما در پی رمز و رموز
م.داشخانه
قبل از اینکه وارد ساختمان بزرگ خبرنگاری زندگی پیشتاز بشم داخل یک کوچه درست روبه‌روی ساختمون مکث کردم، یک جوانک شنگول با دست گلی به طرفم میآمد، مشخص بود با دختر رویاهایش قرار دارد، وقتی به من رسید یک زیرپا برایش گرفتم و با یک پس گردنی دسته گل را از دستش قاپیدم و اجازه دادم با صورت داخل چاله‌ی کثیف کوچه فرو برود، کت و شلوارم را کمی صاف کردم و با دسته‌گلی که تازه شکار کرده بودم از جلوی نگهبانی ساختمان گذشتم و وارد شدم.
همیشه وقتی وارد این ساختمان میشدم اندکی در دلم معماری آن را میستودم ولی همیشه خیلی زود خودم را جمع و جور میکردم و به طرف آسانسور میرفتم.
و همیشه‌ی خدا یک تازه به دوران رسیده بادمجان دورقاپچین متملق سر راهم سبز میشد و من یک نگاه غضبناک و کمی لحن رسمی و دستوری تحویلش میدادم تا بفهمد باید دمش را روی کولش بگذارد و با بزرگتر از خودش در نیوفتد، و همیشه تازه واردها گول این حیله را میخورند، نمیدانم چرا هنوز بعد از اینهمه مدت رئیس اینجا ویا حتی بقیه عوامل این سازمان ترتیبی برای بهبود انتظامات و این روند افتضاح آن نداده‌اند.
برای یک سازمان بررسی، تحقیق و حذف پدیده‌های ماورء الطبیعه که در کار شکار روح و دستیگری خوناشام و ... بودند و برای حظور در صحنه از پوشش "خبرگذاری صوتی و تصویری زندگی پیشتاز" و با دردست داشتن یک شبکه در تلوزیون و شعار: با ما در دریافت اخبار، پیشتاز باشید.
زیادی انتظامات ساده لوحانه‌ای بود، هرچند حتی کاخ سفید هم از دید من همین شکل بود.
اوه یادم رفتم بگویم! من همیشه کارت این تازه به دوران رسیده‌ها را در همان نگاه اول بدون اینکه متوجه شوند میدزدم تا برای رسیدن به طبقه آخر در آسانسور استفاده کنم، و خب صادقانه بگویم اصلا برایم مهم نیست چه تنبیهی در انتظارشان است، هرچه که باشد بهای ناچیزی برای ابله بودنشان است.
------------------------------------------
آسانسور زنگی زد که نشان میداد به اخرین طبقه یعنی لابی ورودی اتاق رئیس سازمان رسیده‌ام، مثل همیشه منشی و ملازم رئیس پشت میزش در کنار در اتاق رئیس بود، در اتاق رئیس قرمز و چرمین بود تا از نفوذ سر و صدا به داخل جلوگیری شود. بازدید کنندگان کمی داشت و حتی اعضای سازمان ببخشید همش یادم میره! خبرنگاران سازمان هم ماموریت‌هایشان را از طریق منشی‌ یا مامورین ارشد... آه منظورم خبرنگاران ارشد است! ولش کنید، مخلص کلام اینکه خیلی کم پیش میاد کسی رئیسو ببینه!
مستقیم به طرف در رفتم و سعی کردم منشی را نادیده بگیرم که از گوشه چشمم متوجه نفر سوم درون لابی شدم؛ یکی از مامورین ارشد این سازمان یعنی فاطمه (ملقب به ملکه سرخ)
- اوه این افتخارو مدیون چی هستیم؟
- سلام فاطمه، سلام منشی. مرسی منم خوبم.
داشتم مثل یک حیوان باوفا دروغ میگفتم!
منشی عینکشو تنظیم کرد به حالتی خبزی به فاطمه گفت:
- رئیس میخواد ببیندش
گفتم:
- درسته، میدونین که دوست نداره منتظر بمونه پس با اجازه...
- صبر کن اول باید زنگ بزنم بهش بگم داری میری داخل...
ولی قبل از اینکه بتونه حرفشو کامل کنه من درو باز کردم و با موج دود سیگار برگ مورد علاقه شخصی که رو‌به‌روم بود، مواجه شدم.
تقریبا به سختی میشد از بین لایه‌های کلفت و سنگین دود عطرآگین، شخصی که روبه‌رویم روی صندلی پشته بلندی نشسته بود را دید، بوی دود سیگار برگ هم باعث سرگیجه و حالت تهوع میشد که در نهایت به حسی شبیه اینکه همه‌ی اینها یک توهم ذهنی‌است منجر میگردید.
در را پشت سرم بستم و مثل یک مدل اروپایی تا جلوی میز نرم نرم قدم زدم و در دو قدمی آن ایستادم، تعظیم نیمچه‌واری کردم و دسته گل را به سمتش گرفتم:
- سلام خواهر کوچیکه!
- ایدفعه دیگه اینارو از سر قبر کی دزدیدی؟
- اوه تو واقعا قلب برادر بزرگترتو شکوندی!
بازهم دروغ! چون اساسا شک داشتم هیچ یک از اعضای خانواده ما چیزی به اسم قلب داشته باشد!
اعظم یکی از دوخواهر کوچکتر من بود و مثل آن یکی خواهرم و خودم سرد و بی‌روح بود؛ خوش بختانه کمی از حس شوخ‌طبعی مرا داشت وگرنه شک داشتم در این دپارتمان کسی میتوانست تحملش کند.
میدانستم اعظم دختری منضبط بود و از ناهماهنگی بدش میامد، البته اگر کثیفی سیگار را فاکتور بگیریم، برای همین از قبل مطمئن شده بودم کف کفشم به اندازه کافی کثیف باشد، روی صندلی روبه‌رویش نشستم و پاهایم را روی میزش روی هم انداختم؛وقتی داشت با چشمان درشت وق زده که خون و شراره‌های آتش از گوشه‌هایش میچکید کفشهایم را نگاه میکرد، گفتم:-این آشغالا برات ضرر داره، مجبوری دودشون کنی و ریه‌هاتو نابود کنی؟
- اوه اینجا چی داریم؟ یه برادر بزرگتر مهربون؟ میدونی که ما اصلا برای این تعارفا ساخته نشدیم! بهتره بریم سر اصل مطلب
حرف حق! خب من واقعا اهمیت نمیدادم، درحقیقت ما خانواده بسیار بی‌احساسی بودیم که منافع شخصیمان بیشتر از هرچیزی در اولویت قرارداشت، من هم سرآمدشان بودم، یک مامور بی هیچ پیشینه و آشما و دوستی، اگرچه خواهرهایم برای کنترل سازمان و زیردستانشان مجبور بودند کمی روی خوش نشان دهند.
- اوه خواهر کوچولو من همیشه به فکرت بودم، همیشه. خب حالا این احضارو مدیون چی هستم؟
- یه ماموریت برات دارم، یه مقدار اطلاعات میخوام....
- صبر کن، چرا من؟ این سازمان تو پر از مامورای مختلف با استعدادای مختلفه، مثلا همین منشی خل وضعت. یا حتی گروه مامورای ارشدت

- اولا من فقط یک ارشد دارم اونم فاطمه و امیرحسین هستن که هردوشون ماموریت خودشونو دارن، دوما کاری نیست که بخوام مامورای دیگه رو بفرستم سراغش و تو به اندازه کافی موذی هستی که این تورو مناسب میکنه
- به عبارتی اونقدر ماموریت خطرناکیه که ترجیح میدی منو بفرستی چون اگر من کشته بشم تو این ماموریت تو چیز خاصی رو از دست نمیدی و همچنان مامورای سازمانتو داری...
ته سیگارش رو داخل یک لیوان دلستر (هرکی فکر کنه مشروبه خیلی نامسلمونه!) خاموش کرد و گفت:
- اینم یک زاویه دید قابل تامله.
- چقدر ظالمانه، قلبم به درد اومد، حالا چه ماموریتیه؟
- یه شرکت دارو سازی، با اینکه هیچ کارت به آدمیزاد نرفته ولی فکر کنم تلوزیون دیده باشی یا دست کم از تبلیغات درو دیوار و مجله و مردم اسم شرکت بزرگ پزشکی و دارویی ریلایف رو شنیده باشی، بیمارستانای بزرگ، ساخت مدرن ترین تجهیزات روز پزشکی موارد آرایشی و بهداشتی و داروسازی؛ این روزا هرکسی حداقل یک وسیله از این شرکت داره، خمیردندون یا کرم ضد آفتاب یا ...
- و تو فکر میکنی اینهمه موفقیت یه دلیلی داره و میخوای من آمارشو دربیارم درسته؟
- نه دقیقا، ولی یه همچین چیزایی... و بریم سر موضوع بعدی، چقدر؟
- خب شرکت بزرگیه و در افتادن باهاشون دردسر داره و اونقدر خرپول هستن که با اطمینان بگم سیستم امنیتیشون صد برابر شماست! پس فکر کنم ۵ برابر قیمت همیشگی مناسب باشه.
بدون چک و چونه که خیلی عجیب بود در کشوی میزشو باز کرد و دسته چکشو در آورد و دوتا چک پونصد میلیون تومنی کشید و یکیشو داد بهم؛ حتما کار بسیار مهمی بود که اینقدر راحت قیمت رو قبول کرد!
- دومی رو وقتی کارتو تموم کردی بهت میدم. حالا دیگه برو و لنگای درازتو از رو میز من بردار!
------------------------------
بیرون ساختمان، سوار اولین تاکسی شدم و آدرس هتلی ک موقتا در آن بودم را به راننده دادم؛ من خونه نمیخریدم چون هم دشمنای زیادی داشتم و هم یک مامور پروژه‌ای مثل من دائم درحال سفر بود درنتیجه خرید خونه حروم کردن پول بود.
ویبره گوشی باعث شد آنرا چک کنم؛ یک اس‌ام اس داشتم:


تا یک ساعت دیگه تو دفترم.


چشمامو در حدقه چرخاندم، عالی بود امروز قرار بود همه خانواده را ملاقات کنم، چه رمانتیک.
به راننده اطلاع دادم که مقصدش را عوض کند، وقتی پرسید کجا میخواهم بروم گفتم:
- برو ساختمون روزنامه‌نگاری بوک‌پیج.


و بعد در دل گفتم:
- قراره اون یکی خواهرمو ببینم!


توجه 1: حتما دومین پست این تاپیک رو هم قبل از هرکاری بخونید!
توجه 2: حتما قبل از زدن اولین پستتون با ناظر مربوطه یک صحبت کنید تا روال کار دستتون بیاد
توجه 3: خواندن تمام پست های وبسایت همسایه اجباری و الزامی نیست اما بد نیست دست کم دو پست اول هر تاپیک را مطالعه کنید برای راحتی و سهولت: لینک تاپیک در انجمن بوک پیج (http://btm.bookpage.ir/post29024.html#post29024)

azam
2017/07/15, 13:45
سلام سلام سلام ^ــ^
خب بعد از پست من رسما داستان گروهی شروع میشه. ولی حتما حتما قبل از پست زدن و داستان نوشتن با من هماهنگ کنید که چه ماموریتی میخواین برین و اعضای گروهتون کی ها هستن و... . حالا یا با پیام دادن توی سایت بهم خبر بدین یا توی تلگرام به این آی دی @azam (http://forum.pioneer-life.ir/member342.html)7777 (ترجیحا بلند شین بیاین تلگرامم :دی ).
خب،‌ اینم از پست اول:

************

یه روز بد میتونه با یه دیدار خونوادگی شروع بشه. با عصبانیت به تیکه‌های خاک و آشغال‌های روی میزم که اصلا معلوم نیست از کدوم جهنم دره‌ای امیرکسرا تونسته پیدا کنه بچسبونه به کف کفشش زل میزنم. دستمو دراز می‌کنم و یک سیگار از پاکت روی میزم برمی‌دارم. زمانی که مشغول روشن کردنش هستم صدای تق تق در را می‌شنوم. مدل در زدن فاطمه است. دکمه‌ی روی میزم را فشار می‌دهم و رو به بلندگوی کوچک کار شده در میزم می‌گویم: « بیا تو فاطمه.»
فاطمه به آرامی در را باز می‌کند و داخل اتاق می‌آید. سرفه‌ای می‌کند و دودهایی که مستقیما به حلقش حمله می‌کنند را با دست پخش می‌کند. با یک چشم‌غره‌ی وحشتناک به من خیره می‌شود و می‌گوید:‌ «میشه لطف کنی و دو دیقه دود این سیگارتو یه طرف دیگه فوت کنی؟»
با نیشخند سیگار را کناری می‌گذارم و شانه‌ای بالا میندازم.
- توهم لطف کن اون نگاه قشنگ تو برای مامورایی بذار که لت و پار از ماموریتشون برمیگردن. خب خب انگار بالاخره آموزش اون زیردست‌هات و ول کردی و افتخار دادی یه سری هم به رئیس پیرت بزنی!
فاطمه با قدم‌هایی محکم به طرف میزم می‌آید و دستش را در هوا تکانی می‌دهد.
-مسخره بازی درنیار! خوبه همین دو ساعت پیش بیخ ریشت بودم. خب چی شده؟
لبخند معصومانه‌ای می‌زنم و می‌گویم:‌ «یه ماموریت جدید.»
فاطمه اخمی می‌کند: «ماموریت‌های جدید و همین امروز بهم تحویل دادی، اگه ماموریت دیگه‌ای بود چرا همون دوساعت پیش بهم نگفتی؟»
تبلتم را برمی‌دارم و فایلی را که قبل از آمدن برادر عزیزم درحال خواندن بودم باز می‌کنم و به فاطمه نشان می‌دهم.
-همین حالا پیش اومد. نیازه فورا بررسیش کنیم. تو اون قاتلو یادته که یکی از پیشگوهای سازمان به مامورای دولتی کمک کرد دستگیرش کنند؟
-همون قاتل زنجیره‌ای؟ همونی که دو هفته پیش دستگیر شد؟ یادمه خیلی روی دستگیر کردنش مصمم بودی. خب حالا چی شده؟
-یک ساعت و سی و پنج دقیقه‌ی قبل موقعی که داشت به دادگاه منتقل می‌شد دوباره فرار کرد. همه‌ی پلیس‌های محافظش یا کشته شدن یا مصدوم. اصلا معلوم نیست چجوری تونسته با این همه محافظ فرار کنه.
- و الان تو می‌خوای چند نفر و بفرستی که دستگیرش کنند؟
-به هیچ وجه! این کار مامورای دولته، من فقط میخوام چند نفرو بفرستی که یه سری چیز و درموردش بررسی کنند و احیانا اگه محلشو پیدا کردند که چه بهتر! اینجوری میتونیم پلیس و به خودمون مدیون کنیم.
نیشخندی می‌زنم و با یک ریتم مشخص روی میز ضربه می‌زنم. «خودت که خوب می‌دونی یه همچین چیزایی خوراک یه خبر عالیه!»
فاطمه تبلت روی میز را می‌چرخاند و به عکس طرف خیره می‌شود.
-سری قبل هم نفهمیدم چرا تو یه پیشگو فرستادی که کمک کنه دستگیرش کنند. نکنه شک داری که این قاتله با آنسو درارتباط باشه؟
آنسو. دنیایی موازی با این دنیا. دنیایی که به اندازه‌ی این دنیا (اینسو) با آن آشنا بودم. دنیایی درهم پیچیده و پر از شرارت. دنیایی که هر روزه با فرستادن موجوداتی سعی در برهم زدن آرامش این دنیا دارد. و خوشبختانه بقیه فقط می‌دونستند که آن‌جا وجود دارد و درموردش چیزی نمی‌دانستند وگرنه کنترل آن‌ها به مراتب سخت‌تر می‌شد.
-مسلمه فاطمه! یه نگاه به اطلاعات جسد قربانی‌هاش بنداز. همه‌ی قربانی‌ها یه زخم خیلی عمیق روی گردن‌شون دارند و عکس‌هایی که از اجساد گرفته شده نشون میده که وقتی یه نفر و تیکه تیکه می‌کنی خون‌های بیشتری باید توی محیط اطرافش پخش بشه.
-ولی اینجا نوشته شده که قاتل برای تشخیص سلامت روان توسط یه دکتر معاینه شده،‌ پس نمی‌تونه یه خون آشام باشه.
خون آشام، اجنه، ارواح، گرگینه زامبی. موجوداتی که همواره برای این دنیا مشکل درست می‌کردند. برخلاف شیاطین و اهریمن‌هایی که به خاطر ساختار بدنشان که عجین شده به خاصیت آنسو بود و به همین خاطر قادر به عبور از پرده‌ی بین دو دنیا و ورود به اینسو نبودند، بقیه‌ی آن‌ها بدنی متعادل با این طرف داشتند. خون آشام‌ها موجودات لعنتی‌ای بودند که به خاطر داشتن بدنی که کاملا از نظر پزشکی مرده به حساب می‌آید خیلی راحت از پرده رد می‌شدند. یا ارواح جسمی نداشتند،‌ اجنه ساختاری چند بعدی داشتند و گرگینه زامبی‌های احمقی که موقع رد شدن از پرده راست راست توی خیابون راه می‌رفتن و آدم می‌کشتند و همه‌ی این‌ها موقع عبور از پرده انرژی منحصر به فرد آنسو را با خود در این دنیا آزاد می‌کردند.
انرژی موجود در آنسو می‌تواند روی مغز ضعیف‌ترین افراد این دنیا، یعنی نوجوانان درحال بلوغ، چنان تاثیری بگذارد که قابلیت‌های کاملا منحصر به فردی پیدا کنند.
-درسته که قاتل نمی‌تونه یه خون آشام باشه ولی به این معنی نیست که پای یه خون آشام هم نمیتونه درگیر این موضوع باشه. مخصوصا این دو تا قربانی و نگاه کن.
چند صفحه را رد کرده و روی دو صفحه علامت زده شده زوم می‌کنم.
-این دو نفر از کله گنده‌های این شهرن و اسپانسرمون هم بودن. این موضوع می‌تونه روی بودجه‌مون یه تاثیر خیلی بد بذاره. میخوام تا اوضاع وخیم‌تر نشده چند نفر و بفرستی روی موضوع تحقیق کنند. یادت باشه که فقط تحقیق! اصلا هیچ مامور لت و پار شده‌ای نمی‌خوام.
فاطمه سری تکان می‌دهد. «اوکی. فک می‌کنم بد نباشه پیشگویی که سری قبل توی دستگیریش کمک کرد و بذارم توی گروه.»
-عالیه. آهان راستی یه تکنو هم بفرست! شاید وقت بدی برای آزمایش این اسلحه‌ی جدید نباشه. و یادت باشه که بهشون بگی تجهیزات مخصوص دستگیری رو هم با خودشون ببرن.
تجهیزات مخصوص شامل یک سری وسایل مقدس و سحر شده‌ای بودند که خودم شخصا آن‌ها را تدارک دیده بودم (که اصلا هم حاضر نیستم بگم از کجا آوردمشون!) و دقیقا مناسب دستگیری هرموجود لعنتی‌ای از آنسو بود. برخلاف سازمان خواهرم ما آن‌ها را به آنسو برنمی‌گرداندیم. هر دخالتی توی این دنیا قیمتی دارد و این قیمت برای آن‌ها موش آزمایشگاهی شدن در این سازمان است. آن‌ها نمونه‌ی آزمایشی این سازمان می‌شدند تا شاید بتوانیم به سلاح مفید یا راهکاری برای ممانعت از ورودشان برسیم.
فاطمه سری به تاسف تکان می‌دهد. «تو که گفتی درگیری نمیخوای.»
دستم را به سمت سیگارم می‌برم و بدون توجه به چشم‌خیره‌ی فاطمه پکی به آن می‌زنم.
-نمی‌خوام! ولی همیشه وقتی نمی‌خوای درگیر بشی از زمین و هوا دردسر درست میشه.
فاطمه آهی می‌کشد و به سمت در می‌رود.
-راستی فاطمه! یادت نره بهشون بگی من یه خبر دست اول درمورد این قاتل زنجیره‌ای میخوام. پس میکروفون و دوربینشون یادشون نره!

Leyla
2017/07/15, 22:11
وسط سر و کله زدن با لحیم و انبردست هوشمند بودم که فهمیدم سایه یکی روی میز شلوغم افتاده. وقتی سرمو بلند کردم عمادو دیدم که به طرف متمرکزکننده‌ی گرمای زیر دستم خم شده و با نارضایتی بررسیش میکنه. بدون این که چیزی بپرسه گفتم: «میدونم میدونم! آخرین باره!»
عماد سرشو تکون داد: «ببین، کل عدسیاش قدیمیه، کل بدنه نابود شده، عایقاشم که آبرو هر چی عایقه بردن! اصلا ما دیگه از این جور اسلحه ها استفاده نمیکنیم! یذره از بقیه بچه‌ها یاد بگیر. همین مهدیه هر روز داره یه طرح جدید برای بهبود باتریایی که خودش اختراع کرده معرفی میکنه. امروز بعد از ظهر خود اعظم بهم وقت داده که درمورد مهارکننده‌ی لیزر ابراهیم و بودجه تولیدش باهاش صحبت کنم. اون وقت تو، بعد از این همه مدت کار کردن برای سازمان، حتی یه ایده برای بهبود تجهیزات ندادی! چه برسه به اختراع یه اسلحه جدید! فقط نشستی این جا و چسبیدی به تعمیر یهمچین... خب...»
میدونستی داره دنبال کلمه ای میگرده که قشنگ عمق فاجعه رو نشون بده. پیش خودم گفتم، ای بابا، باز شروع شد. خب تقصیر من چیه وقتی خود مامورا اصرار میکنن همون اسلحه های قدیمیشون رو بردارن؟
ولی اینو به عماد نگفتم. به اندازه کافی با این در جا زدنم شغل و حقوقم تو خطر بود، بخاطر همین یه نگاه مظلوم به متمرکزکننده انداختم و گفتم: «راستش منم میخواستم بندازمش دور ولی صاحبش خیلی اصرار میکرد. مثل اینکه براش خیلی عزیزه. تازه دفعه قبلی که بهش تحویل دادم بهم قول داده بود دیگه اصلا ازش استفاده نکنه و وقت من و همه اون مامورایی که اسلحه های به‌روزترشونو فرستادن واسه تعمیر نگیره ولی خب مثل اینکه تو ماموریت قبلی جونشو نجات داده. این دفعه ازش قول میگیرم...»
عماد دستشو تکون داد. «حالا ول کن اینا رو. فاطمه احضارت کرده.»
چشام چارتا شد! «کی؟»
- فاطمه. مسئول هماهنگی ماموریتا.
- میدونم! اون با من چی کار داره؟
بعد یاد دو سه روز پیش افتادم. پیش خودم فکر کردم، نکنه میخواد باز توبیخم کنه؟ عماد که پوست کله مو کند!
از صورت جدی عماد فهمیدم اونم داره به همون قضیه فکر میکنه. ولی خب اونقدرم برزخی نبود پس اوضاع اونقدرم خراب نبود. عماد گفت: «مثل این که درمورد همون اسلحه جدیده ست. به هر حال من فقط پیغامو رسوندم. گوشیتو که جواب نمیدی! مجبور شدم این همه راه بیام! من تا یجا باهات میام که باز گم نشی و دیر کنی!»
سریع ابزارامو کنار گذاشتم و روپوشمو دراوردم. بعد در حالی که چروکای لباسمو صاف میکردم و شلوارمو میتکوندم دنبال عماد به طرف آسانسور به راه افتادم.
- چرا تو رو فرستاده؟
برخلاف معمول آسانسور کاملا خالی بود. عماد دکمه طبقه یکی مونده به آخر رو فشار داد و گفت: «میخواست سابقه تو از زبون خودم بشنوه بخاطر همین نیم ساعت باهام صحبت کرد، بعدش خودم پیشنهاد کردم بفرستمت پیشش.»
یا پیغمبر! یعنی چیا پرسیده بود؟ اصلا چرا فاطمه باید سوالی درمورد من داشته باشه؟ از استرس با دکمه سوم پیراهنم بازی کردم. گفتم: «چی میخواد بگه حالا؟»
- نمیدونم. راستی نری آبرو تکنوها رو ببری! میدونی که! فاطمه سرگروه مبارزاام هست.
این پیش خودش چی فکر میکرد درمورد من! اصلا چرا اینقدر بداخلاق شده بود؟ درسته که سرگروه تکنوها حساب میشد، ولی همیشه بجای اینکه خرخره مونو بجوه هوامونو داشت. البته بیشتر هوای بقیه رو، چون معمولا کسی کاری به کار من نداشت مگر اینکه خودمو تو دردسر مینداختم. مثل الان!
وقتی در آسانسور باز شد با من بیرون اومد، به یه در بزرگ اشاره کرد و گفت: «اوناهاش. دم درش دوربین داره و حضورتو اطلاع میده بخاطر همین نمیخواد در بزنی. هر وقت در باز شد برو تو.»
روشو برگردوند که بپیچه تو یه راهرویی ولی مثل اینکه یچیزی یادش افتاده سریع برگشت و گفت: «نگران نباش! شاید یه اضافه حقوقی گیرت اومد!»
بعد این همه سال! یعنی میشه؟
همونطور که به خودم وعده های خوشمزه میدادم به طرف در رفتم. چند قدم مونده به در صدای باز شدن قفل اومد و در چند سانتی متری باز شد. طبق عادت میخواستم قبل از هل دادن در نیمه باز در بزنم ولی خیلی زود جلو خودمو گرفتم و در حالی که سعی میکردم به ناهار امروز فکر کنم وارد اتاق شدم.
اولین چیزی که نظرمو جلب کرد نور خیلی زیاد اتاق بود. اونم نور طبیعی! البته بخش تکنوهاام از این نورا کم نداشت ولی چون برای امنیت بیشتر زیر زمین ساخته شده بود نور کاملا مصنوعی بود و صفای نور خورشید رو نداشت. فاطمه پشت میز بزرگ و خیلی خیلی مرتبش نشسته بود و تند تند چیزایی رو روی مانیتور لمسی کامپیوترش جابجا یا انتخاب میکرد. میدونستم حتی اگر به اسکرین دید داشتم تا زمانی که عینک مخصوص به کامپیوتری رو که الان رو چشم فاطمه جا خوش کرده بود نداشته باشم نمیتونستم محتواش رو ببینم. این طور کامیپوترا یه کیبورد لیزری هم داشتند که فقط با همون عینک دیده میشدند، چیزی که ظاهرا فاطمه علاقه ای به فعال کردنش نداشت. یه تکنولوژی جدید که دست گل بچه های سازمان خودمون بود و برای رازداری استفاده میشد. همیشه دلم میخواست یکی از این کامپیوترا داشته باشم ولی هنوز اونقدری خودمو اثبات نکرده بودم که یهمچین تجهیزات پر هزینه ای در اختیارم بذارن. هزینه قطعات و دانش ساختش هم چیزایی بودن که من تو آستین حقه های انگشت شمارم نداشتم.
فاطمه بدون توجه به صدایی لرزون من که برای یه "سلام... امممم..." گفتن با هزار جور زور و زحمت از دهنم بیرون اومده بود به یکی از مبلای راحت جلوی میزش اشاره کرد. همونطور که مینشستم پیش خودم فکر کردم، این آدم دقیقا نقطه‌ی مقابل منه. یه خانم موفق و وارد به تمام معنا تو حرفه‌ی خودش.
خیلی زود فاطمه عینکشو کنار گذاشت و رو به من صندلیشو چرخوند. در حالی که به پشتی صندلیش تکیه کرده بود آرنجاشو روی میز گذاشت و انگشتاشو تو هم گره کرد. «میرم سر اصل مطلب. تا چه حد درمورد اون اسلحه میدونی؟»
برای یه لحظه وحشت آور پیش خودم گفتم، نکنه فکر میکنه جاسوسم؟
با ناراحتی توی مبل جابجا شدم و گفتم: «خب... میدونم حتی برای سازمان خودمون که از نظر تکنولوژی چند دهه از دنیا جلوتره حکم یه شاهکارو داره.»
- آفرین. میدونی چطور ساخته شده؟
- مثل اینکه نتیجه تحقیقات روی موجودات آنسوه. ولی دقیقشو نه زیاد...
- پس چطور سه روز پیش، وقتی تو روشن شدنش تاخیر داشت، تو دقیقا میدونستی با کدوم اهرما و دکمه ها بازی کنی؟ سابقه ت که زیاد به چشم نمیاد!
آب دهنمو قورت دادم. اون روز من فقط دنبال عماد بودم و اونو توی آزمایشگاه f پیدا کرده بودم، اونم درست زمانی که میخواستن برای اولین بار آخرین ورژن اسلحه رو امتحان کنن. اون موقع فاطمه بدون اطلاع عماد به بخش تکنولوژیک‌ها اومده بود تا نگاهی به وضع اسلحه بندازه و با یه شکست شرم آور تو به راه اندازی اسلحه روبرو شده بود. حدس زدم اشکالش یچیز خیلی جزئی و واضح باشه که گاهی تو اسلحه های کوتاه برد تازه ساخت پیش میومد و درست کردنش چند ثانیه ای طول میکشید. بی اجازه خودمو جلو انداخته بودم و با یه نگاه به وضعیت قرارگیری ابزارهای کنترل کننده روی اسلحه که بدنه بیرونیش رو هنوز به طور کامل نصب نکرده بودن فهمیدم چی به چیه، چون طبق الگوهای خیلی جالب ولی قدیمی قرار گرفته بودن. هرچند نتیجه کارم مثبت بود ولی چون بی اجازه خودمو جلو انداخته بودم عماد بهم اخطار داده بود. ممکن بود کارم نتیجه عکس بده و حاصل چند هفته زحمت بچه ها نابود بشه. در حالی که با استرس دستامو تکون میدادم توضیح دادم: «درسته که اون اسلحه یه چیز کاملا بدیعه ولی برای درست کردنش از نقشه ها و الگوهای قدیمی ام استفاده شده. کلا تکنولوژی همینه. ما یه سری ابزار و علم داریم که مثل حروف الفبا میمونن. کار ما تکنوها اینه که باهاشون کلمات جدید بسازیم یا همون کلمه های قدیمی رو با استفاده از حروف جدید تبدیل به کلمه های بهتری کنیم. اسلحه جدید یه کلمه نیست، یه جمله ست! یا اگه بهتر بگم یه شعره...»
حس کردم دارم چرت و پرت میگم و سریع حرفمو جمع کردم: «ولی اکثر کلمه هاش قدیمی و شناخته شده ن.»
فاطمه یه کم گیج شده بود ولی ظاهرا حرفام قانع کننده بود. بعد با یه سوال دیگه بهم حمله کرد: «چطور نابغه های دیگه ای که اونجا بودن دست پاچه شده بودن؟»
دستپاچه؟ این کلمه سنگینی برای بچه های باتجربه‌ی تکنو بود.
- اممم... داشتن فکر میکردن درواقع... برای راه حل و اینا.
فاطمه یکی از ابروهاشو بالا داد. ادامه دادم: «البته درسته که بچه های ما نابغه ن ولی اونا فقط توی یک یا تعدادی محدودی زمینه تخصص دارن، مثل برنامه نویسی یا الکترونیک یا شیمی... اگه هر بخش اسلحه رو به طور جدا نگاه میکردیم به طور کامل و عالی درست شده بود منتها به دلایلی تو هماهنگی این بخشا یه کم تاخیر وجود داشت که باعث میشد اسلحه کار نکنه. من یه تعمیر کارم و باید به اسلحه به طور کلی نگاه کنم. اگه بهتر بگم هیچ تخصصی ندارم، ولی از هر بخش یچیزایی بلدم که کارمو راه میندازه. اون روزم فهمیدم مشکل اسلحه یچیز تکراریه. برای حل این مشکل معمولا لازمه اسلحه رو باز کنیم و تو یچیزایی دست ببریم ولی این اسلحه بهتر از این حرفاست، فقط باید بدونی کی، کدوم دکمه رو فشار بدی.
- و از کجا میدونی کی؟
- از صداش یا هر چی که هست. این جور چیزا رو که شما مبارزا که بیشتر از کلاسای دیگه از اسلحه ها استفاده میکنین باید بهتر بدونین!
فاطمه راضی به نظر میرسید. «به هر حال لازم دیده شده تو یه ماموریت خاص ماموران این اسلحه رو همراه خودشون داشته باشن. ممکنه ازش استفاده نشه، درواقع امیدواریم ازش استفاده نشه. و وقت نیست طرز استفاده شو به مامورا یاد بدیم. به خاطر همین تو رو برای این ماموریت انتخاب کردیم. قاتل فراری معروف این روزا رو میشناسی؟»
با تردید سرمو تکون دادم. کی بود که آوازه‌ی اون وحشی رو نشنیده باشه. فاطمه گفت: «مشکوکیم که با دنیای آنسو ارتباط داشته باشه. وظیفه گروه شما اینه که بررسی کنین تا چه حد حق با ماست و مکانش رو پیدا کنین. به هیچ عنوان نباید باهاش درگیر بشین. تاکید میکنم، به هیچ عنوان. اگه این ماموریت رو قبول کنی اطلاعات تکمیلی رو برات میفرستم.»
و منتظر جوابم موند. یاد حرف عماد افتادم، شاید یه اضافه حقوقی گیرت اومد!
با تردید گفتم: «راستش... من همین الانشم اون مشکل و راه حلشو برای بقیه ی تکنوها توضیح دادم و شما میتونستین یکی از اونا رو انتخاب کنین...»
فاطمه حرفمو قطع کرد: «بله ولی اونا توی سازمان و خارج از میدون بهتر میتونن مفید باشن. در حال حاضر تو بهترین گزینه ای.»
سرمو به نشونه تایید تکون دادم ولی ادامه دادم: «بله بله، فقط به نظرم یه دلیل دیگه برای انتخاب من هست. اونم اینه که این ماموریت نسبتا خطرناکیه و شما نمیخواین مهره های باارزشتون رو در معض ریسک بذارین...»
با نگرانی صورت فاطمه رو بررسی کردم که هنوز خونسرد بود. با اطمینان بیشتری گفتم: «که خب خیلی منطقیه. البته نمیگم تکنوها مهره های باارزش ترینا... فقط... الان... خب... راستش... الان فقط میخوام بدونم تا چه حد خطرناکه...»
خودمم میدونستم حرفم چه قدر بچگونه بود. اما فاطمه که به نظر میرسید انتظار این سوال رو داشته مکثی کرد و بعد، در حالی که به طرف جلو خم شده بود، جواب داد: «بستگی داره تعریفت از خطر چی باشه. برای من، هر بار که میخوام از خیابون رد بشم، خطر این وجود داره که تصادف کنم و از ضربه مغزی بمیرم. هر بار که وارد ساختمونی میشم خطر این وجود داره که لوله گازی بترکه و بسوزم. هر بار که غذا میخورم خطر این وجود داره که لقمه تو گلوم بپره و خفه بشم. مسئله اینه که، دنیا حتی بدون وجود آنسو هم خطرناکه. یا بهتر بگم، خود زندگی خطرناکه. بستگی داره تو با کدوم خطرش و چطور روبرو بشی.»
خب، جواب سرراستی نبود، بخاطر همین گفتم: «میشه بگین هم گروهیام کین؟»
- اینا همون اطلاعات تکمیلیه که بعد از تقبل ماموریت میفهمی.
چند لحظه کوتاه همه چیزو سبک سنگین کردم. افتخارات ناتموم بقیه تکنوها و اخم و تخمای عماد بخاطر هدر دادن وقتم. مشکلات تکراری اسلحه ها و تعمیرای تکراری و کلا... روزای تکراری...
ای بابا. خیله خب. به هر حال از درجا زدن بهتر بود.
بالاخره گفتم: «ماموریت رو قبول میکنم.»
- خوبه. سوالی هست؟
با ترس پیش خودم گفتم، تا دلت بخواد! ولی به همین پسنده کردم: «راستش... میشه بپرسم اطلاعات رو چجوری برام میفرستین؟»
- هر مامور یه گوشی مخصوص به کارای سازمان داره و هر کاری با اون گوشی بکنه ثبت میشه. تو اون گوشی یه نرم افزار برای ارتباط بین افراد سازمان نصب شده...
اسم نرم افزار رو قبلا از زبون بقیه شنیده بودم. مثلا همیشه میگفتن "پلگرام"م (:دی) قاطی کرده، یا فلان چیزو به پلگرامم بفرست، یا تو ورژن جدید پلگرام فونتای جدید اضافه شده و این جور چیزا. به ادامه حرفای فاطمه گوش دادم که میگفت: «... و اکانت تو الان آماده ست.»
یه تیکه کاغذ و خودکار برداشت و چیزایی توش نوشت. ادامه داد: «این یوزر و پسووردته. گوشی و بقیه تجهیزاتت رو میتونی از بخش تدارکات تحویل بگیری. ولی برای برداشتن اسلحه باید شخصا به آزمایشگاه بری و از بارکدی که برات میفرستم استفاده کنی تا نگهبان اسلحه رو بهت تحویل بده.»
کاغذ رو گرفتم و قبل از بلند شدن مکث کردم. فاطمه که متوجه شده بود گفت: «دیگه؟»
- میشه بپرسم چرا از کیبورد استفاده نمیکنین؟
برای اولین بار دیدم که متعجب شده. اگه همون جا کاغذو از دستم میگرفت و پرتم میکرد بیرون تعجب نمیکردم ولی برای این سوالم دلیل داشتم. در حالی که خنده ش گرفته بود گفت: «دلایل شخصی. چطور مگه؟»
- احتمالا بخاطر این نیست که سرعت کارتون رو پایین میاره؟
خیلی مبهم گفت: «آره یهمچین چیزی.»
- میخواستم بگم مشکل از کیبورد نیست، مشکل از عینکتونه. مثل اینکه چند بار خورده زمین چون از دسته هاش معلومه چند بار خم و راست شده و یه قسمتاییش ممکنه آسیب دیده باشه. وقتی مستقیم با خود اسکیرین کار میکنین بخشای آسیب دیده مشکلی ندارن ولی به دلایلی وقتی با کیبورد کار میکنین تغییرات محتوای اسکیرین دیرتر بهتون نشون داده میشه، نه این که محتوا دیرتر تغییر کنه.
لبخندی زد و گفت: «درسته، امروز صبح این جوری شد. وقت نشده برای تعمیر بفرستمش، ولی میخواستم به کل سیستم یه نگاه بندازین.»
پیش خودم گفتم، اگه عماد اینجا بود یه نگاه برزخی بهم مینداخت و میگفت، بهت اخطار داده بودم اینقدر بی اجازه خودتو نندازی وسط! ولی انگار بازم شانس آوردی!
بااجازه ای گفتم و بیرون اومدم.
***
در حالی که روی یکی از صندلی های بخش تدارکات مینشستم و کوله پشتی رو بقل میکردم با دیدن اسم پژمان تمام ذوق و شوقی که سر وارد کردن یوزر و پسووردم داشتم بر باد هوا رفت. دلم میخواست همون جا خفه ش کنم!
پژمان کابوس هر تعمیرکاری بود! از بس تجهیزاتشو خراب میکرد یبار سر تحویل وسایلش از بخش تدارکات شخصا ملاقاتش کرده بودم تا بفهمم دقیقا چطوری همچین بلاهایی سرشون میاره! خیلی شیک و مجلسی راهکارای استاندارد استفاده از اسلحه هاش رو مینداخت دور و جوری تو تنظیماتش دست میبرد که مدارا و باتریاشون مرتبا میسوختن. از اون جایی که موفقیتای قابل توجهی تو کارنامه ش داشت هیچ جوره راضی به عوض کردن روش کارش نمیشد و حالا که همگروهی شده بودیم، قرار بود همه استانداردای نازنینو جلوی چشم خودم بندازه زیر پاش! از همین الان میدونستم قراره سر هر اعتراضی چی بشنوم: اینقدر وسواس نداشته باش. تعصب که آدمو به جایی نمیرسونه. تازه اگه تنظیماتشو دستکاری نکنم باید با جونم بازی کنم! اینطوری اسلحه سریع تر میشن و...
و فلان و بهمان! اصلاً هر چی!
ولی بعد چشمم به اسم عذرا افتاد. اونم مثل پژمان یه مامور اسم در کرده بود و اگه زنده بر میگشتم میتونستم حسابی بخاطر همگروه شدن باهاش پز بدم، ولی تو اون لحظه این چیزی نبود که بهش فکر میکردم. فقط خیالم راحت تر شده بود.
نمیدونستم دارم کار درستی میکنم یا نه ولی با استفاده از اطلاعاتی که برام اومده بود پروفایل عذرا رو پیدا کردم و بهش پیام دادم: «سلام، من همگروهی جدیدم!»
امیدوار بودم به یه جواب خشک و رسمی سنگ رو یخم نکنه. بلافاصله آنلاین شد و گفت: «مشتاق دیدار! تا یک ساعت دیگه میبینمت.»
نفس راحتی کشیدم. زیپ کوله پشتی رو بازتر کردم و نگاهی به تجهیزاتش انداختم. اسلحه خاصی بهم نداده بودن. چشمم به دوربین و میکروفون افتاد که روی وسایل دیگه افتاده بودن. میدونستم فقط دو چیز باعث میشد یک گروهو با یهمچین نظارت تمام وقت و مستقیمی از داخل خود سازمان به ماموریت بفرستن. یا ماموریت از اهمیت بالایی برخوردار بود و یا حداقل یکی از ماموران مشکوک به جاسوسی بود. با تمام وجود امیدوار بودم گزینه اول باشه.
کیف کوچیکی که همه کارت ها رو تو خودش جا داده بود بررسی کردم. یکیش کارت خبرنگاریم بود که قبلا کسی لزومی نمیدید داشته باشمش. از نظر غیر سازمانی‌ها من یه ویراستار ساده از بخش خبر بودم که نتونسته بودم شغلی مطابق با استعدادهام پیدا کنم. استعدادی که خب... با در مقایسه با بقیه‌ی بچه های تکنو، میشد گفت اصلا در کار نبود! رمز کارت اعتباری رو باید از داخل گوشی پیدا میکردم اما میدونستم که پول کمی توش نیست. البته اجازه نداشتم از این کارت برای کارای غیر ضروری استفاده کنم.
قرار بود با یکی از هواپیماهای خود سازمان به شهری که انتظار میرفت فراری رو تو خودش پنهان کرده باشه بریم پس بلیط هواپیمایی در کار نبود. با استرس به پرواز فکر کردم. تا حالا بودجه سفر با هواپیما رو نداشتم و نمیدونستم چی در انتظارم بود، فقط خدا خدا میکردم جلوی عذرا و پژمان سوتی ندم.
در حالی که بقیه کوله پشتی رو زیر و رو میکردم با وجود سر و صدای نسبتا زیادی که تو سالن به پا بود تونستم صدای دینگ گوشی جدیدم رو که رو صندلی کناریم افتاده بود بشنوم. دوباره عذرا بود. نوشته بود: «نگران نباش، هواتو داریم!»
یاد اسلحه کذایی و چیزای جدیدی که ازش یاد گرفته بودم افتادم. نوشتم: «بدبختی اینه که قراره من هواتونو داشته باشم!»

kianick
2017/07/16, 15:48
راوی: عارفه(ملقب به کیانیک)
ماموریت: دستگیری گرگینه‌رامبی دیوانه
افراد گروه: نرجس، آوا، سامان، عارفه
آآآه.
کش و قوسی به بدنم میدهم و بلند شده و به طرف در میروم. اوه، نزدیک بود فراموشم شود، قبل از بیرون رفتن به دسته‌ی شمشیرم چنگ زده و آن را به زیر دنباله‌ی بلند روپوش مشکی‌ام میسرانم. سربندم را محکم کرده و بند کتانی‌های آبی‌ام را میبندم.
به دیوار های راهرو مینگرم. در اختمان سازمان هر‌چه بالا تر میرویم، پوشش های خبری کمتر میشوند. نفس عمیقی میکشم و به سمت آسانسور میروم، علی‌رغم همیشه، باید از آسانسور استفاده کنم. دوست ندارم جلو‌ی رئیس بخش ومامور ارشد، بی نظم به نظر بیایم. هر چند اگر محل زندگیم را ببیند کاملا نظرش عوض میشود!
در جلو‌ی طبقه‌ی ارشدان می‌ایستم. دعا میکنم با محمد حسین روبرو نشوم، هر چند در گرفتن اطلاعات از من چندان موفق نبوده است! هر چه باشد، برای تفریح شمشیر و خنجر‌حمل نمیکنم!
در میزنم. صدای ملایمی میگوید:«بیا تو.» در پشت میز ملکه‌ی سرخ، پنجره‌ای به پهنای دیوار وجود دارد که نور اتاق را به طور طبیعی. فراهم میسازد. هر چند باید اضافه کنم که شیشه‌های ضد گلوله و ضد جاسوسی، هر جاسوسی را از زندگی نا‌امید میکند!
با توجه به موقعیت شخص مقابلم، سلام نظامی میدهم. من با هر کسی خوش و بش نمیکنم، ولو که رئیس بخش و در حال دادن ماموریت باشد!
لبخندی زده و به سر تا پایم نگاهی می‌اندازد و میگوید:«هنوز اون ماسماسک ها رو باخودت این ور و اونور میبری؟» برخلاف تصور خیلی ها، فاطمه بسیار خوش اخلاق و مهربان است و هر کدام از مامورین سازمان را بهتر از خودش میشناسد!
بدون بحث اضافی میگویم:اتفاقی افتاده قربان؟»
- خب حدس میزنم خودت بدونی.
با حس شوخ‌طبعی ناگهانی میگویم:«آممم، بذارید حدس بزنم، توی آبپاشی گل هاتون به کمک نیاز دارید؟» و به گلدان های پر از گلی که به اتاق طراوت و زیبایی داه‌اند، اشاره میکنم. میخند و میگوید:«حدس خوبی بود.» حالت جدی‌ام به یک باره بر می‌گردد:«ماموریت چیه قربان؟»
- خب، در واقع یه گروه از بچه‌ها یه گرگینه زامبی دیوونه رو شناسایی کردن که تا الآن چند نفر روکشته و تعدادی رو هم زخمی کرده.
سرم را به نشانه‌ی تایید تکان میدهم.
- آها. یه مورد دیگه. من اون موجود رو زنده میخوام.
اخمی میکنم و میگویم:«زنده؟»
- میدونم معتقدی این موجودات رو باید کشت ولی آره، زنده.
بعد از این که سرم را به تایید تکان دادم گفت:«خوبه، اعضای گروهت کیان؟» برای اولین بار در طول ملاقات لبخند میزنم. فاطمه تمام افرادش را میشناخت. در حقیقت من من هوش و سرعت دارم و معمولا قدرت را به همگروهی هایم واگذار میکنم:«سامان، نرجس، آوا.»
- خوبه.
نگاهش جدی شد:«دوست ندارم شکست بخوریم.» چهره‌ام سخت شد و گفتم:«هرگز»

به محض بیرون آمدن از اتاق، راهم را به سوی پله ها کج کردم. به چند دقیقه تا رسیدن به زیرزمین، طبقه‌ی تکنو‌ها و اتاق نرجس نیاز داشتم. از طبقه‌ی تلپاتر‌ها رد میشوم و پیام را در ذهنم تکرار میکنم. مطمئنم سامان در حال تمرین است و دیگر به تماس تلفنی خبری نیست! نرجس هم که مطمئنا از ماموریت خبر دارد و تنها میماند: آوا.
خب، باید اعتراف کنم پلگرام یه چیز خیلی خفنیه!
- سلام آوا.‌ یه ماموریت داریم. من و تو و سامان و نرجس. ۵ دیقه‌ی دیگه تو اتاق نرجس.
آخ جون، ماموریت جدید...

دم در اتاق نرجس می‌ایستم و دستم را برای در زدن بالا میبرم. قبل از این که تقه‌ای به در بخورد، صدای بیا داخل نرجس را میشنوم. خب، مثل این‌که هیچ چیز از دوربین های‌ این بشر پنهان نمیماند!
در را باز میکنم و به دور و گاهی می‌اندازم. مثل همیشه، اگر ندانی نرجس تکنولوژیست است، او را با روان شناس اشتباه میگیری. رنگ های آرامش بخش و اتاقی زیبا با چند مبل ومیز و صندلی. اما فقط خدا میداند از کجای این اتاق بروز ترین اسلحه به مغزت نشانه میرود!
بر روی میز کار نرجس، یک کامپیوتر لیزری پیشرفته و دستگاه اسکنر و هزار کوفت و زهرمار دیگر که نامشان را هم در عمرم نشنیده‌ام، قرار گرفته است.
دستی برای سه همگروهیم که بر سه مبل لم داده و قهوه مینوشند، تکان میدهم. با خوشرویی میگویم:«سلام بچه‌ها!» و خود را تالاپی روی مبل پرت میکنم. سامان میخندد و میگوید«اوه، تا جایی که ما میدونیم تو از همه‌مون بچه‌تری آبجی کوچیکه!» و شلیک خنده از سوی سه نفر آغاز میشود. زیر لب میگویم:. این قدر بلانمک بود یادم رفت بخندم!» با صدایی بلند تر از خنده‌های گوش فلک کر کن آنها میگویم:«خب بچه‌ها، اوه نه، خب بزرگا، یه شکار داریم.» خنده‌ها تمام میشوند وهرسه نفر با اشتیاق گوش میدهند.
به لیوانی که سامان چشم به آن دارد چنگ میزنم و میگویم:«یه شکار خوب، از نوع دیوونه‌اش!» بی توجه به سامان که خشمگینانه به لیوان دستم مینگرد ادامه میدهم:«خب همون طور که گفتم هدف یه گرگینه زامبی دیوونه اس. وهمان طور که به ساعت مچی‌ام نگاه میکنم میگویم؛«اووم. و مثل این‌که چندان وقت زیادی هم نداریم.» و قبل از این که سامان اقدامی کند، به آخرین لیوان درون سینی حمله ور میشوم. هارهارهار. حقشه!
کوله‌ای که سرراه از کمد وسایلم برداشته‌ام را در دست گرفته و محتویاتش را چک میکنم.
- خب دیگه. تجهیزاتتون رو چک کنین.
و بی‌توجه به آوا و سامان که مشغول سرکشی به داخل کوله‌شان (که هر خبرنگار چلمنی هم همراه خودش داره) هستند، رو به نرجس که با خونسردی به من خیره شده است میگویم:«خب جسی جون. برا من چی داری؟» و دستانم را به هم میمالم. مسلما تجهیزات یک جنگجو بیشتر از بقیه‌ی کلاس ها بود. لبخندی میزند و میگوید:«آممم. خب بذار فک کنم. من باید برای یه جنگجوی کوچولو چیا داشته باشم؟» اعتراض‌کنان میگویم:« هعی، من ۱۵ سالمه!» حرفم را تصحیح میکند:«سیزده سال!» چشمانم را رو به بالا میچرخانم«حالا هر‌چی!»
- خب دیگه، بیخیال.
بلند شده و به سمت دیوار میرود و قسمتی از آن را فشار میدهد. همانطور که مشغول گشتن محفظه‌ی باز شده است، میگوید:«مثل همیشه، آبی، مشکی، بنفش؟»
- خوش‌حالم سلیقه‌ام دستت اومده.
- سلیقه‌ای نیست که از یه دختر سیزده ساله انتظار داشته باشی!
وای خدا. درسته که من خیلی بی‌سلیقه‌ام ولی قرار نیست همه به رخم بکشنش! اوه البته درست مانند سنم. من کم سن ترین جنگجو‌ام، و بی‌صبر ترینشون!
در همین افکار بودم که متوجه صدای ریزی در اطراف و تغییر جریان هوا شدم. و خوشبختانه به موقع سرم را دزدیدم و آن شئی که از قرار معلوم دفترچه‌ای با ۴ خودکار است را در هوا قاپیدم:«هی، یه اخطاری چیزی، اگه من الآن مرده بودم کی جواب جنازه‌ام رو میداد؟» با نیشخندی جواب میدهد:«حالا که نمردی!» در جواب، به غرغری بسنده میکنم.
- خب، این خودکارا خنجرن.
واااو. مثل این‌که از قرار معلوم من چندان هم درست نبود!
روپوش آبی پررنگی را بیرون کشیده و به دستم میدهد. از وزن زیاد آن جا میخورم، خب مگه وزن یه روپوش عادی چقدره؟ این جا سازمانی عادی نبود و من دلیلی نمیبینم که این لباس هم عادی باشد، بنابراین مننظر توضیحات تکنویی که با حالت طلبکارانه جلویم ایستاده است، میشوم. اوه، البته، هنوز سوال نکردم! تا دهانم را برای پرسیدن سوال باز میکنم شروع میند:«اوووف. در جلوی دنباله های روپوش دو تا شمشیر سبک و عالی که راست کار خودته.» هیممم. الآن باید این رو تعریف به حساب بیارم مثلا؟
خب درحقیقت من در استفاده از شمشیر ماهرم، بدون کمان به جنگ نمیروم و البته خنجر را بنا براحتیاط حمل میکنم و اگر بقیه‌ی جنگجو هاهم مثل خودم باشند، سپر را فراموش نمیکنم!
در جواب سوال ناگفته‌ام، چتری را به دستم میدهد:«بیا، دسته‌اش کمان، کلاهکش هم سپراز جنس ..» به توضیح‌هایی که از آن تنها کلمه‌ی فشرده رامیدانم توجهی نمیکنم. راستش اگه نرجس کسی رو برای ارائه توضیحات درباره‌ی پروژه‌هایش پیدا کند، بیخیالش نمیشود!
- خب، خب، خب. تیر‌ها چی؟
چشم‌هایش را در حدقه میچرخاند:«اوووووف، بچه‌ی بی‌صبر!» به کلاهک چتر اشاره میکند:«میله‌های نگدارنده‌ی کلاهک تیر های بیهوشی خیلی قوی هستند و در ضمن، چند تا وسیله‌ی بدرد بخور برا دستگیری گرگینه تو کوله‌ات میذارم.» اخم میکنم. من دوست دارم اون موجودات رو بکشم. به هر حال از بچه‌ای که والدینش توسط یه دسته خون‌آشام کشته شدن چه انتظاری دارید؟
خب، فعلا چیز جالب تری از سرنوشت من وجود داره. چیزی به نام شکار...
از نرجس تشکر میکنم و در حالی که به تجهیز شدن بقیه‌ی اعضا مینگرم، در گرداب تفکراتم غرق میشوم.

Percy Jackson
2017/07/16, 20:47
بعد نیم ساعت پرس و جو بالاخره فاطمه ولم کرد که برم! یعنی بعد از خارج شدن از دفترش دلم می خواست لیلا رو خفه کنم! هیچوقت وقتی بهش میگم هیچی نگو و انقدر پا برهنه نپر وسط ماجرا گوش نمیده به حرف و باز هم کار خودشو میکنه!
تا از دید دوربین جلوی اتاق فاطمه خارج شدم، (نمیدونم چه اصراری به این هزینه های بیخود هست وقتی در از اول تمدن اختراع شده که بکوبی بهش! میتونستن به جای این تشریفات بودجه ما رو زیاد کنن!) گوشیمو در آوردم و به لیلا زنگ زدم و طبق معمول گوشیش رو جواب نداد. میدونستم وقتی گوشیشو جواب نمیده یعنی پیامی رو هم دریافت نمیکنه! (حتی وقتی گوشیشو جواب میده بازم پیاما رو نمیبینه! باور کنین!) چندجا ممکن بود باشه! یا تو کارگاه یا تو آشپزخونه که واسه گربه های خیابونی غذا برداره، شایدم باز یه دست گلی به آب داده و مامورای حراست دارن دعواش میکنن!(امیدوارم این طور نباشه! امان از دست تکنو ها و علاقشون به کارای عجیب! البته احتمالا اگه خودمم مسئولیت نداشتم ساختمون سازمان رو با خاک یکسان میکردم ولی خب معلمی که بچگیش شیطون بوده بازم معلمه!)
بهرحال من انقدر عصبانی بودم از دستش که حوصله گشتن دنبالش رو نداشتم. نرم افزاری که روی گوشی تکنو نصب بود یه قابلیت دسترسی سریع داشت که کمک میکرد مامورا سریع تر یه فرد خاص رو پیدا کنن، و خب من دلیلی برای این که ازش استفاده نکنم نمی بینم. (کسی بهم نگفته بود هکش نکنم، تو قرارداد هم چیزی ذکر نشده بود!)
لیلا توی کارگاه بود. خیلی سریع خودمو با عصبانیت رسوندم به کارگاه. در کارگاه رو محکم باز کردم و کوبیدم اما سر و صدا جوری بود که انگار دوتا پنبه روی هم افتادن. لیلا گوشه اتاق روی میز شلوغش ( خاصیت تکنوها!) دولا شده بود و داشت با چیزی ور میرفت! رفتم و بالای سرش ایستادم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: واااااای!
زیر دست لیلا یه قطعه قدیمی بود که – از نظر من – از دور خارج شده محسوب میشد! یه متمرکز کننده گرمای آشغال!! تقریبا ده ساله که دیگه این مدل ساخته نمیشه و آخرین سری اسلحه ای که داخلش استفاده شد سری بی هفتاد و چهار بود که خیلی خوب باهاش آشنا بودم و چند سالی بود که توی انبار ها خاک می خورد. عدسی ها همه خش دار شده بودن و بر اثر گرما تحدبشون تغییر کرده بود. بدنه از یه آلیاژ خیلی ضعیف آهن بود که بر استفاده زیاد زنگ زده بود و میتونستم قسم بخورم که توی استفاده بعدی پودر میشه! و عایقش ... واااای حتی فکرشم نکن!
لیلا سرشو بلند کرد و گفت: « میدونم میدونم! آخرین باره! » (بار پنجمش بود!)
من سرمو با اکراه تکون دادم و گفتم:« بین، کل عدسیاش قدیمیه، کل بدنه نابود شده، عایقاشم که آبرو هر چی عایقه بردن! اصلا ما دیگه از این جور اسلحه ها استفاده نمیکنیم! یذره از بقیه بچه‌ها یاد بگیر. همین مهدیه هر روز داره یه طرح جدید برای بهبود باتریایی که خودش اختراع کرده معرفی میکنه. امروز بعد از ظهر خود اعظم بهم وقت داده که درمورد مهارکننده‌ی لیزر ابراهیم و بودجه تولیدش باهاش صحبت کنم. اون وقت تو، بعد از این همه مدت کار کردن برای سازمان، حتی یه ایده برای بهبود تجهیزات ندادی! چه برسه به اختراع یه اسلحه جدید! فقط نشستی این جا و چسبیدی به تعمیر یه همچین... خب...» هرچند زیاد از بقیه تعریف نمی کنم ولی لازمه یه وقتایی یه هلی به یکی داد! هر چی فکر کردم کلمه مربوط به عمق فاجعه رو پیدا نکردم!
لیلا شروع کرد به توجیه کردن کارش که یکی اینو سفارش داد و وابستس و این حرفای همیشگی برای از زیر موعظه در رفتن! من هم وقت نداشتم. دستمو تکون دادم و گفتم:« حالا ول کن اینا رو. فاطمه احضارت کرده.»
اگه انقدر عصبی نبودم از قیافه لیلا خندم میگرفت وقتی اون طور متعجب به من خیره شد.
«کی؟»
«فاطمه. مسئول هماهنگی ماموریتا.»
«میدونم! اون با من چی کار داره؟»
تو دلم گفتم:« مربوط به اون اسلحه لعنتیه که نباید چیزی ازش میفهمیدی!» ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم: « مثل این که درمورد همون اسلحه جدیده ست. به هر حال من فقط پیغامو رسوندم. گوشیتو که جواب نمیدی! مجبور شدم این همه راه بیام! من تا یجا باهات میام که باز گم نشی و دیر کنی!»
بعدش هم به سمت آسانسور رفتم و لیلا هم دنبالم اومد.
« چرا تو رو فرستاده؟»
«میخواست سابقه تو از زبون خودم بشنوه بخاطر همین نیم ساعت باهام صحبت کرد، بعدش خودم پیشنهاد کردم بفرستمت پیشش.»
لیلا شروع کرد به بازی کردن با دکمه پیراهنش؛ و این یعنی استرس. یه نتیجه گیری خیلی ساده انجام دادم، لیلا به علاوه استرس برابر است با دردسر! واقعا چرا مسئولیت منه که حواسم به این تکنوها باشه؟!

......

بعد از این که لیلا رو دم در دفتر فاطمه رها کردم تا به سرنوشتش بپیونده ( احتمال دور از ذهنی نبود!) به سمت دفتر خودم راه افتادم. باید یه بار دیگه گزارش های اون اسلحه ی مرموز رو میخوندم. واقعا نمیدونم چرا مشکل به اون سادگی رو که لیلا خیلی اتفاقی حلش کرد، متوجه نشده بودم! انقدر درگیر قیافه و نوع سلاح بودم که حواسم نبود مدلش از مدل های قدیمیه. شاید به خاطر همین لیلا زودتر از من متوجهش شد. هرچند من شک داشتم که فقط همین بوده باشه. وزن سلاح برای این مکانیزم زیادی سنگین بود و ابعادش کمی بزرگتر از سلاح های رده قدیمی بود. مطمئن بودم یه چیزی در موردش هست که ما هنوز امتحان نکردیم. هرچند من معتقد بودم نباید ازش استفاده بشه ولی گویا فاطمه این فکر رو نمیکرد!
تو همین فکر به سمت راهرو رفتم. زیاد از آسانسور خوشم نمیاد. با این که خود ما دوربین ها رو راه انداختیم ولی تقریبا همه جای ساختمون، به جز یه سری نقاط که فقط مامورای ارشد و سرپرست ها خبر داشتن، توسط مامور ها تحت مراقبت و کنترل بود. و من همیشه از اون نقاط رفت و آمد میکنم. راه پله شرقی ساختمون توی این طبقه دوربین نداشت. چون مامورای ارشد هم مثل من خوش ندارن که تو دید باشن. همینطور که از پله ها پایین میرفتم دیدم که یک نفر روی پله ها نشسته و بیحال افتاده. رفتم جلو و آروم برش گردوندم تا صورتش رو ببینم. وقتی فهمیدم کیه تقریبا از شدت تعجب روی زمین افتادم.
امیرحسین یکی از مامورای ارشد بود که اونجا نشسته بود. دیدم که کنارش یه سری وسایل ... اممم از اون وسایلا که پدر مادرا دوست ندارن بچه هاشون داشته باشن بود. ( سرنگ و این چیزا!) تعجبم بیشتر شد. چون دفعه های قبلی که دیده بودمش به نظر سرحال می رسید و اینطوری نبود. اما بعد یاد یه سری پرونده های قدیمی افتادم که توی بایگانی به چشمم خورده بود. پرونده های وقتی که تلپات ها هنوز از قرص ها استفاده نمی کردن. توی یه سری گزارشات اومده بود که بعضیا به خاطر نبودن دارو توی اون دوران و شنیدن صداهاش عجیب و زیاد تو سرشون دیونه شدن و سازمان اون موقع تقریبا توی بخش تلپات فلج بود. اما بعد که قرص ها اختراع شدن این مشکل برطرف شد و از چند سال پیش استفاده کردن از قرص ها به صورت ماهانه و توی موارد خاص هفتگی اجباری شد و تلپات ها هر چند وقت یکبار باید آزمایش میدادن تا وضعیتشون بررسی بشه. اما بعد یادم اومد که توی لیست درخواست تجهیزات مامور ارشد امیر حسین هیچوقت قرص ذکر نشده بود و کل برداشتش از سهمیه قرص در طول چند سال اخیر فقط یک بسته بود. حدس زدم که قبل از اختراع قرص ها برای آروم کردن صداهای تو سرش به مواد رو آورده و البته با وسایل کنار پاش اصلا نیازی به حدس زدن نبود! و مطمئنا برای کار دیگه ای توی بخش دوربین خاموش نمی نشست، ینی بیهوش نمیشد!
البته یه شایعه ای هم بین بچه ها بود. مثلا موقعی که برقا رفته توی راهرو های تنگ و تاریک یه نفر مثل زامبی توی راهروها تنگ و تاریک سازمان سرگردونه! وقتی این یادم اومد تقریبا نزدیک بود از خنده بترکم!
خودم رو جمع و جور کردم و به سمتش رفتم. شونه اش رو گرفتم و محکم تکونش دادم، اما بیدار نشد. یک بار دیگه محکم تر تکونش دادم و فقط خرناسی کشید. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا به یه مامور ارشد سیلی یا لگد نزنم!(مجازاتش از مرگ هم بدتره!)
وسایل کارش رو توی پارچه ای که کنار پاش بود پیچیدم و داخل کیفش که چند پله پایین تر افتاده بود گذاشتم. بعد کیفش رو کنار دستش گذاشتم و سریعا منطقه رو ترک کردم.
خیلی سریع طبقات رو پایین رفتم و به سمت دفترم رفتم. وقتی دم در رسیدم رضا منو داخل راهرو دید و گفت:« اومدم دم دفترت نبودی رفتم یه دوری زدم برگشتم.»
گفتم:« نه رفته بودم یه سری کار انجام بدم. حالا چیکارم داشتی؟»
«می خواستم بگم من دارم میرم یه پیتزا بزنم تو نمیای؟ تازه زیتون و سس اضافه هم میزنه رستورانش!» لعنتی! نقطه ضعف منو میدونه!
«وایسا چند تا پرونده وردارم از تو کشوم. اگه بدونی چند تا گزارش رو باید تا فردا بخونم!!»
سریع داخل اتاق رفتم و پرونده های مربوط به سلاح جدید و سابقه کار مسئولینش، به علاوه پرونده های قدیمی مربوط به سرپرست تکنو قبلی رو برداشتم. بعد کوله پشتیم رو از توی کمد اتاق دراوردم و پرونده ها رو داخلش گذاشتم و برگشتم و به رضا گفتم:« خب زود بریم تا تموم نکردن!»
اولین نفری که داخل سازمان باهاش آشنا شدم رضا بود. روز اولی که به سازمان اومدم خیلی تصادفی ازش در مورد دفتر مامور ارشد پرسیدم و اون هم با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:« بار اولته اومدی و داری میری دفتر مامور ارشد؟ داداش تو دقیقا کی هستی؟!» و من هم نامه مخصوص با مهر سازمان رو نشونش دادم و به سمت دفتر راهنماییم کرد. همون روز من استخدام شدم و از فرداش تقریبا هر روز من و رضا به پیتزا فروشی سر خیابون میرفتیم تا این که من ترفیع گرفتم و سرم شلوغ شد. هرچند بعد از اون باز هم وقت آزاد گیرم میومد. گیر نیاد هم چه میشه کرد؟ مگه میشه از پیتزا با زیتون و سس اضافه دست کشید؟!
با رضا به سمت در خروجی رفتیم. توی راه یاد صحنه راه پله افتادم و بعد از کمی مکث از رضا پرسیدم:« تو قرص مصرف میکنی برای قابلیتت دیگه نه؟»
رضا چشماشو در حدقه چرخاند و گفت:« آره! میدونی این چندمین باره می پرسی؟»
«خب بعد از این که مصرف میکنی حس خاصی بهت دست میده؟ یا همون حالت عادیتو داری؟»
«امممم.... دقیق نمیدونم چه حسی ولی میتونم بگم یه مدت کوتاه در حد چند ثانیه گیج میشم.»
یکم فکر کردم و ادامه دادم:« و اگه قرص مصرف نکنی ... ؟»
رضا چهره اش رو در هم کشید و گفت:« باور کن دلت نمیخواد بدونی! خیلی درد داره!»
و بعد جلوتر رفت تا با یکی از همکاراش صحبت کنه قبل از بیرون رفتن و من رو در افکارم باقی گذاشت...



پ.ن: کل بخش امیرحسین زائیده تخیلات امیرکسراست و اینجانب هی مسئولیتی بر عهده نمیگیرم :دی مدرکم دارم :دی

Magystic Reen
2017/07/17, 14:06
راوی : مهدیه
همگرهی ها: جواد، محمد، نسیم
ماموریت: جنگیری
همونطور که چشمامو روی مانیتور ثابت نگه داشته بودم و آمار لحظه به لحظه آزمایش باتری رو دنبال میکردم؛ دستمو دراز کردم و از بین اچارها، مدارها و بدنه‌های قر شده بسته چیپس رو جلو کشیدم. برگه ترد و شور چیپس رو بیرون اوردم و گذاشتم توی دهنم. قبل از قورت دادنش دستمو برای جستجوی بعدی در بسته فرو کردم و با هوا مواجه شدم. بسته رو مچاله کردم و پرت کردم سمت سطل اشغال پر از کاغذ و بسته چیپس. نیم خیز شدم و از بالای مانیتور کل سالن ازمایشگاه تکنولوژی را دید زدم. اون سمت سالن کسی داشت چیزی تایپ میکرد، لامپ بالای میزهای لیلا چشمک میزد و در شرف سوختن بود و از همه مهم تر نشانه ای از سرپرست نبود. خرده های چیپس رو از روی لباسم تکوندم. کارت اعتباریم رو از زیر بطری کوکا کولا بیرون کشیدم و به سمت آسانسور ازمایشگاه رفتم. نشانه روی دستم را به سمت سنسور گرفتم که با تاخیری سه ثانیه ای نسبت به همیشه شناسایی کرد و بدون فعال شدن سیستم های امنیتی در باز شد. گوشه اتاقک تکیه دادم و صبر کردم تا آسانسور قدیمی هن و هن کنان بالا بره. سال پیش طرح اسانسور سریع السیر چند جهتمو بخاطر تأمین نشدن بودجه رد کردن و حالا باید ۳ دقیقه و۱۶ ثانیه از وقتمو توی اسانسور تلف کنم. ماه بعد این زمان به ۳ دقیقه و ۳۶ ثانیه افزایش پیدا میکرد. بالاخره بعد از حل کردن یک دستگاه معادله چهار مجهولی در ذهنم اسانسور به طبقه همکف رسید. جلوی سه اسانسور دیگر طبقه همکف که بالا میرفتند صف کشیده بودند اما جلوی آسانسوری که تنها پایین میرفت کسی نبود. به هر حال کسی به بخش تکنولوژی علاقه ای نداشت و اگر هم داشت نمی‌خواست با گاز سمی خفه شود. سرمو پایین انداختم در حالی که سعی میکردم جمعیت رو نادیده بگیرم از کنار باجه اطلاعات رد شدم و از ساختمان بیرون زدم. افتاب نزدیک به غروب بود. مرد کت و شلوار پوشی در سایه دیوار ساختمان بیهوش افتاده بود. گربه های ولگرد دور و برش جمع شده بودند. از کنارش گذشتم و وارد مغازه کوچک دیوار به دیوار سازمان شدم. یک کارتن ۳۰ تایی چیپس خریدم و به سرعت برگشتم. اگه مشکلی تو باتری ها وجود داشت امکان اتش‌سوزی تمام ازمایشگاه بود و با وجود ستون های فلزی امکان فرو ریختن کل ساختمان وجود داشت. دلم نمیخواست شغلمو از دست بدم یا کارت اعتباریم خالی بشه. دوباره وارد جمعیت شدم، کارتن را محکم بغل کردم و به سمت اسانسور رفتم و دکمه بالا امدن اسانسور را زدم. از میان صدای کر کننده جمعیت صدایی بلند کسی را صدا میزد. سرم را چرخاندم و پسری ریزنقش را با لباس چرم سیاه دیدم که به سمت اسانسور ها میدوید. کلاه لباسش پشت سرش بالا و پایین میشد. ظاهر مبارزها را داشت. و مبارز ها با من کاری نداشتند پس چرخیدم و منتظر اسانسور ماندم که ناگهان کنارم ظاهر شد. سرعتش برام غیرمنتظره بود و کمی جا خوردم. صبر کرد تا نفسش بالا بیاید.
-: ببخشید. شما دارین میرین پایین؟ از تکنولوژیستهایین؟کسی به اسم مهدیه میشناسین؟
-: بله. دارم میرم پایین. تکنولوژیستم و چنین کسی هم میشناسم.
به نظر خوشحال شد و از جیب داخلی لباسش پاکت ابی کمرنگی بیرون کشید.
-: خیلی دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم. همه هم بهم گفتن که نیام اون پایین. پس میشه این پاکتو بهش برسونین؟
جعبه را پایین گذاشتم و پاکت را گرفتم انگشت وسطش پینه ای داشت که با کار با تیر و کمان ایجاد میشد.
-: حتما.
-: ممنونم.
نفس عمیقی کشید و رفت. اسانسور هنوز نیومده بود. پس پاکت رو بررسی کردم. با نشان سازمان مهر و موم شده بود. و پشتش با خط خرچنگ غورباقه ای نوشته بودند "غروب روی پشت بوم". توی پاکت برگه ماموریت بود. بعد از مدتها همون فونت تایپ شده عهد دقیانوس رو می‌دیدم که پایینش مهر و امضای خود رئیس بود. جعبه رو دوباره برداشتم و برای فرار از جمعیت وارد راه پله شرقی شدم. تمام راه تا طبقه اخر رو به این فک کردم که چی شده که دوباره منو میفرستن عملیات. انقدر که کاملا احتمال خراب شدن کل ساختمون رو فراموش کردم و تقریبا کسی که روی پله ها افتاده بود رو ندیدم نزدیک بود هردوتامونو از پله ها بندازم پایین . در پشت بوم باز بود و بوی سیگار تا چند طبقه پایین تر میومد. خیلی خوب میدونستم کی اونجا منتظره...
از کیف کمریم ماسک فیلتر داری بیرون اوردم و زدمش. وقتی از راهرو اومدم بیرون نور سرخ افتاب غروب چشمم رو زد. بعد از چند ثانیه که چشمم به نور عادت کرد جواد رو دیدم که پشت به نور به دیوار فنس کشی شده تکیه داده بود و فرت فرت سیگار برگ میکشید و هنوز متوجه حضورم نشده بود. کارتن چیپس رو با صدا رو زمین انداختم تا متوجه ام بشه که از صداش از جا پرید و فنس رو به صدا انداخت. شونه هامو بالا انداختم.
-: سلام. حتی اگه از دست خطت نمیشناختمت یا از پشت بوم نمی فهمیدم از بوی گند سیگارت میفهمیدم کی‌ای.
-: سلام.
انگار که حوصله جواب دادن نداشت.
-: حالت خوبه؟ هنوز از سرطان ریه نمردی؟ میدونستی که هیچ راهی نیست که سیگار ادمو از غصه نجات بده؟
-: مببینی که هنوز زنده‌ام.
-: هنوز فراموش نکردی؟
-: نه.
-: خوب. بهتره فراموش کنی.حالا چی شده که دوباره ماموریت داریم؟ مبارز جدید کیه؟ از کجا اوردیش؟ چطور حاضر شدی باش کار کنی؟ کی راه می‌افتیم؟ کجا میریم؟ چه تجهیزاتی میخوایم؟ با چی می جنگیم؟ زنده میخوایمش؟
-: هی. نصف سوالاتو نفهمیدم. نمیتونی اروم تر حرف بزنی؟
از فنس فاصله گرفت و تا دو متر جلو اومد.
-: بهمون ماموریت دادن. یه جنه که باید زنده بگیریمش. بقیه گروه تا نیم ساعت دیگه باید تو اتاق کنفرانس باشن. اونجا جزئیاتو میفهمی.
دوباره جعبه بیچاره رو بلند کردم. مجبور نبود برای گفتن این چیزها منا تا این بالا بکشاند.
-: حتما. نیم ساعت دیگه اونجام.
به سرعت از پله ها پایین دویدم.
—----
قهوه‌امو سر کشیدم و لیوان کاغذی رو مچاله کردم و توی سطل کنار در اتاق کنفرانس انداختم. هیچکس توی جلسه قبل عملیات نمیخوابید حتی اگر یه هفته گذشته ۲۱ ساعت خوابیده بود. نخوابیدن به تاخیر میارزید. در را باز کردم و وارد شدم. برخلاف تصورم دور میز گرد و عظیم اتاق کنفرانس دو نفر نشسته بودند. اثری از جواد دیده نمی شد. نسیم خواب بود و نفر سوم، مبارز جدید، همان پسر ریزنقش نامه‌رسون تیرانداز بود که عصا قورت داده روی صندلی نشسته بود.
عالی بود برگشته بودم به همون تیم قدیمی خودمون.

Lord_SaM@N
2017/07/17, 22:02
راوی: سامان
هم‌گروهی‌ها: عارفه، آوا، نرجس
مأموریت: شکار گرگینه زامبی دیوانه
در حال مدیتیشن بودم ،‌ با این اوضاع هم افکاری از گذشته‌ منو احاطه کرده بود که خلاص شدن از آن‌ ها به هیچ وجه برایم امکان پذیر نبود،‌ صدای عارفه در ذهنم پیچید همانند یک نور تاریکی هایی که منو در بر گرفته بود محو کرد: « داداش ماموریت ، سریع اتاق نرجس».
به سرعت لباسام رو پوشیدم لباس چه عرض کنم یک تیشرت سفید با یک شلوار جین که بر روی تیشرت بنا به عادات قدیمی که به قول معروف با من پیر شده بودند، کت جینم رو پوشیدم، البته هیچ وقت زیپشو نمی بندم ، تو آینه تمام قدی که در اتاقم آویزان کرده بودم یه نگاه اجمالی به خودم انداختم ، موهام یه مقدار رشد کرده بودند یک چند هفته‌ای می‌شد که من موهای سرمو کامل زده بودم، البته با تحمل حرف ها و کنایه های آبجی کوچیکه و دیگر خبرنگاران محترم و محترمه سازمان، به‌ هر حال با کمی ژل مو آن را صاف کردم ،کفش هایم را پوشیده و زدم بیرون.
همین که از در اتاقم بیرون اومدم به یک خانم متشخص که مغرورانه قدم بر می‌داشت ‹ البته اینو از خودم در آوردم اصلا ندیدم چطور راه می‌رود ›، خوردم و باعث شدم که او سکندری بخورد و بر روی زمین ولو شود.
دستمو به طرفش دراز کردم که با کمکش بلند شود ، با این حال دستمو پس زد و بلند شد، سریعا سیگارشو که بر زمین افتاده بود برداشت و یک نگاه خشمگینانه از نوع بروسلی به من انداخت: «هوی پسره دست و پا چلفتی حواست کجاست؟»
- اوه خانم واقعا متاسم ندیدمتون.
- باید هم باشی .
یک پک محم به سیگار برگ کوبایی‌اش زد و دود آن‌را تو صورت من فوت کرد با این کارش دیگه طاقتم تمام شد و داد زدم: « یک خانم متشخص چون شما چطور می‌تواند این‌گونه سیگار بکشد و به اطرافیانش بی احترامی کند؟»
- هــه همینه که هست!
برگشت و از من دور شد ،‌ با خودم گفتم:«‌ این دیگه کی بود حتما یه تازه وارد بود حالا بیخیال باید بری اتاق نرجس». به طرف راه پله حرکت کردم البته بیشتر شبیه دویدن بود تا حرکت کردن باز هم فکرم درگیر همون خانمه بود: « نه، آخــه دختر هم سیگاری؟ واقعا نوبره!»
همین که به جلوی در اتاق نرجس رسیدم در اتوماتیک باز شد انگار منتظر ورودم بود البته نباید دوربین ها و سنسورها را نادیده گرفت ، با ورودم ، آوا و نرجس از جاشون بلند شدند ‹ به رسم احترام به این که یکمی سنم از اونا بیشتره ولی خوب بخاطر چشم و ابروم نیستش› من گفتم: « سلام بر دوستان نازنین چطوری آوا؟ نرجس چه خبرا؟»
نرجس گفت: « خوبم سامان خوش اومدی بیا بشین».
و به یکی از مبل ها اشاره کرد و منم پررو روی آن لم دادم و گفتم: «کیانی... ببخشید عارفه هنوز نیومده؟»
که آوا جواب داد: « الانا ست که برسه، تو قهوتو بخور.»
منم سریع یکی از قهوه ها که با نظم خاصی بر روی سینی چیده شده بودند برداشتم، البته بجز این ، نرجس کلا اتاقشو طوری تزئین کرده بود که همه ی رنگ‌ها هارمونی خاصی داشتند و این خیلی برایم لذت بخش بود در همین حین بود که عارفه اومد: « سلام بچه‌ها!» و خودشو بر روی مبل کنار من انداخت، با دیدنش در این حالت ناخودآگاه لبخندی بر روی لبم ظاهر شد و گفتم: « اوه، تا جایی که می‌دونیم تو از هممون بچه تری ابجی کوچیکه!» ،‌آوا و نرجس قهقهه زدند همزمان با اونا من هم خندم گرفت. عارفه زیر لب غرید:《این قدر با نمک بود یادم رفت بخندم!》
عارفه داد زد البته بیشتر به جیغ شباهت داشت تا داد: « خب بچه‌ها، اوه نه، بزرگا، یه شکار داریم.»
توجهم به حرفهایش جلب شد و منتظر ادامه‌اش شدم ، با این حال می‌خواستم لیوان قهوه‌ای که بر روی میز گذاشته بودم را بردارم که عارفه آن‌را سریع تر از من برداشت و ادامه داد: « یه شکار خوب، از نوع دیوونه‌اش!»، من هنوز هنگ بودم و به لیوان که در دستش جا خوش کرده بود نگاه می‌کردم باز ادامه داد: « خب همون طور که گفتم هدف یه گرگینه زامبی دیوونه اس. اوم مثل این‌که چندان وقت زیادی هم نداریم.» و آخرین لیوان قهوه را برداشت.
نرجس به هممون کوله‌ای داده بود، من و آوا در حال برسی اش بودیم ، از آن طرف صدای کل کل عارفه و نرجس را می‌شنیدم که توجه چندانی به آن نداشتم، به برسی کوله‌ام ادامه دادم که لبخند رضایت بر لبانم ظاهر شد.
محتویات کوله من یک ساعت مچی که به جز جی پی اس در حقیقت یک ریکوردر صدای حرفه ای مختص خبرنگار حرفه ای چون من بود ، بعدی یک عینک دید در شب با کیفیت فوق العاده به شکل یک عینک طبی معمولی و دیگری عشق دیرینه ام یک تپانچه برتا ام-9 ، آن را برداشته و یک بار در دستم چرخوندم ، با ذهنم به نرجس گفتم: «برای کشتنه؟»
- نه برای زندانی کردنه!
نرجس جلو اومد و یک قطعه که شبیه دکمه لباس بودو به سینه ام چسباند و گفت : « این یک دوربین فوق حرفه ایه و دیگر هیچ !» ، منم سوالی نکردم ، به اسلحه نگاه کردم که ادامه داد:« این گلوله ها یک تفاوت داره با گلوله های معمولی و بجای مرمی سربی در حقیقت یک مرمی بافته شده از توری فلزی که با برخورد به هدف باز میشه و اونو در بر میگیره.»
- ممنون نرجس همیشه شاهکار می‌کنی!
- میدونم.
- در ضمن تو دو خشاب پونزده گلوله‌ای داری، زیادم روش حساب وا نکن، اومدیم کار نکرد.
- کار می‌کنه، کار تو بی‌نقصه.
من آماده شده بودم ، تپانچه را زیر کتم مخفی کردم و خواستم قبل از حرکت یک چیزی از یخچال نرجس بردارم که با وارد شدن شوکی الکتریکی بر روی زمین ولو شدم و صدای خنده‌ی بقیه به آسمان رفت.
- من چه می‌دونستم که این طوریه!
- من اسمشو گذاشتم فوضول‌گیر تا کسی نیاد یخچالمو باز کنه.
- خوب باشه آماده اید بچه ها؟
همه ذهنی گفتند اره و به طرف بیرون ساختمان راه افتادیم.
کلیدهای ون سازمان که در پارکینگ پارک شده بود دست من بود که عارفه آن را با یک حرک از دستم قاپید و به طرف ماشین دوید، من سریع تر عمل کردم و گرفتمش ، خیلی راحت کشیدمش عقب و گفتم: «هر وقت گواهی نامه گرفتی اون وقت رانندگی کن!»
- مگه تو خواب ببینی که بذارم با اون دست فرمون رانندگی کنی!
- پس مثل این که دارم خواب میبینم.
ناراضی غرغری حاکی از این که من رانندگی بلدم کرد و رفت اروم نشست منم ماشینو روشن کردم و به سوی حومه شهر حرکت کردیم، مختصات مکان مورد نظر توسط فاطمه ملقب به ملکه سرخ در اپلیکیشن پلگرام برای ما پست شده بود.

azam
2017/07/18, 02:11
(دوستان این یه شخصیت جدا به اسم متینه و هیچ ربطی به شخصیت خودم توی داستان نداره. هرجوری دوست دارین میتونین ازش توی داستان هاتون استفاده کنین. ^ــ^)
---

نام کارکتر: متین
نام همگروهی: نرگس
ماموریت: شناسایی وجود شبح

-اوی متین! میشنوی چی دارم میگم؟
خمیازه‌ای می‌کشم و با دهانی باز می‌گویم:‌‌‌ «اوهوممم. پس من و تو باید بریم ماموریت. راستی اسمت چی بود؟»
با عصبانیت چاقویی را به طور افقی توی میز میزند.
-نرگسم! نرگس! از بخش تلپات. صدبار تاحالا بهت...
ناگهان با حس کردن برق شی که در چند ثانیه‌ی آینده از کنار گوشم رد خواهد شد با یک لگد از زیر میز صندلی اممم چی بود اسمش؟ اها نرگس و محکم هل دادم عقب که متاسفانه صندلی از عقب برگشت و به صندلی میز کنارمون برخورد کرد و شخصی که روی صندلی نشسته بود با با صورت توی یک کاسه‌ی سوپ رفت. موقعی که نرگس داشت صندلی شو صاف می‌کرد شخص مذکور با عصبانیت و عینکی که از آن قطره‌های سوپ می‌چکید بلند شد و به سمت ما برگشت که یهو با دیدن یکی پشت سرم در عرض سه ثانیه ناپدید شد.
-هی تو! نبینم دیگه با چاقوت روی میز من خش بندازی!
سرمو به عقب میچرخونم و برای آبدارچی جوونی که با چشمای قرمزش به نرگس زل زده بود یه دست تکون میدم. روي پيش بندش اثري از تمام وسايل اشپزخانه يعني خون و روغن و رد قرمه سبزي ديده مي شود. با وجود اين كه ظاهر عجيبش مرا به مكث واداشته پاهامو روی میز میذارم و با لبخند بزرگ بيخيالي میگم: «سلام! میشه با این چنگال‌هات منو نترسونی؟ نزدیک بود کافه تریاتو بفرستم رو هوا. اممم راستی اسمت چی بود؟»
آبدارچی جوون سری تکان می‌دهد و از جایی که چند ثانیه‌ی قبل دست نرگس قرار داشت چنگالش را از میز بیرون می‌کشد. «برای بار هزارم، لیلی. حالا زود پاتو از روی میز بردار!»
هی اصلا خوشم نمیاد کسی بهم دستور بده! درحالی که دستمو توی جیبم فرو می‌کنم و بمب کوچک گردویی شکلم را لمس می‌کنم به چشم‌های لیلی خیره می‌شوم و با دیدن چنگال و چاقویی که ماهرانه آن را با دو انشگشت می‌چرخاند و با یک حساب سرانگشتی حساب می‌کنم تا ببينم مي توانم قبل از اینکه اون چاقو توي چشمم جا خوش کنه این بمب کوچولوی خوشگلمو توی جیب لباسش بندازم یا نه و با حس کردن موجی از آینده به این نتیجه می‌رسم شاید بعضی وقت‌ها بد نباشه به حرف بقیه گوش بدم.
-باشه باشه، حالا میشه اون چنگال تو بذاری کنار؟
ليلي انگار نه انگار كه كن اصلا وجود دارم به یک نره غول دو تا میز اون طرف تر که درحال قورت دادن ساندویچی است اشاره می‌کند.
-تو! زود باش بیا کمکم! داره وقت برنامه‌ی امیرحسین می‌رسه و اون دوباره نئشه رفته زیر میزش داره تریاک با حشیش دود می‌کنه.
نره غول به سرعت بلند میشه و به دنبال لیلی از کافه به بیرون می‌دود. به سمت نرگس که هنوز مات و مبهوت به سه تا نقطه‌ی باقی مونده‌ی چنگال خیره شده می‌کنم و می‌پرسم:‌ «امیرحسین دیگه کیه؟»
نرگس از عالم هپروت بیرون می‌آید و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند.
-ارشد سازمان و مدیر سابق تلپات‌ها و مجری اصلی برنامه‌ی خبری.
-چرا سابق؟
-از وقتی معتاد شده برای مدیریت یه گروه غیرقابل اعتماده. ۶۰ درصد مواقع نئشه ست مگه تو مواقعی که توی یه ماموریته یا مجریه یه برنامه‌ی خبریه که اونم با یه آمپول، خماری و از سرش میپرونن.
آهی میکشد و دستش را مشت می‌کند. « یه درس عبرت برای ما تلپات‌هاست که هیچ وقت تمام قدرت مونو آزاد نکنیم، یا خوردن قرص‌های محدود کننده رو کنار نذاریم. هرچند، طبق شایعه‌ها وقتی جدی میشه هیچ کسی به پاش نمیرسه. ولی خب هنوز هیچ کسی به بااستعدادی اون توی مخ زدن برای جذب نیروی اون پیدا نشده، برای همین مدیر قسمت جذب نیروهای جدیده. باید دیده باشیش،‌ همیشه توی راهروها خوابه.»
با گیجی بهش نگاه می‌کنم. «ها؟»
-همون قد بلند عینکی، با یکم ته ریش.
فهمیدم کیو میگه! اولین نفری که از سازمان دیدمش. پس اسمش امیرحسینه؟ دو هفته‌ی قبل زمانی که داشتم از یکی از ولگردی‌ها و جیب‌بری‌هام به طرف مخفیگاهم برمی‌گشتم یه گروه خیلی باکلاس جلوی یه ساختمان خرابه و دوربین به دست درحال داد و فریاد بین خودشون بودن. وقتی اومدم خیلی بی سر و صدا از کنارشون رد بشم یه پسر قد بلند از بالای عینک مستطیلی با فریم سیاهش نگاه سریعی به من انداخت و تنها سه ثانیه وقت داشتم با حس کردن اینکه الانه یه گلوله سرمو بترکونه خودمو بکشم کنار. اون پسر تونست قبل از اینکه با بمب‌های دست سازم بهشون حمله کنم، یه دستی به ریش‌های درنیومدش بکشه و با رضایت بگه:‌ «درست همونجوری که حدس زدم.»
و خب اون روز یه نفر دچار یه سوختگی شدید، و یه نفر دیگه دچار شکستگی دو تا دست و پا شد و اممم یه نفر هم هنوز بهوش نیومده. هرچند اخرش با دست و پای بسته شده سه ساعت به حرف‌های اون یارو عینکیه مجبور شدم گوش بدم که یه سازمان مخفی ان و هزارتا چرت و پرت دیگه، و بعد از چند ساعت برای اینکه یارو خفه بشه یه سری تکون دادم و گفتم باشه که نتیجه‌ش شد این.
خب، پس اسمش امیرحسینه! یادم باشه سری بعد یه بمب توی کشوش جاگذاری کنم. ولی اتاقش کجاست؟ برمیگردم که از نرگس بپرسم که می‌بینم با چشمای ورقلمبیده و عصبانی بهم چپ چپ نگاه می‌کنه.
-ها؟ چته تو؟
-هیچی! بلند شو باهام بیا. باید بریم ماموریت.
و با عصبانیت یقه‌ی لباسمو می‌گیرد و به سمت در می‌کشد.
-باشه باشه. ولی بعدش باید جای این یارو که میگفتی و بهم نشون بدی.
-حرف نباشه. دنبال من بیا.
موقع عبور از راهرو حلالزاده پیدایش می‌شود. دو نفر زیر بغلشو گرفتن و به یه سمت دیگه می‌کشنش. سرش روی شانه‌اش افتاده است، موهایش ژولیده شده و زیر لب درحال خوندن یک شعره.
با خوشحالی دستمو می‌کنم توی جیبم که بمب سایز “الف” مو (کوچیک ترین و بی‌خطرترین سایز!) بردارم که چشمم به لیلی می‌خورد. لیلی با آمپولی بزرگ از پشت سر یواشکی درحال نزدیک شدن به امیرحسین است. اممم شاید بد نباشه یه موقع دیگه به امیرحسین سر بزنم.

***
درحالی که به ساختمان‌های مجاور خیره شدم از نرگس میپرسم: «با تاکسی حالا کجا داریم میریم؟»
-صدبار بهت گفتم! از یکی از دفترهامون که با اسم مستعار خدمات جن گیری داره خدمت می‌کنه تماس اذیت‌های یه روح داشتیم. مث اینکه دوتا زوج پیر یه سری سر و صدا از انباری خونه‌شون می‌شنون. و قرار شده این سری به جای پوشش خبرنگار به عنوان دوتا جن‌گیر بریم بررسی کنیم.
انگشت اشاره مو می‌کنم توی دماغم و یه اوهومی میکنم.
-پس این بار اولت نیست؟
نرگس با نگاهی پر از چندش روشو از من برمیگردونه. «نه. قبلا زیاد از این کارا کردم. تو باید بار اولت باشه؟»
انگشتمو از توی دماغم درمی‌آورم و محتویات چسبیده بهش و به زیر صندلی تاکسی می‌چسبونم. «آره، بار اولمه. حالا باید چیکار کنم؟»
-کار خاصی لازم نیست. فقط اگه حس کردی اتفاقی میفته هوای منو داشته باش. و یادت نره که وقتی رسیدیم باید خودتو جن‌گیر معرفی کنی و این کارت شناسایی و بهشون نشون بدی.
و یک کیف پر از کارت در دستم می‌گذارد. درحالی که مشغول نگاه کردن به کارت‌های شناسایی خبرنگاری، جن گیری، مامور بهداشت و هزار کوفت و زهر مار دیگه هستم تاکسی جلوی در خانه‌ای قدیمی توقف می‌کند. نرگس در را باز می‌کند و می‌گوید:‌ «رسیدیم.»

Nari
2017/07/18, 02:44
نام کارکتر: نرگس
نام همگروهی: متین
ماموریت: شناسایی وجود شبح


در تاکسی را باز می کنم و رو به متین می گویم: «رسیدیم.»
پیاده می شویم و کیف پولم را از یکی از شش جیبِ شلوارم در می آورم و کرایه ی تاکسی را حساب میکنم، سپس رو به متین می گویم: «حواست باشه موقع اومدن من کرایه رو حساب کردما. موقع برگشت خودت باید دست به جیب شی.»
- مگه از بودجه ای که سازمان میده ، استفاده نمیکنی؟
رو به روی یک خانه ی قدیمی آجری قرار می گیریم. گوشی لمسی مشکی ام را از جیبم در می آورم و آدرس را چک می کنم. ظاهراً همین خانه ی آجری مقصد مورد نظر است. زنگ را می فشارم و در ادامه می گویم: «دیوونه ای؟ سازمان اگه بخواد پول تاکسی همه ی خدمو حشمو حساب کنه که ورشکست میشه. بعدم اون بودجه فقط باید تو ماموریت های مهم و برنامه ریزی شده، اونم برای خرید چیزایی که به ماموریت مربوطه استفاده بشه.»
- خب ماهم الان تو یه ماموریت مهمیم دیگه اینطور نیس؟
قبل از این که بتوانم جوابی به متین بدهم در خانه باز می شود و مردِ پیری میان چارچوب در قرار می گیرد.
متین کیف مخصوص کارت های تجاری اش را در می آورد. رو به پیر مرد می گویم: « سلام. ما از دفتر خدمات جن گیری اومدیم. شما با ما تماس گرفته بودین. درسته؟»
با حرص منتظر متین هستم که میان کارت ها به دنبال کارت شرکت خدمات جن گیری می گردد. به طرفش بر میگردم و زمزمه وار با لبخندی پر حرص می گویم: « اون نارجیه س... نارجیه... هفتمین کارت.»
پیرمرد یک دور از پایین به بالا من و متین را نگاه می کند سپس با شک می گوید: «خدمات جن گیری؟!»
متین که بالاخره آن کارت لعنتی را از بین 25 کارتِ پوششی که از طرف سازمان به هر یک از مامورین داده می شود، پیدا کرده است آن را مقابل پیر مرد می گیرد. پیرمرد با دیدن کارت لبخندی می زند و می گوید: « بله بله درسته ما با شما تماس گرفتیم.»
- می تونیم بیایم تو؟
- بله حتما! بفرمائید.
همراهِ متین وارد خانه ی قدیمی می شویم. پیرمرد پس از بستن در با گام های بلند خودش را جلوی ما می اندازد تا مسیر را مشخص کند.
رو به متین عصبی و پچ پچ وار می گویم: « چقد لفتش دادی، آخر من از دست تو دیوونه میشم.»
- عه من چی کار کنم خب. هزارتا تا کارت مختلف چپوندین تو این کیف لعنتی که شبیه توماره، خب آدم گیج میشه دیگه چه انتظاری داری؟

به فاصله ی زمانی کمی زنی پیر که قطعا همسر پیرمرد هست به ما اضافه می شود و پیرمرد برای همسرش تعریف می کند که ما از دفتر خدمات جن گیری آمدیم. پیرزن می گوید: «یه هفته ای می شه که از زیرزمین صداهای عجیب غریبی می شنویم.»
پیرمرد ما را به سمت زیر زمین هدایت می کند. پیرزن ادامه میدهد: «ولی تا الان نه من و نه همسرم جرات وارد شدن به زیر زمینو نداشتیم، چون احتمال میدیم جنی، روحی، چیزی اون تو باشه. مخصوصا که این خونه خیلی قدیمیه و همین که رو سرمون آوار نشده جای شکرش باقیه.»
جلوی در زیر زمین توقف می کنیم. رو به پیرزن می گویم: «خب پس ما الان می ریم توی زیر زمین ببینیم چه خبره شما هم همین بیرون بمونین و به هیچ وجه وارد نشین. حتی اگه صداهای وحشتناک شنیدید چون اگه اونجا جن یا روح باشه امکان جن زدگی یا تسخیر شدن توسط روح وجود داره.»
پس از شنیدن "باشه" ای که پیرمرد و پیرزن می گویند همراهِ متین به طرف زیر زمین می رویم. در زیر زمین را باز می کنم و وارد می شوم، متین هم پشت سرم می آید. تمام زیر زمین پر شده از اسباب و اثاثیه ی قدیمی که روی همه ی شان گردو خاک نشسته و تارهای عنکبوت همه جا دیده می شود.
همیشه لباس هایی که جیب های زیادی داشتند مورد علاقه ی من است و یکی از دلایل آن این است که دیگر برای حمل چیز های مختلف نیازی به کیف ندارم. اسلحه ی پیکسلی مکنده که مخصوص گیر انداختن ارواح و اجنه بود را از بزرگترین جیب پیراهنم در می آورم و همینطور شیشه ی کوچک محتوی نوعی بیهوش کننده ی مایع که مخصوص بیهوش کردن چیزهایی که جسم مادی ندارند مثل روح و جن و... را از جیبِ سمتِ چپِ پیراهنم در بیرون می آورم. متین که با کنجکاوی و کمی تعجب به من و کار هایم نگاه می کند می گوید: «اینا چیه دیگه؟»
اسلحه ی پیکسلی مکنده رو به طرف متین می گیرم و می گویم: «بگیرش من با این بیهوش کننده شبحه یا جنه یا هرچیو بیهوش می کنم توهم با این مکنده بِکِشش داخل اسلحه و حبسش کن.»
- این قرتی بازیا چیه دیگه ، اینا رو واسه خودت نگه دار من به شیوه ی خفنِ خودم عمل می کنم.
متین شروع به گشتن درون کیف کوچکی که به کمرش بسته بود می کند.
- یعنی چی متین!؟ کاری که میگمو بکن حوصله دردس...
حرفم را تمام نکرده ام که ناگهان صدای جیغ مزخرفی همراه با صدای افتادن و شکستن چیزی در فضای زیر زمین می پیچد.
در کسری از ثانیه متین دو بمب کوچیک را درون کیفش پیدا میکند و بلافاصله به طرف وسط زیر زمین پرت می کند.
گوش هایم را محکم میگیرم و چشم هایم را می بندم. صدای مهیب بمب ها با صدای بهم خوردن و شکستن وسایل زیر زمین همراه می شود.
با عصبانیت داد میزنم: «متییییییییین...»
متین که هنگام انداختن بمب ها ساکت و صامت با یک نیشخند ایستاده بود و بل بشویی که درست کرده بود را تماشا می کرد، حالا با داد من گوش هایش را می گیرد و صورتش را جمع می کند و سپس می گوید: «زهرمار با اون صدای تیزت گوشم درد گرفت چه مرگته خب؟»
- گند زدی به همه چی. صد بار بهت گفتم لازم نیس تو کاری کنی فقط هوای منو داشته باش.
- چی چیو گند زدی مگه چیکار کردم؟ الان صد در صد شبحه ترسیده دیگه شیکر بخوره که این دورو ورا پیداش شه.
- یه نگاه به اطرافت بنداز. شبحه رو نگرفتی که هیچ اسباب اثاثیه این بنده خداها رو هم خراب کردی. دیگه حلق آویزمم کنن با تو ماموریت بیا نیستم.
- باشه دیگه اه چقد غر می زنی.
به سمت تلویزیون قدیمی که به لطف بمب های متین شکسته و تقریبا پنج قدم آن طرف تر از در ورودی قرار دارد، می رود کمی اطرافش را کنکاش می کند و سپس با سمت کمدِ کنار تلویزیون می رود و می گوید: « چرا واستادی اون جا مثه میرغضب منو نگاه می کنی؟! بیا بگردیم دیگه!»
برایش چشم غره می روم و به سمتِ صندقچه ی رو به روی در ورودی می روم. متین در نیمه باز کمد را باز می کند که ناگهان گربه ی سفیدی بیرون میجهد.
پریدن و داد کشیدن متین از ترس همراه می شود با فرود آمدن گربه روی صورتش. همینطور که متین داد می زند گربه ی بدبختِ فلک زده هم با موهای سیخ شده اش از ترس جیغ می کشد.
با چهره ای پوکر شده (حالا هرچی������) می گویم: «یعنی دقیقا ما رو واسه گرفتن یه گربه ی مسخره کشوندن اینجا!؟»
متین که دیگر با وضوح گربه را دیده دهان گشاد شده اش را می بندد و گربه را از روی صورتش بر می دارد. همانطور که به گربه ی اویزان شده از دستش نگاه می کند نیشخندی موزی روی لبش شکل می گیرد.
- اوی، راجع به این خانوم خوشگله درست صحبت کنا.
- خانوم خوشگله دیگه کیه؟:/
از جایش بلند می شود و گربه را دو دستی به سمت من میگیرد و می گوید: «همین ملوس خانوم دیگه.»
صورتم را جمع می کنم و می گویم: «اه بگیرش اونور چندشو. من از گربه ها بدم میاد.»
- گربه ها هم از تو بدشون میاد . مگه نه پِنی؟
- فازت چیه فانوسا؟ زرتی روش اسمم گذاشتی؟ نکنه اینو می خوای ور داری بیاری سازمان؟
- آره دیگه. مگه چه اشکالی داره؟
با چشمای از حدقه بیرون زده می گویم: « چه اشکالی داره؟؟؟ رئیس دارمون میزنه!»
- برو بابا. چقد تو بدبینی.
متین در حالی که گربه در بغلش لم داده. به طرف در ورودیِ زیر زمین می رود.
پیرمرد و پیرزن که بیرون از زیر زمین ایستاده بودند، با تعجب به متین زل می زنند. حق دارند چون لباس هاش خاکی شده، موهایش بهم ریخته و جای پنجه ی گربه روی صورتش دیده می شود.
پیرزن رو به متین می پرسد: «چی شد؟! روح رو گرفتین؟»
- بله مادر جان. روحو گرف...
متعجب ازدروغ متین میان حرفش میپرم و میگویم:«نه مادرجان...»
متین به من چشم غره می رود و میان حرفم می پرد: « مادر جان ایشون حواسش نبود. ما روحو گرفتیم بعدم صحیحو سالم کردیمش تو گونی.»
- گونی؟ پس گونی کو؟
- چیزه.. اممم گونیش در ابعاد کوچیک بود دیگه توی کیفم جا شد!
پیرزن با تعجب بیشتر به متین نگاه می کند و "آهان“ی تحویلش میدهد.
پیرمرد رو به متین می گوید: « این گربه پس چیه؟»
- کدوم گربه؟ هااااا این؟... اممم خب... هااا روحه تو این بود دیگه. گربه رو تسخیر کرده بود ما درش آوردیم.
پیرمرد با تردید می گوید: «آها. خب چقدر باید تقدیمتون کنم؟»

***

در حالی که متین پولی را که از پیر مرد گرفت درون کیف پولش میگذارد از خانه ی قدیمی کزایی خارج می شویم.
رو به متین میگویم:« یادته که پول تاکسی رو این دفعه تو باید حساب کنی.»
همان موقع پسر جوانی که از کنار متین عبور می کرد با او برخورد می کند و با گفتن ببخشید دور می شود.
کنار خیابان می ایستم و دستم را برای گیر آوردن تاکسی تکان می دهم متین به طرفم می آید و می گوید: « اسمت چی بود... اوی... دختره، کیفم نیست! کل مدارک و بمبا و پولام اون تو بود!»
چشم هایم را میبندم و در حالی که سعی میکنم آرام باشم و همچنین از اوی و دختره خطاب شدنم چشم پوشی کنم، می گویم: «وای وای وای.. حواست کجاست اخه؟ میدونی اگه سازمان لو بره چی میشه؟ یا اصلا اون بمبا اگه دست کسی بیوفته چه اتفاقی میوفته؟ متین بخدا دیگه نمی دونم از دست تو چی کار کنم.»
- عه خب تقصیر من چیه که کیفمو زدن. فک میکنی من الان خیلی خوشحالم؟
- بله، تقصیر توئه که اونقدری مواظبش نبودی که بخوان بزننش.

وارد پیاده رو می شویم و قدم زنان به جلو حرکت میکنیم. سعی میکنم وارد ذهن افرادی که اطرافمان هستند بشوم و بفهمم چه کسی به کیفی که دزیده فکر میکند!
همانطور که سعی میکنم از کنار هر کس که عبور می کنیم ذهنش را اسکن کنم، متین که کنارم حرکت می کند به آرامی می گوید: « هی نرگس اون پسره رو، این همو یاروییه که از کنارم رد شد خور بهم خوده دزده نامردشه.»
- کدوم؟
- همونی که جلوی اون دکه واستاده داره سیگار میخره.
به پسرک جوان نگاه میکنم همانیست که متین می گوید. سعی می کنم وارد ذهنش شوم اما نمی شود. احتمال می دهم که بخاطر فاصله ی زیادمان باشد. با احتیاط به سمتش قدم بر می دارم و دوباره امتحان می کنم. رد شدن از موانع ذهنش همچنان سخت است اما چیزهایی با وضوح کم در ذهنم نقش میبندد. به طرف متین بر می گردم و آرام می گویم: «خودشه.. این کیفتو دزدیده.»
- ای دزدِ سه نقطه واستا برم بزنم دک و پوزشو بیارم پایین.
- کجا میری دیونه؟
همانطور که سعی می کنم جلوی متین را بگیرم می گویم:«ببین این پسره خیلی مشکوکه به نظر میاد یه قدرتی داره... خیلی سخت می تونم وارد ذهنش بشم باید با احتیاط ب...»
هنوز حرفم را تمام نکرده ام که متین نمی دانم از کجا دو بمب کوچکِ دیگر در می آورد و داخل دکه می اندازد.
با دهانی باز به دکه نگاه می کنم و انتظار یک انفجار را دارم که ناگهان دکه پر از دود می شود و بویی نامطبوع در اطراف آن پخش می شود. متین به سرعت به سمت دکه می دود و دست هایش را در هوا تکان می‌ دهد و فریاد "آتیش آتیش" راه می اندازد. به سمت صاحب دکه می رود و می گوید: «آقا زودتر دور شین از اینجا! الانه که اینجا بپُکه!»
سپس رو به پسرک دزد می کند و دستش را روی شانه اش می گذارد و می گوید:‌ « تو حالت خوبه؟ زود باش از اینجا دور شو.»
با چشمانی گرد شده نگاهشان می کنم. متین در حالی که پسرک گیج را به طرف من می کشد چیز دایره ای شکلی را در جیب پسرک می اندازد. ناگهان جیب پسرک شروع به جرقه زدن می کند و بنده خدا با صدای انفجاری به عقب پرت می شود و در جوب خیابان می افتد.
جیغ زنان به سمت پسر دزد می دوم و به متین که با آرامش درحال برداشتن مدارک و وسایلش است می گویم:‌ «یارو رو که زدی ناکار کردی! بهت که گفته بودم، این یارو احتمالا قدرت داره، ما باید سعی می کردیم یه جوری ببریمش سازمان تا استخدامش کنیم.»
متین شانه ای بالا می اندازد و گربه را در زیر یک بغلش می گذارد و با دست دیگرش پسر دزد را روی زمین می کشد. «منم همین کارو کردم. داریم این مرتیکه ی نامرد دزد و میبریمش سازمان. حالا میشه لطف کنی یه تاکسی بگیری؟»
آهی می کشم. متین درست بشو نیست. مطمئنا زمانی که گزارش ماموریت سرکاری مان را به دست رئیس گروهم سپهر برسانم، خط و نشان می کشم که دیگر هرگز و هیچ وقت با این روانی به هیچ ماموریتی نخواهم رفت!

***

گزارش:
ماموریت: شناسایی وجود شبح
مکان ماموریت: تهران، بلوار مدرس، خیابان شهید طباطبایی، کوی دانش، پلاک ۱۴۹
نام ماموران: نرگس (شماره ی پرسنلی۴۳۲، کلاس قدرت تلپات)، متین (شماره ی پرسنلی ۹۷۴، کلاس قدرت آینده بین)

شرح ماموریت: دو زوج سالخورده به خاطر وجود سر و صداهایی در انباری شان با دفتر جن گیری شماره ی ۱۷ تماس گرفته و بعد از بررسی هایی که صورت گرفت منشاء آن یک گربه ی سفید بود.

نتیجه ی ماموریت: بدون هیچ نتیجه ای.

پ.ن: در خلال ماموریت یک شخص با قدرت غیرطبیعی یافت و به قسمت جذب نیرو تحویل داده شد. (شخص تحویل گیرنده: منشی مامور ارشد، امیرحسین)

AVENJER
2017/07/19, 00:17
مأموریت: نفوذ به کارخانه تسلیحات سازی
راوی: رضا
هم‌گروهی‌ها:عماد(Percy Jackson)، بنیامین(bookbl)



- همون همیشگی... .
پیشخدمت سری برای عماد تکان داد و همین‌طور که در تبلتش سفارش او را ثبت می‌کرد به سمت من برگشت و پرسید: «شما چطور؟»
من هم لبخندی زدم و درحالی که به منوی در دستم اشاره می‌کردم گفتم: «من یه دونه از این پیتزاهای جدیدتون با یه ماءالشعیر خنک می‌خوام.»
پیشخدمت برای من هم سر تکان داد؛ سفارشم را در تبلتش ثبت کرد و رفت.
بعد از رفتن پیشخدمت به عماد گفتم: «به نظر این هفته حسابی سرت شلوغ بود؛ اخه دو سه روز گذشته رو نشد بیایم اینجا.»
- اره هفته‌ی جهنمی‌ای بود.
در همین لحظه صدای زنگ پیام از موبایل عماد به گوش رسید و چند لحظه بعد صدای موبایل من که آن را روی میز کنار دستم گذاشته بودم هم بلند شد و پیغام «شما یک پیام جدید دارید.» بر روی صفحه نمایش‌اش نقش بست. موبایل را بلند کردم، پیام از طرف سازمان بود، پس به سرعت آن را باز کردم. پیام این بود: «سلام لطفاً به مسئول هماهنگی مأموریت‌ها مراجعه کنید.» به‌نظر مأموریت جدیدی برای انجام داشتم. در سازمان وظیفه‌ی اصلی تلپات‌ها پیدا کردن چیزهای مربوط به آنسو بود، چه موجودات آنسویی و چه انسان‌هایی که بر اثر وارد شدن نیرو‌هایی (که موجودات متعلق به آنسو با عبورشان از پرده‌ی بین دو دنیا با خود به این دنیا می‌آوردند) به وجودشان دارای قدرت‌های ماوراءطبیعی شده‌اند. البته از آنجایی که ما علاوه بر توانایی احساس چیزهای مرتبط با آنسو قدرت برقراری ارتباط ذهنی با دیگران و فرستادن پیغام برایشان و همچنین قدرت خواندن ذهن سایرین را داریم – که مورد آخر به لطف سازمان و قرص‌های مخصوصی که مصرف می‌کنیم تا حدود زیادی محدود شده تا از دیوانگی کامل ما جلوگیری شود - گاهی در امور دیگر هم به سازمان کمک می‌کنیم؛ اما قضیه مأموریت‌ها متفاوت است. مأموریت‌ها معمولاً چند وقت یکبار پیش می‌آمدند و با توجه به نوعشان دارای خطرات مختلفی هم بودند. البته بدون شک این بار اولی نبود که قرار بود به مأموریت بروم. در گذشته هم چندباری پیش آمده بود که همراه با دو یا سه نفر دیگر از اعضای سازمان به مأموریت‌های گوناگونی بروم. از شکار روح گرفته تا پیدا کردن مکان اختفای خوناشام یا دنبال کردن اجنه. در اکثر مواقع با توجه به موقعیت، همراهان من هم قدرت‌های گوناگونی داشتند این افراد گاهی جنگجو، گاهی پیشگو، گاهی تکنولوژیست و گاهی هم درمانگر بودند. به هر حال به زودی از بقیه جزئیات این مأموریت باخبر می‌شدم.

سرم را از روی موبایل بلند کردم و چشمم به عماد افتاد. عماد به موبایلم که آن را دوباره روی میز گزاشته بودم اشاره کرد و گفت: «چی بود؟»
- احضار شدم به دفتر ملکه سرخ.
- فاطمه مأمور ارشد؟ چرا؟
- نمیدونم قبلاً که هر بار احظارم کردن می‌خواستن بفرستنم مأموریت.
صفحه نمایش موبایلی که در دستش بود را به سمت من گرفت تا بتوانم عین پیامی که برای خودم آمده بود را در آن مشاهده کنم.
سرم را خاراندم و با قیافه متعجبی گفتم: «یعنی می‌خوان ما رو با هم بفرستن؟»
- نمیدونم. من تازه اونجا بودم ولی چیزی به من نگفت.
- عجیبه.
در همین لحظه سفارشاتمان از راه رسید و پیشخدمت غذای هرکداممان را جلویمان بر روی میز قرار داد و رفت.
عماد گفت: «آره عجیبه ولی تا بعد غذا بیخیالش. الآن این پیتزای خوشگل داره به من چشمک می‌زنه.» و دستانش را به هم مالید سپس به غذایش حمله‌ور شد. من هم به اثر هنری‌ای که جلویم قرار داشت نگاه کردم و بر فراز آن نفس عمیقی کشیدم. بویش هم مانند ظاهرش عالی بود. نیشم تا بناگوش باز شد. اول نگاهی به عماد انداختم، با دیدن غذا خوردنش اشتهایم بیش از پیش تحریک شد؛ یکی از اصلی‌ترین دلایلی که همراه عماد غذا می‌خوردم همین بود. غذا خوردنش به قدری اشتهاآور بود و دهن آدم را آب می‌انداخت که غذا خوردن با او باعث میشد لذت هر ذره از غذا چندین برابر شود. البته همیشه این فکر از سرم می‌گذشت که اگر روزی یکی از تکنولوژیست‌ها غذا خوردن او را ببیند تمام ابهت سرپرست شانزده ساله و با استعداد تکنولوژیست‌ها نابود می‌شود. مجدداً چشمانم را پایین انداختم و با لطافت اولین قاچ پیتزا را با دو دستم برداشتم و یک گاز حسابی به آن زدم. فوق‌العاده بود.


****


درب ورودی ساختمان خبرگذاری صوتی تصویری زندگی پیشتاز به نرمی باز شد، من و عماد شانه به شانه یکدیگر از آن عبور کردیم، برای بخش نگهبانی سری تکان دادیم و به سمت آسانسورها رفتیم. هنوز چهره‌ی امیرحسین که در حال حرف زدن با یک دلال معروف مواد در یکی از پس‌کوچه‌های نزدیک ساختمان سازمان دیده بودم در ذهنم جولان می‌داد، چند بار پلک زدم تا تصویر او از ذهنم پاک شود. از بین سه آسانسوری که به سمت بالا می‌رفتند دکمه‌ی یکی را فشار دادم و چند لحظه‌ای منتظر ماندیم تا بیاید، در این چند لحظه نگاه عماد - که به آسانسور درب و داغانی که به سمت پایین و زیرزمین ساختمان می‌رفت دوخته شده بود - را دنبال کردم.
با لحن دلسوزانه‌ای گفتم: «کی قراره این آسانسوره رو عوض کنن؟»
عماد نفسش را پر سر و صدا بیرون داد و چشمانش را از آن آسانسور فلاکت زده گرفت، به درب آسانسوری که منتظر رسیدنش بودیم نگاه کرد و گفت: «فعلا میگن بودجه نداریم که خرج آسانسور زیرزمین کنیم.»
با همدردی سری تکان دادم و گفتم: «همیشه همین رو میگن.» البته در دلم می‌دانستم که تکنولوژیست‌ها پرخرج‌ترین افراد سازمان هستند و با وجود این که خودشان تاحدودی منبع درامد سازمان بودند اما بودجه بسیار زیادی را خرج کارهای تحقیقاتیشان می‌کردند و گاهی هم چنان ضرری به اموال سازمان می‌زدند که کاملاً طبیعی است اگر سازمان تعویض آسانسوری که به آزمایشگاه‌های تکنولوژیست‌ها و در طبقات پایین‌تر زندان‌های سرّی سازمان راه دارد را یک خرج اضافی بداند.
درب آسانسور با صدای زینگی باز شد و چند نفر از آن خارج شدند. وارد آسانسور شدیم و عماد دکمه‌ی طبقه یکی ماند، سپس کارتش را از جیبش بیرون آورد و روبروی اسکنر مخصوص گرفت. اسکنر پس از تایید اعتبار کارت چراغ سبزی نشان داد و درهای آسانسور به آرامی بسته شدند و آسانسور با حرکتی روان به سمت بالا به حرکت درآمد. همین که آسانسور به حرکت درآمد صدای سپهر را در پس زمینه ذهنم حس کردم: «برو طبقه یکی مونده به آخر پیش فاطمه، باهات کار داره.»
تصویر سپهر را مانند همیشه در حالی که پشت میزش لم داده، پاهایش را روی میز گذاشته بود و به چیزهایی که در صفحه نمایش کامپیوترش اتفاق می‌افتند نگاه می‌کند تجسم کردم. در هر صورت یکی از مزایای تلپات بودن همین بود که سرپرست تلپات‌ها نیازی نداشت برای حرف زدن با زیردستانش از سرجایش بلند شود، فقط کافی بود سپهر حضور شخص مورد نظرش را در حوزه‌ی آنتن‌دهی ذهنی‌اش حس کند.
به همان شیوه‌ای که سپهر برایم پیام ذهنی ارسال کرد جواب دادم: «پیامش اومد رو گوشیم.»
- اوکی. داری با عماد میری؟
- اره برا اونم مثل من پیام اومد.
- خب. باشه.
اکثر تلپات‌ها به این مکالمات کوتاه سپهر عادت داشتند زیرا معمولاً سرپرست بخش تلپات‌ها حوصله ادامه مکالمه را بیش از این نداشت و تمام حرف‌هایش را به خلاصه‌ترین شکل ممکن بیان می‌کرد.
صدای زینگ آسانسور نشانگر رسیدنمان به طبقه مورد نظر بود.
از آسانسور خارج شدیم، به سمت دفتر یکی از مأموران ارشد سازمان که مسئول هماهنگی مأموریت‌ها هم بود رفتیم.
همین‌که جلوی در رسیدیم و چهره‌هایمان توسط دوربینی ضبط و برای شخصی که درون اتاق بود ارسال شد، در اتاق باز شد؛ عماد قبل از من قدم به درون اتاق گذاشت، من هم پشت‌سر او وارد شدم و با کسی که لغب ملکه‌ی سرخ را یدک می‌کشید و بر روی صندلی‌ای پشت میزش نشسته بود مواجه شدم.
قبل از هرچیزی عماد گفت: «خب، لیلا چی شد؟»
فاطمه جواب داد: «همراه سلاح جدید فرستادمش مأموریت.»
عماد با چهره ای بهت زده گفت: «مأموریت؟! لیلا؟! سلاح جدید؟!» و زیر لب چیزهایی راجع به استرس و خرابکاری و گران بودن اسلحه غرغر کرد.
فاطمه نگاهش را از عماد به من دوخت و گفت: «شما دوتا هم باید برید مأموریت.»
من با لحنی کنجکاوانه پرسیدم: «این چه مأموریتیه که سرپرست تکنوها هم باید توش باشه؟»
دو پاکت با را مهر انجمن از کشوی میزش بیرون آورد، آنها را به سمتمان گرفت و گفت: «اطلاعات کلی مأموریتتون تو این پاکت‌هاست و بقیه چیز‌ها با خودتونه.» سپس یک پاکت دیگر را هم از کشو خارج کرد و به دو پاکت دیگر اضافه کرد، با بی‌حوصلگی گفت: «این هم مال نفر سوم تیمتونه. اطلاعات ورود و خروجش میگه که همینجا توی ساختمونه ولی هنوز نیومده نامه‌ی مأموریتشو بگیره.» بعد به من خیره شد و گفت: «احتمالاً یه گوشه خوابیده، پیداش کن و پاکت مأموریتشو بهش بده، حتماً هم بهش بگو اگر یک بار دیگه به عنوان یکی از جنگجوها همچین تنبلی‌ای رو ازش ببینم مجبورش میکنم ده بار کل پله‌های ساختمون رو بالا و پایین بره.»
در نهایت من جلو رفتم، پاکت‌ها را از دستش گرفتم و به همراه عماد به سمت در رفتم. در آخرین لحظه قبل از خروج عماد برگشت و به فاطمه گفت: «جدی جدی می‌خواید اون اسلحه رو بدید دست لیلا و بفرستینش مأموریت؟»
- آره می‌خوایم همین‌کار رو بکنیم.
عماد که می‌دانست اعتراض هیچ فایده‌ای ندارد دوباره زیر لب غرغر کردن را آغاز کرد و حرف‌هایی درباره هدر رفتن وقت و هزینه‌ی صرف شده و بیشتر بودن احتمال آسیب دیدن اعضای سازمان به جای موجودات آنسویی گفت، برگشت و از اتاق خارج شد، در را پشت سرش بست تا با هم به‌سمت آسانسور برویم. در آسانسور عماد هنوز درگیر مسأله مأموریت رفتن لیلا بود که من گفتم: «میری زیرزمین؟»
نفسش را بیرون داد و گفت: «آره. تو چی؟»
به نامه شخص سوم که در دستم بود اشاره کردم و گفتم: «باید اینو پیدا کنم.»
عماد نگاهی به پشت پاکت نامه انداخت و گفت: «میخوای جاشو برات پیدا کنم؟» و موبایلش را از جیبش بیرون آورد.
سرم را به نشانه مخالفت تکان دادم و گفتم: «میدونم کجاس.» از آنجایی که من خودم کسی بودم که این شخص را برای سازمان پیدا کردم پس آی‌دی ذهنی او برایم آشنا بود و اگر در محدوده ذهنی من بود به راحتی می‌توانستم پیدایش کنم، مانند سپهر که بلافاصله بعد از اینکه در محدوده ذهنی‌اش قرار گرفتم حضورم را حس کرد. عماد دکمه‌ی همکف را فشار داد و من هم دکمه‌ی یکی از طبقات میانی را فشار دادم.
وقتی به طبقه‌ی مورد نظرم رسیدم آسانسور ایستاد و درهایش باز شدند، قبل از پیاده شدن برای عماد سری تکان دادم و او هم در جواب به من گفت: «برات شماره‌ی اتاق کنفرانس برای مأموریت رو می‌فرستم، نیم ساعت دیگه دوتاتون بیاید اونجا.»
«باشه» ای گفتم و وارد راهرو شدم. درب آسانسور پشت سرم بسته شد و عماد در آسانسور به طرف طبقه‌ی همکف به راه افتاد تا به طبقه تکنولوژیست‌ها (که از چندین آزمایشگاه شلوق پلوق و درهم تشکیل شده است) برود. در مقایسه با تکنولوژیست‌ها طبقه‌ی تلپات‌ها بی‌نهایت ساکت‌تر بود، آنجا بعضی افراد در اتاق‌هایشان و گروهی دیگر در سالن اصلی بر روی صندلی‌های راحتی نشسته بودند و درحال سیر و سلوک در عالمی دیگر به سر می‌بردند. البته تلپات‌ها چندان بی‌عیب نبودند و این مورد از اسپینرهای رنگارنگشان که برای کنترل عصاب با آن‌ها ور می‌رفتند یا تیپ و قیافه‌های عجیبی که در میان تلپات ها به وفور پیدا می‎شد مشخص بود که به دلیل انواع و اقصام بیماری‌های روانی‌ای که اکثرشان داشتند و ریشه‌ی‌اش به دوران تاریکی که هنوز قرصی برای کنترل قدرت تلپاتیک نداشتند بر میگشت.
مستقیم در راهرو جلو رفتم تا جلوی درب اتاقی که مطمعن بودم فرد مورد نظرم در آن است متوقف شدم. از انجایی که مانند سایر تلپات‌ها روان پریشانی داشتم و متاسفانه به سادیسم خفیفی مبتلا بودم به جای در زدن همان‌جا ایستادم و صدای فاطمه را درحالی که فرمان «ده دور کل پله‌های ساختمون؛ سریع» را فریاد میزد تجسم کردم و به ذهن خواب‌آلود فرد بیچاره درون اتاق فرستادم. اغلب این کار باعث خواب‌های وحشتناکی می‌شد و امیدوار بودم هیچ‌وقت چنین اتفاقی برای خودم نیافتد.
پس از چند لحظه صدای بلند ناشی از برخورد یک جسم سنگین با زمین بلند شد و بعد از حدوداً یکی دو دقیقه‌ی دیگر یک نفر از درون اتاق فریاد زد: «لعنت خواب موندم.» سپس در مدت خیلی خیلی کوتاهی درب اتاق باز شد و یک جسم سنگین درحالی که سرش در موبایلش بود خود را از اتاق بیرون انداخت و مستقیماً با من که بیرون اتاق ایستاده بودم برخورد کرد و هردویمان روی زمین پخش شدیم.
فردی که خودش را از اتاق بیرون انداخته بود خود را جمع کرد که بلند شود و به سمت انتهای راهرو بدود. من هم وقتی از شوک برخورد خارج شدم و به خودم آمدم به سرعت دست او را گرفتم و قبل از اینکه از جایش بجهد به او گفتم: «آروم باش. چرا انقدر عجله داری؟»
دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: «ببخشید،ندیدمت. باید یه بابایی رو ببینم!»
قبل از اینکه مثل موشک به راه بیفتد به او گفتم: «لابد می‌خوای بری پیش فاطمه.»
ناگهان خشکش زد سرش را به طرف من چرخاند و گفت: «آره، خود خودش.»
نفسم را با صدا بیرون دادم پاکت را به طرفش گرفتم سپس گفتم: «اسمت بنیامینه دیگه؟ بیا این رو داد به من تا به تو برسونمش.»
همین‌طور به دست من و پاکت‌نامه که مهر سازمان بر رویش بود خیره شده بود که چشمانش پر از اشک شد و با صدای بغض‌آلودی گفت: «اخراج شدم؟»
لبخندی زدم و گفتم: «نه نامه‌ی مأموریته.»
سریعاً حال و هوایش عوض شد و نامه را از دستم گرفت، پاکت نامه را پاره کرد و نامه‌ای را که شرح کلی مأموریتش در آن نوشته شده بود و در پایین با امضای رییس سازمان تایید شده بود خواند سپس دستش را دراز کرد تا من از روی زمین بلند شوم بعد با لحنی عذرخواهانه گفت: «ببخشید انداختمت. مشکلی که نداری؟» من هم دستش را گرفتم و از روی زمین بلند شدم، لباسم را تکاندم سپس با لبخندی دوستانه جوابش را دادم و گفتم: «نه ایراد از خودم بود بدجایی ایستاده بودم.»
بعد موبایلم را از جیبم بیرون آوردم، وارد برنامه‌ی پلگرام شدم و به عماد پیام دادم: «کدوم اتاق کنفرانس؟»
پس از چند صدم ثانیه عماد شماره اتاق را برایم فرستاد و من هم آن را به بنیامین نشان دادم و گفتم: «باید بریم اینجا برای جلسه مأموریت.»
بنیامین با دستش به اتاقی که تازه از آن بیرون پریده بود اشاره کرد و گفت: «باشه، فقط یه لحظه صبر کن نور چشمی‌هامو بیارم.» بعد وارد اتاقش شد. پس از اندک زمانی با دو شیء استوانه‌ای شکل که با آویز به کمربندش وصل کرده بود بیرون آمد و با هم به طرف اتاق کنفرانسی که عماد گفته بود رفتیم.
حدود ربع ساعت بعد وارد اتاق کنفرانس مورد نظر شدیم، عماد بر روی یک صندلی پشت میز گرد کنار پروژکتور نشسته بود و با موبایلش ور می‌رفت. وقتی وارد اتاق شدیم عماد سرش را بلند کرد و برای بنیامین سری تکان داد.
جلسه‌ی قبل از مأموریتمان حدود یک ساعت به طول انجامید و اکثر جزئیات مأموریت که عماد در همین مدت کم فراهم کرده بود از او دریافت کردیم. مطمعناً کار چندان ساده‌ای پیش رو نداشتیم؛ به طور کلی باید به دفتر مدیر یک کارخانه صنایع تسلیحاتی که اخیراً عده‌ی زیادی در آنجا غیب شده بودند نفوذ می‌کردیم و علًت این اتفاق را کشف می‌کردیم البته شواهد موجود حاکی از این امر بود که موجودی متعلق به آنسو در این کارخانه حضور دارد و بیشتر وظیفه‌ی ما پیدا کردن و دستگیر کردن آن موجود بود. سپس کوله‌پشتی‌هایمان را از عماد گرفتیم که در آنها علاوه بر وسایل خبرنگاری (که به عنوان پوشش از آنها استفاده می‌کردیم) یک سری تجهیزات مخصوص برای بیابان نوردی (که به دلیل مختصات کارخانه به آنها نیاز داشتیم) و گذرنامه‌های جعلی برای سفر به خارج مرز هم موجود بود.
سه نفری از اتاق کنفرانس خارج شدیم و در را پشت سرمان بستیم. سپس با هم سوار آسانسور شدیم و بنیامین دکمه‌ی طبقه‌ی همکف را فشار داد. درهای آسانسور بسته شدند و ما روانه مأموریتمان شدیم.

ghoghnous13
2017/07/19, 16:38
راوی: محمدرضا (ghoghnous13)
همگروهی‌ها: صادق؛ مهرناز؛ علیرضا
مأموریت: دستگیری خوناشام

خسته تر از اونی هستم که بخوام تا بعد از ظهر توی سازمان بمونم. می‌خوام بپیچم برم بیرون. طبق عادت هر روز ‌می‌خوام از آسانسور استفاده ‌کنم چون مرحلۀ آخر که خروج از ساختمان است باید مخفی باشه پس لزومی نداره از همین حالا مرموز بازی دربیارم. خیلی ساده از اتاق خارج میشم و به طرف آسانسور میرم. دکمه رو فشار میدم و منتظر می‌مونم. اَه، چقدر دیر حرکت می‌کنه این لعنتی. آسانسور با صدای تلقی در طبقۀ پیشگوها توقف می‌کند و در کشویی آن باز می‌شود. خدای من، تنها کسی که نیازی به دیدنش ندارم همین دختریست که الآن درون اتاقک آسانسور و روبروی من ایستاده است.
-سلام محمدرضا.
-سلام فاطمه.
-جایی میری؟
به اینکه باید به مأمور ارشد عملیات سازمان پاسخگو باشم فکر نکرده بودم. گفتم:
-امم. داشتم می‌رفتم بیرون یک نوشیدنی بخورم.
اولین چیزی بود که به نظرم آمد. فاطمه از اتاقک آسانسور خارج شد و گفت:
-بذار برای بعد.
با ناراحتی گفتم:
-چرا؟
فاطمه که ناراحت شده بود گفت:
-چون من از ارشدای سازمانم و الآن بهت اجازه نمیدم که جایی بری.
فاطمه خوب می‌داند که نباید با من این‌طوری صحبت کند. چشمانم براق شد و با لحنی که کم کم به سمت عصبانیت می‌رفت گفتم:
-فاطمه. خوب می‌دونی که من حوصلۀ کل‌کل با کسی رو ندارم پس سر به سرم نذار.
فاطمه کمی کوتاه آمد و گفت:
-اوه. محمدرضا. ما چند ساله که داریم با هم کار می‌کنیم. من تو رو خوب میشناسم. سمیرا رو هم خوب می‌شناختم.
-اسم سمیرا رو نیار.
-چرا؟ تو اون رو دوست داشتی و منم همین‌طور ولی اون دیگه رفته و تو باید به این رفتارت خاتمه بدی.
این حرفش از قبلی هم بدتر بود. با عصبانیت گفتم:
-رفته؟ جوری میگی رفته که انگار رفته مسافرت. فاطمه، سمیرا مرده. اون مرده چون من احمق نتونستم چند لحظه زودتر بهش برسم. اون مرده چون من بینشم رو از دست داده بودم. اون مرده چون من معطل خرده فرمایش کسرا شده بودم.
فاطمه گفت:
-مرگ سمیرا تقصیر تو یا کسرا نیست.
-تقصیر منه. همۀ اینا تقصیر منه و البته اون پسرۀ لعنتی. خوب می‌دونی که بعد از مرگ سمیرا هر روز با قدرتم دنبالش می‌گردم اما نمیتونم پیداش کنم. تنها دلیلی که توی سازمان موندم هم برای رسیدن به اون پست فطرت رذله.
فاطمه گفت:
-خوبه که تعداد پیشگوها توی سازمان کمه وگرنه الآن باید به خاطر توهین به مافوق و برادر رئیس به بازداشتگاه معرفیت می‌کردم.
از تغییر ناگهانی لحن و صحبت فاطمه جا خوردم و گفتم:
-اینا چه ربطی به هم داره اون وقت؟
فاطمه مرا به طرف اتاقم هل داد و گفت:
-چون نیم ساعت پیش بقیۀ پیشگوها رو فرستادم برای توجیه نسبت به مسئلۀ پایش مغز اما تو هنوز اینجایی. در واقع رفتم اونجا دنبالت و فهمیدم که بازم سر جلسات گروهی حاضر نشدی. پس کسی اینجا نیست که بتونه طرز صحبت تو رو با من ببینه.
با دلخوری گفتم:
-بازم؟ من همۀ جلسات رو میرم.
به در دفترم رسیدم و آن را باز کردم. در حالی‌که فاطمه جلوتر از من وارد می‌شد گفت:
-می‌دونم که این ماه سر هیچ جلسه‌ای حاضر نشدی پس به من دروغ نگو.
گفتم:
-دروغ نگفتم. در حقیقت، چیزی نگفتم.
-به هر حال به نوعی انکار کردی. بگذریم.
می‌خواستم ادامه دهم اما فاطمه از آن اشخاصیست که سخت بتوان دست به سر کرد پس ساکت شدم. فاطمه پشت میز کارم رفت، به عکس سمیرا نگاه کرد و گفت:
-دلم براش تنگ شده.
و در عین ناباوری اشک در چشمانش حلقه زد. دستمال کاغذی را به سمتش گرفتم و گفتم:
-منم همین‌طور.
فاطمه تشکر کرد و گفت:
-نباید پیش نیروها ضعف نشون بدم اما در برابر خاطرۀ سمیرا نمی‌تونم.
حالا من باید به او دلداری می‌دادم. پس از چند لحظه او دوباره لحن قاطع خود را بازیافت و گفت:
-بریم سر اصل موضوع.
شروع شد. منتظر چنین لحظه‌ای بودم. از لطایف‌الحیل بانوان باید ترسید. ادامه داد:
-این یک دستوره و نمی‌تونی ردش کنی؛ من فقط بهت ابلاغش می‌کنم.
باز هم مرا عصبانی کرد اما چیزی نگفتم. او گفت:
-یک گروه برمیداری و میری دنبال یک خون‌آشام که مشخصاتش رو برات می‌فرستم. زنده دستگیرش می‌کنید و برمی‌گردید. مفهومه؟
با عصبانیت گفتم:
-من هیچ جا نمیرم.
فاطمه این بار عصبانی‌تر از من گفت:
-باید بری. بدون اما و اگر. این یک دستوره از اعظم.
دهانم را باز کردم تا مخالفت کنم اما در برابر اعظم نمی‌توان قد علم کرد. گفتم:
-چرا؟ تو که می‌دونی من شرایط روحی مساعدی ندارم.
فاطمه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-دو سال از اون ماجرا گذشته و تو هر روز با همین بهونه از زیر کار درمیری. این دیگه مثل قبلیا نیست. باید بری.
کوتاه آمدم و گفتم:
-باشه؛ اما با تیمی که خودم انتخاب می‌کنم.
فاطمه خواست مخالفت کند اما توی حرفش پریدم و گفتم:
-در غیر این صورت اخراجم کنید. این حرف آخرمه.
همیشه به همین حربه متوسل می‌شوم و همیشه هم جواب می‌دهد. کمبود پیشگو در سازمان پیشتاز غنیمتی است که آن را هرگز فراموش نمی‌کنم، در ضمن اگر از پیشتاز هم اخراج شوم همیشه می‌توانم به بوک‌پیج بپیوندم. فاطمه کوتاه آمد و گفت:
-باشه. فقط بهم بگو با چه افرادی می‌خوای کار کنی.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-تا نیم ساعت دیگه یعنی زمانی که از سازمان خارج بشم بهت می‌گم.
اما در حقیقت خودم هم نمی‌دانم با چه افرادی کار خواهم کرد، تنها کسی که همیشه با او بودم و او نیز مرا درک می‌کند یک نفر است؛ صادق.
************************************************** **********
بیرون سازمان و درون نیسان پیکاپ چهار در قدیمی خودم منتظر صادق هستم. نمی‌دانم او چه نفراتی را با خود خواهد آورد اما خیلی هم برایم فرق نمی‌کند. صادق که باشد خیالم راحت است. او سر وقت از راه می‌رسد. همراهانش دو نفر هستند. هیچ کدام را نمی‌شناسم. اولین نفر پسری است با شلوار جین، لباس آستین بلند گشاد، کلاه لبه‌دار قرمز که همزمان با آهنگی که از هندزفریش پخش می‌شود آدامس می‌جود و دستانش را تکان می‌دهد. نفر دوم ردای بلند مشکی به تن دارد و ماسکی متعلق به عهد بوق بر روی سرش گذاشته. صورتش خالی از هر احساسیت. اما صادق، مثل همیشه باشلقش را پوشیده و شلوار جین مشکی به پا دارد. ابهت صادق در موهای خاکستریش است، او از بس زجر کشیده که در جوانی پیر شده. هیچ‌وقت شبی که تمام داستانش را برایم تعریف کرد فراموش نمی‌کنم. در کل سازمان فقط من با او صمیمی هستم و تمام داستان زندگیش را می‌‌دانم و البته خواهرش که هرگز او را ندیده‌ام. زمانی که به ماشینم رسیدند بدون معطلی سوار شدند. صادق روی صندلی کنار راننده نشست و گفت:
-حله.
همین یک کلمه کافی بود تا بدانم می‌توانیم حرکت کنیم. خیلی آرام شروع به حرکت کردم. پسری که کلاه به سر داشت گفت:
-کجا میریم؟
جا خوردم. چرا این پسر صدای دخترانه دارد. به صادق نگاهی انداختم. او نیز به من نگاه کرد و فهمید که سوالی دارم بنابراین گفت:
-چیه؟
او همیشه کم صحبت می‌کند و این از جذبه‌های دیگر اوست. گفتم:
-معرفی نمی‌کنی؟
پسر کلاه‌دار گفت:
-من مهرنازم. خواهر بزرگتر صادق.
و در همین حال لباس گشادش را درآورد. تی‌شرت پسرانۀ مشکی که عکس یک اسکلت رویش بود به تن داشت. کامل به عقب برگشتم و با تعجب گفتم:
-چی گفتی؟
در همین حین مهرناز فریاد کشید:
-مراقب باش.
برگشتم و پیرزنی را دیدم که از خیابان عبور می‌کرد. با شدت ترمز گرفتم. همگی به جلو پرت شدیم. پیرزن که از صدای ترمز ماشین ترسیده بود کلی فحش نثارم کرد و رد شد. مهرناز گفت:
-داداش می‌خوای من بشینم؟
گفتم:
-لازم نکرده.
کلاهش را برداشت و موهای مشکی کوتاهش را به نمایش گذاشت. صادق گفت:
-قبلاً بهت گفته بودم که خواهر دارم.
گفتم:
-آره، اما نگفته بودی توی سازمانه.
-نپرسیده بودی.
جوابی کاملاً شسته رفته. مهرناز دوباره شروع به صحبت کرد و گفت:
-اگر با من مثل دخترا رفتار کنی حسابت رو می‌رسم. نه مراعاتم رو می‌کنی و نه ازم توقع کمتری داری. من توی این جامعۀ گرگ صفت گرگ منش بزرگ شدم پس حواست باشه.
لبخند بی رمقی زدم و گفتم:
-حتماً یادم می‌مونه.
گوشی‌ام را به صادق دادم و گفتم:
-با پلگرام یک پیام برای فاطمه بفرست و اعضا رو معرفی کن تا اطلاعات تکمیلی رو بفرسته.
در حالی‌که صادق مشغول این کار بود از آینه به پسر دوم نگاه کردم و گفتم:
-تو که دیگه دختر نیستی با هیبت پسرونه.
اخم مهرناز را دیدم اما چیزی نگفت. مطمئنم که صادق دربارۀ اخلاق سگی من به او گفته است. پسر با صدای بمش گفت:
-نه. اسمم علیرضاست و هیلرم. مهرناز من رو برای این مأموریت دعوت کرد.
به مهرناز نگاه کردم و گفتم:
-راستی تو از کدوم دستۀ پیشتازی؟
او گفت:
-منم مثل صادق جنگجوام.
چشمانم را در حدقه چرخاندم و آه عمیقی کشیدم. این حرکتم از دید هیچ کس مخفی نماند اما این صادق بود که جوابم را داد و گفت:
-باید موقع جنگیدن ببینیش. نظرت عوض میشه.
وقتی صادق چنین حرفی می‌زند یعنی یک غافلگیری تمام عیار پیش رو خواهم داشت. گفتم:
-خوشحالم که با هم هستیم.
جو کمی صمیمانه شد. پس از چند لحظه صادق گفت:
-باید بریم طرف غرب. خون‌آشامه آخرین بار اون طرف بوده. تو شهری به نام "فریان".
گفتم:
-‌می‌دونستم.
علیرضا پرسید:
-از کجا؟
گفتم:
-خیر سرم من پیشگو هستم.
پایم را روی پدال گاز فشردم و با تمام سرعت به مسیری که از قبل شروع کرده بودم ادامه دادم. مأموریتی داشتم که باید انجام می‌شد.

khas
2017/07/19, 16:44
راوی: صادق khas

همگروهی‌ها: lمحمدرضا؛ مهرناز؛ علیرضا
مأموریت: دستگیری خوناشام


چقد این ساختمون قدیمی رو دوست دارم. ساکت و آرومه،هم محل تمرین هم محل آرامش. بعضی شبا که زندگی کمی سخت تر از سخت میشه، تنها جاییه که آرومم می‌کنه؛ مخفیگاه کوچک و آروم من.
اوه لعنتی خورشید کی طلوع کرد؟.خورشید لعنتی، چرا باید وجود داشته باشی؟ زیبایی و سکوت شب رو لکه دار میکنی با اون لبخند بزرگ مسخره ای که همیشه حس میکنم داری. نمی‌دونم مردم چرا اینقدرالکی خوشن و همیشه هم لبخند می‌زنن و اینقدر خودشون رو به چیزایی مسخره وابسته میکنن. من فقط به شما ها وابسته هستم و خب البته اون. شما ا عزیزای منید، اآنوس و عاج عزیز من؛ تفنگ های خوب و وفادار من. چقدر لذت میبرم از این بوی خون. دوست دارم بلند بخندم. اوه شورش، حسودی نکن. تو مثل خود منی، مثل گذشته من؛ نفرین شده و تاریک. شمشیر نفرین شده برای کشتن آشغال های آن سو.هه، هر چند چندان از کشتن هم خبری نیست، حتما مثل من نا امیدی. ناامیدی؛ چه واژۀ جادویی و زیبایی. همه می‌گن من ساکتم و به شدت خشن. اوه من خیلی حرف می‌زنم ولی از طریق شما عزیزانم...شما آوای من هستید و آواز من.
وای باید برم پیش مهرناز، یکم دیگه دیر کنم باید ساعت ها غر زدن هاش رو بشنوم. خواهر شلوغ و پر سر و صدای من. هر چند با موهای کوتاه و پسرونه و اون طرز لباس پوشیدنش بیشتر بهش میخوره داداشم باشه تا اینکه خواهر بزرگتر. کار های زیادی برای انجام دادن دارم بهتره برگردم خونه...خواهرم حتماً منتظره
************************************************** **************************
هیچ وقت از بودن توی فضای تنگ راضی نبودم و این ماشین هم مثل خوره داره روحم رو میخوره. لعنتی؛ اگر مسیر‌ کوتاه بود پیاده می‌رفتم ولی خب نمیشه. محمد هنوزم داغون بنظر می‌رسه؛ هیچ وقت نتونستم بفهمم عشق چیه؛ ولی خب هرچیزی که تونسته با محمد این کار رو بکنه قطعاً ازش متنفرم، عشق لعنتی.اه باید حرف بزنم.
-محمد تا پیامت رو دیدم راه افتادم.
با این حرف حواس همه جمع شد. ادامه دادم:
- این دو نفر بهترین انتخابام هستن؛ امیدوارم با چشم خودت ببینی و بفهمی که چی میگم، وگرنه حوصله سر بر میشه.
با اینکه علاقه‌ای به پرحرفی ندارم مجبورم ادامه دهم. می‌گویم:
-امیدوارم این خفاش کوچولو چیزی برای نشون دادن داشته باشه وگرنه بدجوری میره روی اعصابم.
رو به مهرناز ادامه می‌دهم:
-مهرناز سعی کن سر به سر محمد نزاری.
دوباره به سمت محمد برمی‌گردم:
-محمد امیدوارم ماسک علیرضا اذیتت نکنه؛ دلیل خوبی برای استفاده ازش داره. یکم سریعتر حرکت کن دیگه پسر، می‌دونی که از ماشین متنفرم.
به صورت محمد نگاه کردم؛ وای این حالتش رو خوب میشناسم پس پرسیدم
-محمد چی شده؟
گفت:
- احتمالا امشب بهمون حمله میشه، در جنگل.
منم گفتم:
-خوبه؛ خیلی خیلی خوبه
مهرناز هم که از خوش حالی سر از پا نمیشناخت. ولی علیرضا ساکت بود و از پشت ماسک نمی‌شد حدس زد چه حالتی دارد.
خیلی وقت بود که شهر رو ترک کرده بودیم و با تاریک شدن هوا کم کم داشتیم به جنگل و محل مأموریتمون نزدیک می‌شدیم. به جز مهرناز که مدام داشت جوک و خاطره خنده دار تعریف می‌کرد، بقیه ساکت بودند و من واقعاً اون سکوت رو دوست داشتم. مهرناز حتی تونست چندبار محمد رو بخندونه که موضوع جالبی بود. با این که خواهرمه ترجیح میدم هیچ وقت باهاش سفر نرم، چون از سر و صدا و شلوغی بدم میاد؛ هر چند ماأوریت های همیشگی سازمان این اجازه رو هیچ وقت به من نداده که تنها باشم.
سیاهی که نشونه نزدیک شدن جنگل بود داشت بزرگ و بزرگ تر می‌شد و این برای من به معنی خلاص شدن از فضای تنگ و نزدیک شدن بوی خون بود. هیجان باعث شده بود دستام بلرزه.خشم و نفرت؛ دوستان عزیز من به وجد آمده بودند..اوه بالاخره رسیدیم و با هم فکری و البته قدرت محمد محلی رو برای اتراق انتخاب کردیم و آماده شدیم برای شروع شبی پر از هیجان؛ شبی پر از رهایی و جنون و صد البته انتقام و خون

MD128
2017/07/19, 17:12
راوی: مهرناز
همگروهی ها: محمدرضا ، صادق، علیرضا
ماموریت: شکار خوناشام

اهههه ببر صدات رو بابا؛ تازه خوابم برده بودا.
تو خواب و بیداری بودم که آلارم گوشی بیدارم کرد .ساعت 6 صبح بود ومن روی کاناپۀ وسط هال خوابم برده بود. دیشب تا دم دمای صبح داشتم همین حول وحوش قدم می‌زدم و به خیلی چیزها فکر می‌کردم . به کارمون، به گذشته، به اون موجودای مزخرف آدم کش، خلاصه به همه چیز. قدم زدن و آهنگ گوش کردن آرومم می‌کنه تا دوباره بتونم غرغرای داداشم رو تحمل کنم.
عه عه، پسرۀ یک دنده، دیشبم نیومد خونه. می‌دونم اومد چه کارش کنم .
وای چقدر بدنم خستست. این چند روز توی باشگاه مدام در حال مبارزه با حریفای مختلف بودم. برخلاف برادرم که سرش تو کار خودشه و هیچ دوست و رفیق خاصی نداره، من کلی رفیق دارم که بیشترشونم پسرن. کلاً با این دخترای لوس نازنازی آبم تو یک جوب نمیره، برای همین بیشتر با پسرا میپرم. در واقع تا حرف نزنم معلوم نمیشه دخترم یا پسر .
دیگه باید بلند شم، وسایلم رو بردارم، چیزی بخورم تا صادق بیاد و باهم بریم سازمان که کلی کار دارم.کلی خبر اونجاست .
کوله پشتی ام را برداشتم و گفتم:
- اینم از این ، همیشه باید شماها همراهم باشین .
هرجا میرم دارت کوچولو و خطرناکم رو باخودم می‌برم که فعلاً توی کولمه . دستی به کمرم می‌زنم و مطمئن می‌شم جای شوریکن‌ها هم محکم و امنه؛ فقط میمونه خنجر خوشگلم که همیشه به ساق پام چسبیده، حتی وقت خواب هم ازم جدا نمیشه .
- ای بابا این صادق کجاست پس؟ باز که دیر کرد.
************************************************** *************
هوا صاف و پرستاره بود. باد خنکی به صورتم می‌وزید. بوی درختان و گیاهان جنگلی همیشه سرحال ترم میکنه. صادق نگهبان اول شب بود، الآن نوبت منه که پست بدم. همه انگار بیهوش شدن و هشدار محمد رو یادشون رفته. مجبورم صدای آهنگ رو قطع کنم که بتونم روی صداهای اطرافم تمرکز بیشتری داشته باشم. باهمۀ تجهیزاتم کنار آتش نشستم و پاستیل (خوراکی مورد علاقم رو) می‌خورم و به بچه ها نگاه می‌کنم. چقدر جالبن. هرکدومشون دوست دارن سرشون تو لاک خودشون باشه ولی از زیر سوال و جوابای من نمی‌تونن در برن. بالاخره امروز خندۀ اون محمدرضای اخمالوی عصبی رو هم درآوردم. مشکلاتی که برا خونوادمون پیش اومد اتفاق تلخی بود اما من مثل داداشم نیستم. اون روز به روز داره خوش رو با اون اتفاق شکنجه میده و موهاش از غصه رنگ مشکی براقش رو از دست داده، در کل سنش بیشتر از من نشون داده میشه. کنارشم که همیشه بخندونمش و نذارم تنها باشه تا فکر و خیال انتقام روحش رو از بین نبره . علی رو ببین چقد راحت خوابیده، انگار نه انگار کجاییم. اون که خوراکش آزمایشای باحالشه، تازه تخصصش تو سم ساختن هم خیلی خوبه. دارت‌هایی که میسازم رو تو سم‌های مختلفی که علی برام تهیه میکنه ساعت ها می‌خوابونم و روی حیوونای فلک زده اطرافم آزمایش می‌کنم البته دور از چشم بقیه تا تأثیرش رو ببینم. واقعاً این سه چهار تا سم آخر فوق العاده بودن. البته من توی پرتاپ و نشونه گیری کارم بد نیست برای همین دارت و شوریکن رو خیلی دوست دارم.
صادق همیشه موقع کتاب خوندن محو کتاب میشه و هرچی صداش می‌کنم جواب نمیده، منم با یک نشونه گیری عالی هرچیز کوچیکی دم دستم باشه می‌زنم به کتابش. آخ که چقدر عصبانی میشه، منم همیشه غش می‌کنم از خنده؛ بعدش میدوه که حسابم رو برسه. از یادآوری این خاطرات بامزه بیشتر لذت می‌برم تا اتفاقات تلخ، برای همینه کلاً خوشحالم .
من بدون این سلاح ها هم بدن آماده ای دارم. درسته یک دخترم اما به راحتی از پس مردا برمیام پس ترسی از چیزی ندارم.
در همین افکار بودم که احساس کردم از سمت راستمون، حدود ده متر اون‌طرف‌تر چیزی از بین درختا رد شد؛ دیدمش. خیلی سریع بود. آره، آره بازم اون سایه رو دیدم. باید بچه ها رو بیدار کنم. بوی هیجان میاد.
- صادق، پاشو. عه، بیداری ؟ من چیزی دیدم، انگار یک خبراییه. برو سراغ محمد و بیدارش کن.
- علی، تو هم که نخوابیدی. پاشو من یه چیزی دیدم.وقت شکاره. یوهووووو.
خیلی زودهمه دور جمع شدیم. برق خوشحالی توی چشمای صادق می‌درخشه، لبخندش مدام گله گشادتر میشه. همیشه موقع مبارزه مثل دیوونه ها خوشحاله و مدام می‌خنده . علی داسش رو برداشت و خیلی آروم و مرموز نزدیک ماشین ایستاد. محمد هم که یه ریز زیر لب غر میزنه و فحش میده. به کی؟ نمیدونم!
صادق از خوشحالی داد زد و گفت:
-کجایی خفاش. خودت رو نشون بده. نترس کاریت ندارم؛ فقط می‌خوام یه کوچولو شکنجت بدم.
به محمد گفت که برود و نزدیک علی بایستد و جلو نیاید . بعد هم گفت:
-من و مهرناز دخلش رو میاریم.
محمد چشماش رو درشت کرد و زل زد توی چشمای صادق و گفت :
-نه، تو نمیکشیش. قراره زنده بگیریمش و تحویلش بدیم.
صادق با خنده‌ای تفگشاش رو آمادۀ شلیک کرد . همیشه جوری با آبنوس و عاج رفتار می کنه و حرف میزنه که احساس می‌کنم از منم بیشتر دوستشون داره.
-مهرناز من جلوتر میرم؛ تو حواست به من باشه. اول از دور می‌جنگیم. می‌دونی که خوشاناما خیلی سریعن و راحت تغییر جهت میدن پس حواست رو جمع کن.
شوریکن‌هام رو درآوردم وآمادۀ پرتاب شدم، تازه تیغشون رو تیز کردم طوری که خیلی سریع رگ هرچیزی که جلوش باشه رو میزنه. با پوزخندی به صادق گفتم:
- بریم داداشی، هواتو دارم.
- صادق، اوناهاش تو هم دیدیش؟
-آره. بذار بیاد خفاش لعنتی.
شوریکن سه تیغ مورد علاقم رو به دست گرفتم و آمادۀ پرتاب به سمت هر چیزی شدم که به طرفم بیاید. صادق ه خیلی آروم و جلوتر از من داره به سمت درختا میره. لعنتی چرا نمیاد بیرون. باز هم همون سایه رو دیدیم. شوریکن‌ها رو یکی بعد از دیگری به سمتش پرتاب می‌کنم اما یهو غیب میشه؛ چقد سریعه نکبت. صادق هم مدام تیراندازی میکنه اما تلاش هردومون بی فایدست . نگاهی به هم میندازیم و صادق میگه:
-اینجوری فایده نداره؛ داره بازیمون میده. من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم این جونور با ما این‌طوری بازی کنه، بیا بریم جلو.
با خوشحالی نگاهی کردم و گفتم:
-همیشه از مبارزۀ تن به تن لذت می‌برم.
صدای محمد رو می‌شنوم که مدام هشدار میده ولی دیگه چیزی برامون مهم تر از گرفتن خوناشام نیست. صادق آبنوس نفرین شده اش رو بهدست گرفته، منم گارد گرفتم و خنجر کوچیکی که همیشه دور ساق پام می‌بندم رو دست گرفتم . با فاصله از پشت درختا به سمت آخرین جایی که سایه رو دیدیم می‌دویم. خنده‌های بلند صادق کلافم می‌کنه، این جور مواقع واقعاً رفتارش غیر قابل کنترله. احساس می‌کنم چیزی از روبرو نزدیک شد، داد زدم:
-کجایی ترسو؟ خودت رو نشون بده.
ناگهان هیکلی زمخت و کریه در فاصلۀ چندمتریمون ظاهر شد. صادق با نعره‌ای بهش حمله کرد اما لعنتی خیلی راحت جاخالی ‌داد. من از عقب سعی می‌کردم بهش نزدیک شم و درگیرش کنم اما حرکاتم بی نتیجه بود. صادق که بی تاب ضربه زدن به خوناشام بود حملۀ سریعی انجام داد که نتیجش معکوس از آب دراومد. خوناشام با ضربۀ محکمی به شکم صادق باعث شد که اون چند متری به سمت عقب پرواز کنه و با درختی برخورد کنه. هنگامی‌که روی زمین می‌افتاد صدای نالۀ خفه‌ای از خودش درآورد. حداقل مطمئنم زنده و به هوش است. از شدت عصبانیت دندون قروچه کردم. دیگه چیزی از اون نشاط همیشگی توی چهره‌ام دیده نمیشه، فقط عصبانیته و تنفر. طاقت آسیب دیدن برادرم رو ندارم؛ اون تنها کسیه که برام مونده. با فریادی به سمت خوناشام دویدم. سرعت زیاد خوناشام باعث نشد که نسبت به حمله کردن بهش تردید کنم. در حال نزدیک شدن گارد گرفتم و لگد محکمی به طرف سرش روانه کردم، ظاهراً توقع این را نداشت زیرا ضربه به هدف خورد. خوشحال شدم. خنجرم را چرخاندم و داشتم صورتش را خط می‌انداختم اما از این یکی فرار کرد. دوباره به سمتش رفتم، با تمام توان ضربه می‌زدم اما آسیب جدی‌ای نمی‌دید. نعره‌ای کشید و به طرفم حمله‌ور شد. ندیدمش، باور کنید یک لحظه در چند متریم بود و نفسی دیگر روی سینه‌ام نشسته بود. هر دو دستم را با زانوانش قفل کرده بود.خنجر هنوز در دستم بود اما توان حرکت را از من گرفته بود. خنده‌ای جنون‌آمیز سر داد و با صدایی بم و سرد گفت:
-دختر خوشمزه‌ای به نظر میای.
یاد شبی افتادم که پدر و مادرم کشته شدند. این عین همان کلماتی بود که خوناشام به مادرم گفت. چشمانم را بستم و آمادۀ مرگ شدم. صدای تاپ محکمی به گوشم رسید اما دردی حس نکردم. صادق را دیدم که بالای سر خوناشام ایستاده بود و شمشیرش در دستش بود. با دستۀ آن به سر خوناشام زده بود. دشمن که کمی گیج بود به آرامی روی زمین افتاد. صادق شمشیرش را بلند کرد که به خوناشام ضربۀ دیگری بزند اما او باز هم فرار کرد. صادق دیوانه شده بود؛ از صدای نفس‌هایش فهمیدم. قبل از آنکه دنبال خوناشام برود به طرف من آمد، دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد. آنقدر در شوک بودم که هیچ حرکتی نکرده بودم. صادق خاک را از لباسم تکاند و گفت:
-نبینم رو زمین باشی.
اوج محبتش بود و مطمئنم که واقعاً نگرانم بوده.
هردو با خشم و فریاد به سمت آن سایه لعنتی دویدیم؛ صادق بریده و کوتاه نفس می‌کشید، مانند همان شب لعنتی؛ مطمئنم که او نیز در فکر همان شب بود. صادق با شمشیر و من هم با شوریکن‌هایی که برایم باقی مانده بود مجدداً حمله رو شروع کردیم. مشخص بود که اون لعنتی هم خسته شده چون چند تا شوریکن بدنش رو پاره کرد و باعث شد خون زیادی ازش بره و صادق هم با شمشیر چند ضربۀ کاری بهش زد. حواسش از من پرت شده بود، حالا وقت این بود که تیر خلاص رو بهش بزنم. دارت سمی رو از کنار کمرم و از جای همیشگیش در آوردم و با تمام قدرت به طرف گردنش پرت کردم، جایی که سم بتونه راحت نفوذ کنه. –ایووووول، خورد به هدف .
خوناشام به سمتم برگشت و آماده حمله شد اما نتونست درست راه بره. داد زدم:
-آره بیا ببینم چند قدم دیگه می‌تونی راه بری. این سم فلج کنندست. مخصوص موجودات عوضی‌ای مث تو.
مقاومت زیادی نشون می‌داد. تلو تلو می‌خورد و وحشی شده بود. مدام می‌چرخید و دستاش رو تکون می‌داد تا نذاره کسی نزیکش بشه. صادق دوباره حمله کرد و من هم از دور با شوریکن هام گردن کلفتش رو می‌دریدم. ضربۀ محکمی به صادق خورد که باعث شد تعادلش رو از دست بده و چند متری به عقب بره ولی دوباره شورش(شمشیرش) رو محکم‌تر از قبل به دست گرفت و حمله کرد. شدت ضربه ای که به خوناشام زد به قدری بود که باعث شد دست راست اون بی صفت قطع بشه.
صادق شمشیرش را غلاف کرد و گفت:
-با درد بمیر عوضی .
نگاهی به خوناشام انداختم و گفتم:
-ولش می‌کنی؟
به شورش نگاه کرد و گفت:
-این کوچولو نفرین شدست.
خواستم چیزی بگویم که صدای نحس خوناشام به گوشم رسید که گفت:
-نه نفرینی که کار من رو بسازه.
عجب موجود جون سختیه. هنوز هم داره مقاوت می‌کنه لعنتی . دوباره هردویمان آمادۀ مبارزه شدیم. دارت بعدی رو برداشتم و دوباره نشونه گرفتم. شب سختی پیش رویمان بود.
[/size]

Cyrus-The-Great
2017/07/19, 17:14
راوی: علیرضا Cyrus-The-Great
همگروهی‌ها: محمدرضا، صادق، مهرناز
مأموریت: شکار خوناشام


نفس نفس می‌زنم.
دوباره اون خواب لعنتی.
دوباره اون شب لعنتی.
شبی که بهم ثابت کرد هیچی نیستم.
شبی که وادارم کرد بزرگ بشم.
دستی به سر و رو روم می‌کشم و می‌رم به سمت دستشویی. هنوز ساعت 5 صبحه. آخرین باری که تونستم راحت بخوابم، یادم نمیاد.
لباسام رو می‌پوشم. از اون وقتی که استادم بهم گفت تو دیگه هیلری لباسم همین بوده. ماسکم رو به صورتم می‌زنم و کلاه لباسم رو سرم می‌کشم. کیف وسایلم رو برمی‌دارم. داسم رو که به دیوار اتاقم تکیه دادم هم برمی‌دارم. معمولاً به سازمان نمیرم. اونجا برای من زیادی شلوغه. دیشب رئیس زنگ زد و گفت که اگر نرم پشیمون میشم.
ساعتم رو نگاه می‌کنم. هنوز زوده. اما مگه مهمه. به نفع خودشونه که در باز باشه.

***

شب شده.
چند ساعتی تو راه بودیم. مهرناز داره نگهبانی میده. من دراز کشیدم و چشمام بستست اما نمی‌خوابم. نمی‌تونم بخوابم. فضای باز رو دوست ندارم. تو این جور جاها زیادی آسیب پذیرم.
از سر شب دارم به هم تیمی‌هام فکر می‌کنم. مهرناز مثل همیشه غم به دلش راه نمیده. امروز که تو سازمان جلوم رو گرفت و راجب به مأموریت بهم گفت نتونستم مخالفت کنم. با هیچ چیزی که فرصت خلوت کردن با اون لعنتیای خون خوار رو بهم بده نمیتونم مخالفت کنم. صادق برادر مهرنازه. نمیشناسمش. از آخرین باری که زخمی بود و خواهرش در خونم رو از جا کند که کمکش کنمدو سال میگذره. یه سال از مهرناز کوچیک تره، اما موهاش و چشماش چیز دیگه‌ای میگن. محمد، نمی‌دونم در موردش چی فکر کنم. خیلی اهل حرف زدن نیست. دوست صادقه. قیافه عبوسی داره و کلاً تو خودشه. فقط یه چیزی رو می‌دونم. هیچ کدوممون بدون زخم‌های عمیق تا اینجا پیش نیومدیم.
صدای خش‌خش بوته‌های اطراف رو می‌شنوم و بعد صدای مهرناز که من و صادق رو صدا می‌زنه.
بدون اینکه چیزی بگم بلند میشم و داسم رو برمی‌دارم. کنار ماشین وایسادم که محمد میاد کنارم.
اون دوتا دیوونه‌ان. امیدوارم کار دست خودشون ندن، درسته که من هیلرم اما تا اونجا که می‌دونم نمی‌تونم مرده رو زنده کنم. تا حالا حتی بهش فکر هم نکردم.
می‌بینم که صادق دست خوناشام رو قطع میکنه اما انگار حتی نفرین شمشیرشم اثر نداره.
بدون اینکه صورتم رو برگردونم گفتم:
-فکر کنم به اندازه کافی لفتش دادیم.
محمد کلتشو از غلافش درآورد و خشابش رو بررسی کرد که پر باشه.
-آره. نگران نباش. امشب کسی قرار نیست چیزیش بشه.
-اگه با قدرتت این رو فهمیدی چندان دلگرم کننده نیست. فایلتو خوندم. میدونم مثل سابق نیستی.
-لازم نکرده بهم یادآوری کنی. سرت تو کار خودت باشه.
-فقط سعی کن بزنی به پاش. تا همینجاشم یک دست کم داره. بیشتر از این ناقص بشه به دردم نمیخوره.
-از اولش قرار نبود من بجنگم. چی میگی؟
-نکنه مغزت انقدر از کار افتاده که دیگه نمیتونی اسلحه هم دستت بگیری؟
کلتش را به سمت شقیقه‌ام نشانه رفت و گفت:
-مطمئن باش به اندازۀ کافی می‌تونم که مغزت رو بریزم بیرون.
-اگه اونی که میتونی روش اسلحه بکشی فقط منم، امیدی بهت ندارم.
-فکر کردی از پس اون برنمیام؟
-جای بحث داره. اما اینجا جاش نیست. زودتر تمومش کنید تا بتونم به کارم برسم.
-فقط خفه شو تا بتونم کارم رو بکنم.
به سمت صادق و مهرناز دوید و شروع به تیراندازی کرد. خوناشام که مدتی بود داشت با صادق و مهرناز می‌جنگید کم کم داشت حرکاتش کند می‌شد.
حدسم در مورد محمد درست بود. دستاش می‌لرزه. فکر نکنم بیشتر از پرت کردن حواس اون خفاش بزرگ شده کاری بتونه بکنه.
نبرد بین اونا ده دقیقۀ دیگه هم ادامه پیدا کرد. بالاخره صادق تونست یه تیر تو زانوش خالی کنه و انگار سمای مهرناز هم داره اثر می‌کنه. محمد هم که تو این مدت فقط این ور و اون ور می‌پرید تونست از دست اون خفاش لعنتی در امان بمونه. متأسفانه این وسط صادق موفق شده بود اون یکی دستش هم قطع کنه.
آروم آروم به سمتشون رفتم و گفتم:
-نمی‌دونم کجای اینکه من یک تکه برای کارم نیازش دارم رو نفهمیدید.
مهرنازِ همیشه خوشحال در حال نفس نفس زدن به شوخی گفت:
-خب نگفته بودی.
صادق که به شدت عرق می‌ریخت و نفس نفس می‌زد از بین فک قفل شده‌اش گفت:
-به جای غر زدن کارت رو بکن. اگه انقدر نگران یه تیکه بودنش بودی چرا خودت نیومدی بگیریش؟
محمد که به سمت ماشینش برمی‌گشت زیر لب غرغر می‌کرد و از گوشۀ چشم به من چشم‌غره رفت.
به خوناشام که رسیدم، دسته داسم رو توی زمین فرو کردم و کیفم رو روی زمین گذاشتم. به خواهر و برادر نگاه کردم و گفتم:
-تا زندست می‌خوام ببینم چی می‌دونه. فکر کنم بهتر باشه شما دوتا برین پیش محمد. این دیگه نمی‌تونه کاری بکنه.
صادق و مهرناز به هم نگاهی کردند و رفتند.
برگشتم و لبخند بزرگی به خوناشام زدم و ذوق زده گفتم:
-خب کوچولو، بذار ببینم قبل از اینکه ببریمت یا بمیری چی میدونی.
نمیدونم به خاطر لباس سیاهم یا ماسکی که نصف صورتم رو می‌پوشوند یا لبخند ملیحم بود، اما ترس رو توی چشماش می‌تونستم بخونم.
جیغ، داد، فریاد، التماس اون و خنده های من. اینا چیزایی بودن که بعداً بقیه از اون چند دقیقه برام تعریف کردند.
فکر کنم یک ساعتی طول کشید. خوناشام بیچاره تا اسم بابابزرگشم بهم گفت. اما لعنتی فکر کنم پادو بود. چیز زیادی که به دردمون بخوره نمی‌دونست. خوشبختانه هنوز زنده بود و می‌تونستیم با خودمون ببریمش.
وسایلم رو جمع کردم و داسم رو برداشتم. سمت کندش رو زیر گردنش قلاب کردم و بقیه خوناشام رو دنبال خودم روی زمین کشیدم. وقتی داشتم نزدیک می‌شدم دیدم که مهرناز داره می‌لرزه و صادق و محمد هم این پا و اون پا می‌کردن. هیچ کدومشون مستقیم به صورتم نگاه نمیکردند.
بلند گفتم:
-فعلاً کارم باهاش تموم شده. می‌تونیم برگردیم.
محمد یک لحظه خشکش زد. روی پاشنه به سمت من چرخید و چیزی رو فریاد زد. دقیقاً نمی‌دونم چی بود چون تا اومدم بفهمم چی گفته درد توی کمرم منفجر شد و به زمین افتادم. چنگال‌های موجودی رو می‌تونستم احساس کنم که کمرم رو زخمی کرد.
همه یک لحظه به خودشون اومدن و صادق هم‌زمان با آبنوس و عاج شلیک کرد. مهرناز چند تا دارت به سمت موجود شلیک کرد. هر چی که بود نتیجۀ کارشون مؤثر بود و موجود به زمین افتاد.
محمد داشت به سمتم میدوید:
-لعنتی. دیر پیش‌بینیش کردم.
-چیزی نیست. زخمم خیلی عمیق نیست. زود خوب می‌شه. فقط یک دست دیگه لباس باید بخرم.
صادق و مهرناز هم جلو اومده بودن. زخم موضوع جدیدی برای من نیست. قبلا بدترش رو توی شرایط سخت‌تر تحمل کردم.
لباسم دو درآوردم و با کمک محمد تونستم خودم رو باند پیچی کنم و لباس حالا پاره رو دوباره بپوشم.
به سمت موجودی که بهم حمله کرده بود برگشتم. خوناشام بود. پرسیدم:
-مرده؟
-نه. از دارتای خواب‌آور مخصوصی که دیروز بهم دادی استفاده کردم. نه از اون معمولیا.
صادق به سمت خواهرش برگشت:
-خوب چرا از اونا به قبلیه نزدی که انقدر دردسر نشه؟
-اونا رو تازه بهم داده بود. وقت نداشتم بذارمشون پیش بقیه.
صادق و محمد جوری به مهرناز نگاه می‌کردند که انگار باورشون نمی‌شد که داره این رو میگه.
من روی خوناشام بیهوش خم شدم تا بررسیش کنم. به قیافش میخورد از قبلی مهم تر باشه. شاید از این یکی چیزی بیشتر از آنسو دستگیرم بشه. مهمتر اینکه این یکی تکه تکه نشده. بدنش کامل و نسبتاً سالمه.
داسم رو برداشتم و با یک حرکت سر اولی رو از تنش جدا کردم. با این حرکت بقیه جا خوردن.
محمد با عصبانیت گفت:
-چی کار می‌کنی؟ ماموریتمون این بود که زنده دستگیرش کنیم.
-می‌دونم مأموریتمون چیه. اما اون یکی دیر یا زود می‌مرد. درضمن این یکی هنوز زندست. مأموریت هنوز هم پابرجاست.
-می‌تونستیم هردو شون رو زنده برگردونیم.
-که چی بشه؟ که سازمان بتونه هر کاری می‌خواد باهاشون بکنه؟ یا نکنه فکر کردی بهت اضافه کاری میدن؟
محمد با عصبانیت گفت:
-حوصلۀ حرفای بی ربطت رو ندارم. کارم رو نمی‌خواد بهم یاد بدی.
-نکنه مشکلت مرگ زنته؟ بهتره با خودت کنار بیای قبل از اینکه یکی دیگه رو به کشتن بدی.
محمد جلو اومد. نوک بینیش تقریبً نوک بینی ماسکم رو لمس می‌کرد. قدش یکم از من بلند تر بود:
با دندان قرچه‌ای گفت:
-راجب جمله بعدیت خوب فکر کن. چون ممکنه آخریش باشه.
به پایین نگاه کردم و دیدم که کلتش زیر گلومه.
-فکر میکنی فقط تویی که اتفاق بدی برات افتاده؟
کلتش رو بیشتر زیر گلوم فشار داد و زیر لب زمزمه کرد:
-تو هیچی در مورد چیزایی که من کشیدم نمی‌دونی. نمی‌تونی بفهمی.
-توهم من رو نمی‌شناسی. هیچ کس نمی‌شناسه.
بعد از چند لحظه ادامه دادم:
-واقعیت رو نمی‌تونی عوض کنی. یا با خودت کنار بیا یا بکش کنار.
شاید یکم تند بود. اما باید اینا رو می‌شنید. البته اگه قدرتش براش مهمه...
کنار کشیدم و به راهم به سمت ماشین ادامه دادم. بعد از اینکه وسایلم رو توی ماشین گذاشتم برگشتم و خوناشام رو به سمت ماشین کشوندم و توی اتاقک عقب نیسان پیکاپ محمد انداختم و صد البته محکم بستمش.
به سمت مهرناز و صادق که سکوت کرده بودند برگشتم و گفتم:
-اون یکی رو هم جمع کنین بندازینش بغل این یکی تا زودتر برگردیم.
مهرناز گفت:
-مگه نگفتی اون یکی به درد نمی‌خوره. درضمن سازمان یکی بیشتر نمی‌خواد.
-یکی زنده می‌خوان. راجب مردش چیزی نگفتن. اون یکی هنوز به درد این می‌خوره که ببینم توش چه خبره.
مهرناز با ترشرویی گفت:
-اه. دیگه دارم بالا میارم. بیا داداش هر چه زودتر شرش رو بکنیم تا تموم شه.
بعد از اینکه هر دو خوناشام رو کامل توی اتاقک عقب ماشین جا دادیم همگی سوار شدیم تا به سازمان برگردیم. شب درازی بود و همه باید استراحت می‌کردیم. اما من نمیتونستم بخوابم. آدرنالین خونم تازه داشت بالا می‌رفت. فردا اون دوتا توی دفترم هستند.
مثل وقت اومدن سرم رو پایین انداختم.
باید در مورد لیست کارایی که می‌خوام بکنم و چیزایی که می‌خوام ببینم فکر کنم.

j.s.m
2017/07/19, 20:48
راوی : جواد
هم گروهی‌ها : محمد ، مهدیه ، نسیم
ماموریت : جنگیری


همانطور که روی پشت‌بام بالای ساختمان پیشتاز ایستاده بودم سیگار برگ کلفتم را روشن کردم و به سمت غرب، جایی که خورشید سرخ در حال غروب بود نگاه کردم. از ارامش اینجا خوشم می‌آمد. از صدای پچ‌پچ ذهن مردم، درگیری‌های ذهنیشان و هزاران چیز دیگر خبری نبود. فقط خودم بودم و باد و سیگارم و خورشید در حال غروب.جایی بود که می‌توانستم خودم و خاطراتم خلوت کنیم. به جرئت می‌توانم بگویم که اینجا (بالای ساختمان پیشتاز) محل مورد علاقه‌ام در این شهر است. ساختمان پیشتاز جای جالبی بود. از بیرون درست مثل یک ساختمان خبری بزرگ بود ولی به محض رد شدن از طبقه اول، اینجا و انجا همه جور ادمهای عجیب و غریب به چشم می‌خورد.
من از مدتها پیش عضو پیشتاز بودم. مدتها بود که برای سازمان هر نوع موجودی که دلشان می‌خواست را شکار می‌کردم. خب البته توانایی من به عنوان یک تلپات بسیار به درد بقیه اعضای گروه می‌خورد. با فکر کردن به این موضوعات یاد گذشته‌ها افتادم. یاد روزهای شکار. روزهایی که بزرگترین دغدغه زندگیم، خوشحال کردن هم گروهی‌هایم، مخصوصا یک شخص خاص، بود. پک عمیقی به سیگاررم زدم و دودش را توی هوا فوت کردم. یاد ان روز کذایی افتادم. تمام لحظات ان روز را تک‌تک به یاد دارم. اتاق فاطمه، ماموریت، خون‌اشامی که توی یک قبرستان نزدیک شهر ول می‌گشت و ادم می‌کشت. من هم با خوشحالی ماموریت را قبول کردم. اعضای تیم را جمع کردم. با مهدیه و نسیم و ...
غم گلویم را فشرد. سعی کردم این خاطرات را از ذهنم دور کنم که صدای افتادن چیزی از سمت پله‌ها امد. انقدر غرق خاطراتم شده بودم که متوجه ورود مهدیه نشده بودم.
- سلام. حتی اگه از دست خطت نمی‌شناختمت یا از پشت بوم نمی‌فهمیدم از بوی گند سیگارت می‌فهمیدم کی‌ای.
بداخلاق!
- سلام.
- حالت خوبه؟ هنوز از سرطان ریه نمردی؟ می‌دونستی که هیچ راهی نیست که سیگار ادم رو از غصه نجات بده؟
حالم خوب نبود. سیگارمو دوست داشتم و چرا، از غصه هم نجات می‌ده.
- می‌بینی که هنوز زنده‌ام.
- هنوز فراموش نکردی؟
چطور می‌تونستم فراموش کنم؟
- نه.
انگار که افسار خود شیطان را باز کرده باشی شروع کرد که رگبار سوالاتش را پشت سر هم بپرسد.
- خوب. بهتره فراموش کنی.حالا چی شده که دوباره ماموریت داریم؟ مبارز جدید کیه؟ از کجا اوردیش؟ چطور حاضر شدی باش کار کنی؟ کی راه می‌افتیم؟ کجا می‌ریم؟ چه تجهیزاتی می‌خوایم؟ با چی می‌جنگیم؟ زنده می‌خوایمش؟
- هی! نصف سوالاتو نفهمیدم. نمی‌تونی ارومتر حرف بزنی؟
جلوتر رفتم و حرفم رو ادامه دادم.
- بهمون ماموریت دادن. یه جن که باید زنده بگیریمش. بقیه گروه تا نیم ساعت دیگه باید تو اتاق کنفرانس باشن. اونجا جزئیاتو میفهمی.
- حتما. نیم ساعت دیگه اونجام.
و با جعبه چیپسش از پله‌ها پایین رفت.
یکی نیست که بهش بگه که ای ادم عاقل اگر من به خاطر سیگار نمیرم تو یک نفر به خاطر این همه روغن و نمک توی اون چیپس‌ها خواهی مرد.
نیم ساعت وقت داشتم تا از اخرین لحظات ارامشم لذت ببرم. قبلا دستورات را به عضو جدید گروه، جایگزین مبارز قبلی (((203))) داده بودم. خودش راه را پیدا می‌کرد اما قبل از ان چند کار برای انجام دادن داشتم. از راه پله‌ها به سمت اتاقم رفتم. توی اتاق، فقط یک میز و چند صندلی و گوشه ان یک صندوق پر بود از گزارشات مامورانی که با انواع موجودات انسو درگیر شده بودند.
توی بخش مربوط به اجنه به دنبال چند گزارش معتبرتر از مامورین خبره گشتم. راهکارهای مختلفی برای گرفتن یک جن وجود داشت ولی این حقیقت که شکل مادی نداشت کار را سخت می‌کرد. چند گزارش جدیدتر را برداشتم و از در بیرون رفتم. سه سال دوری از ماجرا باعث شده بود که خیلی چیزها را فراموش کنم. سه سال تمام با غمی که سینه‌ام را می‌سوزاند دست و پنجه نرم کردم ولی برگشتم. و تمام دلیلم برای برگشتن انتقام بود. اینکه هرچقدر که می‌توانم ان موجودات لعنتی را به جهنمی که از انجا امده بودند برگردانم. مدتی بی‌هدف در سازمان چرخیدم. معلوم بود که اکثر کسانی که می‌شناختم به ماموریت رفته بودند. سازمان خلوت شده بود. به سمت اتاق کنفرانس رفتم. در را که باز کردم دیدم که مهدیه و نسیم و پسر جدید محمد دور میز نشسته و با سکوت به هم خیره شده‌اند.با ورود من هرسه ناگهان اخم کردند و مهدیه ناگهان دستانش را روی میز گذاشت و سرش را خم کرد.توجه نکردم. معلوم بود که نسیم از حضور یک فرد جدید در گروه خبر نداشته و اینکه هنوز حرفی بینشان رد و بدل نشده بود. یک راست رفتم سر اصل مطلب.
- یک جن. پیشنهادی دارین؟
نسیم خیره به من نگاه می‌کرد.
پسر جدید با خجالت سرش را بالا اورد.
- امممم. توی سریال سوپرنچرال دیدم که با علامت تله شیطان یک جن را گیر انداختند. زیر فرشی یا چیزی قایمش می‌کنیم و رویش را با چیزی می‌پوشانیم وجن را تویش به دام میندازیم.
تنها کسی که از او انتظار صحبت کردم نداشتم همین پسر بود. به هرحال ایده بدی هم نبود اما به خاطر اینکه ما باید به جن حمله می‌کردیم ممکن نبود.
- دیگه؟
سیل جواب‌ها شروع شد که با بالا بردن دستم خاموششان کردم.
- از تور و اب مقدس استفاده میکنیم. مشکل شماها ندیدن جنه است. من می‌تونم با ذهنم حضورشو احساس کنم اما بازهم دیدن مستقیم جن مفیده.
- پیشنهاد میدم از یو وی استفاده کنیم. یا دوربین چشمی مادون قرمز. این موجودات از خودشون گرما ساطع میکنن. نه به خاطر اینکه زنده‌ان بلکه به خاطر اینکه اصطکاک ذراتشون باعث میشه گرم بشن. ولی خب از اونجایی که جسم ندارن طبیعتا نمی‌تونن ذره داشته باشن پس ....
دوباره دستم را بالا برم و ساکت شد. اگر ولش می‌کردم تا خود صبح برایمان از اصطکاک و نیزرو و باتری و لیتیوم و هزار تا چیز دیگر که اصلا ازشان سر درنمی‌اوردم حرف می‌زد.
- تجهیزات ما باید بسیار معمولی باشن. تجهیزاتی که یک خبرنگار با خودش حمل می‌کنه. در همین حد. هیچ خبری هم از اسلحه‌های سنگین و چیزهای توی چشم نیست.
- خب اشکالی نداره میتونیم از لنزش استفاده کنیم. خودم درستش کردم. در واقعا نه با مادون قرمز و نه با فرابنفش کار نمی‌کنه فقط...
دوباره شروع کرده بود.اهی کشیدم و خودش ساکت شد.
- برای گیر انداختنش هم به تور نیاز داریم. ولی تور باید به اب مقدس اغشته بشه. همچین چیزی داری؟
- نه ولی درست کردنش کاری نداره.
- خوبه. محل کارمون هم یه روستای دور افتاده و متروکه بیرون شهره. همین! میتونی بری. سریع برو و اینا و تهیه کن. تا شب راه میفتیم.
مهدیه بلند شد و از در بیرون رفت. اهی از سر ارامش کشید که از میان در نیمه باز صدایش را شنیدم. بعد در را بست. از کی اینقد ادم غیر قابل تحملی شده بودم؟ قبلاها خیلی شوخ و شنگ بودم و خیلی محبوب بودم اما بعد از...
افسار افکارم را دوباره به دست گرفتم و به مشکل اصلی‌مان هدایتش کردم.
- تا حالا جن گرفتی محمد؟
-نه قربان.
از چشمانش معلوم بود که ترسیده. این سریال سوپرچنتال (یا هر کوفتی) که بود رویش بسیار تاثیر گذاشته بود و از جن حسابی می‌ترسید.
نسیم که معلوم بود از اذیت کردن پسرک لذت می‌برد گفت:« نترس. زیادم بد نیست. هرچی از اون مزخرفات توی فیلما دیدی از ذهنت بنداز بیرون. جنا خیلیم خوبن. اصلا راستش باهاشون مهربون برخورد کنی تا ابد خادمت میشن.»
با شک به سمتم نگاه می‌کرد.
- خب خب خب. اصلا هم اینطوری نیست. اگر یه لحظه حواست نباشه جوری تیکه تیکه‌ات میکنن که همه‌ی هیلرهای دنیا با هم نمی‌تونن کمکت کنن.
- به هر حال مبارز ما تویی وظیفه تو جنگیدن باهاشه و خب ما هم اگر جایی دستمون رسید بهت کمک می‌کنیم. من می‌تونم با فرستادن پیامهای ذهنی حواسش را پرت کنم و مهدیه هم وسایلی داره که فقط خودش بلده باهاشون کار کنه. نسیمم که هیلره.
به سمت نسیم نگاه کردم. یک لحظه سینه‌ام فشرده شد.
- پس چطوری بگیریمش؟
- چند تا اسلحه هست که به اطر یک سری خواصشون میتونن موجودات انسویی رو گیر بندازن. همین الان برو کارگاه مهدیه. فیلم‌های مبارزه‌های قبلی بقیه با جن‌ها رو ببین تا اماده بشی. اسلحه‌هایی که میخوای رو هم ازش بگیر. برو.
بلند شد که برود اما به سمت من برگشت.
- اما به من گفتن که کارگاه تکنوها جای خطرناکیه.
- نه اتفاقا. جای خوبیه. فقط ممکنه گازهای سمی،اتیش، یا هزارتا چیز دیگه بکشنت. به وسایلشون دست نزنی کاریت نمی‌شه.
- باشه....
زیر لب غرغری کرد واز در بیرون رفت.
- نسیم ...
- جواد...
سکوت کردم تا حرفش را ادامه بدهد.
- چیشد که برگشتی؟
- انتقام.
- از من؟
- از مقصر اصلی. تو مقصر دوم اون قضیه‌ای.
- خب حالا تو هم شورش رو در اوردی دیگه. بعد اینهمه سال هنوز؟
- چقدر بیخیالی. تو می‌دونستی که اون مریضه. تو می‌دونستی که بدنش تاب زخمای عمیق رو نداره. تو می‌دونستی که نباید بیاد با این حال نه تنها به من هیچ چیز نگفتی بلکه اجازه دادی بیاد...
- اینا اسرار بین هیلر و بیماره. به کسی نباید گفت. هم قسم خوردیم. حالا میشه بس کنی؟ داری همه رو اذیت می‌کنی!
- فقط من و تو اینجاییم!
- از وقتی اومدی هرجا میری سر همه درد میگیره. نکنه منم که باعث میشم بقیه اینطوری بشن.
اصلا متوجه نشده بودم. توانایی تلپات بودنم این اواخر ماه که تاثیر قرص کمتر می‌شد بیشتر می‌شد. پس ابنهمه افکار مزاحم برای همین بود. تمرکز کردم و حفاظهای ذهنی‌ام را بستم.
- متوجه نشدم. الان بهتری؟
- بله!
- برو از انبار وسایلت رو بردار.
داشت به سمت در می‌رفت که گفتم ...
- نسیم...
-بله؟
-دیگه نمی‌خوام اشتباه دفعه قبل تکرار بشه.
چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت و موقع رفتن چیزی زیر لب در مورد مقصر نبودن و انسو زمزمه کرد....

PythoN
2017/07/20, 00:14
راوی: سجاد
همگروهی ها: جواد (و سینا)
http://s8.picofile.com/file/8301129950/Picture1.jpg
موضوع: حوصلمون سر رفته

جواد با مشتش زد روی میز، با لحن بی حوصله‌ای گفت: «مشکل از کجاست؟ کوچیک ترین مبارز که عارفس تا بزرگمون که عذراس، مأموریت گرفتن.»
نمی‌دانستم چه بگویم، از سه روز پیش که عمدة مأموریت‌ها شروع شد تا الان که دیگر کسی در سربازخانه نمانده بود، منتظر بودیم. گفتم: «یعنی چون برادریم؟»
- هیچ ربطی نداره، خواهر برادرای دیگه‌ای هم بودن، صادق و مهرناز که جزو اولیا بودن.»
گفتم: «ولش کن. بریم سالن یه چیزی بخریم بریم بیرون بخوریم.»
ناامید بلند شدیم که برویم. در سربازخانه مگس پر نمی‌زد، اجازه‌ی حمل اسلحه‌ی گرم را داخل محوطه‌ی سازمان به ما نمی‌دادند، ولی امکان نداشت بدون شات‌گان‌هایمان بیرون برویم، البته اگر دست تکنو‌لوژیست‌ها برای یک سری «تغییرات ضروری» نداده بودیمشان. تا آن موقع دست انباردار فقط دو تا کالیبر45 داشتیم. وقتی از درب ورودی سربازخانه گذشتیم عدهای از نظافت‌چی‌ها وارد راهرو می‌شدند، از اتاق تمرین رد شدیم، متوجه نشدم چه کسی آن‌جا دارد تمرین میکند، دهنش سرویس، چه سروصدایی به راه انداخته بود. از پنجره‌ی کنار راهرو قسمتی از محوطه‌ی حیاط جلوی ساختمان دیده می‌شد، یک نیسان پیکاپ جلوی درب اصلی حیاط ایستاده بود و صادق و مهرناز و بقیه گروهشان را تشخیص دادم که کنار آن ایستاده بود، داشتند جعبه‌ی بزرگی را از پشت آن بیرون می‌آوردند. محمد‌رضا پشت فرمان نشسته بود. سقلمه‌ای به جواد زدم تا او هم نگاه کند. با آزردگی شانه بالا انداخت و راهمان را ادامه دادیم.
***
در لابی کنار میز نشسته بودم، جواد به عادت همیشگی روی میز نیم‌خیز کرده بود و جوکی که خوانده بود به من نشان می‌داد، کم مانده بود روی آن بایستد. بعد از دقایقی تلاش برای تغییر دادن جو، خسته و بی‌حوصله برگشت سر صندلیش و پاهایش را انداخت روی هم، پاشدم تا دو لیوان قهوه بیاورم. مهرناز و صادق، به همراه علی‌رضا وارد لابی شدند، محمد‌رضا که پیکاپ را می‌راند انگار آن را به پارکینگ برده بود. صادق و مهرناز جعبه را می‌آوردند، بزرگ بود، اقلا یک آدم نسبتا غول‌پیکر درون جعبه‌ی فایبرگلاسی با آرم پیشتاز کورپوریشن جا می‌شد. برایشان دست تکان دادم و با اشاره به جعبه پرسیدم: «جدیدا زدین تو کار نقل و انتقال خرس؟»
مهرناز سر تکان داد و اصلاح کرد: «خون آشام. تو گرمت نیست با اون کت؟»
جواد که نظرش جلب شده بود گفت: «ایول، خون‌آشام، این شد یه چیزی.»
- شما دوتا هنوز بیکار می‌گردین؟
جواد آهی کشید و ناگهان بالای میز پرید. هرکس در لابی بود به سمت او برگشت. من با نگاهی عاقل اندر سفیه به او خیره شده بودم. با کت و شلوار اتوکشیده و کفش و کلاه براقش، زیاد نمایش عاقلانه‌ای نبود. دادش به هوا رفت: «ایهاالناس! خوب به من نگاه کنین! من بی‌نوا رو ببینین! این بی‌نوا از بی‌کاری به این وضع رسیده.»
لبخندی روی لب همه نشست. جواد دستش را بالا برد و رو به آسانسور بخش اداری اشاره کرد. ادامه داد: «اگه تا ربع ساعت دیگه یه مأموریت ازون در بیرون نیاد...»
درب آسانسور باز شد، همه در نتیجه نگاهشان به آن سمت رفت، شخص آشنایی از آن بیرون نیامد، پسری عینکی با قد متوسط کمی تپل، وارد لابی شد. تمام نگاه‌ها به علت نمایشی که جواد راه انداخته بود، حالا به سمت او بود. پسر شوکه از وضعی که در آن گیر افتاده بود، لپ‌هایش گل انداخت، عینک مربعیش را جابه جا کرد و سرش را خاراند. جواد همچنان با دهان باز به سمت او – در اصل آسانسور – اشاره می‌کرد. سر و شکلش شبیه تکنو‌ها بود، حس کردم کورسوی امیدی در دل من و برادرم روشن شد.
- هیچ‌کس بهش دست نمی‌زنه!
قهقهه‌ی همه به هوا بلند شد. سعی کردم به همان شانس اندک چنگ بزنم و به این که اگر این‌طور نباشد چقدر خیط می‌شویم فکر نکنم، در تأیید جواد، گفتم: «آره، مال خودمونی، بیا اینجا.»
همه کم و بیش منتظر بودند ببینند نتیجه‌ی این یک دستی زدنمان چه می‌شود. پسر از همان فاصله گفت: «اهم، سلام. شما دو تا مبارزین؟»
با شنیدن این حرف جواد از روی میز پایین پرید و هر دو به سمت او دویدیم. پسر لبخندی لرزان زد و شروع کرد عقب عقب رفتن به سمت آسانسور.
***
در کافه نشسته بودیم، مشتاقانه به حرف‌های پسر، سینا، گوش می‌دادیم.
- ببینید بچه‌ها، من تا به حال مأموریت نرفتم. تا الان سرم تو کار خودم بوده؛ می دونید ارتقاء اسلحه و این جور کارا، اما حالا یهو به من می‌گن برو مأموریت اونم از قرار معلوم شکار خون‌آشام! چرا دروغ؟ یکم ترسیدم، البته هیجان‌زده هم هستم.
به او گفتم: «اووففف پسر چقدر حرف می زنی! تنها نکته مفید حرفات این بود که هدفمون شکار خون‌آشامه. خب بگو ببینم بدون حرف اضافه؛ کی و کجا؟»
قبل از این که پاسخم را بدهد، کیف‌دستی‌اش را روی میز گذاشت، آن را باز کرد و قطعات اسلحه‌ای را از آن خارج کرد، از دسته‌اش آن را شناختم، دسته‌ی شاتگان من بود، از هر قطعه دو دست داشت، آن‌ها را چید روی میز و با اشاره‌ی سرش مشغول سر هم کردنشان شدیم. در حالی که مشغول مرتب کردن قطعات بود گفت: «هر اطلاعاتی لازم داریم توی این نوت‌بوک همراهم هست.»بعد با حالتی عصبی عینکش را جابه‌جا کرد و با اشاره به شاتگان‌هایمان جواب داد: «هیم، خوب روشون کار شده البته یه دو سه تا بهینه‌سازی هست که روشون پیاده می‌کنم، کار خاصی نداره.»
نوت‌بوکش را هم درآورد و کیس را توضیح داد، بعد از بررسی فایل‌ها و برنامه‌ریزی آماده رفتن بودیم. دوباره جریان حیات را در رگهایم حس می کردم. صرف نظر از خود موضوع شکار موجودی غریب به نام خون‌آشام، بله من برای این کار به دنیا آمده‌ام!

Banoo.Shamash
2017/07/20, 15:16
راوی: آوا
نام همگروهی ها: نرجس، عارفه، سامان
نام مأموریت: زنده دستگیر کردن گرگینه زامبی


عینک بزرگ ازمایشگاه رو برداشتم و به چشمام زدم. روی میز بزرگ نقره ای رنگ ازمایشگاه دولا شدم و با دقت، ۱۰ میلی لیتر از محلول بیوره رو با پیپت برداشتم. این محلول رو روی پروتئین های مختلفی امتحان و گزارش کار رو با دوربین هایی که نرجس برام ساخته بود، ثبت میکردم.
امنیت آزمایشگاه، اینکه از قلم کاغذ استفاده نمی کنم و همه جزییات رو می تونم به حالت ثبت شده ببینم، مدیون دوستی بودم که توی زیرزمین کار میکرد.
برای این که پروتئین ها بتونن جوابی رو که میخوام بهم برسونن، از قدرتم به جای کاتالیزگر استفاده کردم. پروتیین ها رو کنار گذاشتم و به دنبال ادامه تحقیقاتم، به زیر هود آزمایشگاه رفتم.
نفس عمیقی کشیدم و محتاطانه، پتاسیم کرومات رو با نقره نیترات مخلوط کردم. بعد از چند ثانیه، رسوبی با رنگ قرمز آجری، تحویلم داد.
لحظه هایی رو که با استادم، خانم سجادیه کار میکردم و توی آزمایشگاه بزرگش، به جون چیز های مختلفی میوفتادم تا اونها رو درمان یا بازسازی کنم، توی ذهنم نقش بست. چه روزهایی داشتیم.
موش های دلبندم! به سمت قفسه موش ها به راه افتادم و همینطور که خاطرات قدیمی م رو توی ذهنم مرور میکردم، یکی از موش ها رو برداشتم. کاری که میخواستم بکنم، این بود که محلول نقره کروماتِ حاصل شده رو روی موش ها آزمایش کنم؛ چون به دنبال روشی برای درمان نوعی از مسمویت بودم.
ناگهان صدای قطع و وصل شدن پیجر به گوشم خورد و باعث برهم زدن تمرکزم شد. از صدای بلند آن، لحظه ای شوک به من وارد شد و باعث لرزیدن دستم گشت. با تشکر از کسی که با من کار داشت، کمی از هیدوژن پراکسید روی دستکشم ریخت. سریع به سمت شیر آب دویدم و دستم رو زیرش گرفتم.
- آاااخ... ای لعنت به...
از درد سوزش وحشتناکش، چشمام رو محکم بستم و دندونام رو روی لبم فشار دادم. وقتی چشمام رو باز کردم، دیدم که اسید، قسمتی از دستکش آبی آزمایشگاه رو خورده بود. خدارو شکر که هیلر بودم و میتونستم تا حدودی، تاثیر خطرناک اسید رو کم کنم؛ خب لااقل دستم تاول نزد ولی به شدت سرخ شد. با سرعت به سمت جعبه کمک های اولیه که روی دیوار سفید آزمایشگاه جا خوش کرده بود، دویدم. پمادی از داخل آن برداشتم و شیرهء زرد رنگ آنرا روی جای سوختگی دستم مالاندم. دوباره از دردش، فحشی نثار باعث و بانی اش دادم و غرغر کنان، دستم رو با یک باند استریل بستم.
با عصبانیت، دکمهء پیجر رو زدم و صدای عارفه توی فضا پیچید: فوری به دفتر نرجس بیا.
زیر لب و با حرص گفتم: عارفه عزیزم کل آزمایش رو به باد دادی.
با تشکر از دوست زیرزمینی م، سیستمی که بهش میگفتم پاز رو راه اندازی کردم. دقیق نمیدونستم که نرجس، چطور همچین سیستمی رو ساخته، اما باعث شد که کل آزمایش به حالت استاپ دربیاد.
عینک آزمایشگاه رو سر جاش گذاشتم و عینک معمولی خودم رو برداشتم. روپوش سفیدم رو به چوب لباسی آویزون کردم و به سرعت به سمت زیرزمین حرکت کردم. اتاق من و نرجس خیلی دور نبود برای همین میتونستم به جای آسانسور، - که همچنان عین بالابر های دستی کار میکنه- از راه پله استفاده کنم و اولین نفری باشم که به اتاق نرجس برسم.
اتاق نرجس، اتاقی بزرگ بود با هارمونی رنگ های خاص... نه مثل آزمایشگاه من که رنگی جز رنگِ سفیدِ یک دستِ کاشی ها، چیزی نمی دیدی.
نرجس، مثل همیشه روپوش سفیدش را پوشیده بود و در جیب هایش، خودکارهای رنگارنگی به چشم میخورد. مثل همیشه، موهایش را در دو طرفش بافته بود.
-سلام نرجس
-سلام جیگر. چه خبر؟
توجه اش به دست باندپیچی شده ام جلب شد. با نگرانی پرسید: دستت چیشده؟
با نیشخندی گفتم: به لطف اون پیجر مزخرف، اسید ریخت روش... البته خیلی هم اوضاع بد نیس.
نرجس اندکی آسوده خاطر گفت: خوبه که هیلری، وگرنه تا الان دستت رو نابود میکردی.


دوباره اخم هایش را در هم کردو با حالتی متفکرانه گفت:فکر کنم باید یه سیستم امنیتی هم برای خودت نصب کنم. ظاهرا وقتی تمرکز میکنی، حواست به جای دیگه ای نیست و تا یه صدایی میشنوی، یهویی شوک بهت وارد میشه. با این اوضاع، میترسم خودتو به باد بدی.
برایش ادایی در آوردم و گفتم: نترس! حواسم به خودم هست، همین که برای سیستم امنیتی آزمایشگاه برام زحمت کشیدی بس بود. دیروز نزدیک بود به خاطر دود کبریت مثل موش آبکشیده بشم.
سپس با خنده ادامه دادم: فکر کنم اگه تو سیستم امنیتی اعظم رو برنامه ریزی می کردی، دیگه نیازی نداشت بره جکوزی.
نرجس خندید و دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما با باز شدن ناگهانی در و وارد شدن سامان، دوباره دهانش را بست. من و نرجس برایش بلند شدیم و ایستادیم. خب بالاخره بزرگ تر بود و احترامش واجب!
سامان، سرحال و پرانرژی گفت: سلام بر دوستان نازنین. چطوری آوا؟ چه خبر نرجس؟
نرجس نیز دوستانه جواب داد: خوبم سامان. خوش اومدی. بشین.
سامان خودش را روی مبل انداخت و پرسید: کیانی... ببخشید عارفه هنوز نیومده؟
جواب دادم: الانا ست که برسه، تو قهوتو بخور.
سامان به سرعت برق، یکی از فنجان های قهوه را برداشت و و آرام آرام شروع کرد به نوشیدن.
اندکی را در سکوت گذراندیم. سپس نرجس نگاهی به مانیتور اش انداخت و دکمه ای را فشرد. در باز شد و عارفه در چهارچوب در نمایان گشت. عارفه با صدایی بلند گفت: سلام بچه‌ها!
و خودش را بر روی مبل کنار سامان انداخت. سامان با خنده گفت: اوه، تا جایی که می‌دونیم تو از هممون بچه تری، آبجی کوچیکه!
با این حرف سامان، ‌من و نرجس زدیم زیر خنده. عارفه زیر لب غرید: این قدر با نمک بود، یادم رفت بخندم!
سپس، دوباره با صدای بلندی گفت: خب بچه‌ها، اوه نه، بزرگا، یه شکار داریم.یه شکار خوب، از نوع دیوونه‌اش!
برایم سوال شده بود که چه چیزی می توانست اینقدر بد باشد که عارفه به آن بگوید شکار خوب!
عارفه ادامه داد: خب همون طور که گفتم، هدف یه گرگینه زامبی دیوونه اس. اوممم... مثل این‌که چندان وقت زیادی هم نداریم.
نرجس از زیر میز کارش، چندین کوله بیرون کشید و به سمتمان پرت کرد. من و سامان، زیپ کوله های تجهیزاتمان را باز کردیم. وسایلی فوق العاده پرکاربرد و عالی. باند ها و چسب زخم های مخصوص نانو که هیچ وقت آلوده نمی شدند و عفونت ها رو به بیرون می راندند. محلول بند آوردن سریع خونریزی. پنس ها و تیغ های جراحی استریل توی وکیوم و کپسول های مسکن های فوری و البته بهترین شان که مورد علاقه من بود، آمپول هایی بزرگ، آماده برای از پا در آوردن هر موجودی که حتی قابلیت شلیک هم داشت... فقط سوالی که برایم پیش آمده بود، این بود که او از کجا می دانست برای درمان جای پنجه ی گرگینه زامبی، باید از عصاره گل پتوس استفاده میکند؟ احتمال دادم که فیلم ها و نتایج آزمایشگاهم را چک میکند. نرجس فقط باید یک هکر میشد!
ناگهان سامان تپانچه ای در آورد و پرسید: برای کشتنه؟
نرجس گفت: نه. برای زندانی کردنه.
سپس برای سامان و عارفه درباره کاربرد چیز هایشان، توضیح داد.
پس از بررسی تجهیزات، سامان به صورت ذهنی گفت: همه آماده اید بچه ها؟
در ذهنم جواب مثبت دادم. عارفه در جلوی ما به راه افتاد. کوله هایمان را روی دوشمان انداختیم و من، نرجس و سامان، مثل سه تفنگ دار پشت سر عارفه به راه افتادیم.
همانطور که در آسانسور تا پارکینگ طبقاتی پیش میرفتیم، عارفه توصیه هایی درباره ماموریت به ما داد: خب همونطور که گفتم باید زنده بگیریمش و البته حواس هاتون خوب جمع باشه؛ من تلفات نمی خوام. سامان تو خوب حواستو به دستورا جمع کن. نرجس، تو به بهترین صورتی که می تونی رد گیریشون می کنی و آوا، تو عقب بایست و هر کدوم از ما که آسیب دیدیم رو میاری عقب و درمان می کنی. هر چه سریع تر کار باید تموم بشه. اصلا دوست ندارم نصف شبی دنبال گرگینه ها بدوم یا شب پیششون باشم.


همه سری به تایید حرف های او تکان دادیم.
آماده ماموریت سنگینی می شدیم که خدا می دانست آخرش به کجا ختم می شود.




12168 12169
راوی:نرجس
همگروهی ها: آوا، عارفه، سامان
نام مأموریت: زنده دستگیر کردن گرگینه زامبی


وقتی سامان به حالت تلپات گفت که حرکت کنیم، بلافاصه روپوش سفیدم رو درآوردم و جلیقه چرمی مشکی روی پیراهن خاکستری‌م پوشیدم. در حین پوشیدن و باز کردن بافت موهام، کشوی میز رو باز کردم و لب تاپ سفید رو توی کوله‌م انداختم. همراه با آوا، به سمت ون سفید توی پارکینگ رفتم. روی صندلی عقب ون نشستم و پلگرامم رو بررسی کردم. فاطمه مشخصات مکان انجام ماموریت رو داده بود اما طبق تخمینی که سامان زد، احتمالا تا رسیدن به اونجا حدود یک ساعت طول میکشید. همینطور که لب تاپ رو از توی کوله‌م بیرون میکشیدم، گفتم: درسته که فاطمه مشخصات مکانش رو گفته، ولی تا وقتی برسیم اونجا، مدام جابه جا میشه.
عارفه خودکار آبی رو درآورد و همونطور که تیغهء براقش رو بررسی میکرد، گفت: اطلاعات میگن که توی حومه شهره. مکان دقیق ترش کجاست؟
- دارم چک میکنم.
برنامه gps رو راه اندازی کردم و اطلاعات فاطمه رو واردش کردم. ظاهرا موجود آنسوییمون، توی پارکی در همون نزدیکی ها ظاهر شده. زیر لب گفتم: خدا بداد بچه ها برسه.
دستم رو به میله صندلی گرفتم و چند قدم جلوتر، روی یه صندلی دیگه، نزدیک سامان نشستم. اشاره کردم: برو سمت راست، از اونجا بپیچ توی اتوبان.
سامان از آینه ماشین نگاهی به لب تاپ انداخت و پرسید: لب تاپ معمولیه؟! چرا وسیله پیشرفته تری نیووردی؟
آوا به جای من جواب داد: خب معلومه دیگه! وسایل پیشرفته رو که نمیشه در ملأعام بین مردم جابه جا کرد. برامون مشکل ایجاد میکنن. . .
ادامه دادم: علاوه بر اون، خلاف قوانین سازمان هست. بپیچ سمت راست.
بعد از اینکه سامان پیچید، با حالت نامطمئنی گفت: ولی اینطوری سازمان های دیگه راحت میتونن ما رو ردیابی کنن. بازم برامون مشکل ایجاد میکنه.
- خوب این ردیابیشون بستگی داره. اول باید از سیستم امنیتیش بگذرن. به اضافه اینکه این سیستم امنیتی، جوریه که متوجه میشه داره ردیابی میشه یا نه. اونموقعه که کار جالب میشه - برو مستقیم - بعد از اینکه متوجه شدیم دارن ردیابیمون میکنن، تنظیمات امنیتی، خودش شروع به ردیابی سیستمی میکنه که سعی داره ما رو زیر نظر بگیره. فرآیند های ردیابی و شناسایی و اینا، خیلی پیچیدست ولی به هرحال شدنیه. . .
عارفه دست از بررسی آخرین خودکارش کشید و پرسید: خوب اینا که گفتی صحیح، ولی بازم نگفتی که چطور مانع از ردیابیمون میشه؟
- اول اینکه شناسایی و ردیابی از طریق تنظیمات امنیتی، ممکنه طول بکشه؛ چون احتمالا خود کسی که داره ما رو ردیابی میکنه هم برای خودش سیستمای امنیتی برقرار کرده.
دوم اینکه، اگر کسی بخواد ما رو ردیابی کنه، باید از یه بازی خیلی جالب رد بشه؛ هروقت که قفل و فیلتر و تنظیمات امنیتی سیستم رو شکست، برنامه خودش براش یه موانع دیگه با راه حل های دیگه طراحی میکنه. این بازی انقدر طول میکشه تا ما بتونیم شخص رو خودمون ردیابی کنیم و مشت محکمی بر دهان او بکوبیم.
چند دقیقه سکوت بعد از پایان صحبت هام، آوا اولین کسی بود که این سکوت رو شکست.
- حالا وقتی که بخوایم گرگینه زامبی رو بگیریم، اون که همینطور نمی ایسته بگه <<سلام جیگر! بیا منو بگیر! >> حتما بهمون حمله میکنه. اینجا هم که فقط سامان و عارفه هستن که میتونن مبارزه کنن. پس من و تو چی؟
عارفه از جیب شلوارش، آدامسی درآورد و همانطور که مشغول جویدنش شد، با تعجب پرسید: مگه میخوای بجنگی؟!
- من نمیتونم و نمیدونم که چطور بجنگم؛ کار من اینه که هروقت شماها چیزیتون شد و افتادین رو دست من خوبتون کنم. غیر از اینه؟ ولی باید از خودمم دفاع کنم. . .
سپس رو به من ادامه داد: چیزی واسه دفاع برای من نزاشتی؟ به جز اون خرت و پرتای پزشکی که توی کوله‌م بود.
نگاهی به ساعت مچی‌م انداختم و سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. گفتم: خب از اونجایی که فقط ده دقیقه تا مکان مورد نظر فاصله داریم و "سامان هم باید بپیچه سمت راست!" . . .
با پیچیدن ناگهانی سامان، همه به طرز خطرناکی به سمت عقب پرت شدیم. آوا فریاد زد: هوووی! مث آدم برون!
عارفه نیز پس از بدست آوردن کنترلش، با عصبانیت روی صندلی نشست و فریاد بلند خطرناکی روی سامان کشید
اما در جواب، با قهقهه سامان روبه رو شدند. وقتی به سختی از روی خروار تجهیزاتم در عقب ماشین بلند شدم، شونه‌م رو با درد وحشتناکی مالوندم و همونطور که تلوتلوخوران به سمت جایگاه قبلیم قدم برمیداشتم، ادامه دادم: . . . و همینطور ازونجایی که سامان توی ماشین روندن بی استعداده و امیدوارم که داد و فریادای عارفه بی نتیجه نباشه و حالش رو جا بیاره، و تو هم کلا توی جنگ بی استعدادی، یه عینک تک چشمی برات درست کردم که واسه نشانه گیری بهت کمک میکنه. کافیه اون کپسول باریک فلزی ای که توی کوله‌ته رو تا حد چشمات و کلا، تا حد نشانه گیری عینک تک چشمی بالا بیاری و شلیک کنی - آره اون بدنه بالاش رو بچرخون، دکمه‌ش میاد بیرون - یه سیم انعطاف پذیر الکتریکی با سرعت ازش میاد بیرون و به موجود میخوره. توی مدتی که داره شوک الکتریکی بهش وارد میکنه، تو یا باید فرار کنی یا بدویی سمتش و با این...
از توی کوله‌م، وسیله دایره شکلی فلزی درآوردم و بهش دادم.
- با پرت کردن این به سمتش، توی تور گیرش بندازی...همینجا بزن کنار.
وقتی سامان ماشین رو پارک کرد، همه پیاده شدیم و نگاهی به اطراف انداختیم. هوا اندکی ابر شده بود و نور کمی از لابه لای ابرها تابانده میشد. سامان با اشاره به سمت چپش گفت: پارک اونجاست.
عارفه چینی به پیشانی اش انداخت و گفت: من که چیزی نمیبینم. . . صدایی هم نمیاد.


دستم رو روی دست عارفه که شمشیرش رو اندکی از غلاف آزاد کرده بود، گذاشتم. دوباره لب تاپ رو از کوله‌م درآوردم و چهارزانو روی زمین نشستم. عارفه هم اندکی آنطرفتر خودش را تالاپی روی زمین انداخت و با چشمهایش، اطراف را جست و جو کرد.
با سرم اندکی به آوا اشاره کردم و گفتم: اون حتما جابه جا شده. توی این مورد باید کمکم کنی.
آوا کنارم نشست و پرسید: چطوری؟
- میدونیم که DNAگرگینه زامبی ها با حالت عادی فرق میکنه. DNAآدما هم که باهم اختلاف دارن و این مورد شامل گرگینه زامبی ها هم میشه ولی یه چیز مشترک توی DNAشون دارن و اون به ما کمک میکنه که پیداش کنیم اونم با استفاده از . . .
صدای غرش موجودی غیرعادی که همراه با فریاد یک انسان بود، به صحبت هایم پایان داد. عارفه و سامان با نیشخندی بر لب گفتند: هلو بپر تو گلو!

kianick
2017/07/20, 19:47
راوی: عارفه (ملقب به کیانیک)
همگروهی‌ها: آوا، نرجس، سامان
ماموریت: دستگیری گرگینه‌زامبی دیوانه
هوم.
بالاخره به رانندگی توسط سامان رضایت دادم و همگی سوار ون شدیم و با توجه به راهنمایی‌های نرجس (که سرش را از روی لپتاپ بلند نمیکرد) به طرف ساختمانی نیمه کاره در کنار یک پارک، راه افتادیم. در راه حرف هایی زده شد که توجه چندانی به آنها نداشتم، یعنی بررسی خنجر‌ها و یک آهنگ و آدامس، توجهی باقی نمیگذاشت!
همان طور که برای دهمین بار شاهد برخورد سرم با اطراف و افتادن نرجس بر روی خروار تجهیزاتش که در آخرین صندلی بودند،(به کله پا شدن آوا اشاره‌ای نمیکنم!) بودم، بر سر سامان فریاد زدم:《 مثل آدم برون سامان!》و در جواب تنها قهقه‌ای نصیبم شد. چه طور به این بشر گواهینامه داده بودند؟
بعد از پایین شدن از ون، یکی از شمشیر‌هایم، رعد را بیرون کشیدم و در حالی که به صورت رنگ پریده‌ی نرجس نگاه میکردم، به خودم قول دادم از این به بعد خودم رانندگی کنم!
از ساختمانی نیمه‌ساز در بیست متری ما، صدای فریاد های دلنواز (سلنا گومز کم میاره!) شنیده میشد. دوربین ها و و میکروفن‌های پوششی‌مان را در آوردیم و به سوی محوطه دویدیم. با خنده به کفش‌های پاشنه بلند آوا و نرجس نگاه کردم. من هیچ چیز را با کتانی و اسپرت‌هایم عوض نمیکنم!
همان اول کار، با عبور از روی کلوخی، آوا بر زمین افتاد. خنده‌ای را فرو خوردم و به او کمک کردم بلند شود. با نهایت سرعتی که پای آسیب دیده‌اش اجازه میداد، به دنبالمان دوید. نرجس با نگاه به صفحه‌ی لپتاپش گفت:《کسی دور و ور نیست.》
- خوبه.
با وجود گرگینه، حوصله‌ی سر و کله زدن با مردم را نداشتم.از بوی گند هیولای سه متری و پشمالو، چینی به بینی‌ام دادم و نرجس که نگاهش به پنجه‌های موجود افتاده بور، اخمی کرد. پشت گرگینه رو به جمع ما بود. دور و ور را بررسی میکردم که صدای یا ابرررفرض گفتن سامان را شنیدم. بدون نگاه کردن به جانور غریدم:《این خوراک منه!》 جانور غرشی کرد و من نگاهم را از دیوار نیمه‌ساز روبرویم به او دوختم. چیزی نمانده بود که با دیدن چشم‌های وحشتناک و قرمز هیولا، فریاد بزنم نه، من خوراک اونم!
ترس اولیه که برطرف شد، هیجانی در سراسر بدنم پخش شد، آخ جون، هیولا! همان طور که پخش شدن آدرنالین در بدنم را تشخیص میدادم، به نقشه‌ای که در طول راه کشیده بودیم فکرکردم. سریعا کمانم را در آورده و سه تیر را بیرون میکشم. تیر اول را در دستان دستکش پوشم میگذارم. معمولا تیر‌انداز قابلی هستم ولی نه با جابه جایی‌های مکرر جانور! سومین تیر به هیولا خورد، لعنتی فرستادم‌ و به خودم قول دادم بیشتر تمرین تیراندازی کنم! چرا هدف گیری واقعی شبیه گیم نیست؟
فریاد شادی نرجس از به هدف خوردن تیر را شنیدم. اما من میدانستم چنین جانوری با یک تیر بیهوشی از پا در نمی‌آید!
در تایید فکرم، هیولا نگاهی به من انداخت. از نگاهش این کلمات میبارید:《توی فسقلی با اون تیر فسقلی ترت میخوای منو بندازی زمین؟》 در آن موقعیت خطرناک آهی میکشم. قد من ۱۷۰ سانتی متره و با توجه به این که مدام در خال خوردن چیزی هستم، مطمئنم که لاغری‌ام هم مادر‌زادی است!
رو به افراد گروه فریاد میکشم:《این‌جوری بیهوش نمیشه!》آخ اگر اجازه کشتنش را داشتم، آخ...
سامان برای اطمینان از گفته‌ام چند بار با تفنگ بیهوشی به گرگینه شلیک کرد.
در جواب هجوم چنگال‌های بزرگ جانور، سپرم را بالا و یکی از دوشمشیرم، رعد را بیرون میکشم، تا بتوانم آذرخش را هم در بیاورم، سامان حواس جانور را پرت میکند. از گوشه‌ی چشم آوا را میبینم که به طرف کوله‌ام خیز برمیدارد و نرجس هم به طرف تجهیزاتش میدود. رعد را به پشت هیولا میکشم و بعد از سه ضربه‌ی جانانه‌ی دیگر، تنها خون کثیف جانور نصیبم میشود. نگاهم را به مبارزه دادم و فریاد زدم:《مواظب باش!》سامان خود را کنار میکشد، ولی نه قبل از برخورد پنجه‌ی جانور به بازویش.
هیولا به سمت من دوید و من بنا به غرایزی که هر جنگجو، پس از سال‌ها تمرین به دست می‌آورد، به کناری پریدم. مبهوت آن چشم‌های قرمز شده بودم که فریاد بگریش آوا، من را به خود آورد! طناب مخصوص من همراه با قلابی که به آن متصل شده بود، به سمتم آمد. در بین ماجرا یک سوال مهندسی برایم پیش آمد《چرا تمام اعضا در پرتاب وسایل به سمت من‌اینقدر ماهرند؟》《کی جواب جنازه‌ی منو میده؟》 خوشبختانه کار به آنجا نرسید و من با استفاده از سرعتم، توانستم آن را در هوا بقاپم. چه رمانتیک!
پس از دومین پرتاب، توانستم طناب را به صورت حلقه‌ای به دور جانور گیج بپیچم. آه. فقط اگه یه ذره دیگه زور داشتم... برای سومین مرتبه در آن روز به خودم قول دادم، میرم بدنسازی! سامان به کمکم آمد و من توانستم با سرعت، به دور هیولا بچرخم و طناب را در قلاب انداخته و به طرف مخالف بکشم. دو گره. سومین گره به سوزشی عمیق از کمر تا بازویم ختم شد. باز هم میتوانستم کلماتی را از چشمان جانور بخوانم:《آخ جون، آب‌آلبالو!》اوووف. بیخیال. از کی تا حالا متخصص حالات جانوران دیوانه شده‌ام؟ بالاخره من و سامان جانور را قفل کردیم. جانور می غرید و ما را نگاه میکرد. با قوی‌تر شدن ناگهانی جانور و فشار وارده بر طناب، فهمیدم که بوی خون من به مشامش رسیده‌است. نفس عمیق میکشم و توانم را به روی طناب میریزم. اوه. طناب پوسیده بود. درست زمانی که جانور در شرف آزادی بود، چشمان وحشیش کم‌سو شد و به جلو، بر زمین افتاد. در پشت جایی که هیولا ایستاده بود، نرجس با لبخندی پیروزمندانه بر لب و با شوکری قوی در دستش، ظاهر شد. آخ. نفس راحتی کشیدم. آوا لنگان‌لنگان، از طرف کوله ها می‌آمد. از وضع پایش فهمیدم چیزی بر پایش افتاده. به او گفتم:《افتادنت حکمت بود. مرسی!》 آوا به موقع عمل کرده بود. خودم را روی زمین می‌اندازم. با کم شدن ناگهانی آدرنالین در بدنم، متوجه درد عمیقی میشوم. از انتخاب گروهم کاملا راضیم. نرجس گفت:《فکر کنم بتونیم این جونور رو تو محفظه‌ی پشتی ون بندازیم.》آوا گفت:《خوبی کیان؟ پشتت کلا خونیه!》گفتم:《خوبم. آب‌آلبالوی گرگینه است.》لحن آوا جدی شد:《کیانیک!》اوه، اوه. موضوع جدیه. هر وقت آوا از کیانیک (که معمولا اعضای سازمان مرا به آن میشناسند) استفاده میکند، یعنی قاطعانه در مرز انفجار است. دستانم را به نشانه‌ی تسلیم بالای سر میبرم و میگویم:《باشه بابا. رسیدیم سازمان میرم درمانگاه.》سامان خندید و گفت:《وای. ندیده بودم کسی عارفه رو مجبور به کاری کنه!》میگویم:《احتمالا آخرین بار هم هست که میبینی.》و بلند شده و به سوی جانور میروم. با خنجرم یکی از چنگال های بزرگش را میکنم. از سه سال پیش و مرگ خوانواده‌ام، که در سازمان به کار گرفته‌شدم، از هر جانوری که در ماموریت‌هایم بوده، چیزی برمیدارم. به دوستانم نگاه میکنم. خسته، زخمی و خون‌آلود. با وجود این، یک مرحله از ماموریتمان مانده‌است. مرحله‌ای که بدون آن، ماموریت برایم تمام نمیشد، این مرحله باید اجرا میشد...
.
.
.
سلفی!
آیفونم ‌را از جیبم در می‌آورم. (چیه؟ فکر کردی فقط خودت آیفون داری؟) لعنتی! شکسته. اصلا من اگه شانس داشتم اسمم شمسی بود! ولش کن. اه. وکیلو برا این روزا ساختن. میگم یکی دیگه برام بخره. با این افکار پیچشی در دلم پدید آمد. وای. باید یه سر به املاک پدر مرحومم هم بزنم. شتتتتتتتت!
- تا یادم نرفته نرجس.
- هوم؟
- لطف کن و از این به بعد از خودم روپوش بگیر. این چیه آخه؟
- ها؟
- خب ولش کن. سلفی!
سریعا در کنار هیولای نقش زمین شده می‌ایستیم. برای آوا شاخ میگذارم و میگویم:《بگید سیب!!!》آه. چرا سامان طالبی گفتن را ترجیح میدهد؟
با هر زحمتی بود هیولا را در محفظه چپاندیم. من قبل از هرگونه اقدام از طرف سامان، به طرف در راننده دویدم. سامان فریاد زد:《تو گواهی‌نامه نداری! من نمیخوام تیکه‌تیکه شم!》آوا و نرجس نگاهی رد و بدل کردند که میشد جمله‌ی این تویی که ما رو یتکه‌تیکه میکنی را از آن خواند.
با یک نیشخند از قبل تمرین شده، بیست و ششمین کارتم را از جاکارتی در میاورم. آن را روبه سامان میگیرم و میگویم؛《آ، آ. من گواهینامه دارم. سازمان بهم داده و با یه پارتی هم کارم راه افتاده. تو فکر کردی هر روز با راننده شخصی میام؟》
در طول راه، آهنگی را به غرغر سامان ترجیح میدهم. آوا به درمان بچه‌ها به جز من پرداخت و نرجس به‌بایگانی فیلم‌های گرفته شده از دوربین‌های خودش و سامان مشغول شد.
به سازمان که رسیدیم گفتم:《این غول تشن رو بدید مامورای زندان و منم میرم برای گزارش.‌نکته‌ای هست که اضافه‌ کنید؟》آوا من و من کنان گفت:《خب راستش، اممم. راستش پنجه‌های گرگ مسموم بودن. با یه سم ناشناخته از آنسو.》نرجس و سامان تقریبا فریاد کشیدند:《چیییی؟》
- مال سامان رو همون اول خنثی کردم. ولی تو کیان،
آب دهانش را قورت داد و گفت:《محدوده‌ی سم تو بدن تو خیلی زیاده، و خب به همین راحتی هم بیرون نمیاد.》
نفس راحتی کشیدم و با چنان بیخیالی‌ای خب گفتم که نرجس هم عصبانی شد!
- خب. مثل اینکه دشمنامون باهوش تر شدن. من میرم گزارش.
شلوار لی دم پا گشاد و و روپوش آبی‌ام سراسر خون بودند و خون، روی موهای بلند دم اسبی‌ام لخته شده بود و در چند جای صورتم خراش دیده میشد. فکر کنم از گرگینه زامبی هم وحشتناک تر شده‌ام چون هر کس سر راهم سبز میشود، مثل گچ، سفید میگردد. (من کوچکترین جنگجو‌ام و همه من را میشناسند، ولی نه در این حالت!) من هم از این موقعیت برای امتحان ورژن‌های جدید چشم‌غره‌ام استفاده میکنم! بعد از این که چشم غره‌ای به پسری که با چشم‌های باز و دهان گشاد مرا مینگریست، تحویل دادم، به اتاق ملکه‌ی سرخ میرسم.
- اوه. تو حالت خوبه عارفه؟
- امممم. بله.
- خب؟
- ماموریت با موفقیت تموم شد و نرجس فیلم‌های گرفته شده رو براتون میفرسته.
- چیز مشکوکی ندیدین؟
- خب من حس کردم با توجه به دیوونه بودن گرگینه، زیادی با شعور به نظر میرسید و ...
- و؟
- خب پنجه‌هاش با یه سم اونوری مسموم بودن. انگار دشمنامون باهوش شدن!
- کیا زخمی شدن؟ حال بچه‌ها خوبه؟
- نگران نباشید. بازوی سامان خراش برداشته بود که سم به موقع خارج شد.
نگاهی به من انداخت:《و خودت؟》سرم را خاراندم:《خب من داشتم رانندگی میکردم و ...》حرفم را قطع کرد:《خوب میشه؟》با بیخیالی گفتم:《خب نه کاملا ولی...》فریاد زد:《سریع، درمانگاه!》
خب شاید دوست داشته باشم بعضی زخم ها را نگه دارم، ولی این زخم، مطمئنا از آنها نبود! به همین دلیل راهم را به سمت درمانگاه کج میکنم. در درمانگاه آوا را ندیدم، احتمالا سه نفری در اتاق نرجس مشغول جوسازی بودند و من مشتاق بودم که به آنها ملحق شوم. وای. با سارا مواجه شدم و بعد از کر شدن با جیغ بنفش مخصوصش، پرسیدم:《چطوری؟》خشمگین جواب داد:《بیا این جا ببینم!》
کاملا مطمئن باشید خلاص شدن از دست سارا در این حالت آسان نیست، و به همین خاطر با مرتب کردن ظاهرم، یک ساعتی معطل شدم. در آخر سارا گفت:《کیانیک؟》
- هوم؟
- میدونی پنجه‌های گرگینه مسموم بودن دیگه؟
- آره‌.
- و میدونی که سم از بدنت خارج نشده؟
- خب، اینم آره.
با نگاهی غمگین ادامه داد:《پس باید منتظر درد‌های گاه و بیگاه باشی.》تعجب کردم. با دیدن صورتم عزمی راسخ در چشمانش جرقه زد:《قول میدم راه درمانشو پیدا کنم.》لبخند تلخی زدم:《میدونم که سعیتو میکنی. ازت ممنونم.》
از حرف‌های سارا اندکی ناراحت شدم. ولی بعد آن را پذیرفتم و منتظر هجوم درد ماندم. برای کسی که زندگیش سراسر درد بوده، درد جسمانی چندان موثر به نظر نمیرسید. هر چند بعد‌ها نظرم عوض میشد.
با ورود به اتاق نرجس گفتم:《سلام بچه‌ها!》قبل از این که سامان دهانش را برای گفتن تو از همه بچه‌تری باز کند، گفتم:《اگه یک کلمه‌ی دیگه حرف بزنی خبر خوب رو نمیگم!》دهانش را باز و بسته کرد ولی صدایی از آن خارج نشد.
- خوبه. کیا میان نوتلا بار؟ و رستوران؟
نگاه‌هایشان را به من دوختند و اضافه کردم:《مهمون من!》هر چند میدانستم سامان رعایت مرا نمیکند. ولی خیالی نبود. پول برای من جور بود.
تا پارکینگ مسابقه دادیم. سریع گفتم:《خب. فاطمه امروزو به ما مرخصی داده و من نمیخوام به خاطر تصادف بازم مرخصی بگیرم و رو ماشین نازم هم خط بیفته. پس خودم رانندگی میکنم!》
با فریاد داریم میایم ناهار سامان، در افق محو میشویم.
یه شیک نوتلا و پیتزا، چه‌ها که نمیکند!

sinaGhf
2017/07/21, 14:47
راوی: سینا (sinaGhf)
گروه: جواد، سجاد، سینا
12170
مأموریت: شکار و دست‌‌‌گیری خون‌آشام
آخـــــــــــــخ! دادم به هوا رفت.
قهوه مثل ماگمای داغ از نوک زبان تا منتهی الیه معده‌ام را سوزاند. باید زودتر فکری به حال این ماجرا می‌کردم، دیگر حسابش از دستم درفته بود که چندبار اینجوری دهان و مری‌ام را آتش زده‌ام.همین جور که هم‌زمان تلاش می‌کردم زبانم را فوت کنم و ماتریس روبرویم را ذهنی حساب کنم - محض تفریح! - ناگهان صدایی شنیدم؛ دیــنگ! و یک ایمیل روی صفحه‌ی کامپیوترم ظاهر شد. با خودم گفتم باز چی شده؟ نکنه دوباره برنده خوش‌شانس کامپیوتر کوانتومی شده‌‌‌ام و باید رمزم را ارسال کنم تا درب منزل تحویل بگیرمش؟ امان از دست این جوجه هکرها! چندین بار با این تلاش مضحکانشون برخورد جدی کردم و به جای رمز کرمی برایشان فرستادم که سیستم خودشان هک بشود، اما باز هم از این تازه کارها پیدا می‌‌‌شود. اما این بار خبری از این ایمیل‌ها نبود، با تعجب به مانیتور خیره شدم، از طرف دفتر رسمی سازمان خبرنگاری زندگی پیشتاز بود که خب، میدونید سازمان خودمون! متن ایمیل هم کوتاه بود؛
«پیام فوری: آقای سینا عزیز، لطفاً در اسرع وقت در دفتر مسئول هماهنگی مأموریت‌‌‌ها،خانم فاطمه، حضور به عمل آورید.»
با توجه به لحن ایمیل حدس زدم واقعی باشه، اما در مورد اینکه بامن چه کاری دارند هیچ ایده‌‌‌ای نداشتم. کامپیوترم را گذاشتم روی آماده به کار، تابلو«اگر جانتان را دوست دارید به وسایل نزدیک نشوید!» را روی میزم گذاشتم و عینک و کارتم را از روی میزم قاپیدم. راه افتادم به طرف آسانسور و با خودم فکر می‌‌‌کردم که کارت چه روش احمقانه‌‌‌ای برای تأمین امنیت است، مطمئنم که یک دشمن حرفه‌‌‌ای یا حتی نیمه‌‌‌حرفه‌‌‌ای به راحتی از پس این قسمت بر میاد، انگار نه انگار که ایده‌‌‌ی حسگر عینبیه‌ی چشم را خودم به سازمان دادم، شاید برای رئیس زیاد هم امنیت ما مهم نباشد، یاد یکی از شایعات مسخره‌‌‌ای که برای او ساخته‌اند، افتادم؛ اینکه او از سیاره‌‌‌ای دیگر آمده و انسان نیست وچون سیستم تنفسی‌‌‌اش با هوای سیاره زمین کار نمی‌‌‌کند، ناچار است مدام سیگار بکشد تا زنده بماند! حداقل این تئوری توجیه می‌‌‌کند چرا او به فکر امنیت ما نیست. به آسانسور رسیدم، شنیده بودم یکی از بچه‌ها طرح آسانسور سریع‌‌‌السیر و همه‌جهته را به سازمان داده اما مثل همیشه به خاطر بودجه رد شده؛ این هم نمونه‌‌‌ای دیگر از بی‌‌‌توجهی سازمان به ما. کارتم را نشان می‌‌‌دهم، تأیید اطلاعات و بالاخره حرکت! وقتی در طبقه یکی مانده به آخر متوقف شد، پیاده شدم. این هم 196 ثانیه که از زندگیم تلف شد. واقعاً باید بروبچه های تکنولوژیست رو جدی‌تر بگیرن، همین طور که در افکار خودم (که یواش یواش سمت و سویی حماسی و انقلابی می گرفت) غرق بودم به سمت اتاق فاطمه راه افتادم و که ناگهان مانعی سر راهم سبز شد، برخورد قطعی بود اما فاطمه با سرعت عمل عالی یک مبارز خودش رو کنار کشید. تنها به لطف دسته‌های مغناطیسی عینکم، این بار یک عینک خرد شده روی دستم نماند.
- سینا، تکنولوژیست، درسته؟
- بله.
و شروع کردم به معذرت خواهی اما او اجازه نداد ادامه بدهم.
- خیلی دیر کردی، داشتم میومدم سراغت، مگه ندیدی پیام فوریه؟ مگه من بیکارم بشینم تو دفتر منتظر جناب‌عالی؟
خُب این دیگر تقصیر من نبود. شروع کردم به غر زدن راجع به آسانسور و لیست کارهای جالبتری که میتوان در 3 دقیقه و 16 ثانیه انجام داد.
اما دوباره با اشاره‌ی دستش من را متوقف کرد؛گفت: «باشه، باشه، لابد الان می‌‌‌خوای بگی که چقدر سازمان به شما کم لطفی می‌‌‌کنه، این که شما از همه بیشتر کار می‌‌‌کنید و هزار تا آه و ناله دیگه، ولی الان وقتش نیست بیا به دفترم، اطلاعات مأموریت رو بگیر.»
انصافاً ملکه ی سرخ لقب برازنده‌‌‌ای برای اوست. درحالی که شعله های انقلابی در ذهنم فروکش می‌‌‌کرد، وارد دفترش شدیم.او به من یک نوت‌بوک داد.
- تمام چیزایی که لازمه این تو هست، مأمور‌‌‌های قبلی که کار شناسایی رو انجام دادن بی نقص بودن میخوام این مأموریت هم کامل انجام بشه، مفهومه؟
بله‌‌‌ای زیر زبانی گفتم. و با تعجب به نوت‌بوک خیره شدم. گفت: «چرا تعجب کردی؟ این جا ما از این تکنولوژی‌ها هم داریم.» جواب دادم: «با توجه به وضع سازمان اگر پاپیروس هم بهم می‌دادید تعجب نمی کردم، اما شنیده‌‌‌ام مأموریت ها توی پاکت داده می‌‌‌شن.» با اخمی جهنمی به من خیره شد: «بلبل زبونی بسته. اگه ناراحتی می‌‌‌تونم نوت‌‌‌بوکو ازت بگیرم.»
سریع از اتاق پریدم بیرون. تمام افکار در سرم ‌‌‌می‌‌‌چرخید: مأموریت...آنسو...خاطره...قتل... خون...صدای ناله...مرگ. سرم رو برای رهایی از این افکار شوم تکان می‌‌‌دهم و به جایش به بررسی اطلاعات مأموریت توی نوت‌بوک پرداختم. تصمیم گرفتم‌‌‌ به بخش تحقیق و توسعه بزنم. چون اکثراً مبارز‌‌‌ها اسلحه‌‌‌هایشان را آنجا می‌‌‌دهند برای ارتقا. گفتم شاید بچه‌های آنجا بتوانند یک جفت مبارز خوب بهم معرفی کنند. کاشف به عمل آمد که دو برادر مبارز شات‌گان هایشان را برای تغییرات سپرده بودند آنجا. بچه ها می‌گفتند که مبارزان خوبی هستند. اسلحه ها را گرفتم. خوب روی اسلحه‌ها کار شده بود اما دو سه جا می‌‌‌توانست بهتر شود، مثلاً؛ با گلوله گذار خودکار اگر زیاد شلیک می‌‌‌شد تا حد خطرناکی داغ می‌‌‌شد، البته با یک دست‌کاری کوچولو حل‌شدنی بود. فکر کردم اگر از لابی شروع کنم بهتره. پس دکمه ی آسانسور را زدم و منتظر ماندم.
قبل از آن که در باز شود صدایی نامفهوم از پشت در شنیدم که انگار می‌گفت: «اگه تا ربع ساعت دیگه یه مأموریت ازون در بیرون نیاد...» قبل از این که حتی فکری بکنم در آسانسور باز شد و با نا‌‌‌محتمل ترین صحنه ی عمرم مواجه شدم. یک نفر کت‌وشلوار پوش با کلاه و جلیقه، با دهانی بــاز، با دستش به طرف من اشاره می‌کرد، یک نفر دیگر هم با شباهت به نفر اول به حدی که فقط می تواند برادرش باشد، به علاوه‌ی حدودا 30 جفت چشم که به من زل زده‌‌‌اند. خب طبیعتاً دست و پایم را گم کردم، احساس کردم دارم قرمز می شوم و عینکم را روی چشمم جابه‌‌‌جا کردم. پسر روی میز(که تقریبا مطمئن بودم یکی از دو برادر مبارز جواد و سجاد هستند) فریاد زد: «هیچ‌کس بهش دست نمی‌زنه!» خنده‌ی همه‌ی حضار به هوا بلند شد. یواش یواش داشتم می‌‌‌فهمیدم که کار آسانی با این دو برادر ندارم که برادر دوم حکم تأیید بر نظرم زد«آره، مال خودمونی، بیا اینجا.» باور کنید مبارز‌‌‌ها همه این شکلین، مغرور، پررو و فکر می‌‌‌کنند فقط خودشون قهرمان ماجران. از آن جایی که هنوز توی شوک ورود عجیبم بودم اولین سوالی که به ذهنم رسید رو پرسیدم: «اهم، سلام. شما دو تا مبارزین؟»
شاید کورسوی امیدی داشتم که جواب منفی باشد و بتوانم سریع از آسانسور از این طبقه جهنمی فرار کنم، اما آنها به سمت من دویدند و فهمیدم که شخص برادر‌ها به تورم خورده‌اند.

توی کافه نشسته بودیم و من داشتم اطلاعات مأموریت را بازگو می‌کردم:
«ببینید بچه‌ها، من تا به حال مأموریت نرفتم. تا الان سرم تو کار خودم بوده؛ می دونید ارتقاء اسلحه و این جور کارا، اما حالا یهو به من می‌گن برو مأموریت اونم از قرار معلوم شکار خون‌آشام! چرا دروغ؟ یکم ترسیدم، البته هیجان‌زده هم هستم.»
- اووففف پسر چقدر حرف می زنی! تنها نکته مفید حرفات این بود که هدفمون شکار خون‌آشامه. خب بگو ببینم بدون حرف اضافه؛ کی و کجا؟
بفرما. نگفته بودم؟ با خودم گفتم بالاخره باید به خودم مسلط بشم و نشون بدم رئیس کیه! گفتم اسلحه ها رو نشون بدم حتماً تعجب می کنن پس کیف دستی‌‌‌ام را گذاشتم روی میز و قطعات اسلحه رو چیدم روی میز و اشاره کردم که سرهمشان کنند. بعد خودم هم مشغول شدم؛
- هر اطلاعاتی لازم داریم توی این نوت‌بوک همراهم هست.
دوباره عینکم رو جابه‌‌‌جا کردم (حتماً باید همین روزها فکری برایش بکنم چون وسط حمله و مأموریت یک لحظه غفلت هم کافیست) کمی اطلاعات هم راجع به اسلحه‌هایشان دادم: «هیم، خوب روشون کار شده البته یه دو سه تا بهینه ‌سازی هست که روشون پیاده می‌کنم، کار خاصی نداره.»
دلیلی نمی دیدم بحث تخصصی برایشان راه بیاندازم، اصولاً مبارزها به کمتر حرف زدن علاقه دارند. نوت‌بوکم را درآوردم و مأموریت را توضیح دادم، بعد از بررسی فایل‌ها و برنامه‌ریزی آماده رفتن بودیم. به سمت کارگاه رفتم تا وسایلم رو جمع کنم. به خودم گفتم پسر جدی جدی داری می‌‌‌ری مأموریت!

به میز نازنینم خیره شدم، یک باردیگر جزئیات مأموریت را در ذهنم مرور کردم:
گروه: جواد و سجاد(مبارز)، سینا(تکنولوژیست)
هدف مأموریت: شکار خون‌‌‌آشام
زمان مأموریت: اول صبح (احتمالاً به خاطر استفاده از ضعف هدف)
مکان مأموریت: هتل سرافیم‌ در حاشیه شهر
وسایل مأموریت: خُب، از اولش به خاطر همین مورد اومدم اینجا. تفنگ‌‌‌های تشعشع که نوری تقریباً معادل نور خورشید رو برای 5 ثانیه به یک شعاع 3 متری می تابونه، ایده آل برای کار ما، با دستکاری هایی که روی باتریش پیاده کردم‌، می‌‌‌تونه تا 20 بارهم شلیک کنه. دیگه چی؟ سنسورهای حساس به حرکت که سریع به دیددرشب زوم خودکار وصلشون کردم که بدون ریسک موجود رو ببینیم، اسلحه تورانداز که از وقتی سیستم قدیمی نیتروگلیسیرین انفجاری ( که گاهی اوقات منفجر نمی‌‌‌شد یا تو صورت مأمور منفجر می‌‌‌شد)رو با سیستم مبتنی بر 3 واکنش زنجیری با مادة اولیه‌ی سدیم‌‌‌آزید عوض کردم سرعتشون به 3 میلی ثانیه رسیده، رو هم برداشتم و یه قفل کننده خودکار روی هدف وصل کردم که اطلاعاتشو از همون سنسورحرکتی میگیره.
یه جلیقه هوشمند که علائم حیاتی مأمور رو کنترل می‌‌‌کنه و در صورت نیاز یه کیت کمک های اولیه داره که خدا نکنه اصلاً به کار بیاد و درآخر میکروفون و دوربین.
کوله‌‌‌ام را بستم. فکر کردم بد نباشه با عماد هم مشورتی بکنم، هرچی باشه از دار دنیا یه دونه ارشد دارم. یادم افتاد که مأموریت رفته پس گوشی‌‌‌ام را در آوردم و شماره‌‌‌ش را گرفتم، خدا خدا کردم که وسط عملیات نباشه.
‌‌‌‌‌‌ - الو؟ سینا ؟
منو میشناسه! « بله خودمم، عماد به من مأموریت دادن،»
- باشه می‌‌‌دونم اولین بارته . اشکالی نداره البته من بار اول این جوری نبودم، فقط سعی کن تمرکز کنی و فکر کنی که اگه اشتباه کنی اول من بعد فاطمه چه بلایی سرت میاریم. اصلاً هم حرکت عجولانه‌‌‌ای نکن. باشه؟
- ممنون خیلی حالم بهتره. یه سوال سازمان ون یا ماشینی چیزی میتونه به ما بده ؟
- ببینم چی کار می‌‌‌تونم بکنم. آبرو تکنوها رو نبری ها! من دیگه نمی‌‌‌تونم صحبت کنم.
با خودم گفتم مشکل ارشدها چیه. کمی با وسایل وقت تلف کردم و همان موقعی که کوله‌‌‌ام رو برداشتم، پیامی برام اومد، عماد بود«‌ یه ون ایوکو می‌‌‌تونی از پارکینگ تحویل بگیری» خواستم بپرسم چه مدلی که یادم افتاد نمی‌‌‌تواند صحبت کند. به بخش پارکینگ رفتم. با نگاهی به ون‌‌‌های داخل پارکینگ فکر کردم ون ما نمی‌‌‌تواند جزو این ابوقراضه‌‌‌ها باشد پس لابد در اتاق مخفی یا جای دیگریست. مسئول پارکینگ فردی بود که مطمئن بودم حاضر است نقاشی کامل ون را بکشد اما از جایش تکان نخورد و آن را نشانم دهد.
- سلام سینا هستم. تکنو. قرار بود عماد با شما هماهنگ کنه یه ون ایوکو به ما بدید ولی مدلشو نگفت.
- پسر جان سازمان کلاً ۳ تا ون ایوکو داره که فقط یکیش شرایط راه رفتنو داره. بیا اینم کلیدش. بگرد ببین ایوکو کدوم ونه همونه.
راه افتادم به سمت پارکینگ، عینکم را برای جستجو ایوکو تنظیم کردم. راه افتادم. آنجا بود! یک ون درب و داغان که مارک پیشتاز کورپوریشن جوری رویش حک شده بود که انگار افتخار سازمان بود. با یکی از بچه های کارواش صحبت کردم تا تمام ون را یک بار بشورند.
راه افتادم که اخبار رو به بچه‌ها برسونم. بقیه‌ی ماجرا رو انگار خواب بودم صحبت با بچه ها، مرور نقشه، توضیح اسلحه‌‌‌ها، خوابی پر از کابوس های سرد و تلخ، زنگ میخ وار ساعت، بارگیری وسایل، راه افتادیم.
ناگهان به خودم اومدم و دیدم جواد میگه « اراذل، پاشید، گیر کردیم.»

M.Shojaei
2017/07/23, 05:58
• راوی: محمد
• اسم همگروهی ها: مهدیه، جواد، نسیم
• ماموریت: گرفتن جن
----------

بعد از اینکه با خوانوادم بخاطر شغل و آیندم و این چیزا جر و بحث کردم رفتم تو یه کوچه خلوت نزدیک خونمون که یه جای باز خوب داشت ، من همیشه میومدم اینجا تمرین تیراندازی ، تیراندازی یجورایی حالمو بهتر میکرد
از بچگی عاشق تیرکمون بودم برا خودم از این تیرکمونای دست ساز میساختم و باهاش پرنده ها رو میزدم
تا اینکه حدود دو سال پیش خانوادمو راضی کردم بزارن برم کلاس تیراندازی اونجا کارم عالی بود و بهم میگفتن جثه ام کاملا مناسب برای اینکاره [یکم جثه ام کوچیک بود ولی ماهیچه هام ورزیده بودن] علاوه بر اینا سرعت دیویدنمم خیلی زیاد بود ک اونم بخاطر اندازه بدنیم بود ، عاشق لباسای چرم بودم از اونا ک کلاه دارن ، وقتی میپوشیدم با تیرکمونم خیلی خفن میشدم d: یه جین از این لباسا داشتم هر وخ میپوشیدم همه یه جور نگاه عجیبی بهم میکردن ولی برام مهم نبود.

همینجوری ک داشتم به سمت دیوار تیر مینداختم و افکارمو مرور میکردم یه دفعه یه صدا از ته کوچه اومد اولش چیزیو که دیدم باورم نمیشد قلبم با سرعت عجیبی تلپ تلپ میکرد یه موجود شبیه گرگ بود ولی ایستاده بود و آب دهنش به صورت منزجر کننده ای آویزون بود همینجوری داشت به من نزدیک تر میشد ،چند نفر با ظاهر و سلاح های عجیبب پشت سرش دنبالش میکردن
از ترس خشکم زده بود نمیدونم چی شد تصمیم گرفتم به سمتش تیر بندازم اما دستام میلرزید که باعث شد تیرام خطا بره
حدود دو متری من بود ک یهو یه نفر یجور تور انداخت روش و سه نفر دیگه با تیرای مخصوص بیهوشش کردن و افتاد.
من هنوز تو شوک این اتفاقا بودم قبلن تو فیلما موجودات ترسناک و ماوراطبیعی دیده بودم
اما هچوخ حتی تصورشم نمیکردم همچین چیزایی وجود داشته باشن.

یه پسر جوون خوش هیکل با موهای قهوه ای بهم ریخته همون که اون تو رو انداخته بود روی اون حیوون داشت با یه پسر عینکی چیزایی راجب من پچ پچ میکردن تا اینکه پسر مو قهوه ای اومد سمتم و گفت:
- کار شجاعانه ای بود که انجام دادی آدمای دیگه معمولا فرار میکردن!!
- این چی بود؟؟شما کی هستین؟!!
-این یه گرگینه زامبی بود که از آنسو اومده بود ماهم شکاچی های سازمان زندگی پیشتازیم
- چی؟؟آنسو چیه؟؟!
- یه بعد دیگه از دنیا که هیولا ها اونجا زندگی میکنن و گاهی وقتا وارد دنیای ما میشن
- شما اونا رو میگیرین؟؟
- آره سازمان ما و یه سازمان دیگه به اسم بوک پیج
- آهان چه جالب
- آدم شجاعی بنظر میای انگار کارت با تیرکمونم خوبه
- بله ممنونم
- دوس داری با ما کار کنی؟
- واقعا؟؟جدی میگید؟؟ ینی میشه؟؟؟؟؟؟!
- با من بیا تا به مدیر سازمان معرفیت کنم اونجا بهت توضیح میدن همه چیو؛
با گروهشون حرکت کردم تا وقتی ک رسیدم به یه ساختمون خبرگزاری به اسم زندگی پیشتاز رفتیم داخل ساختمون
اونجا آدمای عجیبیو میدیدم که هر کس به کاری مشغول بود
به دنبال اون پسر جوون حرکت میکردم تا اینکه رسیدیم به آسانسورا چهار تا آسانسور بود ک یکیش از بقیش درب و داغون تر بود بنظر میومد ک به زیر زمین میره
به هر حال سوار یکی از آسانسورایی که بالا میرفتن شدیم
خودمم تعجب میکردم ک چجوری قبول کردم که بیام همه این جیزای عجیب یهو اتفاق افتاد
به هر حال توی طبقه یکی مونده به آخر پیاده شدیم
پسر جوون با اشاره یکی اتاقا رو به من نشون داد ک جلوی درش دوربین و سنسور نصب شده بود و گفت:
- اونجا اتاق مدیره باهاش هماهنگ کردم برو جلوی در، در خودش باز میشه من دیگه رفتم خدافظ.
رفتم جلوی در اتاق و در باز شد
خیلی آروم رفتم داخل یه دختر تقریبا جوون پشت میز نشسته بود که باید مدیر سازمان میبود به یه صندلی اشاره کرد:
- بشین
بدون هیچ حرفی نشستم رو صندلی
-من فاطمه هستم ملقب به ملکه سرخ شنیدم جلوی یه گرگینه زامبی شجاعانه عمل کردی و بهم گفتن ک کارت با تیرکمون بد نیست
- بله خانوم
- پس میخوای بیای تو سازمان با ما کار کنی
- بله خانوم
- خب بزار تا قوانینو همه چیو برات توضیح بدم
بعد از حدود یک ساعت صحبت کردن تمام امور سازمان و حقوق قوانین رو برام توضیح داد و یه فرم استخدامی رو به عنوان جنگجو پر کردم
و یه کارت اعتباری توی پاکت بهم داد که حقوقمو واریز میکردن [حالا میتونستم به خانوادم بگم که یه شغل توی خبرگذاری دارم] توش برای گوشیمم یه برنامه به اسم پلگرام با یه اکانت مخصوص فرستاد که باید برای ارتباط با افراد سازمان استفاده میکردم.

بعد از حدود دو هفته تمرین و آموزش تو سازمان یه پیام توی برنامه پلگرامم از طرف ملکه سرخ اونده بود که
بهم گفته شده بود که برم روی پشت بوم تا همکارای گروهمو ببینم
به طرف پشت بوم سازمان حرکت کردم
تو راه پله ام یه نفر افتاده بود بنظر میومد معتاد باشه
بی تفاوت از کنارش رد شدم
جلوی در پشت بوم یه بوی تلخ سیگار میومد ، رفتم بالا
یه مرد با یه سیگار گنده دهنش ، یه ریش نامرتب و جوری که غمو میشد تو چهرش حس کرد اونجا بود
رفتم بهش سلام کردم و دست دادم
- سلام من محمدم همکار جدیدتون ، ملکه سرخ گفتن بیام اینجا
- سلام محمد خوش اومدی من جوادم رییس گروه ، گروه ما چهار نفره من که تلپاتم ، مهدیه که تکنو گروهه نسیم هم که هیلره توام جنگجوی جدید مایی
- میتونم بپرسم جنگجوی قبلی چیشد؟؟
یه دفه حالت چهرش پر از غصه شد و گفت
- نه
- اوه متاسفم نمیخواستم ناراحتتون کنم
- مشکلی نداره ؛ بیا این پاکتو بگیر ببر بده به یه تکنو به اسم مهدیه تو زیرزمین بعدش خودت بیا به اتاق کنفرانس
- بله قربان
پاکت آبی رنگو گرفتم و رفتم پایین طبقه همکف از تو محوطه دنبال تکنو میگشتم که نامه رو به یکی بدم برسونه به دست مهدیه چون بچه های دیگه بهم گفته بودن بهتره که تو زیرزمین نرم برای غیر تکنو ها خطرناکه
اما ظاهرن تکنو ها زیاد نمیومدن بالا حرکت کردم به سمت اون آسانسور که میرفت سمت پایین تا اینکه یه دختر با روپوش آزمایشگاهی دیدم ک یه کارتن چیپس دستشه تعجب کردم (آخه کی یه کارتن چیپس میخوره /: ) بنظر میومد ک تنکو باشه صداش کردم
- ببخشید خانوووووووم
اما انگار نشنید داشت دکمه آسانسورو میزد راهمو از بین جمعیت باز کردمو سریع خودمو رسوندم بهش
جلوش وایساده بودم از چهرش معلوم بود ک تعجب کرده نمیدونم از چی ، گفتم:
- ببخشید شما دارین میرین پایین؟ از تکنولوژیست هایین؟ کسی به اسم مهدیه میشناسین؟
-بله دارم میرم پایین، تکنوبوژیستم و چنین کسی هم میشناسم
با خوشحالی پاکتو از تو جیب داخلی لباسم در اوردم و گفتم
- خیلی دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم ،همه هم بهم میگفتن نیام اون پایین بهتره پس میشه این پاکتو بهش برسونین؟؟
کارتن چیپس رو گذاشت زمین و پاکت رو گرفت
-حتما!!
-ممنونم
هوووفی گفتم و رفتم به طرف اتاق کنفرانس وقتی وارد شدم یه دختر روی میز سرشو گذاشته بود و خوابیدع بود منم آروم نشستم روی یه صندلی و منتظر موندم

تا اینکه همون تکنو که نامه رو بهش داده بودم اومد تو اتاق فهمیدم که این تکنو همون مهدیه هست ولی نمفهمیدم چرا همون موقع ک نامه رو گرفت اینو بهم نگفت در هر حال نگاهی بهش انداختم و دوباره ساکت نشستم و به نقطه نامعلومی خیره شدم
تا اینکه بالاخره رییس اومد ، تا اوند داخل یه سردرد خفیف گرفتم و مث اینکه بقیه بچه ها هم همینحوری شدت مخصوصا مهدیه که دستاشو گذاش رو سرش
به هر حال نشست و گفت:
- یک جن ، پیشنهادی دارین؟؟
من همیشه از جن و این چیزا یکم میترسیدم ولی تو یه سریال دیده بودم که چطوری گیرش میندازن و سریال ها معمولا از افسانه های محلی الهام میگرفتن ک ممکن بود واقعی باشه
سرمو اوردم بالا و گفتم:
- امممم ، توی سریال سوپرنچرال دیدم که با علامت تله شیطان یک جن را گیر انداختند زیر فرش یا چیزی قایمش میکنیم و جن رو توش به دام میندازیم.
-دیگه؟
- نسیم و مهدیه هم چنتا نظر دادن که چندان هم بد بنظر نمیومد
جواو دستاشو به نشانه سکوت اورد بالا
و همه ساکت شدن گفت:
- از تور و آب مقدس استفاده میکنیم، مشکل شماها ندیدن جنه است من میتونم با ذهنم حضورشو حس کنم اما بازهم دیدن مستقیم جن مفیده
مهدیه گفت:
-پیشنهاد میدم از یو وی استفاده کنیم یا دوربین چشمب مادون قرمز، این موجودات از خودشون گرما ساطع میکنن ته به خاطر اینکه زنده ان به خاطر اینکا اصطکاک ذراتشون باعث میشع گرم بشن ولی خب از اونجایی ک جسم ندارن طبیعتا نمیتونن ذره داشته باشن پس...؛
منکه از حرفاش چیزی نفهمیدم جواد دستاشو اورد بالا و ساکتش کرد گفت:
- تجهیزات ما باید خیلی معمولی باشه تجهیزاتی که یه خبرنگار با خودش حمل میکنه در همین حد و خبری هم از اسلحه هاس سنگین و چیزهای توی چشگ نیست
- خب اشکالی نداره میتونیم از لنزش استفاده کنیم خودم درستش کردم در واقع نه با مادون قرمز نه با فرا بنفش کار نمیکنه فقط ...؛
جواد آهی کشید و مهدیه فهمید که دوباره داره زیاد حرف میزنه و ساکت شد. جواد گفت:
- برای گیر انداختنش هم به تور نیاز داریم ولی تور باید به آب مقدس آغشته بشه همچنین چیزی داری
- نه ولی درست کردنش کاری نداره
- خوبه محل کارمونم یه روستای دور افتاده و متروکه بیرون شهره همین میتونی بری، سریع برو و اینا رو تهیه کن . تا شب راه میفتیم.
مهدیه بلند شد و بیرون رفت آهی کشید که فهمیدم بخاطر رها شدنش از سردرد بود
جواد روشو به سمت من کرد و گفت:
-تا حالا جن گرفتی محمد؟
- نه قربان.
من از یجورایی از جن میترسیدم و فک کنم نسیم هم فهمید و برای شوخی با من گفت:
- نترس زیادم بد نیست هر چی از اون مزخرفات تو فیلما دیدی از ذهنت بنداز بیرون جنا خیلیم خوبن اصلن راستش اگه باهاشون مهربون باشی تا ابد خادمت میشن.
با شک و تعجب یه طرف جواد نگاه گردم گفت:
- خب خب خب ، اصلن هم اینطوری نیست اگه یه لحظه حواست نباشه جوری تیکه تیکه ات میکنن که همه هیلر های دنیا هم نمیتونن کمکت کنن
به هر حال مبارز ما تویی وظیفه تو جنگیدن باهاشه ولی خب ما هم اگه جایی دستمون رسید بهت کمک میکنیم من میتونم با فرستادم پیام های ذهنی حواسشو پرت کنم و مهدیه هم وسایلی داره که فقط خودش بلده باهوشون کار کنه ، نسیمم که هیلره
- پس چطوری بگیریمش؟
-چنتا اسلحه هست که بخاطر یه سری خواصشون میتونن موجودات آنسویی رو گیر بندازن همین الان برو کارگاه مهدیه فیلم های مبارزه های قبلی با جن ها رو ببین تا آماده بشی اسلحه هایی که میخوای رو هم ازش بگیر ، برو
بلند شدم به سمت در برم ک یادم اومد گفتم:
- اما به من گفتین که کارگاه تکنوها جای خطرناکیه
- به وسایلشون دست نزنی چیزیت نمیشه
- باشه
زیر لب گفتم خدا خودش کمک کنه و از در رفتم بیرون

داشتم میرفتم به طرف آسانسوری ک میرفت به سمت زیر زمین که مهدیه رو دیدم سریع خودمو رسوندم بهش تا مجبور نباشم تنها برم پایین رفتم کنارش گفتم:
-امممم رییس بهم گفت که بیام پایین تا بهم فیلم مبارزه قبلی با جنا رو بهم نشون بدی و برام اسلحه بسازی
- دنبالم بیا
دنبالش رفتم سوار آسانسور شدیم روی دستش یه علامت بود که داخل آسانسو جلوی یه سنسور نگه داشت و آسانسور حرکت کرد تا رسیدیم پایین وارد سالن تکنو ها شدم
اونجا پر از اسلحه و کامپیوتر و وسایل جوشکاری و کلی چیز میز دیگه بود
مهدیه به طرف قسمت کاری خودش حرکت کرد منم دنبالش رفتم
تا اینکه پشت یه میز شلوغ پلوغ پر از آت و آشغاا که کنارش یه کارتن چیپس بود و یه سطل آشغال پر از پوست چیپس نشست و گفت:
- چجور سلاحی میخوای
- اگه زحمتی نیس تیر و کمان
یکم با کامپیوترش ور رف و به طرف کامپیوتر اشاره کرد و گفت
- تو بشین این فیلما رو ببین تا من سلاحتو آماده کنم .
- باشه
پاشد و رفت به طرف دیگه ای از سالن تو راهم پاش گیر کرد یسری وسایلو پخش و پلا کرد.
این فیلما از اون فیلمایی نبود ک شما بخوایین ببینین ولی جالب بود یه دو ساعت پای کامپسوتر بودم تا اینکه مهدیه اومد:
- خب چطور بود؟
- ممنون یه چیزایی فهمیدم
یه تیر کمون پیشرفته با یه استوانه پر از سه نوع تیر زرد و قرمز و مشکی که به کمر آویزون میشد دستش بود تیرکمون رو داد بهم و گفت:
- ببین باهاش راحتی
- یکم زه کمانو امتحان کردم عالی بود.
به سمت تیرا نگاه کرد و گفت:
- ببین سه نوع تیر برات ساختم تیر مشکی مث تیرای عادیه و مشخصا روی جن اثر نداره برای موجودای دیگه گذاشتمش تیر زرد تیر ویژس و تو هر ماموریت نوعشو عوض میکنم ولی الان تیر زرد یه جور تور آغشته به آب مقدس میندازه روی هدف و اما تیر قرمز این تیر فقط و فقط مال مواقع فوق اظطراریه تیر مرگبار که هر موجودیو میکشه و فقط سه تا از اینا فعلا برات ساختم.
- وای ممنون این چیزا فوق العادن واقعن که کارت حرف نداره
- ممنون لطف داری
لبخندی زد و تیرا رو داد به من؛
تیر کمون و استوانه تیردان رو انداختم پشت کمرم
و به نگاه کردن فیلما ادامه دادم...

خیلی غرقه فیلما شده بودم و انگار خودم داشتم به جای ادمای توش میجنگیدم که مهدیه صدام کرد.
- امیدوارم برات مفید بوده باشن، هر چند هیچی تجربه اولین مبارزه نمیشه. پس اگه گند زدی هم ناراحت نباش‌.
و یک عینک رو به سمتم دراز کرد.
- خود عینک به طور خودکار همه چیو ضبط و اپلود میکنه. کنار عدسیها هم دو تا دکمه هست، قرمز برای فیلتر فرابنفش و ابی برای فیلتر مادون قرمز. نمره چشماتونو از پرونده هاتون دراوردم ولی تا وقت داریم امتحانشون کن که اشتباهی نشده باشه. و راستی میشه کمانتو بهم بدی؟
عینک رو گرفتم و کمان رو دادم.
- یادم رفت بهت بگم. ولی جنس کمانت از یه جور ساختار پیشرفته کربنیه که تکنو های خودمون اینجا ساختن و باعث یه صرفه جویی بزرگ توی هزینه های سازمان شد. من توی پروژش نبودم. اون موقعها زیاد میرفتم ماموریت. ولی ایده ی خیلی خلاقانه ایه. درواقع تمام چینش های مولکولیه ساختار رو خود بچه های اینجا....
انگار نگاه ناامیدانه منو دید که حرفشو قطع کرد.
- خوب خیلی مهم نیس. به هر حال جنسش خیلی خوبه و مهمتر از اون تو خالیه پس با فشار دادن این دکمه این شکلی میشه.
و دکمه تقریبن ناپیدایی رو فشار داد. در یک لحظه کمان بزرگ توی خودش اندازه یه کف دست جمع شد.
مهدیه دوباره خواست یه چیزی بگه که صدای پلگرام هردومون بلند شد. وقتش شده بود. مهدیه سراسیمه به سمت میزش برگشت. دوربین فیلمبرداری عظیم الجثه ای را در یک کوله پشتی فرو کرد و یک کیف دستی را هم برداشت.
وارد آسانسور درب و داغون شدیم و به سمت بالا حرکت کردیم. جواد و نسیم جلوی در منتظر بودن. به محض اینکه ما رو دیدن جواد شروع کرد.
- پوششمون تیم گزارش تلویزیونیه. کارتاتون رو دم دست نگه دارین. مهدیه دوربین رو اوردی؟
سرش رو تکون داد و عینک ها رو به جواد و نسیم داد و دوباره همون حرفها رو زد.
بعد همه به سمت ون سیاهرنگی با نشان بزرگ خبرگزاری زندگی پیشتازه و ارم روش رفتیم. جواد به سمت صندلی راننده چرخید و به من اشاره کرد که جلو بشینم. مهدیه و نسیم عقب کنار تجهیزات از ریخت افتاده پشت ون نشستند.
به محض راه افتادن ون صدای باز شدن بسته چیپس بلند شد.
https://uploads.tapatalk-cdn.com/20170723/bf5ca7700b7f4c22a2368a735086320b.jpg

Dark 3had0W
2017/07/24, 13:14
http://s9.picofile.com/file/8301479884/javad.jpg
راوی : جواد
هم گروهی ها : سینا و سجاد
ماموریت : شکار خون آشام
مکان : بیشه ای در جنگل های شمال
بی حوصله به صحبت های سینا گوش می دادیم


خیلی خوب، خیلی خوب، می دونم حوصله سر بره و شما راستی راستی دارید خسته می شید ولی همین یکیو گوش بدید بعد میزنیم میریم.

با لبخندی همراه با استرس به ما نگاه کرد. نگاهی به ساعت کردم. ساعت 2 نیمه شب بود. خمیازه کشان گفتم:« یالا! فقط سریع و مختصر»
سجاد تقریبا خوابش برده بود که با صدای من بلند شد و به افق خیره گشت . سینا به حرف هایش ادامه داد :« خیلی خوب.. می رسیم به بخش ماموریت، همون طور که قبلا گفتم و شما هم خوابتون برده بود اونموقع، این خون آشام توی یک هتل سوئیت مخفی شده، قبلا یک تیم شناسایی رفته و محلشو بر اساس بومی های اون منطقو تخمین زده. هتل وسط یک بیشه قرار داره . از دو راه میتونیم به هتل نفوذ کنیم. سقف و درب اصلی، به نظر خودم که خیلی احمقانس اگه بخوایم از درب اصلی وارد بشیم. شمال شرق بیشه یک بلندی هست که سفارش دادم سه تا چتر اونجا برامون بزارن. قراره با چتر و در مسیر باد خودمونو به سقف هتل برسونیم.»


حله! پس بزن بریم!
وایسید هنوز تجهیزات رو رو نکردم!

ولی پیش از آنکه بتواند برای یک ساعت دیگر ما را در آن خراب شده نگه دارد ، من و سجاد کشان کشان او را به سمت ون بردیم . ولی سینا همچنان دست بردار نبود و اطلاعات مفیدش درباره ی سنسور های حرکت سنجی که روی عینک های دید در شبمان کار گزاشته بود سخنرانی می کرد. قرار این شد که من رانندگی کنم و سجاد به سخنرانی های سینا درباره ی تجهیزات گوش بدهد. با توجه به فوت چستر ، خواننده سبک متال محبوبم در لینکین پارک، یک سی دی از آلبوم هایش را وارد دستگاه ضبط کردم و صدایش را تا آخر زیاد کردم. ماشین را ظرف نیم ساعت از آبادی ها و شلوغی های تهران بیرون کشیدم و خیلی زود در آزادراه با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت به سمت مقصد حرکت می کردیم. بعد از یک ساعت رانندگی ماشین را از آزاد راه به یک جاده ی فرعی که به سمت نواحی جنگلی منطقه می رفت هدایت کردم. سجاد و سینا هر دو خوابشان برده بود. گویا صدای گوشخراش باند نیز نمی توانست مانع خوابیدن آن ها شود. سیگاری از بسته ی درون جیب کتم بیرون کشیدم و برای لحظاتی فرمان را در جاده ی مستقیم رها کردم تا سیگار را روشن کنم. پک عمیقی به آن زدم و با چهره ای عاری از احساسات کنترل فرمان را بدست گرفتم ... باد سردی می وزید، با فاصله گرفتن از تهران و نزدیک شدن به جنگل های شمالی هوا نیز به خنکی گرایش پیدا کرده بود. اطراف جاده را درختان احاطه کرده بودند و تنها نور چراغ در آن جاده ی مزخرف جاده را روشن می کرد. حس می کردم آخرین بازمانده در این جنگل بی پایان بودم. سقلمه ای به سجاد زدم تا بیدارش کنم و احساس تنهایی نکنم .. ولی گویا فایده ای نداشت. دشنامی دادم و به رانندگی ادامه دادم. ناگهان با تلق تلوق ماشین سرم به سقف خورد و با فحشی رکیک ترمز گرفتم. ماشین صد و هشتاد درجه چرخید و روی سطح لیز جاده بالاخره توقف کرد. لعنت بهش! لعنت بهش! و با فحشی بلند تر از قبلی، از ماشین پیاده شدم و در ماشین را محکم بستم. صندوق را باز کردم و چراغ قوه را از درون آن بیرون کشیدم.چراغ را روشن کردم و نور را به سمت چرخ های لعنتی گرفتم؛ با مشاهده ی صحنه رو به رویم فحش بلند‌تری دادم و لگدی دیگر نثار ون کردم. در ماشین را باز کردم و سجاد و سینا را نفری یک پس گردنی زدم و داد زدم :« اراذل،پاشید!گیر کردیم!»
***
با ناامیدی تمام به دیواره ی ون تکیه داده بودم. سیگار نیمه سوخته ام را پک می زدم. سجاد هنوز ناامید نشده بود و با تکه چوبی سعی داشت با ایجاد یک اهرم ماشین را از گل بیرون بکشد. سینا نیز داخل ماشین داشت با ماسماسکش ور می رفت و هرازگاهی پیام های کد نگاری شده ای را به مرکز مخابره می کرد. آهی کشیدم و دستی به شانه ی سجاد زدم. :« فایده نداره داداش. باید بریم کمک پیدا کنیم»
سجاد با دستش عرقی که از صورتش جاری شده بود پاک کرد و روی سپر ون نشست. شات گان را از درون ماشین بر داشتم و گفتم :« من میرم اونور جاده، ببینم کسی این اطراف هست یا نه.»
چراغ قوه را در دست گرفتم و در سمت راست جاده شروع به پیشروی کردم. سجاد نیز شات گانش را بر داشت و در سمت چپ جاده شروع به پیشروی کرد. باد سردی می وزید و با تکان خوردن شاخ و برگ درختان اشکالی ترسناک در نگاهم تداعی می شد. با شنیدن صدای شکسته شدن شاخه ای ناگهان چراغ قوه را به سمت منبع صدا گرفتم. نور بر روی شاخه ی درخت افتاد و سنجاب وحشت زده ای روی آن نمایان شد. خنده ای عصبی کردم و به مسیر خود ادامه دادم. اصلا حس خوبی نسبت به این جنگل نداشتم. به درختی تکیه دادم تا سیگار بعدی را روشن کنم. استرس به معنای واقعی به روحم رخنه کرده بود. با وارد شدن گرما و دود سیگار به دهانم، آرامش و اعتماد به نفس آهسته آهسته به وجودم بازگشت ولی با شندین صدای زوزه، تمام آن از دماغم بیرون کشیده شد. به سرعت اسلحه ها را بدون هدف گیری به سمتی گرفتم و شلیک کردم. لحظاتی بعد صدای شلیک شاتگان سجاد نیز شنیده شد. وحشت وجودم را فرا گرفت و داد زدم :« داداااش!»
به سمت ون شروع به دویدن کردم. صدای شلیک های پی در پی و غرش های هیولایی.. با نزدیک شدن به جاده ، هیبیت سیاهی دیدم که ون را تکان می داد.هیولا در تاریکی مانند یک گرگ بسیار بزرگ که روی دو پایش ایستاده بود می نمود. سجاد نیز ناامیدانه تلاش می کرد با گلوله های بی مصرفش هیولا را از ماشین جدا کند. سینا درون ماشین بود . به سرعت شات گان را بیرون کشیدم و با انواع فحش های رکیک به سمت هیولا شلیک کردم. شلیک هایی پیاپی... لعنت بر صدام! گرگینه عصبانی شده بود. چشمان قرمزش زیر نور مهتاب می درخشید و نیش های سهمناکش شجاعت روحیم را می درید. جیغی زدم و آخرین گلوله ی شات گان را شلیک کردم.
لحظه ای بعد هیولا غرشی کرد و ماشین را از زمین بلند و به گوشه ای پرت کرد. ون روی زمین چند بار چرخ زد و در نهایت از شانس بسیار روی جاده ، به صورت صاف توقف کرد. گرگینه با نعره ای به سمت ما یورش برد.
داد کشیدم :« سجااد! ون! باید بریـــم!!»
و دوتایی جیغ کشان به سمت ون شروع به دویدن کردیم. در ماشین راب از کردم و با جهشی داخل پریدم. پیش از آنکه در را ببندم پاهایم پدال را لمس کرد. همزمان سجاد نیز در ماشین را باز کرد و با پرشی خود را داخل انداخت.


برو برو!! گاز بگییررر!!
لازم نکرده بم بگــــیی!!

و با بیشترین قدرت محکم پدال را فشار دادم. ماشین با ناله ای سهمناک از جا کنده شد و به سرعت در مسیر جاده شروع به حرکت کرد. غرش های هیولا پشتم را می لرزاند!


اون لعنتی چیه افتاده دنبالموون؟!!

سینا وحشت زده این را فریاد زد.


چیزی نیست. یه خرس گنده بود!

تا حالا ندیده بودم سجاد انقدر ضایع دروغ بگوید.


پس چرا زوزه کشید؟!
دو تا گرگ هم دور و برش بودن. جواد گاااز بده محض رضای خدا!

غرشی کردم و گفتم :« دارم همینکارو میکنم!!»
ون ناله کنان با بیشترین سرعتی که میتوانست در آن تاریکی که آهسته آهسته توسط انوار سپیده دم جان می باخت حرکت می کرد.
با تابش اولین انوار و مشاهده ی بلندی هایی که سینا درباره ی آن حرف زده بود جیغی از سر شادمانی کشیدم.


ییهوووووو!!!

و بوق زنان شادمانیم را ابراز کردم. سینا و سجاد نیز هر یک به گونه ای شادمانی خود را ابراز می کردند. سجاد که در همین راستا روی سر من تنبک می زد. سینا نیز از شعف بسیار روی صندلی عقب غش کرده بود.
با ترمزی ناگهانی ماشین ایستاد و بلافاصله بدون آنکه منتظر واکنش سجاد و سینا شوم از ون پیاده شدم و به سمت صندوق عقب هجوم بردم. تجهیزات را یکی پس از دیگری از درون آن بیرون می کشیدم. عینک های مجهز به سنسور حرکت سنج، بیسیم های ارتباطی، کارت شناسایی های خبرنگاری، میکروفون و دوربین برای ثبت این واقعه ی هیجان انگیز و مصاحبه با خون آشام بی نوا. گوشی آیفون سون را نیز درون جیب کتم گذاشتم تا در نهایت یک عدد سلفی با خون آشام خوشتیپ بگیرم و بگذارم در اکانت اینستا.
خیلی زود شاد و شنگول مجهز به تمام تجهیزات و میکروفون و دوربینی که پوشش خبرنگاریم را توصیف می کرد در برابر سینا و سجاد ایستاده بودم که هنوز نفسشان از آن اتفاقات مزخرف درون جاده گرفته بود و با ناله تلاش میکردند تجهیزات خود را آماده کنند. عصای کوه نوردی را که سینا برایمان آماده کرده بود گرفتم و جلوتر از گروه حرکت خود را به سمت بلندی ها آغاز کردم.
دقایقی بعد پیروزمندانه میتوانستم هتل سوئیت شوم را زیر پایم ببینم. چتر ها آماده کار بودند. سینا برای سومین بار نحوه ی استفاده از آن را داشت برایمان توضیح می داد. حوصله ام سر رفته بود. نگاهی به او کردم و گفتم :« خیلی خب بابا! » و بدون توجه به او از روی صخره با فریادی از شادمانی پایین پریدم :« یییهـــــــــه!»

The Holy Nobody
2017/07/24, 20:25
راوی: طاها
اعضا: سارا - فاطمه- هادی - طاها
--------
- مردک معتاد عوضی!
درب را با پایم باز می‌کنم و همینطور که افکار مالیخولیایی مغزم را می‌خورند یکی از زنان خبرنگار جلویم را، محکم تکان می‌دهم و فریاد میزنم. زن جیغ میکشد و گریه می‌کند و من با لبخندی از سر رضایت به سمت اتاق رئیس حرکت می‌کنم. جایی که بقول امیرحسین، مردک پست معتادی از نئشگی داشت میمرد، یک تلپات باید برود. جایی که او با وعده های شیرینش – بعد از یک هفته بستنم به تخت – توانست متقاعدم کند که شاید به آنجا بروم.
خودم را درون چوب براق درب اتاق «رئیس» برانداز می‌کنم. بخشی از پایین پیراهن آبی چهارخانه‌ام درون شلوارم مانده‌ و بقیه آن مانند بقیه اجزای لباسم به شکل شلخته‌ای آویزان است. سوختگی بزرگی روی دست چپم دیده می‌شود. زیر چشمان سبز رنگم به شدت گود افتاده است. صداها درون مغزم جیغ می‌کشند. به موهای سرم چنگ میزنم و لب پایینم را با جنون گاز می‌گیرم. این صداهای لعنتی! مخلوطی از صداها نامفهوم بچه گانه و جیغ زنانی وحشت زده. صدای التماس مردانی در حال عذاب و بعد دوباره سکوت.
دستی از پشت به شانه‌ام میزند و سوزنی به گردنم فرو میرود.
- الان تموم میشه. وحشی نشو.
- ولم کن عوضی!
تقلا می‌کنم و لگد می‌پرانم. سوزن بیرون کشیده می‌شود و یکی از مامورین سازمان که پسری شاید سی و چند ساله است و روپوش سفیدی بر تن دارد زمزمه می‌کند: «دوزش تو خونت کمه؛ ولی کافیه. باید با اشتیاق بیشتری بخوریشون»‌ قرص‌ها را می‌گوید. وقتی برای او توضیح می‌دهم که چگونه از این به بعد مانند مردی که می‌خواهد «کار خاصی» انجام دهد آن ها را با ولع می‌خورم، با انزجار به جایم در می‌زند و می‌رود.
صدای زنانه‌ای می‌گوید: «بیا تو.»
رییس یه زنه؟ به سوال احمقانه‌ای که از خود پرسیده‌ام می‌خندم. خنده‌ام با روندی صعودی پیش می‌رود تا جایی که کل افراد اتو کشیده و عجیب غریب سالن اصلی «سازمان» به سمتم برمی‌گردند. آروق بزرگی میزنم و دستگیره را می‌چرخانم.
راستش انتظار چیز بیشتری را داشتم! یک اتاق بزرگ و خالی، با یک مبل و میز بزرگی دقیقا در وسطش. دختر جوانی پشت میز با خستگی سر آدم بیچاره‌ای که آنطرف خط من و من می‌کند جیغ جیغ میکند.
- من بهت گفتم هیچکس نمیره! بهت گفتم هیچکس نمیره و تیم احمقانه تو تک تکشون رو کشت! من بهت گفتم...
سعی می‌کنم به درون ذهن او نفوذ کنم. چیزی کار را سخت می‌کند. مانند یک تکه پیاز بزرگ، لایه های ذهنش را کنار می‌زنم و درست وقتی به آخرین لایه می‌رسم، همگی با هم دوباره رشد می‌کنند. سرم از درد دوباره منفجر می‌شود. بدون ملاحظه و به شکل اغراق آمیزی فریاد می‌کشم. نفس نفس می‌زنم و پشت لبم گرم می‌شود. گوش‌هایم سوت می‌کشند. وقتی به صورتم دست می‌کشم، خون سرخی را روی انگشتانم می‌بینم.
فریادهایم که تمام می‌شوند، دختر گوشی‌اش را می‌گذارد و سیم تلفن را از برق می‌کشد.
- پس اون یارو روانیه تویی.
- من؟
دور و برم را به شکل نمایشی دنبال مقصود او می‌کاوم.
- بشین.
همچنان دور خود می‌چرخم و صدا می‌زنم: «کی؟ من؟ من دیوونم؟»
صدای شکستن چیزی می‌آید. با وحشت روی زمین می‌افتم و تکه های تلفن را تماشا می‌کنم که روی دیوار خرد می‌شوند. صدای آرام زن اوج می‌گیرد: «گفتم بشین.» لبخند ترسناکی روی لب‌هایش می‌نشیند: «پسر خوب.».
زن آهی می‌کشد و می‌گوید: «گوش نمی‌کردی نه...؟» به شکل عجیبی می‌خندد و ادامه می‌دهد: «اوه! انگار یه نفر سعی می‌کرد بره تو! ببین پسرجون. چند سالته؟ 20؟»
- 17
- دوازده؟ جدا؟
به شکل تحقیر آمیزی او را می‌نگرم.
- باید اقرار کنم واسه سنت یکم بزرگی. چه فایده که عقلت کوچیکه.
با انگشتانش بلند و لاک زده‌اش روی میز ضرب می‌گیرد. ظاهر مرتبش به شدت با رفتارهایش تضاد دارد. دستش را میبرد درون کیف چرمی که روی میز قرار دارد و ماتیکش را با رژ لبی به رنگ قرمز تیره تجدید می‌کند. دوباره حس جنون آمیزی تمام وجودم را فرا می‌گیرد. ماتیک را از دستش میقاپم و به سمت پنچره دراز پشت سرش پرتاب می‌کنم. باید از این ناکجا آباد با این روانی های اتو کشیده‌اش بروم. بلند می‌شوم و به سمت درب می‌روم.
- پات رو بیرون بذاری باز می‌بندیمت به تخت.
با این حرف لحظه‌ای مکث می‌کنم؛ ولی بعد به سرعت درب را باز می‌کنم. درد تشنج واری که در عضلات صورتم می‌پیچد، دیدم را تار می‌کند، چشمانم سیاهی می‌روند و روی زمین می‌افتم. صدای بسته شدن درب را می‌شنوم.
- مامورای سازمان مخصوصا تلپات‌ها قدرتشون با قرص کنترل میشه. ولی تو دیوونه‌ای! قرص خوردن باعث حرف گوش کن شدنت نمی‌شه.
با پاشنه بلند کفشش به صورتم می‌کوبد. از درد روی زمین قلت می‌زنم. ادامه می‌دهد: «ولی این تراشه‌ای که بچه‌های تکنو تو مخت گذاشتن باعث اطاعتت که میشه! تو قبلا قبول کردی نه؟ چند دقیقه پیش امیرحسین اثر انگشتت رو واسم فرستاد. دیگه فرار بی فرار بچه جون...»
نسبت به او احساس تنفر می‌کنم. تصور کنید یک روز از خواب بیدار می‌شوید و با هجمه‌ای عظیم از صداها، نورها و افکار اطرافیانتان مواجه می‌شوید. علاوه بر این به تخت هم بسته شده‌اید. نکته‌ای هم که هیچ باعث بهتر شدن اوضاع نمی‌شود این است که انگار حالتان بهتر است! در واقع از وضعیت بسیار جنون آمیز تیمارستان و آدم های دیوانه دیگر خلاص شده‌اید و این یعنی شروع مسئولیت‌ها و اصلا خوب نیست. همه و همه را به اتفاقات دقایق اخیر بیفزایید. شما این زن را به قتل نمی‌رساندید؟
- ببین طاها، تو در واقع می‌خوای بدونی چه بلایی سرت اومده. و من یه کاری دارم که باید فورا انجام بشه. این می‌تونه یه فرصت خوب برای تو باشه و یک موفقیت بزرگ برای آدمای بی گناه دیگه.
- آدمای دیگه به جهنم! فاطمه! من فقط می‌خوام گورمو از اینجا گم کنم.
- جدا از اینکه نمیتونیم بهت این اجازه رو بدیم، تو به ما و «متنفرم اینو بگم» ما به توی لعنتی نیاز داریم. و... قرص‌هات بررسی شدن؟ من اسممو بهت نگفتم!
کم کم تعادلم را می‌یابم و دیدم واضح تر می‌شود. دستم را به درب تکیه می‌دهم و بلند می‌شوم. پوزخند می‌زنم: «یه تراشه توی مغزم، یه قرص لعنتی که میریزین تو حلقم و انتظار داری من بگم اسمت رو از کجا فهمیدم؟ بدون اینکه هیچی رو بدونم؟»
دوباره تکرار می‌کند که بنشینم. اینبار بدون سرپیچی اطاعت می‌کنم. او هم سرشت رییس منشانه‌اش را پی می‌گیرد.
- ما تلپات‌های زیادی داشتیم. خیلی زیاد. همشون یا قهرمانن یا مردن. تلپات بودن یعنی یا همه چی یا هیچی. میفهمی این رو؟
- بله
- مطمئنی؟
- نه
دستش را روی پیشانی‌اش می‌کشد و زمزمه می‌کند: «ازت متنفرم!» بعد ادامه می‌دهد: «من خیلی کار دارم. سعی کن بفهمی. تو هیچ چیز متمایزی نسبت به اونا نداری. تو مطلقا به ما نیاز داری. فکر می‌کنی سلامت روانت توی جامعه تامین میشه؟ میتونی هیچ دوستی داشته باشی؟ اون هم وقتی بجز افراد سازمانی اکثر تفکرات افراد دیگه‌ رو میشنوی؟»
سعی می‌کنم خاطرات مزخرفم را از خود دور کنم. صدایش در گوشم می‌پیچد: «آدما از جلو بهت می‌گن دوستت دارن. می‌گن پشتتن. ولی فحشاشون رو تو ذهنت می‌شنوی. تو بیرون می‌تونی اینطوری زندگی کنی؟»
به سادگی پاسخ می‌دهم: «نه.»
- پس تو به ما نیاز داری. و حق خروج رو هم نداری. نه بعد از اینکه امیرحسین متقاعدت کرد که اون فرم رو امضا کنی.
- اون منو با سیخ داغ منقلش زد.
- ولی تو هم گازش گرفتی.
- آره... شاید.
- پس یه کتک ریز برای متقاعد کردنت به کاری که به صلاحته ایرادی نداره
سعی می‌کند مرا مدیون خود کند. از این کارش حالم بهم می‌خورد.
ادامه می‌دهد: «ولی متاسفانه این رابطه دو طرفست.»
- که یعنی؟
- تو یه صداهایی نمی‌شنوی؟ مثل غرغر؟ جیغ؟ نجوا؟
- نظرت راجع به همش با هم چیه؟
مشتاقانه روی میز خم می‌شود. می‌پرسد: «می‌دونی این یعنی چی؟»
با پاسخ منفی من لبانش به لبخند گشوده می‌شود و دقایقی بعد، با یک ورق کاغذ شامل 3 اسم دیگر و اطلاعاتی از جهانی به اسم آنسو و خودم بعلاوه مزخرفاتی راجع به «کاری که حتما باید انجام شود» از روی کاناپه برمی‌خیزم. به سمت درب قدم میزنم ولی ناگهان چیزی یادم می‌آید: «راستی...»
- بله؟
- لازم نیست ذهن کسی رو که موقع سر رفتن حوصلش مرتب اسمشو رو برگه سفید مینویسه بخونی تا اسمش رو بفهمی.
لحظاتی بعد، وارد بخشی از سازمان می‌شوم که به طرز دیوانه واری با پوشش خبری طبقات دیگری تفاوت دارد. انواع سلاح های جنگی از دیوار اویزان شده‌اند و افرادی که یک دیگر را لت و پار می‌کنند. بچه هایی که فرم های مخصوصی به تن دارند با ده کیلو کامپیوتر از دندان تا جایی که نمی‌توان بگویمشان اینور و آنور می‌روند. تلپات هایی که مثل من هذیان می‌گویند و دخترهای ریزی که بیرون زمین های مبارزه به درمان زخم ها مشغولند. آدم‌هایی که مثل طوطی ها تند وتند کلماتی را تکرار می‌کنند و به شکل تشنج واری راه می‌روند. کافی است دوباره جیغ‌ها اینجا درون مغزم شروع شوند تا یک نفر را زنده زنده سر ببرم.
پسری صدایم می‌زند: «هی رفیق!»
برمی‌گردم و پسر هجده نوزده ساله‌ای را میبینم که با بی حوصلگی نگاهم می‌کند. لباس هایی بلند و تیره به تن دارد و چیز بلند و شمشیر مانندی را به کمرش بسته‌ است. چشمان سیاه رنگش به چشمانم خیره می‌شوند.
«تا ابد میخوای وسط سالن وایسی؟»
- من نمی‌دونم کجا باید سه تا نخاله‌ای که باید باهاشون برم ماموریت رو ببینم
- هوهو! ببین کی اینجاست! یکی که میخواد بره اولین ماموریتش!
به صورت نمایشی در گوشم می‌گوید: «میگن یه دیوونه تو سازمانه. یه هفته بسته بودنش به تخت! الان داره ول می‌چرخه! میگن امیرحسین مجبور شده با سیخ بزنتش. دعا کن ماموریتت گرفتن روح نباشه.»
انتظار دارد بترسم ولی با صورتی بدون احساس نگاهش می‌کنم. برگه‌ی مچاله شده کف دستم را باز میکنم و نشانش می‌دهم. زمزمه وار می‌گویم: «انگار اون دیوونهه منم.»
جا می‌خورد ولی سعی میکند ترسش را نشان ندهد. موهای مشکی تر از سرتاپای لعنتی مشکی ترش را از جلوی چشمش کنار می‌زند.
- پس تو اونی هستی که باید تو خونه به زنجیر ببندیمش.
صدایش را بالا می‌برد: «هی بچه ها!» صدایش در سالن بزرگ طنین می‌اندازد. دو دختر به او می‌پیوندند. یکی با لباس سفیدش، ظاهر لاغر و ریزی دارد و با موهای کوتاهش درست مانند یک درمانگر بنظر میرسد. موهای دیگری مقابل صورتش ریخته است و نمی‌توانم آن را ببینم. لباس آبی رنگی به تن دارد و چیزی زیر لب زمزمه می‌کند.
دختر درمانگر زمزمه می‌کند: «باز معرکه گرفتی هادی!»
- نباید به تو جواب پس بدم سارای فضول.
حرفش را بلند تر ادامه می‌دهد: «این همون دیوونس که میگفتن!»
عصبانی می‌شوم. از اینکه در مرکز توجه باشم متنفرم! صداها درون مغزم شدت می‌گیرند و با تمام قدرت سعی می‌کنم مغز هادی را بسوزانم. درست مانند کاری که امیرحسین برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت یکی از پرستارهای تیمارستان را این گونه به قتل رسانده بودم. درست قبل از اینکه قدرتم توسط سازمان کنترل شود.
قدرتم در مقابل افراد سازمان بسیار کم است ولی خوشبختانه میتوانم سردرد خفیفی در افراد غیر ارشد سازمان به وجود بیاورم. هادی ناگهان سرش را می‌گیرد و روی زمین می‌افتد.
- لعنتی سرم! اون تلپات یه روانیه!
بلند می‌شود که مشتی روانه صورتم کند. چشمانم را می‌بندم. مشت یک مبارز چیزی نیست که دوست داشته باشید امتحان کنید. صدای نفس نفسی میشنوم و چشمانم را باز می‌کنم. هادی در حال تماشا کردن دختر دیگر است. دختری که او را سارا صدا میزدند شانه دختر دیگر را تکان می‌دهد.
- فاطمه؟ فاطمه خوبی؟
عقب عقب می‌رود و زمزمه می‌کند: «دوباره داره بهش الهام میشه»
دختر آرام صورتش را بالا می‌آورد و به من اشاره میکند. صورت رنگ پریده‌اش می‌خندد و به شکل ترسناکی زمزمه می‌کند: «تو امشب بوی مرگو حس می‌کنی.»
هادی شانه بالا می‌اندازد: «یه تلپات دیگه میمیره.» و به سمت اتاقی که بالای آن نوشته شده: «آمادگی ماموریت» قدم می‌زند.

BOOKBL
2017/07/25, 21:24
بلافاصله بعد از خارج شدن از آسانسور گفتم:« حالا با چی باید بریم ماموریت؟ سازمان خودش وسیله نمی‌ده؟» عماد آه بلندی کشید. با ناراحتی گفت:« ببین با چه نابغه‌ای باید بریم ماموریت. فعلا همین که برسیم فرودگاه کافیه. وقتی رسیدیم اونور آب یه ماشینی چیزی تور می‌کنیم. اما فعلا، کسی کاری نداره که انجام بده؟»
این را که گفت، انگار کسی چراغی را داخل ذهنم روشن کرده باشد چیزی به ذهنم رسید. گفتم:« هی ... ما اینترنت داریم؟ من واقعا به اینترنت نیاز دارم. تو بار و بندیلتون مودم ندارید؟»
عماد و رضا چپ چپ نگاهی به من انداختند. رضا گفت:« بفرما. معتاد مجازی هم ...» تا این را می‌گفت وسط حرفش پریدم. گفتم:« نه نه، قضیه این نیست. من برای جنگیدن به اینترنت احتیاج دارم. به موقعش می‌فهمی چی میگیم.»
عماد نگاهی به من انداخت. گفت:« تو مگه جنگجو نیستی؟ اینترنت برای چیته؟»
گفتم:« به وقتش میفهمید. اما من جدا بهش نیاز دارم.»
عماد گفت:« نترس اونقدری بسته دارم که برای دو نفر کافی باشه. حالا برای چی می‌خوای؟» با این حرفش یکی از استوانه‌هایی که از اتاقم ورداشته بودم بیرون آوردم. با غرور گفتم:« برای سلاحم می‌خوام.» با این حرف دکمه ای را روی استوانه فشار دادم. علامت وای فای به رنگ قرمز روی نمایشگر کوچک سلاحم ظاهر شد. گفتم:« سلاحم اینترنت می‌خواد.» عماد نگاهی به استوانه انداخت. گفت:« این که شمشیر لیزریه. مطمئنی نمی‌خوای با یه سلاح تقدیس شده بجنگی؟»
پاسخ دادم:« نه من با همینا راحتم. هروقت خواستم هات‌اسپات کن.»
شمشیرم را سر جایش برگرداندم و پشت رضا و عماد از سازمان خارج شدیم.
***
سه ساعت بعد: فرودگاه
با اخم به مانیتور ساعت پرواز ها نگاه کردم. عجیب ترین پروازی که ممکن بود وجود داشته باشد روبه‌رویم بود و احتمالا از چیزهایی بود که سازمان برایمان ترتیب داده بود: پرواز مستقیم به آمریکای جنوبی، که قرار بود سی دقیقه پیش حرکت کند. عماد گفت:« بنظرت اگه مانیتور فرودگاه رو هک کنم ممکنه زودتر راه بیوفته؟» زمانی که این حرف را می‌زد از پشت شیشه عینکش به ما خیره شده بود. رضا گفت:« اول باید بفهمیم چرا تاخیر خورده تا بتونیم حلش کنیم. احتمالا هواپیما نقص فنی داره.» با این حرف شروع به بازی کردن با دکمه پیراهش چهارخانه آبی رنگش کرد، که احساسی به من می‌گفت این کارش تنها برای نشان دادن دستبند چرمی‌اش بود. گفتم:« این پرواز کار سازمانه یا ما خیلی خوش‌شانش بودیم که چنین چیزی گیرمون اومده؟» قبل از اینکه کسی بتواند جواب بدهد، صدای بوقی بلند شد.
صدا از دستگاه امنتی فرودگاه بود. احتمالا یکی از مسافران شی فلزی‌ای همراهش داشت. بلافاصله یادم افتاد که من هم نمی‌توانستم از آن دستگاه بگذرم. گفتم:« لعنتی! اون رو پاک فراموش کردم!» عماد نگاهی به من انداخت. گفت:« چیزی شده؟»
_نمی‌تونم شمشیرهامو از اون ایستگاه بازرسی رد کنم. می‌تونی یجوری دست‌کاریشون کنی؟
سپس یکی از دو استوانه را به دست عماد دادم. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:« اینجا خیلی‌ها نشستن. باید یه جای خلوت پیدا کنیم.» این را که گفت از جایش بلند شد. ادامه داد:« دنبالم بیاید.»
سپس از کنار چند مغازه و کافی‌شاپ داخل فرودگاه گذشت و وارد راهرویی شد که به سختی دیده می‌شد. به رضا گفت« اول راهرو بمون. هرموقع حضور کسی رو احساس کردی به تلفنم زنگ بزن.» سپس من را به انتهای راهرو برد و در کوچکی را که آنجا بود باز کرد. با تعجب گفتم:« اینجا که طی و جارو هارو نگه می‌دارن!» عماد با نیشخند جواب داد:« دقیقا. هیچکس به ذهنش نمی‌رسه اینجا دنبال کسی بگرده.» سپس جاروهارا بیرون انداخت و داخل کوله پشتی از دنبال چیزی گشت. برایش چراغ قوه گرفتم و درنهایت مشتی پیچگشتی و سیمچین از کیفش بیرون کشید و به جان شمشیرم افتاد. ابتدا آن را روشن کرد. نوری یک متری از استوانه بیرون جهید.
عماد وسایلش را بجز یک پیچگشتی به من داد و سپس دسته شمشیر را باز کرد. سرتان را درد نیاورم، من که اصلا هیچی از کارش نفهمیدم اما کارش داشت با شمشیر دوم تمام می‌شد که تلفنش زنگ زد. گفتم:« یکی داره میاد. زود باش.»
هرطور که بود سر و تهش را در سی ثانیه بهم آورد و باهم به سمت انتهای راهرو دویدیم و قبل از اینکه کسی مارا ببیند همراه رضا به سالن اصلی برگشتیم. رضا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:« داره دیرمون می‌شه. زود باشید.»
به سمت دستگاه امنیتی رفتیم و از آن گذشتیم. شمشیرهایم هم مشکلی بوجود نیاوردند. درست قبل از اینکه درهای هواپیما بسته شود به هواپیما رسیدیم و داخل چپیدیم و بلیط هایمان را به مهمان دار نشان دادیم. بعد از اینکه مهمان دار نکات امنیتی را توضیح داد، هواپیما تکانی خورد و به راه افتاد و پس از یک دقیقه از زمین کنده شد.
***
نمیدانم چند ساعت بعد چون خواب بودم: داخل هواپیما 3000 متر بالاتر از سطح دریا
_آییی سوختم! حواست باشه.
با این فریاد رضا از خواب پریدم. گفتم:« چی شده؟» و با خستگی چشم هایم را مالیدم. متوجه لکه بزرگی روی پیراهن رضا شدم. شنیدم که مهماندار می‌گوید:« خیلی متاسفم آقا. اگه بخواید می‌تونم بدم که براتون بشورنش. موقع پیاده شدن مثل روز اول تحویل می‌گیردش.» من که تازه دوزاریم افتاده بود گفتم:« بده بشورتش. بهرحال از اول هم یه لکه روش بود که دقت نکرده بودی... ببینم، لباس دیگه که داری؟»
رضا پیراهنش را درآورد و به مهماندار داد. گفت:« خیلی ممنون.» زیر پیراهنش تی-شرت سفید رنگی پوشیده بود که خیلی به کتانی های سفیدش می‌آمد. گفتم:« با این خیلی بهتر شدی. اگه می‌دونستم خودم زودتر روش قهوه می‌ریختم.»
رضا لبخندی زد. گفت:« عماد کجا گم و گور شده؟»
گفتم:« دو ردیف عقب‌تر نشسته. داره تلفنای ملت رو هک می‌کنه. تو گوشی یکی نقشه آتاکاما هم پیدا کرده. داره می‌گرده ببینه چیز بدردبخوری پیدا می‌کنه یا نه.»
-جای اون کارخونه رو هم پیدا کرده یا نه؟
-نمیدونم از خودش بپرس.
نگاهم را به اقیانوس زیر پایم دوختم و پس از چند دقیقه دوباره خوابم برد.
***
بعد از خواب من: فرودگاهی در شهر لیما: پرو
رضا پیرهنش را از مهماندار گرفت. گفت:« آماده بشید که داریم می‌ریم بیابون.» سپس به سمت قسمت تحویل بارها رفت. پس از اینکه کوله‌پشتی هایمان را گرفتیم، عماد گفت:« هم نقشه آتاکاما رو پیدا کردم هم جای کارخونه سلاح سازی. تقریبا وسط بیابونه و چهل کیومتر با شهر فاصله داره.»
از فرودگاه خارج شدیم و به سمت تاکسی های نزدیک فرودگاه رفتیم. سوار یکی از تاکسی ها شدیم و عماد خطاب به راننده چیزی اسپانیایی گفت. من و رضا با تعجب به هم نگاه کردیم. عماد توضیح داد:« بهش گفتم مارو به هتل ببره. اونجا می‌تونیم درباره یه توری، گروهی چیزی پیدا کنیم که به آتاکاما بره و زحمتمون رو کم کنه. بعد ازشون جدا می‌شیم.» من و عماد سری تکان دادیم. تاکسی به راه افتاد. گفتم:« تاکسی های اینجا از ماشین های سازمان ما بهتره. آخه اینا پولشون رو کجا خرج می‌کنن که بودجه ندارن؟»
زمانی که بحث درباره سازمان و بودجه اش بالا گرفته بود، تاکسی ایستاد و ما پیاده شدیم. رو به روی ساختمان بزرگی بودیم که هتل به نظر می‌رسید و چیزی به اسپانیایی بالای آن نوشته بود. عماد تشکر کرد و اسکناس‌هایی را به راننده داد که تا به حال مثلشان را ندیده بودم. سپس از تاکسی پیاده شدیم و وارد هتل شدیم.
عماد جلوتر رفت و من رضا بدون هیچ حرفی پشت سرش رفتیم. عماد سمت میز پذیرش رفت و دوباره شرع کرد به اسپانیایی صحبت کردن. من و رضا نیز روی صندلی ها نشستیم و منظر نتیجه شدیم. من کلاه توریستی‌ای که همراهم آورده بودم را از کوله پشتی ام بیرون کشیدم و سرم گذاشتم. با خنده به رضا گفتم:« بنظرت با این چقدر تو بیابون دووم میارم؟»
همین موقع، عماد از راه رسیدو گفت:« اول بزار به بیابون برسیم. نمی‌خواد برای مردن عجله کنیم. متاسفانه باید بگم که بخاطر طوفان شنی که چند وقت پیش اومد همه تورها به آتاکاما لغو شده و برای خردین جیپ و اینجور چیزا هم پول نداریم. کسی نظری داره؟»
رضا بلافاصله گفت:« یه ماشین قدیمی می‌گیریم. خیلی خوب تو صحرا دووم میارن قیمتشونم از جیپ و اینا کمتره. بپرس از کجا میشه یه ماشین قدیمی گیر اورد.» عماد سرش را تکان داد و به سمت پذیرش هتل رفت.
***
دو ساعت بعد جایی در یک کوچه پس کوچه در لاما
عماد گفت:« واقعا بلدی اینارو برونی؟ اوراقی ها هم قبولش نمی‌کنن.»
رضا جواب داد:« غر نزن. تعمیرش تموم نشد؟»
با غرور نگاهی به ماشین شورلوت کاماروی متعلق به عصر حجرش انداخت.
عماد گفت:« نه هنوز موتورش کار داره.» روی سقف ماشین نشستم و مشتی چیپس پرویی خوردم. مزه‌اش واقعا محشر بود. بالاخره پس از اینکه من سومین و رضا دومین بسته چیپسش را تمام کرده بود عماد، که تا گردن داخل کاپوت ماشین فرو رفته بود سرش را بیرون آورد و گفت:« فکر کنم حالا بتونیم باهاش حرکت کنیم. ولی بهت هشدار می‌دم شوماخر هم نمی‌تونه اینو برونه.»
رضا لبخندی زد و گفت:« حالا می‌بینیم.» و سوار ماشین شد. عماد جلو نشست و من روی صندلی عقب نشستم. ماشین با صدای هیولاواری روشن شد و به راه افتاد.
از کوچه پس کوچه های پرو بیرون زدیم و طولی نکشید که وارد اتوبان شدیم. در میان راه دو بار برای بنزین زدن صبر کردیم و هر دو بار صحبت کردن را به عماد واگذار کردیم. یک یا دو ساعت بعد، متوجه شدم که وارد جاده بسیار خلوت تر و باریک تری شده ایم و ماشین به طور وحشتناکی بالا و پایین می‌شود. رضا فرمان را چرخاند و ماشین را از جاده خارج کرد و در دل بیابان به راه افتاد. رضا با خنده گفت:« به آتاکاما خوش اومدید. وسایلتون رو آماده کنید.»
کرم‌های ضد افتاب و کلاه های توریستیمان را ورداشتیم. رضا اعلام کرد:« تا ده دیقه دیگه ماشین بنزینش تموم میشه! کتونی‌هاتون رو بپوشید. باید پیاده بریم.»
ماشین را کنار زد و لباسهایمان را عوض کردیم. رضا داد کشید:« قرصام نیست.» گفتم:« مهم نیست. سریع تمومش می‌کنیم.» شمشیرهایم را به عماد دادم. گفتم:« اینارو به حالت اول برگردون.» سپس کوله پشتی ام را ورداشتم و از ماشین پیاده شدم.
ماشین را داخل بیابان رها کردیم و پای پیاده به راه افتادیم. عماد نیز با قطب نما و نقشه مارا راهنمایی می‌کرد و من هم در تمام این مدت، به نقشه ای فکر می‌کردم که بتوانیم بدون جلب توجه وارد ساختمان شویم و از آن خارج بشویم. پس از سه ساعت جهنمی زمانی که همه حداقل اولین قمقمه آبشان را تمام کرده بودند ساختمان در مقابلمان ظاهر شد. ساختمان معماری عجیبی داشت. دایره ای شکل بود اما بنظر نمی‌رسید بیشتر از دو طبقه باشد. عماد پرسید:« رضا، کسیو احساس نمی‌کنی؟»
_فعلا بریم جلوتر. مواظبم.
نزدیک‌تر شدیم و کم کم، صدای کامیون‌ها به گوشمان رسید، اما در اطرافمان چیزی به چشم نمی‌آمد. عماد گفت:« صبر کنید... میخواید چیکار کنید؟»
گفتم:« تا جایی که بتونیم پنهانی رد می‌شیم و اگر نتونستیم مبارزه می‌کنیم.
عماد گفت:« در کلیات خوبه، اما در جزئیات افتضاحه. می‌تونم تمام دم و دستگاه امنیتی شون رو برای دو یا سه دقیقه از کار بندازم، بدون اینکه کسی متوجه بشه. بعد از اون، باید از جدا بشیم. من مستقیم میرم سمت اتاق مدریت، شماهم باید به موقع اونجا برسید، با این فرق که باید تا جایی که می‌تونید بدون اینکه کسی متوجه بشه به تجهیزاتشون آسیب بزنید و یه راهی برای فرار پیدا کنید. تو اتاق مدریت همدیگه رو می‌بینیم. جنمون اونجاست، اگر هم نباشه خیلی راحت می‌شه با دوربینا پیداش کرد. مفهومه؟»
گفتم:« ساده بنظر میاد. بزن بریم. رضا، تو که مشکلی نداری؟»
_مشکلی نیست.
عماد لبتابش را از کیفش بیرون کشید. گفت:« باید نزدیک تر بشیم. زود باشید.»
تقریبا سی متری حصار ها بودیم و صدای کامیون ها به طور زیادی افزایش یافته بود. پرسیدم:« مطمئنی دوربینی مارو نمی بینه؟»
_اینجا نقطه کوره، خیالت راحت باشه.
سپس به سرعت کارش را شروع. کرد و در نهایت کارتی را از پرینتر لبتاب بیرون کشید و جوری مارا راهنمایی کرد که انگار روی میدان مین راه می‌‌رویم، سپس بدون اینکه دوربینی مارا ببیند، نزدیک دروازه رسیدو کارت را وارد آن کرد، دستگاه امینتی را باز کرد و در سیم هایش تغییری ایجاد کرد و دوباره آن را سر جایش بست. با ناراحتی کفت: دروازه باز نشد ... نباید اینطوری می‌شد.»
پرسیدم:« دوربین ها از کار افتادن؟»
_آره، اونا مشکل ندارن.
_بلندای دیوار سه متره و ضخامتش نیم متر، سیم خاردار هم داره. از پسش بر میام. یکی برام قلاب بگیره.
دور خیز کردم و سپس شروع به دویدن کردم. پایم را روی دستها، و سپس شانه هایش گذاشتم و پریدم. خودم را از لبه دیوار بالا کشیده بودم که ناگهان چیزی دستم را برید. خودم را بالاتر کشیدم و درحالی که سعی می‌کردم سر و صدایی ایجاد نکنم و خودم را با یک دست نگه دارم، شمشیرم را فعال کردم و با آن بخش زیادی از سیم خاردار را جدا کردم و آن را با شمشیرم به سمت پایین هدایت کردم. تکه سیم از ده سانتی متری گوش رضا به پایین افتاد.
سپس، عماد به کمک رضا بالا آمد و سپس اورا بالا کشیدیم. آن طرف دیوار، مانند دنیایی دیگر بود. هزارتویی از جعبه ها و کامیون ها و کارمندان آنجا بودند ... و همگی سلاح به کمر داشتند. دقیقا زیر پایمان یک کامیون توقف کرده بود.
روی کانتینر کامیون پریدیم و از آن پایین آمدیم و در سایه آن بین دیوار و کانتینر پنهان شدیم. عماد گفت:
_خیلی خب، باید جدا بشیم. در این کامیون هم که قفل نیست.
با این حرف وارد کامیون شد و خود را زیر یکی از صندلی ها چپاند. من و رضا نیز به راه افتادیم. پشت کامیون‌ها پناه می‌گرفتیم، اما خوشبختانه تعداد آنها سه یا چهار برابر آدم ها بود و پنهان شدن چندان سخت نبود و اگر می‌توانستم کامیونی را با شمیشرم پنچر می‌کردم. اما وارد شدن به ساختمان اصلی سخت بود. در سایه منتظر یکی از آدم ها ماندیم. زمانی که به اندازه کافی نزدیک شد، شمشیرم را فعال کردم و روی گردنش گرفتم. پرسیدم:
_چطور می‌تونیم پنهانی وارد ساختمون بشیم؟
پوزخندی زد. گفت:
_زیاد عجله نکن. آدم بدی رو گرفتی. من سرپرست نگهبانام، حالا هم اگه می‌خوای رفیقت زنده بمونه بهتره سلاحت رو خاموش کنی. اگه من بمیرم، سیستم امنیتی فعال میشه.
لعنت به این شانس! شمشیرم را خاموش کردم. او نیز سلاح را از طرف رضا کنار کشید و قبل از اینکه متوجه بشوم، ضربه ای به سرم زد. قبل از اینکه به زمین برسم، بیهوش شده بودم.

sir m.h.e
2017/07/27, 15:22
راوی:هادی
هم‌گروهی‌ها: طاها، فاطمه، سارا
تازه از محل کارم برگشته بودم و داشتم دوش می‌گرفتم که صدای آن پلگرام لعنتی به گوشم رسید. اخم کردم. دوباره ماموریتی داشتم و من از ماموریت‌ها متنفرم. از حمام بیرون آمدم ولی به پلگرام توجهی نکردم. بارها گفته بودم که برای ماموریت دادن به من باید با من تماس بگیرند. بالاخره بعد از تعداد زیادی پیام که هیچ کدام را نخواندم تلفنم زنگ خورد. کسی پشت خط بود. همان صدای همیشگی بود. کسی که تنها صدایش را شنیده بودم و اصلا او را نمی‌شناختم. به تلافی جواب ندادن به پیام‌های پلگرام و قبول نکردن ماموریت‌ها همیشه یکی از اعضای رده پایین سازمان ماموریت‌هایم را برایم توضیح می‌داد.
همانطور که زودتر گفتم از ماموریت‌ها متنفرم. از این قدرت هم متنفرم. تنها برای پول خوبی که از انجام ماموریت‌ها به دست می‌آوردم آن‌ها را انجام می‌دادم. ای کاش برای به دست آوردن خرج تحصیلم مجبور به کار کردن نبودم و مجبور نمی‌شدم برای به دست آوردن پول بیشتر به این ماموریت‌های لعنتی بروم.
صدای پشت تلفن همچنان صحبت می‌کرد و اخم‌های من بیشتر از قبل درهم فرومی‎رفت. با خودم فکر کردم: "عالیه یه مشت تازه‌کار که یکی‌شون هم روانیه".
البته این تصمیم خودم بود. از گروه‌ها خوشم نمی‌آمد. بارها پیشنهاد عضویت در گروه‌های دائمی را رد کرده‌ بودم. از جایی به بعد در‌خواست کرده بودم دیگر با گروهی بیش از یک بار ماموریت نروم و به خاطر شرایط خاصم این درخواستم قبول شده بود. با خیلی از افراد قدیمی سازمان ماموریت رفته بودم اما تعداد انگشت شماری بیش از یک بار با من کار کرده بودند. افرادی که هیچ خاطره خوشی از ماموریت‌های دوم و سوم به یاد نداشتند.
نمی‌خواستم ماموریت را قبول کنم. اما چاره‌ای نبود. می‌دانستم تنها وقتی من را به ماموریت می‌فرستند که مامورین خوب سازمان جاهای دیگر در حال ماموریت باشند و چاره‌ای جز درخواست از من نباشد. با اکراه فراوان بعد از شنیدن دستورالعمل‌های لازم ماموریت را قبول کردم.
چندساعت بعد در ماشین بودم و به سمت خارج از شهر حرکت می‌راندم. در گروه تنها کسی بودم که گواهینامه رانندگی داشت. تلپات روانی کنار دستم نشسته بود. به طور خیلی خوبی با هم آشنا شدیم. آشنایی که برای من سردرد و برای او کبودی زیر چشم به همراه داشت.
سارا و فاطمه پشت سرمان نشسته‌ بودند. فاطمه با دهن باز خواب بود و خروپوف می‌کرد و سارا با ناراحتی نشسته‌ بود. چندبار سعی کرد از من و طاها حرف بکشد اما جواب ندادیم و این او را بیشتر ناراحت کرد. قبلا چندبار در داخل سازمان سارا را دیده بودم و چند بار هم زخم‌هایی را که در ماموریت‌هایی که هیلر همراه نداشتیم نصیبم شده بود، درمان کرده بود. در مجموع دختر بدی نبود اما به شدت فضول بود. فاطمه آینده‌بین است. مدلی دیگر از دیوانه که همراه ما شده تا تیم‌مان تکمیل شود.
زیرلب گفتم: «خیلی خوبه! من عبوس و یه فضول و دوتا دیونه بهتر از این نمی‌شه»
طاها گفت: «چی؟»
_ هیچی با خودم بودم.
_ تو هم اسکلیا.
چپ چپ به او نگاه کردم ولی چیزی نگفتم.
لباس گشادی به تن داشتم که زیر آن شمشیرم را بسته‌ بودم. شمشیری سیاه رنگ که روی تیغه‌ی آن به زبانی نامفهموم متنی نوشته‌است. اسلحه‌های سرد از وسایل قدیمی سازمان هستند که از نسل‌های قبلی به جا مانده‌اند اما هنوز بین اعضا طرفداران خود را دارند. شمشیر من سیستم جالبی دارد. با فشردن دکمه‌ای در انتهای دسته‌اش قطعه‌قطعه می‌شود که این قطعات توسط زنجیری که در وسط شمشیر تعبیه شده‌است به هم متصل‌اند. این ویژگی علاوه بر این که شمشیر را تبدیل به اسلحه‌ای خطرناک می‌کند که ناگهان تبدیل به اسلحه‌ای درازتر می‌شود این امکان را می‌دهد تا شمشیر را مانند قطاری از فشنگ‌ها که بعضی از سربازها در فیلم‌ها روی سینه می‌بندند آن را روی سینه‌ام ببندم و به وسیله‌ی لباسی گشاد آن را پنهان کنم.
به مقصدمان رسیدیم. خانه‌ای بزرگ در وسط ناکجا آباد. به نظر می‌آمد صدسال سن دارد. در آهنی بزرگی داشت. جنگلی محو در پشت ساختمان قرار داشت. نور نارنجی غروب که بر چمن‌های زرد جلوی ساختمان می‌تابید هنوز منظره‌ای ترسناک به آنجا نداده بود اما می‌دانستم به زودی نمای آنجا به شدت ترسناک خواهد شد.
از ماشین پیاده شدیم. از آنجا که بقیه اعضای گروه تازه‌کار بودند توضیحات ماموریت با من بود.
_ خب. کیفایی که بهمون دادن رو اوردید؟
سارا سری به نشانه تایید تکان داد. طاها زیر لب غرغر کرد و فاطمه با حالتی خواب‌آلود بله‌ای گفت.

_ ماموریت امروز گرفتن یه شبحه. موجودات قوی‌ای نیستن اما یه لحظه بی‌احتیاتی کار رو تموم می‌کنه. می‌تونن جسم زنده رو تسخیر کنن پس مواظب باشید که بهتون نزدیک نشه. می‌تونن اشیا رو هم تکون بدن پس حواستون به پرتاب شدن وسایل باشه. مشکل اصلی اینجاس که گرفتن‌شون سخته. وقتی حالت غیر مادی به خودشون می‌گیرن تقریبا نمی‌شه بلایی سرشون آورد. سرعت بالایی هم توی تعویض حالت مادی به غیر مادی دارن. نگه‌داشتن حالت غیرمادی براشون سخته اما خوب ازشی استفاده می‌کنن
مکثی کردم و دو وسیله از توی کوله پشتی‌ای که داشتم در آوردم. و زیرلب گفتم: «لعنت هنوز یه تفنگ برام درست نکردن.» سپس با صدای بلند ادامه دادم: «این اسلحه که مثل شوکر پرتابی می‌مونه مخصوص زندانی کردن شبحه کارش جوریه که باعث می‌شه شبح نتونه تکون بخوره یا غیرمادی بشه بدیش اینه اگه شبح غیرمادی باشه روش اثری نداره. این قوطی هم مخصوص حمل و برای بعد از گرفتنه شبحه. کافیه سیمی رو که اسلحه پرتاب کرده به بالای این قوطی وصل کنی تا شبح رو توی خودش بکشه.»
نفسی کشیدم و ادامه دادم: « دوتا توصیه از روی تجربه: اگه بتونین قسمتی از بدن شبح رو تو حالت مادی یا وقتی داره غیرمادی می‌شه قطع کنید برای حدود یه دقیقه شبح تو حالت مادی قفل می‌شه اما می‌تونه سریع جاخالی بده و از اونجایی که شما جنگجو نیستید احتمال این که بتونید از این روش استفاده کنید کمه. دوم این که موقع هدف گیری پای شبح رو هدف بگیرید چون موقع غیر مادی شدن از بالا به پایین غیرمادی می‌شه. البته سرعت غیرمادی شدنش بالاس ولی اگه سریع باشید کافیه.»
به چهره‌های بقیه نگاه کردم و مطمئن شدم حرف‌هایم را فهمیده‌اند بعد از چند ثانیه گفتم: «خب دیگه وقت حرکته. سازمان گفته یه شبح بیشتر نیست. نکشیدش. نزدیک هم بمونید و حواستون رو حسابی جمع کنید.»
راه افتادیم و به سمت خانه رفتیم. فلزی زنگ زده‌ای داشت. با کلیدی که سازمان از صاحبِ خانه گرفته بود در را باز کردم و داخل شدم. خانه به شدت قدیمی بود. کف چوبی خانه هماهنگ با قدم‌هایمان صدا می‌داد. برایم سوال پیش آمده بود که چرا شبح به جای تسخیر یک جای مدرن به این خانه قدیمی حمله کرده‌ است. شاید گرفتن این جور خانه‌ها برای اشباح ساده‌تر است.
طبق قرار قبلی من به عنوان جنگجو جلوتر از بقیه حرکت می‌کردم. طاها و فاطمه و سارا در یک ردیف پشت من می‌آمدند. از آنجا که سارا تقریبا هیچ روشی برای حس کردن یا مقابله به مثل با شبح نداشت وسط ایستاده بود، اما با این حال به نظر می‌آمد ترسیده است. طاها برای اولین بار از وقتی که با هم ملاقات کردیم به نظر دیوانه نمی‌آمد و در حال تمرکز بود. فاطمه با پرش‌های کوتاهی حرکت می‌کرد و زیرلب با خودش حرف می‌زد و هر از چند گاهی از کیف کوچکی که همراهش خوراکی‌ای درمی‌آورد و می‌خورد.
آخرین پرتوهای بی‌رمق نور خورشید از پنجره داخل شدند و سپس خانه در تاریکی فرورفت و تنها نور ضعیف ماه بود که اندکی از اطراف پنجره‌ها – آن هم به میزان بسیار کم - روشن می‌کرد. از داخل کوله پشتی وسایلمان چراغ‌قوه‌ها را درآوردیم و روشن کردیم.
_ لعنتی. دیگه حتی نمی‌تونیم درست ببینیم.
چپ چپ به طاها نگاه کردم و گفتم: «اینو من باید بگم. تو باید از اون ذهنت استفاده کنی احمق.»
احساس کردم زیرلبی فحشی نثارم کرد اما اعتنایی نکردم. صدای ناله‌ی کف‌پوش چوبی خانه بر تن لخت آن بازتاب می‌شد و تمرکز ما را به هم می‌زد. در طبقه اول به جز ساعتی بسیار قدیمی که در گوشه‌ای قرار داشت چیز دیگری وجود نداشت. علاوه بر صدا قدم‌هایمان باعث بلند شدن خاک از روی کف‌پوش می‌شد و سرفه‌های ناشی از آن کار را سخت تر‌ می‌کرد. سایه درختان درختان که توسط نور بی‌جان ماه ایجاد شده بود کم کم به داخل می‌افتاد و همان نوری کمی که توسط ماه وارد خانه می‌شد را از ما دریغ می‌کرد.
هنوز درحال گشتن طبقه اول بودیم که وزش باد شدیدی در بیرون شروع شد. صدای هوهوی آن حالت رعب انگیزی ایجاد می‌کرد. برای من که محیط‌های ترسناک‌تر از این را در ماموریت‌هایم دیده بودم خانه خیلی ترسناک نبود اما از بقیه مطمئن نبودم و اصلا دلم نمی‌خواست به عقب نگاه کنم و صورت‌شان را ببینم.
تقریبا داشتیم مطمئن می‌شدیم که در طبقه اول شبحی وجود ندارد که فاطمه از گروه جدا شد. دور خودش می‌چرخید و به زبانی نامفهوم حرف می‌زد. با نگرانی به او نگاه می‌کردیم که ناگهان کف پوش زیر پای فاطمه شکافت و او به سرعت از جلوی چشمانمان محو شد.
نمی‌دانستم چه بگویم شوک زده تر از آن بودم که حرفی بزنم. مرگ در گروه آن هم به این زودی؟ طاها هاج و واج چشمانش را به هم می‌زد انگار فکرش را نمی‌کرد کسی بتواند به این سرعت از جلوی چشمانش غیب شود و سارا جیغی کشید و شروع به گریه کردن کرد.
صدایی فریاد فاطمه ما را به خود آورد: «کجایید؟ کمک!»
به سرعت خودمان را به دهانه چاله رساندیم. فریاد زدم: «فاطمه خوبی؟»

_ آره خوبم. یه پنج متری سقوط کردم ولی اینجا یه چیز نرم بود که باعث شد آسیب نبینم. اینجا شبیه یه انباریه ولی کوچیکه اما راه پله رو به بالا نداره احتمالا بازم از این اتاقا باشه. بیاید کمک من.
ترسیده بودم. در ماموریت‌ها از زیرزمین‌ها بیشتر از جاهای دیگر می‌ترسیدم. تمام اتفاقات بد ماموریت‌هایم در زیرزمین افتاده بود. زیرلب گفتم: «لعنت به شانس. باز زیرزمین. ولی این دفعه اوله که با این گروه اومدم ماموریت. نباید اتفاقی بیفته. نه اتفاقی نیفتاده.»
سارا با نگرانی گفت: «هادی ترسیدی؟» طاها با شنیدن این حرف با حالت تمسخر به من خندید. نگاهی پر از عصبانیت به او انداختم سپس با صدایی محکم گفتم: «تنها می‌رم پایین. شما بهتره برید بیرون و منتظر باشید تصمیم با خودتونه ولی اگه نرفتید حسابی مواظب باشید. حواستون باشه نمیرید.»
سارا گفت: «بهتر نیست از هم جدا نشیم و همه با هم باشیم.»
با خشم جواب دادم: «نه. خطر جداشدن‌مون کمتر از خطر رفتن همه‌مون به زیرزمینه. بهتره هیچ وقت با من وارد زیرزمین نشید.»
سارا می‌خواست اعتراض کند اما طاها که دوباره جدی شده بود گفت: «بسه سارا. اگه خودش می‌گه پس بذار تنها بره. اما ما هم بی‌کار نمی‌مونیم و طبقه دوم رو می‌گردیم.»
_ خوبه فقط حسابی حواستون رو جمع کنید و حرفایی رو که گفتم به یاد داشته باشید. فاطمه اگه هنوز زیر این سوراخی برو کنار دارم میام پایین.
تکه آخر حرفم را با صدای بلند رو به فاطمه فریاد زدم. سپس چند لحظه صبر کردم و بعد از لبه سوراخ آویزان شدم و در نهایت با رها کردن لبه به پایین سقوط کردم. به سرعت به پایین رسیدم و روی یک کپه از چیزی نرم که شبیه تشک تختی قدیمی بود افتادم. به سرعت از جا بلند شدم و داخل نور چراغ قوه فاطمه شدم. چراغ قوه خود را پیدا کردم و به سمت فاطمه رفتم و پرسیدم: «خب آسیب که ندیدی؟»
_ نه حالم خوبه.
_ خوبه.
بدون هیچ حرف اضافه‌‌ای شمشیرم را باز کردم و به حالت یک‌ پارچه درآوردم. شوکر را نیز در جیبم گذاشتم تا در دسترس باشد. از فاطمه نیز خواستم این کار را بکند. به راه افتادیم و از آن اتاق خارج شدیم وارد راهرویی شدیم که پر از اتاق بود و در انتهای آن راه‌پله‌ای رو به بالا قرار داشت.
_ بهتره این جا رو اول بگردیم بعد بریم بال
به فاطمه نگاه کردم به نظر می‌آمد درست متوجه حرفم نشده و در حالتی مانند خلسه است. صدای دورگه و خش دار که اصلا شبیه صدای خودش نبود از گلویش بلند شد و گفت: « تیر. از بالای راه‌پله.» قدرت جنگجو بودنم به کار افتاد. مسیر حرکت تیر را دیدم و به سرعت آن را با شمشیر منحرف کردم. تیری از جنس فلز با صدای بلندی روی زمین افتاد. درثانیه‌ای لبه‌ی تیزش را دیدم و از تیزی آن به خودم لرزدیم.
به سمت شبح نگاه کردم. شبیه مردی چهل و چند ساله بود که بین زمین و هوا معلق است. تیری دیگر آماده پرتاب بود. فاطمه که به خودش آمده بود به سرعت وارد یکی از اتاق‌ها شد و من به سرعت به دنبال او حرکت کردم. تیر دوم از کنار گردنم رد شد و باعث شد موهای گردنم سیخ شود. در را به سرعت پشت سرم بستم اما این مانعی برای شبحی که می‌توانست اشیا را تسخیر کند و از آن‌ها رد شود نبود.
درحالی که رو به در عقب عقب می‌رفتم و شمشیرم را به حالت آماده نگه داشته بودم دوباره آن صدای دروگه اما اینبار بلندتر وکمی لرزان آمد: « سنگ بزرگ. بالا.» به سرعت به فاطمه نگاه کردم. در حالت خلسه نبود و به ترس به بالا نگاه می‌کرد. سریع به بالا نگاه کردم سنگی بزرگ که توانایی له کردن هردوی ما را داشت از ستونی از سنگ‌هایی به همان سایز از جا بلند شده بود تقریبا بالای سرما قرار داشت. ذهنم به سرعت به کار افتاد با یک دست فاطمه را با تمام قدرت به طرفی هل دادم و خودم به طرف دیگر شیرجه زدم. سنگ با صدای بلندی روی زمین افتاد و هزارتکه شد و گرد خاک تمام اتاق را پر کرد.
از روی زمین بلند شدم تمام تنم و دهنم پر از خاک شده بود. با سرفه و عطسه و تف کردم سعی کردم خاک ها را کنار خارج کنم. کم کم خاک ها فرونشستند. صدا زدم: « فاطمه! زنده‌ای؟» او در حالی که دست راستش را محکم گرفته بود به میدان دیدم وارد شد و گفت: «به جز دستم که تو از بین بردی خوبم.»
_ جای تشکر کردنته؟
_ دستمو شکستی طلب کارم هستی؟
_ شکسته؟ داری تکونش می‌دی فوقش یکم کوفته شده باشه برو خدا رو شکر کن زنده‌ای.
فاطمه جوابی نداد پس من به دقت اطراف را نگاه کردم و دیدم برخورد سنگ دیواری را در انتهای اتاق خراب کرده‌است و سالنی بزرگ پر از وسایل قدیمی رابه نمایش گذاشته است. به طرف آن راه افتاده‌ام فاطمه نیز دنبالم آمد. با دقت به اطراف نگاه می‌کردم باز صدای فاطمه‌ی در خلسه به گوشم رسید: «چاقو. چپ.» با سرعت تمام به سمت چپ چرخیدم و چاقویی را که به سمتم پرتاب شده بود با شمشیر منحرف کردم.

صدای فاطمه پی در پی بلند می‌شد و جهت‌هایی را می‌گفت و من چاقوهایی را که به سمت‌مان پرتاب می‌شد دفع می‌کردم. در این بین شبح برای تسخیر ما به سمت‌مان حرکت می‌کرد و ما جاخالی می‌دادیم. با این که فاطمه تازه کار بود اما کارش را به خوبی انجام می‌داد و در جاخالی دادن هم ماهر بود. در دلم خدا را شکر کردم که یک آینده بین خوب همراهم هست و این بسیار عالی بود چون قبلا با مدل به درد نخور آینده بین نیز کار کرده بودم.
کم کم چاقوهای شبح تمام شد و او شمشیر برداشت و به سمتم آمد. با این که کهنه بود اما مشخص بود تیز است انگار کسی به تازگی آن را تیز کرده بود.
_ فاطمه برو عقب. از اینجا به بعدش با من. فقط با شوکرت بهش شلیک کن و حواسش رو پرت کن.
فاطمه به عقب رفت و راه را برای من باز کرد. شبح به حالت همان مرد چهل ساله به من حمله کرد اما این بار بلندتر از قبل به نظر می‌رسید طوری که حتی از من که قد بلندی دارم بلند تر بود.
نبردمان شروع شد. شمشیرهایمان به سرعت به هم برخورد می‌کرد. در مبارزه به پای من نمی‌رسید اما قدرت غیر مادی شدنس باعث می‌شد از ضرباتم فرار کند. کارش در جاخالی دادن از ضربه ها نیز خوب بود. شلیک‌های با فاصله فاطمه کمی شبح را در دردسر انداخته بود اما کافی نبود. اگر کارش در نشانه گیری بهتر بود و سیم‌های پرتابی اسلحه را بهتر پرتاب می‌کرد شانس بهتری داشتیم.
کم کم مبارزه خسته کننده شده بود پس تصمیم گرفتم از روش ویژه شمشیرم استفاده کنم. شمشیرم را به سمت پاهای شبح تکان تاب دادم. شبح به عقب پرید و صورتش پوزخندی ترسناک به من زد. منتظر همین بودم. انتهای دسته‌ی شمشیرم را فشردم. قطعات شمشیر جداشدند و زنجیر اتصال طول آن را دو برابر کرد در همان زمان شمشیر را در جهت معکوس حرکت اول تاب دادم. خنده روی لب‌های شبح خشک شد. سعی کرد غیرمادی شود اما دیر شده بود قسمتی جلویی شمشیر پای چپش را. از بالای مچ قطع کرد. شمشیر از دست شبح افتاد و او در حالت مادی قفل شد سریع شوکر را درآوردم و شلیک کردم. سیم‌ها خارج شدند و به شبح متصل شدند. شکی سراسر بدن شبح را فراگرفت.
فاطمه از کوله‌اش ظرف زندانی کردن و حمل و نقل را در آورد و به دستم داد. انتهای سیم متصل به شبح را در جای مخصوصش به ظرف وصل کردم و سپس دکمه زندانی کردن را فشاردم و ظرف شبح را در خود مکید. دیدن خورده شدن آن شبح بزرگ توسط ظرفی کوچک برایم بسیار جالب بود.
_ خب دیگه تموم شد.
_ مواظب باش.
صدای فاطمه به بلندی در گوشم تکرار شد اما قبل از این که بتوانم عکس العملی نشان دهم درد شدیدی در بازوی چپم پیچید. به سمت چپ نگاه کردم شبح دیگر آن جا بود. شبحی که شبیه بچه کوچکی بود و با دندان هایی زرد و وحشتناک به من پوزخند می‌زد. با عصبانیت زیاد شمشیرم را به سمتش تکان دادم اما شبح فرار کرد و از سقف آنجا خارج شد.
خون از دستم خارج می‌شد. پانسمانی از کوله‌ام در آوردم و به کمک فاطمه آن را بستم. بلند شدم و با عصبانیت گفتم: « لعنت به سازمان. قرار بود یکی بیشتر نباشه. الان باید اینم بگیریم. دستمم که داغون شد. لعنت به هرچی ماموریته»
داشتم زیر لب غر می‌زدم که فاطمه با صدایی که نگرانی در آن موج می‌زد گفت: «هادی.» درحالی که هنوز زیرلب غر می‌زدم و از درد اخم‌هایم در هم بود گفتم:«چیه؟»
_ سارا و طاها.
عرق سردی برپشتم نشست. پاک آن دو را فراموش کرده بودم. شبح مطمئنا به سراغ آن‌ها رفته بود.

Scarlet
2017/08/17, 07:38
ماموریت: جن گیری
نام هم گروهی ها: جواد ، مهدیه ، محمد ، نسیم
راوی: نسیم
بعد مدت ها قراره دوباره با تیم قبلیم کار کنم. فقط یکم نگران جوادم که نتونه خودشو با شرایط وفق بده. سه سال گذشته و هنوز آتیشش تنده. یه لحظه از لحن تندم پشیمون شدم ولی خب فقط یه لحظه بود. اون حق نداره منو مقصر بدونه. انگار فقط خودش یه نفرو از دست داده. منم بهترین دوستمو از دست دادم اونم درحالیکه خودم به اندازه کافی خودمو مقصر میدونم. دیگه کشش اینکه تقصیر یکی دیگه هم گردن بگیرم ندارم. خیال میکردم تو این سه سال تونسته باشه اینو بفهمه ولی انگار فقط سه سال رو سیگار کشیدنش کار کرده. هوف. باید ازش بخوام دودشو حلقه ای بده بیرون ببینم میتونه یا نه.
تو همین فکرا بودم که رسیدم به بقیه. مهدیه گفت وسایلتو آوردی؟ سری براش تکون دادم. جواد رو به مهدیه گفت بهش عینک و چاقو دادی؟ مهدیه گفت آره. با هم به سمت ون سازمان رفتیم. یه ون مشکی با کلاس که آرم پیشتاز هم روش بود. اگه استعداد هیلر شدن نداشتم دوست داشتم واقعا خبرنگار بشم. در ون باز کردم. جواد پشت فرمون بود و محمد هم کنارش نشست. من و مهدیه با هم پشت ون سوار شدیم. مهدیه هنوز راه نیفتاده چیپسشو با سروصدا باز کرد. رفتم پیش مهدیه دستمو بردم جلو از چیپسش برداشتم خوردم و بهش گفتم آخرش این چیپسا باعث سرطانش میشن. جواد هنوز داشت غر می زد که چرا دیر اومدم منم به روی مبارک نیاوردم.
یه ربعی میشد راه افتاده بودیم. هیچ کس حرف نمی زد. تنها صدای تو ماشین صدای چیپس خوردن مهدیه بود. حوصله ام سر رفته بود. همش این سوال «کی میرسیم؟ » سر زبونم بود و مجبور بودم جلو خودمو بگیرم که نپرسمش. برگشتم طرف مهدیه یه اشهدی تو دلم خوندم و ازش پرسیدم رو ماشین چی جدید گذاشتی؟ و اینطوری تا یک ساعت آینده مهدیه داشت تمام جزئیات عملیات فوق العادش روی ماشین چه اونایی که انجام داده چه اونایی که میخواد انجام بده و چه اونایی که بهش بودجه انجامشو نمیدن حرف زد. به هرحال بهتر از سکوت بود. لحظه ای توجهم به حرفاش جلب شد که داشت روش کار با اسلحه جدیدو توضیح میداد. یه دستگاه تورانداز. خیلی داشت توضیح میداد نگاه گیج منو دید و گفت:« هیچی من تمام تنظیماتشو درست کردم برای استفاده فقط کافیه دکمه قرمزو بزنی.این یکی استوانه را میبینی؟ اینم وقتی برسیم تنظیماتشو انجام میدم چون هر نیم ساعت مجددا باید تنظیم بشه.»
دیگه خودمم کلافه شده بودم. جواد برگشت بهم گفت اگه از سکوت خسته شدی چرا نمیگی ضبطو روشن کن؟ چرا مهدیه را روشن میکنی به جاش؟
مهدیه یه چپ چپی به جواد نگاه کرد و چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت واقعا که منو باش برای کیا وقت میزارم توضیح بدم.
و سکوت کرد. آرامشی نسبی برقرار شد ولی من از سکوت متنفرم!
محمدو صدا زدم گفتم بیا این پشت. با تردید نگاهی به جواد انداخت. بهش گفتم حالا برای هر حرکتت که نباید از جواد اجازه بگیری! بیا نمیخورمت نترس.
اومدش عقب و گفت چیه؟
گفتم خب تو عضو تازه واردی و من به عنوان هیلر گروه باید معاینه ات کنم. لباساتو دربیار. وقت کمه.
بیچاره دهنش باز مونده بود نگاهش مدام بین من و جواد و مهدیه می چرخید.
جدی بهش گفتم چیه؟ اگه معاینه ات نکنم وقتی زخمی شدی چجوری درمانت کنم؟ نکنه میخوای بمیری؟ ها؟
به تته پته افتاده بود. صورتش از خجالت مثل لبو سرخ شده بود. مهدیه دلش به حالش سوخت و گفت داره شوخی میکنه.
آنچنان نفس راحتی کشید که منفجر شدم از خنده. چپ چپ بهم نگاهی کرد و برگشت روی صندلی جلو. جواد هم ضبطو روشن کرد که کاش روشن نمی کرد. یه آهنگ شاد هم نداشت حتی. همش از این آهنگا که به آدم حس خودکشی دست میده بود. تازه میخواستم اعتراض کنم که دیگه رسیدیم.
روستای وردیج جای خیلی دنج و ساکتی بود. مثل یه روستای متروکه بود. جواد داشت آخرین توصیه ها را می کرد.
-یادتون باشه جن ها قدرتهای زیادی دارند. هرچیزی دیدید باور نکنید. خیلی مواظب باشید.
استرس داشتم. یاد لیلا افتادم، شاید اگه به حرفش گوش داده بودم و بارتیمیوس میخوندم به درد الانم میخورد. از ون پیاده شدیم و توی روستا شروع به جلو رفتن کردیم. جواد با توانایی ذهنیش میتونست با امواجی که از ذهن جن میگرفت مکانشو حدس بزنه. تا اینجا که پیش اومده بودیم و هنوز هیچی ندیده بودیم. به یه ساختمان خرابه رسیدیم که جواد گفت این توئه. رفتیم داخل. اصلا حس خوبی نداشتم. همیشه همه جا چه تو داستانها چه تو فیلم های ترسناک ساختمان خرابه یعنی دردسر. توی ساختمان محمد جلوتر میرفت اتاقیو چک میکرد و بعدش ما میرفتیم داخل. وارد اتاق نشیمن شدیم. محمد رفت اتاق بعدیو چک کنه. وقتی برگشت حرفی نزد و اومد طرفمون. جواد داشت عجیب رفتار میکرد. کمی ازمون دور شد. داشتم به جواد نگاه می کردم که محمد بهمون رسید. برگشتم بهش گفتم چی شده؟ دیدیش؟ تو اتاق خوابه؟ چه ش.....

ناگهان چندتا اتفاق با هم افتاد. محمد خنجرشو درآورد بازوی مهدیه را زخمی کرد. تمام تاندون های و ماهیچه های بازوش از هم دریده شد. من دهنم از تعجب باز مونده بود. جواد رفته بود طرف پنجره و اصلا انگار متوجه نبود چه اتفاقی افتاده. داد زدم محمد
که شنیدم محمد از اون سر اتاق میگه چیه چرا جیغ میزنی؟ بعد نگاهی به صحنه انداخت و کمونشو درآورد و به سمت من نشونه رفت. هم ترسیده بودم و هم تعجب کرده بودم. داد زدم بزنش دیگه احمق!
هم زمان صدای خودمو شنیدم. برگشتم و یه کپی کامل از خودمو دیدم. دستمو طرفش گرفتم و به محمد گفتم بزنش اون من نیستم. اون جنه مهدیه را با چاقو زده. که البته اون جن لعنتی هم حرکاتمو مثل آینه تکرار کرد. محمد گیج شده بود. کمانش بین من و جن یویویی حرکت میکرد. برگشتم طرف محمد و گفتم لباساتو دربیار! با این حرفم محمد با یک تیراندازی دقیق پای جن را زد. (البته شاید هم سرشو نشون گرفته بود خورده بود به پاش). جن روی زمین افتاده بود. موقعیت برای تور انداختن عالی بود. برگشتم طرف جواد گفتم زود باش حالا وقتشه.
ولی جواد همونجا وایساده بود و تکون نمیخورد. جن از تعلل ما استفاده کرد از جاش بلند شد خودشو نامرپی کرد و دور شد. فحشی زیر لب دادم و برگشتم طرف جواد و گفتم معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟
همون موقع لرزشی احساس کردم. بله آقا جنه بیکار ننشسته بود. ساختمان داشت روی سرمون خراب می شد. باید می‌جنبیدیم. روی مهدیه دولا شدم. زخمشو سرسری بررسی کردم. خوشبختانه یا بدبختانه بیهوش شده بود. وقتی نداشتم جلوی خون ریزیو بگیرم. روسریمو برداشتم (خدایا توبه) و دستشو از گردنش آویزون کردم. به محمد گفتم ببرش بیرون. منم جوادو میارم. رفتم طرف جواد. باورم نمیشه اینقدر بی فکر باشه.
جوادو دیدم کنار پنجره ایستاده بود. دو تا دستشو جوری جلوش گرفته بود که انگار یک نفرو بغل کرده! جلوتر رفتم دیدم چشماشو بسته و لبهاشم غنچه کرده و تو هپروت اعلی به سر میبره. استغفرلا الان چه وقت اینکاراس. جن بی شرف حتما تو توهم عشقش اسیرش کرده. عخی چه عشقی هم میکنه ها. ولی خب «اهم اهم یه ساختمون داره ریزش میکنه.»
هرچقدر سرش داد کشیدم فایده نداشت. توهم خیلی قوی بود. خواستم بیهوشش کنم بعد فکر کردم من که نمیتونم اینو با این هیکل از جاش تکونش بدم. پس به عنوان راه حل آخر جعبه کمک های اولیه امو درآوردم و باهاش محکم زدم به کمرش. سریع چشماشو باز کرد خیلی قیافش با اون لب های غنچه شده و چشمای از حدقه بیرون زده خنده دار شده بود. حالا خوبه عینکا همه چیو ضبط میکننا. قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه هولش دادم جلو و گفتم بدو ساختمون داره می ریزه. با هر بدبختی بود از ساختمون خارج شدیم. همه جونمون پر از خاک شده بود. سریع رفتم طرف مهدیه که محمد پشت ون گذاشته بودش. محمد و جواد بعد از چند لحظه مکث دنبال جن رفتن.
وضعیت مهدیه را دقیق تر بررسی کردم. خون زیادی از دست داده بود. دستش کامل قطع شده بود و فقط به پوستی وصل بود. شاید میتونستم دستشو نجات بدم اگه تجهیزات یه اتاق عملو داشتم. ولی اینجا با چندتا باند و گاز کار زیادی ازم ساخته نبود. نمیتونستم سر جونش ریسک کنم، نه دیگه نمیتونستم مهدیه را هم از دست بدم. پس تصمیم گرفتم با برشی تمیز تر دستشو کامل قطع کنم و بزارم داخل یخ ببریم سازمان شاید بعد که رسیدیم بشه دستشو نجات داد. اول جای زخمو با سرم خوب تمیز کردم. چاقومو دراوردم و با الکل استریل کردم. دستهام میلرزید. نگاهی به صورت مهدیه انداختم. زیر لب ازش معذرت خواستم و دستشو قطع کردم.
هنوزم خونریزیش زیاد بود. تمرکز کردم و با استفاده از قدرتم جلوی خونریزیشو گرفتم. بهش مسکن زدم. فعلا خطر رفع شده بود. پشت فرمان نشستم و به طرف محمد و جواد رانندگی کردم. اگه قرار بود از روی ردپا پیداشون کنم عمرا به موقع نمیرسیدم. هیچ وقت به مهدیه نمیگفتم ولی کارش واقعا درست بود. با استفاده از عینکم تونستم جای اون دوتا را پیدا کنم. کمی قبل از اینکه بهشون برسم گوشه ای بین دو درخت پارک دوبل کردم (جون خودم). اول نگاهی به مهدیه انداختم. داشت کم کم به هوش میومد. یه چیزایی زیر لب داشت میگفت. سرمو جلو بردم و نفسمو تو دادم و با دقت تمام گوش کرد. گفت:چ......ی.....پ.....س!
اگه دستشو قطع نکرده بودم حتما توی این موقعیت میزدمش ولی با کمی حس عذاب وجدان مشتی چیپس برداشتم و توی دهانش چپاندم. میخواستم برم که چشمم به تور انداز افتاد. برش داشتم و از ون پیاده شدم و به محلی که عینک نشون میداد راه افتادم.
راوی : جواد
از دور حس میکردم که با موجود قدرتمندی طرف هستیم. قدرتی که ازموجود ساطع میشد حتی از این فاصله حس میشد. تقریبا جلوی خانه بودیم.
_ یادتون باشه جن ها قدرتهای زیادی دارند. هرچیزی دیدید باور نکنید. خیلی مواظب باشید.
به محض اینکه وارد محوطه روستا شدیم نیروی نامرئی موجود احاطه‌ام کرد. از هر جنی که تا به حال دیده بودم قویتر بود. به سمت در یک ساختمان مخروبه که رفتیم نیرو شدیدتر شد. انقدر شدید شد که برگشتم تا به بقیه اخطار بدهم اما با دیدن صورت نگران محمد و مهدیه و نسیم ( و احتمالا خودم ) منصرف شدم. نیازی به نگران‌تر کردنشان نبود. جای موجود را با توجه به شدت نیرو حدس زدم. جن توی یک ساختمان مخروبه قایم شده بود. به انها گفتم و به ست ان رفتیم. یک ساختمان خرابه بدترین جایی بود که یک جن می‌توانست در انجا پنهان شود. جنها معمولا توانایی تکان دادن چیزهای کوچک را دارند. خب این موضوع توی یک ساختمان مخروبه که سنگش روی سنگ بند نمی‌شود امتیاز ویژه‌ای محصوب می‌شود. همه نشانه‌ها میگفتند که این جن یک جن معمولی نیست. با اشاره دست به محمد گفتم که اتاقها رو چک کنه. انقدر شدت نیرو زیاد شده بود که دیگر ممکن نبود که بتوان مکان جن را تشخیص داد. چند اتاق را چک کردیم تا به محوطه بازی رسیدیم. عجیب بود از یک سمت صدای اشنایی می‌امد. از سمت پنجره. نسیم با محمد حرف می‌زدند. ناگهان تصویری جلوی چشمم شکل گرفت. خودش بود! بعد از چند سال ....
اما ممکن نبود که خودش باشد. او مرده بود. ولی او که همینجا بود. درست کنار پنجره. ذهنم از همه چیز خالی شده بود. سروصدا ناگهان شدت گرفت اما مهم نبود. به سمت پنجره حرکت کردم. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت. فقط او بود و خودش. دیگر حتی زندگیم هم برایم اهمیت نداشت. یکی شده بودیم. دوباره ...بعد از اینهمه سال لذت بخش بود که دوباره عطرش را حس کنم ...
با درد شدیدی در کمرم ناگهان تصویر از بین رفت. نه! نه! کجا رفته بود. برگشتم به سمتی که از ان صدا می‌امد. نسیم با چهره ترسیده و نگران وعصبی به سمت من نگاه می‌کرد. موهایش رها و ازاد روی شانه هایش ریخته بود و خون که روی صورتش پاشیده شده بود باعث شده بود که موهایش به صورتش بچسبد. صورتش جوری بود که انگار اگر توی چنین شرایطی نبودیم هماجا زیر خنده می‌زد. نسیم هم توی ان شلوغی چیزهایی را فریاد زد و به سمت ورودی دوید. صدای ناله های مهدیه و داد و فریاد محمد از جلویمان توی راهرو ورودی به گوش می‌رسید. من هم دویدم. پشت سرم دیوارها و سقف خراب می‌شدند. به محض اینکه به در ورودی رسیدم صداها شدت پیداکرد و کل ساختمان در خودش فرو رفت.
در عرض چند ثانیه گول توهم جن را خورده بودم. لعنتی لعنتی لعنتی!!!
خیلی قوی بود حتی برای گروه با تجربه‌ای مثل ما! چقدر احمق بودم که منطقم را به خاطر احساسات از دست داده بودم. توی دلم به خودم هزار فحش دادم. برگشتم سمت بقیه. به سمت ون نگاهی انداختم. نسیم روی مهدیه که بیحال توی ون افتاده بود خم شده بود. صورت مهدیه سفید شده بود و همینطور داشت خون از دست می‌داد. دستش اویزان کنارش افتاده بود و فقط به یک تکه پوست وصل بود. محمد هم به سمت انها نگاه می‌کرد. میدان نیرو داشت کم می‌شد. جن لعنتی داشت فرار میکرد. سریع تمرکز کردم. داشت به سمت یک جنگل نزدیک می‌رفت. برگشتم سمت محمد و دستم را کشیدم و به سمت جنگل دویدم. وقت زیادی نداشتیم. وسط جنگل یک شی نیرومند دفن شده بود. با نزدیکتر شدن به ان شی جن هم قدرتش بیشتر میشد. توی تک تک کوره راهها و کنار هر درخت توهمی برایم ایجاد میکرد اما نه ... قبلا یکی از اعضای گروهم را از دست داده بودم و به خاطر این جن لعنتی امروز هم تقریبا یکی دیگر کشته شد بود. اتش خشم و انتقام بیشتر از ان بود که به من اجازه بدهد تا دوباره حماقت کنم و اسیر توهم شوم. محمد سریع دنبالم میدوید. چقدر خوب از شوک اولیه در امده بود و خودش را با شرایط وفق داده بود. ناگهان فضا سنگین شد و فهمیدم که بسیار به جن نزدیک شده ایم. یکهو دورمان تاریک شد. پشت به پشت با محمد ایستادیم. چاقوی ارتشی که مهدیه قبلا ب من داده بود را در اوردم و به دستم رفتم. محمد یکی از تیرهای انفجاری‌اش رابه سمتی پرتاب کرد. تیر منفجر شد و بخاری از اب‌طلسم شده را به همه سمت پخش کرد. پشتش را به ان سمت کرد و کنار من ایستاد. حالا حداقل از پشت سر امن بودیم. پسرک مغزش از ان چیزی که فکرش را میکردم بیشتر کار میکرد.از هر طرف توی تاریکی صدایهایی می‌امد صدای کسانی که میشناختم یا صدای کسانی که قطعا برای محمد اشنا بودند چون با شنیدن صدایشان انگار نگ صورتش پرید. از توی تاریکی جنگلی سنگی به بزرگی یک توپ فوتبال مستقیم به سمتم پرتاب شد. محمد سریع خم شد و با لگدی به پشت زانوهام من را روی زمین انداخت. سنگ به درختی پشت سرمان خورد و خورده های چوب را به همه طرف پرتاب کرد. از سمت مخالف سنگ دیگری اینبر به سمت محمد پرتاب شد. محمد روی زمین پرید و سنگ با قدرت به زمین خورد و تکه های گل و لای به همه طرف پرتاب شد. محمد تیری بی هدف به تاریکی انداخت. ناگهان از پشت سرش جن به سرت به سمتش دوید. ضربه ای به او زد و دوباره توی تاریکی قایم شد. مهدیه با صورتی نگران از توی تاریکی به سمتمان دوید. چیزی درست نبود! دستش کاملا سالم به بدنش وصل بود. توهم مهدیه با تیری که به سینه‌اش نشست ناپدید شد. جن مثل ایکه از موش و گربه بازی خسته شده بود. چند تا شمایل شبیه خودش به سمتمان فرستاد. محمد با یک تیر به یکی شلیک کرد. به محض برخورد تیر به جن توهم ناپدید شد. هنوز چندتایی بودند. به سمت یکی حمله کردم و با چاقوم بهش حمله کردم. باز هم تیغه چاقو به چیزی جز هوا برخورد نکرد. پنج تا مانده بود. دوتای دیگر با تیرهای محمد ناپدید شدند که سه‌تایی به طور همزمان به سمتمان حمله کردند. مححمد عقب تر رفت و یکی ز تیرهای انفجاری اش را در اورد. به سمت یکی پرت کرد که ازش رد شد و به درختی پشت سرش برخورد کرد و منفجر شد. با پاشیده شدن قطرات اب در هوا نعره بلندی در همه جا پیچید و بقیه شمایلها از بین رفتند. یکی ماند که از خشم نعره میکشید و چشمان سرخش با خشم به ما نگاه میکرد. محمد یکی از تیرهای مشکی اش را به سمت جانور پرتاب کرد که جاخالی داد. سپس تیرو کمانش را کنار انداخت و دوچاقویش را از پشتش بیرون کشید و مستقیم به سمتش حمله کرد. چقدر سریع با هم ضربه تبادل میکردند! من هم سعی کردم تمرکز کنم و هرچیزی که توی ذهن جن بود را به همم بریزم. جن متوجه من شد و ناگهان به سمتم ضربه ای انداخت. چنگالش روی سینه ام کشیده شد و درد بدجوری به جانم افتاد. به سینه‌ام نگاه کردم. گوشتم رشت رشته و اویزان شده بود. عقب افتادم و تمرکزم از بین رفت. جن حالا با نیروی جدید با محمد میجنگید. محمد با یک حرکت ناگهانی سعی کرد تا تیر زرد رنگش را مستقیم در گردن جن بکارد که دستش دفع شد. لگدی از سمت هیکل عظیم جن چاقو و محمد را به گوشه ای پرت کرد. محمد با محض افتادن به سمت چاقو شروع به خزیدن کرد. جن با سرعت به بالای سرش رسید و چنگال درازش را محکم به سمت محمد فرو برد که ناگهان صدای جیغ نسیم و صدای هورت مانندی را شنیدم. از پشت سرش توری که طلسم شده بود بر روی جن از همه‌جا بیخبر افتاد و دورش جمع شد. جن روی زمین افتاد و زوزه کشید. تور نیم بالایی بدنش را پوشانده بود. داشت دوباره روی پا بلند می‌شد. سریع به سمت جن رفتم و خودم را محکم به او کوبیدم. یکی از دستهایش ازاد شده بود.
تور را محکم گرفتم و تا زانوهای جن پایین کشیدم. جن ناگهان حمله ذهنی بسیار قوی‌ای به من کرد. سپس با دستش ضربه محکمی به سینه‌ام کوبید. عقب افتادم و سرم را در دستانم گرفتم تا شاید از سردرد وحشتناکی که به ان دچار شده بودم بکاهد. با بدبختی روی ارنجم بلند شدم تا محمد را ببینم. تصویر تار بود و حرکات اهسته شده بودند اما همه چیز را دیدم. محمد به سمت کمانش رفت و یک تیر زرد ب سمت جن انداخت. توری دوم بر رویش افتاد. خواست یک تیر سیاه بیاندازد که دستم را گرفتم و با ضعف گفتم :« نه نه! زنده لازمش داریم. یک سری تصویه حساب باید انجام بشه.»
نسیم به سمتم امد ونگران به زخمم نگاهی انداخت. رشته رشته شده بود اما خوشبختانه دنده‌هایم سالم بود.
- زنده میمونی. یعنی یه بار نمیشه بمیری از دست دودت خلاص شیم نه؟
ناباورانه به سمتش نگاهی انداختم. بگذار خونم خشک بشه بعد شروع کن به مسخره‌بازی!
- اگر قراره بمیرم خجالت نکش. بگو تا قبل رفتنم دنیا رو از شر شوخیای مسخرت راحت کنم.
خنده ای کرد و به سمت محمد برگشت.
- زخمی شدی؟
- نه خوبم. ضعف دارم.
- چیزی نیست به خاطر کاهش ادرنالین خونته. بعد دعوا همینطوری میشه. درست میشه.
مهدیه داغان و رنگ ریده به درختی تکیه داده بود. یک دستش کاملا قطع شده بود و به خاطر خونی که از دست داده بود پوستش به سفیدی میزد. نیمه بازویش جایی که دستش قطع شده بود حالا باندپیچی خونی بسته شده بود.
به سمت نسیم نگاه کردم.
- این که داره میمیره! چرا دستش رو سالم نکردی؟ ناسلامتی هیلری!
- نمیتونستم ریسک کنم. یا جونش بود یا دستش. انتخاب ساده ای بود. به هرحال اون دست دیگه براش دست نمیشد و منم بلد نبودم که از دستگاه پرتاب تور استفاده کنم. باید به هوش میاوردمش تا جون شما دوتا و نجات بدم. جیع و دادتون تا اون سر جنگل میومد.
به سمت من امدند و هرکدام یکی از دستانم را روی شانه‌شان انداختند. به سمت ون حرکت کردیم که درب و داغان در جاده ای نزدیک پاک شده بود. از عقب ون محفظه طلسم شده‌ای بیرون اوردیم. برگشتم سمتشان.
- اول یکم منو خوب کن بعد میریم میگیریمش. تا ابش بخار شه یک ربع هنوز وفت داریم.
- نه وقت نداریم. باید سریع بریم
گوشه لبش لبخدی نشسته بود. داشت اذیت میکرد اما چکار میتونستم بکنم هیلر بود!
به سمت مهدیه که بی رمق توی ون افتاده بود نگاه کردم. یک دست نداشت! دستی که احتمالا نسیم کاملا جدا کرده بود تا به زخمش برسد گوشه ون روی چند تکه یخ افتاده بود. نگاه ترسیده و نگرانش بین دست بریده اش و باندپیچی روی دستش درحال رفت و امد بود. بیچاره حتما کلی شوک زده بود. سریع صندوق را بلند کردیم و به سمت جن رفتیم. جن خشمگین خرناس میکشید. بیشتر وزن صندوق به خاطر دردی که داشتم رو نسیم افتاده بود. تقصیر خودش بود. باید درمانم میکرد. خون روی سینه ام جایی که چنگال جن کشیده شده بود و گوشتم را رشته رشته بریده بود دلمه بسته بود و زق زق میکرد. احتمالا حتی با وجود توانایی های نسیم به عنوان یک هیلر ردی دائمی از خودش به جا میگذاشت.
توی ذهنم خسارات حادثه را بررسی میکردم. یک نفر ار اعضای گروه دستش قطع شده بود. یکی دوتا از دنده های محمد شکسته بود و من هم سینه ام پاره پاره شده بود. نسیم هم فقط کشف حجاب کرده بود. بهای کمی برای سالم بودنش پرداخت بود.
صندوق عظیم را کنار جن گذاشتیم و با احتیاط جن را که به خاطر تور جمع شونده به کوچکترین حد ممکنش رسیده بود توی صندوق گذاشتیم. درش بسته نمیشد. روی در رفتم و انقدر بالا پایین پریدم تا درش بسته شد و نعره های دردناک جن تویش خفه شد.
مهدیه دوباره از هوش رفته بود. اگر هوش نمی‌رفت میتوانست با استفاده از دستگاهایش جن را توی جعبه ای به اندازه یک دوربین جا بدهد. لعنت به این محافظه کاری تکنوها. (حالا انگار اگر چیزی هم میگفت من سرم میشد)
داشتند صندوق را بلند میکردند که گفتم :«صبر کنید.»
شئی که یک جن را اینقدر قدرتمند میکرد حتما باید خیلی قوی باشد. دقیقا چند متر عقب تر سه سنگ عجیب به سمت هم اشاره میکردند. چاقو ام را در اوردم و زمین را حفر کردم. حدود 30 سانت بیشتر نکنده بودم که چاقوم به یک چیز سنگی خورد. از توی زمین درش اوردم. یک مجسمه به شکل یک انسان بسیار قد بلند زره پوش و با یک عصا که نوک ان یک جواهر می‌درخشد با کلاه خودی زاویه‌دار که روی صورتش ب شکل صلیبی شکاف داشت و از پشتش شنلی اویزان بود نمایان شد. هوم! شکار خوبی بود. توی کیفم جایش دادم و به سمت بقیه برگشتم. صندوق سنگین را با کمک یک جک مخصوص که زیر ماشین و به لطف مهدیه تعبیه شده بود توی ون گذاشتیم و همگی سوار شدیم. توی راه مهدیه به هوش امد و باز از هوش رفت و وقتی دوباره به هوش امد انگار که واقعیت مثل موجی بهش برخورد کرده باشد و ترسانده باشدش بلافاصله جیغش فضای ماشین را پر کرد.
- واییییییییییییی. دستم دستم دستم دستم ....
- اروم باش مهدیه چیزی نشده ...
- دستم کو... دستم نیست ... تکون نمیخوره ...
-نسیم ؟
نسیم یک ماسک را روی صورتش فشار داد و مهدیه به خواب رفت. بقیه راه فضا سنگین بود و همه در شوک بودیم به خاطر همین کسی حرفی نزد و فقط صدای موتور ماشین می‌امد.
از همین الان توی ذهنم داشتم تیتر صفحه اول و جنجالی روزنامه فردا را میدیدم. بی‌توجهی شهرداری در تخریب خانه‌های فرسوده و ارائه مجوز ساخت و ساز غیر مجاز باعث نقص عضو و تقریبا مرگ چهار نفر از خبرنگاران پیشتاز شد.
و فیلم ... امیدوارم دوربینهای تو عینکمان فیلمهای خوبی از ما در حال جیغ کشدن و فرار کردن گرفته باشند ....

Fateme
2017/08/17, 18:54
بالا...پایین...بالا...پایین...ب الا...
- زهرا سرخ کردن اون ماهیا تموم شد میشه بری کمک معصومه و آوا مرغا رو خرد و فریز کنی؟
دست از بلند شدن روی پنجه پا که برای تقویت ماهیچه های ساق پا خوب بود برداشتم و سرمو به طرف لیلی که داشت چاقوی بزرگشو تیز می کرد برگردوندم: بد عادت می شنا!
لیلی همونطور که تعدادی هویج رو کنار هم می چید آهی کشید و گفت:«میدونم ولی اگر نری کمکشون کل مرغ و گوشت امروز رو به فساد می کشن...»
و بعد یک دستش رو روی هویج ها گذاشت و شروع به حلقه کردنشون کرد. محو حرکت ظریف مچ دستش، سرعتش و برش های منظم هویج ها شدم. لیلی قدیمی ترین جنگجوی سازمان بود. درست به اندازه ی اعظم توی این کار تجربه داشت. پیش لیلی همیشه حس می کردم هنوز یک دنیا کار دیگه هست که باید یاد بگیرم. لیلی یه جنگجو بود و مهارتش با چاقو دیدنی، حتی اگه حریف هاش فقط یک مشت هویج بی گناه بودن لیلی طوری چاقو رو حرکت می داد که صحنه ای خاص خلق می کرد.
البته که لیلی همیشه سرآشپز خشن ولی خوش قلب پیشتاز نبود. این عنوان رو فقط سه سال بود که یدک می کشید. درست کمی بعد از این که توی یک مبارزه هم رزم همیشگیش، مهسان، رو گم کرده بود. گم شدن مهسان اونم وقتی که هنوز یک سالم از غیب شدن بهاره توی مرزهای آن سو نگذشته بود باعث شده بود که لیلی دست از کاری که براش ساخته شده بود بکشه و تنها چیزی که توی سازمان نگهش داشته بود اصرار پیشتازی های قدیمی و جدیت محض اعظم بود.
- سوختن اون ماهیا...
از فکر و خیال در اومدم و مشغول نجات دادن ماهی ها شدم. بدبختانه هنوز نتونسته بودم اعظم رو راضی کنم که باید خوردن ماهی رو برای همه اجباری کنه به همین خاطر خیلی زود ماهی های سرخ شده رو توی دیس چیدم و سراغ معصومه و آوا رفتم که حسابی مشغول شایعه رد و بدل کردن بودن. بی حرف ایستادم کنار دستشون، حرکت پامو از سر گرفتم و مشغول تکه تکه کردن مرغ ها شدم.
معصومه: دیروز بابت این که برای مایه ماکارانی رب رو روی گوشتا ریختم کلی دعوام کرد. من نمیفهمم چه فرقی می کنه که رب رو روی گوشت بریزی یا توی روغن...به خاطر همچین چیز ساده ای تهدیدم کرد دفعه بعدی اخراجم می کنه...اصلا جرئت نمی کنم برم سمتش از دیروز.
آوا: پس شاید دروغ هم نمی گنا!
معصومه: چیو؟
آوا سرش رو نزدیک تر برد که مثلا من نشنوم و گفت:«این که یه بار وقتی لیلی و چندتا خبرنگار دیگه تو جنگل گم شده بودن لیلی با ماهیتابه اش یک بچه آهو می کشه و توی همون ماهیتابه هم سرخش می کنه.»
معصومه لبش رو گاز گرفت و گفت:وای جدی می گی؟ ولی فکر نکنما! از این حرفا زیاد می زنن مثلا راجع به مدیر پیشتاز اعظم هم می گن که یه زمانی شترمرغ سوار بوده تو جوونیش...»
سعی کردم خنده ام رو بخورم. اولین باری که لیلی حاضر شده بود توی ماهیتابه محبوبش که اسلحه اش محسوب می شد چیزی بپزه مال وقتی بود که بعد از بازنشستگیش آشپز بداخلاق قدیمی پیشتاز مثل همیشه غذا رو سوخته و شور تحویل داده بود و جیغ لیلی در اومده بود. بعد توی یک کل کل بهش گفته بود که هزار برابر بهتر از اون می تونه غذا بپزه و ثابتش می کنه و به هیچ کدوم از وسایل اون اشپز کثیف هم نیازی نداره. این اولین و اخرین باری بود که ماهیتابه لیلی رنگ آتیش به خودش دیده بود. خوش بختانه هنوز اون موقع بچه های تکنو اونقدر روی اسلحه ها حساسیت پیدا نکرده بودن که بخوان به خاطر ماهیتابه لیلی خودکشی دسته جمعی تکنو ها راه بندازن.
پیجرم توی جیبم لرزید ولی بهش توجهی نکردم. هر چی که بود می تونست صبر کنه، من الان ساعت کاریم نبود و مجبور نبودم بردارم. با لرزش سوم بالاخره اون فرد تصمیم گرفت که دست برداره. داشتم سعی می کردم همون چرخشی که امروز لیلی موقع چاقو گرفتن به مچش داده بود رو روی مرغا پیاده کنم و واقعیت این که نمی تونستم درست حرکتشو تموم کنم تا چاقو درست ببره مرغ رو.
_ فاطمهههه...
خشکم زد.
اعظم به حرف زدنش ادامه داد: بیا دفترم...
معصومه و آوا داشتن با چشمای گشاد به من نگاه می کردن که چشمامو بسته بودم و صدای اعظم از جیبم پخش می شد. دست توی جیبم کردم و پیجر مزخرف رو خفه کردم. وجود شبانه روزی تکنوها این بدی رو هم داشت که گوشی و پیچر و تمام امکانات به راحتی هک می شد و هیچ راه فراری وجود نداشت. چاقو رو روی تخته گوشت کوبیدم و با نگاهی به قیافه حیرت زده معصومه و آوا چرخیدم که برم. به محض چرخیدنم صدای پچ پچشون بلند شد.
راهمو به سمت راه پله ها کج کردم و شروع به دویدن کردم. اعصابم داغون بود، نتیجه سه ماه تلاش منو اعظم به فنا داده بود. تلاش برای این که برای چند ساعت در هفته مثل یک آدم معمولی دیده بشم. تلاش برای این که بتونم بفهمم آدمای معمولی راجع به پیشتاز و تک تک آدماش چی فکر می کنن. اونا نمی دونستن من کیم و برای همین به راحتی تمام شایعات رو جلوم می گفتن. حتی شایعات مربوط به خودمو.
وارد دفتر اعظم شدم. محمدحسین نبود و گرنه مثل همیشه با ابروهای بالا رفته نگاهم می کرد و می گفت چرا از آسانسور استفاده نمی کنم. و منم جواب میدادم که چون پله ها برای تقویت بدن مفید ترن. من یه جنگجو بودم و این یعنی باید هر لحظه می تونستم روی بدنم حساب کنم. نفس عمیقی کشیدم تا هم اعصاب خردیمو فرو بخورم هم بابت بالا اومدن از راه پله ی ده طبقه نفسم جا بیاد.
در زدم و وارد شدم.
اعظم: پنج دیقه و چهل و هفت ثانیه. داری پیر می شیا فاطمه.
چشمامو در حدقه چرخوندم و برای نجات ریه هام به طرف پنجره رفتم. اعظم ادامه داد: هنوزم از آسانسور استفاده نمی کنی؟ می دونی به نظرم تو رو محض شکنجه ی بچه های تکنو خلق کردن اصلا.
سیگارشو خاموش کرد:«تصور قیافه ی بچه های تکنو وقتی بفهمن که از تردمیل چهار بعدیشون استفاده نمی کنی دیدنیه.»
بالاخره می خندم. بعد از این که بچه های تکنو فهمیده بودن روزی سه چهار ساعت روی تردمیل بودن و به یه دیوار سفید زل زدن چقدر حوصله سر بر می تونه باشه توی همه ی وسایل ورزشی دست برده بودن تا یک فضای متنوع بهش بدن. مثلا می تونستی انتخاب کنی که توی جنگل بدویی یا لب ساحل یا چندین مدل دیگه. با وجودی که این وسایل ورزشی جدید برای همه ی بچه های جنگجو تا جایی که من خبر داشتم هیجان انگیز و کافی بود من همچنان به روش های ریز و سنتی تری مثل همین راه پله یا دویدن تو خیابون معتقد بودم.
گفتم: اگه جات بودم می دادم بچه های تکنو یکی از اون نرده های لیزری رو برای این پنجره ات نصب کنن. لبه پنجره ات جا برای قلاب داره و از اون ساختمون هم یک تک تیر انداز می تونه راحت بزنتت.
اعظم خندید: به چه چیزایی فکر می کنی. خوشحالم که جزو موجوداتی نیستم که تو شکارشون می کنی.
خب کمتر پیش می اومد اعظم به حرفی توجه خاصی بکنه.
_ چه کار واجبی داشتی باهام حالا که منو از وسط اشپزخونه کشیدی بیرون تو ساعت مرخصیم؟
اعظم با صندلی چرخ دارش چرخی زد و گفت: پس بگو قضیه اون کلاه گیس طلایی و لنزای مشکی چیه. باید بگم اصلا بهت نمیاد...
دوباره چرخ زد و یک پرونده رو روی میزش گذاشت: یه سری خودکشی مشکوک داشتیم. فکر می کنم کار یه جنه.
روی لبه ی پنجره نشستم و گفتم: واقعا؟ اگه یه جن داره باعث خودکشی میشه یعنی یه جن درجه دو بیشتر نیست. یعنی وضع پیشتاز اینقدر خراب شده که من باید برم دنبال یه جن درجه دو؟
اخم های اعظم درهم رفت. روی پیشتاز همیشه حساس بود: حس می کنم بیشتر از این حرفاست.
جدی تر شدم. حس اعظم کمتر پیش می اومد که اشتباه کنه: خب کجا هس؟
اعظم یکی از اون لبخندهای معدود گل گشادشو زد: آرورا.
به اعظم نگاه کردم. هم خنده ام گرفته بود هم حرصم گرفته بود: که حس می کنی بیشتر از این حرفاست؟
اعظم لبخندشو نگه داشت: نه اون حسم که سرجاشه. ولی خب استفاده از یک مقدار بند پ. ضرری به کسی نمی رسونه. زود و سریع جمع میشه تازه این یه کمک دوطرفه میشه مگه نه؟
و پرونده رو به طرفم پرت کرد. نفسمو بیرون دادم و بلند شدم. اعظم دوباره سیگارشو روشن کرده بود که یعنی حرف دیگه ای نداشت. به طرف در رفتم. صدای اعظم از پشت سرم بلند شد: راستی محمدحسینم با خودت ببر. خیلی وقته بیرون نرفته.
سرمو به طرفش چرخوندم و ابرو بالا بردم. سقفو نگاه کرد و گفت: خیله خب منم به یه مقدار سکوت و بی نظمی احتیاج دارم. راستی دیگه کسیو نبریا، این هفته خیلی پرونده دارم. خودتون بسید.
سرمو به تاسف تکون دادم. ساعت یک بود که یعنی محمدحسین طبقه هفتم جلوی دوربین بود و تا ده دیقه ی دیگه اخبارگوییش تموم می شد. همونطور که پرونده رو ورق می زدم یواش یواش از پله ها پایین رفتم.

sinaGhf
2017/08/20, 23:29
12182
راوی: سینا(sinaGhf)
گروه: جواد، سجاد، سینا
مأموریت: دستگیری خون آشام
تمام دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. بی‌سیم از هم پاشیده بود. اگر کمی این تکان‌ها ادامه پیدا می‌کرد، محتویات مغز عزیزم هم همراه تجهیزات به پرواز در می‌آمد. صدای گلوله‌ها را از بیرون می‌شنیدم. چه چیزی اون بیرون بود؟
ناگهان جواد و سجاد پریدند تو و شروع کردند به دادوبیداد. صدای غرش‌های موجود(موجودات؟) هنوز می‌آمد. گوشم زنگ می‌زد و نمی‌توانستم بفهمم آنها چه می‌گویند. فریاد زدم:
_ اون لعنتی چیه افتاده دنبالمون؟
سجاد هم در جواب فریاد زد:
_ چیزی نیست. یه خرس گنده بود!
نمی‌دانستم سجاد اونقدر تمرکز دارد که بتواند دروغ بگوید؟ یا واقعیت را می‌گفت؟ پس این زوزه‌های کرکننده از کجا می‌آمد؟
_ پس چرا زوزه کشید؟
_ دوتا گرگ هم دور و برش بودن. جواد گاااز بده محض رضای خدا!
کمی فکر کردم. یا باید راست می‌گفتند یا اینکه... نه موجودات آنسو کمی دور از ذهن بود... البته هنوز همه‌ی گزینه‌ها روی میز بود ولی... گرگینه زامبی از همه محتمل‌تر بود. از طرفی اگر واقعاً گرگینه زامبی بود فکر می‌کنم کم‌تر از 2 دقیقه کل ون را مچاله می‌کرد. وای خدا! چقدر کار روی سرم ریخته! باید دوربین‌ها چک می‌شد. باید خسارت بررسی می‌شد. باید به سازمان گزارش داده می‌شد. باید...
بلندی‌هایی که قرار بود از آنها بپریم در دیدرس قرار گرفت. بالاخره رسیده بو...
خب، اتفاق بعدی که افتاد تنها دو توضیح داشت.
1: من بیهوش شده بودم.
2: همون لحظه انرژی امواج گرانشی کیهانی روی من متمرکز شده بود، صفحه‌ی فضا زمان خم برداشته شده بود، کرم‌چاله باز شده بود، بدن من در حد یک رشته ماکارونی کش آمده بود، از درون آن رد شده بودم و حدود یک دقیقه در زمان سفر کرده بودم.
با توجه به شناختی که از خودم داشتم احتمالاً گزینه‌ی دوم درست‌تر بود!
به خودم آمدم و دیدم جواد با سرعت دارد تجهیزات را از ماشین بیرون می‌کشد. من هم ناله‌کنان تجهیزاتم را برداشتم و به سمت بالای بلندی راه افتادم. اشتیاق در چهره‌ی جواد برق ترسناکی داشت. قبل از اینکه حرکت احمقانه‌ای بکند باید طرز کار چتر را یاد می‌گرفت. یک دست کاری کوچولو توی چترها باعث شده بود بتوانیم آنها را به چپ و راست هم هدایت کنیم، یک باله‌ی هدایت کننده پشت چتر. سه بار برای این موجود توضیح داده بودم ولی حاضر بودم قسم بخورم هنوز فرق اهرم باز کردن با اهرم چپ و راست رفتن را نمی‌داند!
ناگهان چهره‌اش باز شد، بلافاصله فهمیدم می‌خواهد چه کار کند. خب دیگر جلویش را نمی‌شد گرفت.
_ خیلی خب بابا!
این را گفت و صاف از بلندی پرید پایین. صدای «یییهــــــه» گویش شنیده می‌شد. چاره‌ای نبود باید هرچه زودتر می‌پریدم و زمان مناسب باز کردن چتر را به او می‌گفتم. سجاد بلافاصله اقدام کرد و پرید. من هم پشت سرش پریدم. زوزه‌ی باد در گوشم می‌پیچید. حس لذت بخشی بود. زمین که هرلحظه با تمام عظمتش به استقبالت می‌آمد. حس رهایی فوق‌العاده...
خب دیگر بس است. اصولاً ما تکنوها برای لذت بردن به دنیا نیامده بودیم. اهرم را کشیدم و بچه‌ها هم همین کار کردند. آرام روی زمین فرود آمدیم. البته من آرام روی زمین پخش شدم، اما بچه‌ها توانستند تعادلشان را حفظ کنند. بلند شدم و دکمه‌ی جمع کننده‌ی خودکار چتر را زدم. سرم را بالا آوردم و تا چتر جمع شود به هیبت ساختمان نگاهی انداختم. اشعه‌های خورشید صبح‌گاهی روی نمای زرد و از ریخت افتاده‌ی ساختمان افتاده بود. بیشتر پنجره‌ها یا شکسته بودند و آنهایی که سالم بودند، یک لایه گرد و خاک کلفت روی خود داشتند. طبیعت به سراغ ساختمان آمده بود و پیچکی از ساختمان بالا پیچیده بود. تار عنکبوت‌ها جایگزین شیشه‌های شکسته شده بودند و وزوز زنبورها که دنبال شکار صبحانه‌شان از لانه‌های سقفی‌شان بیرون می‌آمدند، شنیده می‌شد. این ساختمان زمانی برای خودش ابهتی داشت. اما حالا انگار برای تخریب دعا دعا می‌کرد. بچه که بودم یک بار با پدر و مادرم اینجا آمده بودم... اَه... دوباره هجوم خاطرات... به سردی مرگ، به زشتی خون ریخته‌شده، به تیزی چاقو...
سرم را تکان دادم تا از این افکار شوم نجات پیدا کنم. کاش مغز هم یک دکمه پاک‌کننده داشت. سرم را با تجهیزات مشغول کردم. دوربین و میکروفون را درآوردم تا بلافاصله بعد از مأموریت گزارش را بگیریم. حرکت‌سنج‌هایم را روی چشم گذاشتم. اصولاً نمی‌توان یک خون‌آشام را در تصویر ضبط کرد، اما این دوربین‌ها فرق داشتند. آنها به طور هوشمند کاری با خود موجود نداشتند، به دنبال تأثیرات حرکاتش در محیط اطراف بودند، آنها را ثبت می‌کردند، از دیگر حرکات طبیعی موجودات جدا می‌کردند و جای موجود را نشانمان می‌دادند. جلیقه ام را پوشیدم، اسلحه‌ی نوری را تنظیم کردم و منتظر بچه‌ها ایستادم که دیدم با تعجب به تجهیزات خیره شده‌اند. چشم‌هایم را چرخی دادم و اسلحه‌ها و تجهیزات را برایشان راه اندازی و نصب کردم. سجاد جلوتر از همه به راه افتاد، بعد من و بعد جواد که حواسش به پشت سر باشد.
_ بچه‌ها احتمالاً برای فرار از نور به زیرزمین رفته. بیاید از اونجا شروع کنیم.
سجاد دو انگشت سبابه و وسطش را به سمت راه‌پله تکان داد و راه افتادیم. از بالا به زیرزمین نگاهی انداختم.
ظلمات. تاریکِ تاریک. به سیاهی دل شب. انگار نه انگار نوری هم وجود دارد.
کمی تشویش و دلهره را در دلم احساس کردم. پله پله پایین رفتیم، سر هر پله کمی مکث می‌کردیم که غافلگیر نشویم. نرده‌های کنار را محکم گرفته بودم که نکند پایم لیز بخورد و صدایی ایجاد شود. نرده‌های آهنی در چهار ردیف موازی از کنار من می‌گذشتند. با توجه به هیبت ساختمان حدس می‌زدم که وسط آن باشیم. در ذهنم درگیر این بودم که کدام احمقی این جا را طراحی کرده و راه‌پله را از وسط زیرزمین گذرانده؟ به جواد و سجاد نگاهی انداختم. جدای از استرس خوشحال بودم که با این دو برادر هم‌گروه شده بودم، کارشان عالی بود. سجاد و جواد با شخصیت‌هایی کاملاً متفاوت از بیرون مأموریت، حالا با اراده‌ای راسخ، فک محکم شده و چشمان هوشیار پیش می‌رفتند. سجاد شعاع نور اسلحه‌اش را زیاد کرد (باورم نمی‌شد! آنها بلد شده بودند.) تیری شلیک کرد. با این نور حتماً موجود جابه‌جا می‌شد و ما می‌توانستیم او را ببینیم. اما هیچ چیز دیده نشد. این موجود یا اصلاً این‌جا نبود یا خیلی زرنگ بود. اما نمای کلی ساختمان دستم آمد. حدسم درست بود، راه پله از وسط زیرزمین گذشته بود و دو طرف آن فضای آزاد بود.
ناگهان نعره‌ی جواد سکوت فضا را در هم شکست. از زیر نرده‌های کنار پله دستی پایش را کشید و جواد به عقب سُر خورد. سرش محکم به دیوار خورد و بیهوش روی زمین افتاد. خدا خدا می‌کردم که سرش نشکسته باشد، فعلاً که خونی بیرون نمی‌آمد. سجاد فقط یک لحظه شوکه شد، بلافاصله اسلحه را تنظیم کرد و به طرف نرده‌ها شلیک کرد. موجود با صدایی جیرجیر مانند از کنار نرده‌ها فاصله گرفت و چهره‌اش نمایان شد. چشمان ریز و زردش که با شرارت برق می‌زد، دهانش با دندان‌هایی تیز که به راحتی گوشت را تکه تکه می‌کرد و به خصوص دو دندان نیش بیرون زده‌اش که خون‌آلود بودند. دستانش با ناخن‌ها دراز که زیر همه‌شان چرک و کثافت جمع شده بود و آخر از همه، بو، بوی تعفن جنازه و خون، که از پوستش متصاعد می‌شد. بلافاصله سجاد نرده‌ها را گرفت و پرید به فضای زیرشان. به فضای سمت چپ ما که به زیر پله وصل شده بود. سریع به سمت جواد رفتم، جلیقه‌اش که همه چیز را نرمال نشان می‌داد، چندتا سیلی توی گوشش زدم، چرا دروغ، کمی هم محکم‌تر از حد نیاز، آه و ناله‌ای کرد و چشمانش را نیمه باز کرد.
_ پاشو، پسر! پاشو! احتمالاً بیرون ما رو دیده، الان سجاد دست تنهاست...
در جوابم نوری دیگر از زیر پایمان درخشید. نام سجاد و نور کار خودش را کرد. جواد با کمی سختی روی پاهایش بلند شد. فحشی داد که باعث شد آرزو کنم کاش به هوش نمی‌آمد. اسلحه‌اش را از روی زمین به دستش دادم و ما هم از نرده‌ها به فضای زیر پله پا گذاشتیم.
سجاد یک دستش اسلحه‌ی نوری بود و در دست دیگرش اسلحه تور انداز را آماده نگه داشته بود. هر لحظه در این زیرزمین لعنتی یک ابدیت کش می‌آمد. به سمت دیوار رفتم تا از حس جهت یابی ام استفاده کنم. دستم را روی دیوار کنار می کشیدم که دستم به جعبه فیوز درب و داغون کنار دیوار خورد. البته! چرا زودتر به ذهنم نرسیده بود؟ می‌توانستیم چراغ‌ها را روشن کنیم. اما نه، جعبه فیوز بدجوری خراب شده بود، در واقع انگار آن را خراب کرده بودند، جرقه‌ی حقیقت مرا از جایم پراند. این احمق آنسویی آنقدر زرنگ شده بود که فهمیده بود اگر جعبه فیوز را خراب کند چراغ‌ها روشن نخواهند شد. این مورد خیلی عجیب است. «باید بررسی شود» را به حافظه عینکم سپردم. سجاد و جواد تصمیم گرفتند پشت سر هم حمله کنند، جواد اسلحه را شارژ کرد و شلیک! موجود آنجا بود، کنج بالایی دیوار آویزان شده بود و به دقت ما را زیر نظر داشت. جواد آنجا را هدف نگرفته بود اما به هرحال نور چشم او را زد، با عصبانیت غرشی کرد و به جلو هجوم آورد.
_ سجااااااد!
و سجاد درست به موقع شلیک کرد. چنگال موجود یک بند انگشت از صورتش فاصله داشت، ناگهان همه‌چیز از حرکت ایستاد. و بعد انفجار خشم و درد جانور. چشم‌هایش را گرفت و زوزه کشید. سجاد درست چشمانش را هدف گرفته بود. سه نفری نگاهی به هم انداختیم و تور را شلیک کردیم. سه تور هم زمان بر روی جانور، از حد تحملش خارج بود. آنقدر تقلا کرد که تقریباً تور اول را پاره کرد، اما بالاخره از حرکت ایستاد و با چشمان خشمگینش به ما خیره شد.
جواد با ضعف روی زمین وا رفت. سجاد رفت به سمت ون تا جعبه را بیاورد. من هم چراغ قوه‌ام را روشن کردم (حالا دیگر مشکلی نداشت اما قبلاً اگر روشن می‌کردیم فقط موجود را فراری می‌دادیم) رفتم کنار موجود تا مواظبش باشم و کمی هم حس کنجکاویی تکنوییم را ارضا کنم. به چهره‌ی موجود خیره شدم. حتماً سیستم بیناییش باید با ما فرق داشته باشد، چون اگر مثل ما بود با این نور آخری بلاشک کور می‌شد، اما حالا طوری به من خیره شده بود که انگار می‌خواست با چشمانش مرا ذوب کند. دندان‌های نیشش با زاویه‌ای عالی خم شده بودند، بهترین زاویه برای گاز گرفتن، عضلات کنار فکش نشان می‌داد که به راحتی می‌تواند استخوان را در هم بشکند. سری بی مو که با ته رنگی آبی می‌درخشید. در واقع الان که با دقت در نور کم چراغ قوه به او نگاه می‌کردم کل بدنش آبی رنگ بود. سجاد با جعبه بازگشت و آنرا روی موجود انداخت. دسته‌ی جک پالت زیرش را گرفت و راه افتاد. چهره‌اش داد می‌زد که فقط می‌خواهد از این مکان جهنمی فرار کند. به سمت جواد رفتم، به هوش آمده بود و زیر لبی چیزی می‌گفت. به زحمت به سمتش خم شدم و گوش دادم.
_ سلفی... سلفی... اینستا... شکار
با تأسف سری تکان دادم و او را بلند کردم، دستش را دور شانه‌ام انداختم و به سمت بالای پله‌ها راه افتادم.
بیرون ساختمان کمی استراحت کردیم. جواد به خودش آمد و تقریباً یک بسته سیگار را تمام کرد. سجاد هم گوشه‌ای دنج به افق خیره شده بود. من هم با دوربین و میکروفون گزارشی سر هم می‌کردم. بالاخره راه افتادیم و به ون رسیدیم. جعبه را بارگیری کردیم و سوار شدیم.( و البته سلفی را هم فراموش نکردیم.) هیچ کس چیزی نمی‌گفت. نمی‌دانم چرا، ولی حالمان گرفته شده بود، این حجم از استرس، برای من که زمان می‌برد تا هضمش کنم. اما طعم خوش پیروزی و زنده دست‌گیر کردن موجود را هم زیر دندانمان حس می‌کردیم. بله، ما موفق شده بودیم...
و البته یک دنیا کار در سازمان انتظارم را می‌کشید.

mixed-nut
2017/08/25, 01:45
اسم راوی: عذرا
اسم هم‌گروهی‌ها: لیلا و پژمان
اسم ماموریت: پیدا کردن اون یارو فراری مشکوک با فرمان شخص فاطمه
******
گل‌گلی یا ساده...
گل‌گلی یا ساده...
گل‌گلی یا ساده...
آخرشم یه مقنعه سرمه‌ای سرم کردم و یه تیپ رسمی خبرنگاری زدم. دوربین و میکروفن و صد تا ابزار دیگه که تیم تکنو مجبورمون می‌کرد به سر و گوشمون وصل کنیم رو چپوندم توی کیف. کفشای کتونیم رو قاپیدم و نپوشیده از در اتاقم زدم بیرون.
دیرم شده بووووود.
دفعه پیش که دیر کردم، پژمان گروهو بدون من هدایت کرده بود و منو جا گذاشته بودن :| خوشبختانه زود درس عبرت می‌گیرم.
سوار آسانسور شدم و دکمه‌ی طبقه‌ی آخر، در واقع پشت بوم رو زدم. قرار بود با هلی‌کوپتر سازمان بریم. یکی از بزرگ‌ترین انگیزهه‌ام برای جنگجو شدن، همین پرواز با هلی‌کوپتر و سفر با کشتی بود. درسته ماموریت‌هامون صفاسیتی نبود، اما می‌شد چند دقیقه‌ای خوش گذروند. دو طبقه نرفته بود که آسانسور ایستاد، درش باز شد و یه کت و شلواری با عینک ریبن اومد تو.
امیرحسین!
کشیدم کنار و نیشم باز شد. من یه تسویه حساب با این بشر داشتم. این بهترین موقعیت بود. می‌دونستم یه توبیخ تپل در انتظارمه، ولی واقعا نمی‌تونستم الطاف بقیه رو جبران نکنم. از طرفی دیر هم کرده بودم. داشت گریه‌م می‌گرفت.
یه نگاه به کاغذها و کتاب‌هایی که دستش بود انداختم. یه فکری به سرم زده بود، ساده، ولی نمی‌دونستم تا چه حد عملیه. به هر حال حتی اگه جواب هم نمی‌داد، ضرری نداشت.
همین که آسانسور، دو طبقه مونده به آخر ایستاد و درهاش دینگی صدا دادن، با یه حالت نمایشی چرخیدم تا خداحافظی کنم، اما متاسفانه دستم خورد به کاغذها و کتاب‌ها و همه ولو شدن کف آسانسور. امیرحسین تمام قد پوکرفیس شد.
- اممم، معذرت می‌خوامممم.
- جمعشون کن.
- من دیرم شده، بای!
پریدم بیرون و بدو بدو به سمت راه پله‌های انتهای راهرو دویدم. خب، در دفتر امیرحسین توی مسیرم بود. سرعتم رو کم کردم و با هول و عجله دست بردم توی کیفم و از بین سی چهل تا وسیله‌ی کارآمد و ناکارآمد، یه تیوب چسب بیرون آوردم.
تادا! چسب مخصوص گرگینه‌ها!
یعنی دست زدن بهش همانا و تا ابد چسبیدن بهش همانا. کم مونده بود از فرط خوشحالی بزنم زیر خنده، ولی خودمو کنترل کردم. یه نگاه به پشت سرم انداختم. امیرحسین همین‌طور که یه پاش رو گذاشته بود لای در تا بسته نشه، داشت آخرین برگه‌ها رو جمع می‌کرد. سرعت گرفتم و فاصله‌م رو با دیوار در حد میلی‌متری کم کردم. گوشیم زنگ خورد، اعتنایی نکردم. همین‌طور که به در دفتر نزدیک می‌شدم، سر چسب رو به سمت دیوار گرفتم و درست موقع رد شدن از کنار در، یه ردیف چسب زیر دستگیره زدم.
می‌دونستم همه چیز توی دوربینا ثبت شد، و حتی اگه نشده بود هم کاملا واضح بود که کار کی می‌تونه باشه، ولی اهمیتی نداشت. ریز خندیدم و انتهای راهرو، قبل از این که از راه‌پله‌ها بالا برم، پشت کنج دیوار قایم شدم و سرک کشیدم. گوشیم دوباره ویبره زد. یه فحش مودبانه دادم و دوباره نادیده‌ش گرفتم.
امیرحسین به در رسید، دستگیره رو گرفت و یهو فهمید که یه چیزی درست نیست. خواست دستش رو بکشه اما نتونست. برگشت به سمت جایی که ایستاده بودم. سرمو دزدیدم و همین‌طور که خوش و خرم از پله‌ها بالا می‌رفتم، به این فکر کردم که اگه اخراج بشم، قبل از بیرون انداختنم، مغزمو شستشو میدن یا نه. مهم اینه که امیرحسین حداقل دو ساعت تمام چسبیده به دستگیره در علاف می‌شد تا چسب رو پاک کنن و دستش آزاد شه.
تا تو باشی توی صفحه‌ی عملیات من پاپ آپ نندازی!
با هن و هن رسیدم پشت بوم. آخرشم همه‌ی تمرینای فیزیکی و آمادگی جسمانی که مجبور بودم هر روز بگذرونم، نتونستن تاثیر مثبتی روی پله‌گردی من بذارن.
هلی‌کوپتر آماده‌ی فراز بود، پره‌هاش داشتن می‌چرخیدن. تونستم خلبان‌ها، به علاوه سه نفر دیگه رو تشخیص بدم. اونی که لبه‌ی صندلی نشسته بود و یه پاش رو از در هلی‌کوپتر آویزون کرده بود بیرون و با اخم نگام می‌کرد، قطعا پژمان بود. باقی مسیرو دویدم و پریدم توو. همین‌طور که می‌نشستم و کمربندمو می‌بستم، با خنده گفتم:
- من آمده‌ام!
لیلا کنارم جابجا شد و لبخند زد. شت! چرا شبیه عکس پروفایلش نیست؟! لبخندشو جواب دادم و به نفر سوم نگاه کردم. نمی‌شناختمش. نگفته بودن میاد. سردرگم به پژمان نگاه کردم که دوباره با اخمش روبرو شدم. یه قیافه‌ی جدی به خودم گرفتم و گفتم:
- ببین، اینا همه‌اش تقصیر امریکا و ایسرائیله. همین آقا هم که می‌بینی، طرفدار شاهه!
سعی کرد نخنده:
- باز که دیر کردی.
- یه عملیات انتحاری کوچیک پیش اومد.
- سرتو به باد میده؟
- یحتمل.
- پس فعلا دوربین و میکروفنت رو راه ننداز، می‌دونی که؟!
******
پژمان مسافرش رو وسط راه پیاده کرد. مسافرش کرایه رو (که از گوشه چشم تا هفت رقم شمردم) با موبایل به حساب پژمان واریز کرد، قبل پیاده شدن هم با خنده یه فحش شیبدار داد که اساسا باید تظاهر می‌کردم نشنیدم، اما پقی خندیدم! لیلا به همه چی با تعجب نگاه می‌کرد. اسلحه رو مثل یه بچه‌ی شکننده بین دستاش گرفته بود و هرکی از دور می‌دید، با خودش فکر می‌کرد عجب دوربین گرون قیمتیه که این‌جوری بهش چسبیده!
بعد پیاده شدن مسافر، تمام راه مشغول مرتب کردن کوله‌پشتی و سیم‌کشی سر و گوشم بودم. دوربین‌ها و میکروفن‌ها رو کار گذاشتم، وسایل تشخیص موجودات آن‌سو رو مرتب کردم و دوباره گوشیم رو چک کردم. دوجین پیام از بخش تکنو اومده بود که درخواست فعال‌سازی دوربین و میکروفن رو کرده بودن و پیام آخر یه اخطار جدی بود.
لیلا با سردرگمی به کنارش روی صندلی نگاه کرد. میکروفن و دوربینش رو گذاشته بود کنار. حدس زدم پژمان مجبورش کرده غیرفعالشون کنه. حرصی شدم. این اولین ماموریت لیلا بود و بی‌شک تا حالا اون هم یه اخطار دریافت کرده بود. رو به پژمان اخم کردم که داشت به خاطر یه مسافر، با وجهه‌ی بقیه بازی می‌کرد. جز خلبان و من، کس دیگه‌ای از قضیه مسافرها خبر نداشت. خلبان یه درصدی می‌گرفت تا دهنش رو بسته نگه داره، من هم که معامله کرده بودم. در قبال رهبری ماموریت‌ها!
رو به لیلا گفتم:
- می‌تونی وصلشون کنی.
چشماش برقی زد و دوربین رو دو دستی به سمتم گرفت. یه دستی گرفتمش و لیلا لب پایینش رو جوید. ریز خندیدم و گفتم:
- مشکلی پیش نمیاد.
و دریچه‌ی کنار صفحه‌ی نمایش دوربین رو باز کردم. یه پنل ظاهر شد با حدود بیست و پنج دکمه‌ی رنگ و وارنگ. سرم گیج رفت و سوت کشیدم. چه‌طوری این دکمه‌ها رو می‌شه حفظ کرد؟! پژمان سرش رو جلو آورد، با ابرو به پنل اشاره کرد و گفت:
- اون دکمه قرمز جیگری رو می‌بینی؟
- چیکار می‌کنه؟
- دود می‌کنه.
- دودزا؟
- نه، می‌ترکونه و دود هوا می‌شی!
برگه‌ی دستورالعمل اسلحه رو از جیبم درآوردم و به شماره دکمه‌ها و کارکردهاشون نگاه کردم. حدود سیزده کارکرد مختلف داشت و حتی برای بالا پایین رفتن از دیوار، یه قلاب توش تعبیه کرده بودن. سیم قلاب دور لنز پیچیده شده بود. من نمی‌تونستم با این اسلحه‌ی پیچیده کار کنم، حداقل نه بدون تمرین. آهی کشیدم و دوربینو پرت کردم سمت پژمان.
به محض گرفتنش دست برد سمت پنل و دکمه قرمز جیگری رو فشار داد. جیغ زدم و عقب پریدم. منتظر بودم هر آن بین زمین و آسمون پودر بشیم؛ اما اتفاقی نیفتاد. داد زدم:
- چیکار داری می‌کنی؟ ما توی یه فضای محدود توی هوا معلقیم. اونوقت تو دکمه‌ها رو الابختکی امتحان می‌کنی؟!
پژمان خیلی خونسرد و کمی ناامید گفت:
- کار نمی‌کنه که.
لیلا سرفه‌ی کوچیکی کرد:
- همه‌ی دکمه‌ها ترکیبی هستن. حداقل دو دکمه باید با هم فشرده بشن تا فرمان به برد اسلحه صادر بشه.
با دهن باز، چشمامو توی حدقه چرخوندم؛ این همه دکمه کم بود، به ترکیبی بودن هم آراسته شد! دوربینو از دستای پژمان بیرون کشیدم و به لیلا برگردوندم:
- بگیر مال خودت. من که تمرین نکردم باهاش، دست پژمان هم بمونه راه و چاهشو از مادر تجربه یاد می‌گیره و ناکام می‌شیم.
پژمان لب ورچید:
- بهترین شیوه‌ی یادگیری هم همینه. رسیدیم!
از پنجره‌ی کوچیک هلی‌کوپتر به برهوت زیر پام نگاه کردم. یه جاده‌ی خاکی بیرون شهر بود، بدون دار و درخت، پوشیده از خاربته و تپه‌های کوچیک و بزرگ خاکی. یه ساختمون کم ارتفاع اما وسیع، درست لب جاده پهن شده بود. یه کارخونه‌ی غربال خاک و تولید سیمان بود. سه سال پیش ورشکست شد و درش تخته. سه تا ماشین کنار ورودی کارخونه پارک شده بودن. دوتا ماشین پلیس و یه ون مشکی که زیر آفتاب برق می‌زد.
هلی‌کوپتر فرود اومد و همگی پیاده شدیم. لیلا دوربینو دور گردنش انداخت و جلوتر از همه با اعتماد به نفس به راه افتاد. پژمان روی شونه‌ی خلبان زد و گفت:
- کرایه رو بنویس به حساب، داداش!
خلبان نیشخند زد و هلی‌کوپتر رو از زمین بلند کرد تا بره.
به ورودی کارخونه نگاه کردم. دو طرفش دوتا سرباز مسلح زیر سایبون ایستاده بودن. یه مرد لاغراندام و قدبلند که سر تا پا مشکی پوشیده بود و عینک مشکی زده بود، بین سربازها ایستاده بود و نگاهمون می‌کرد. نه جلو اومد و نه اشاره‌ای کرد. وقتی بهش رسیدیم، انتظار داشتم مثل «مردان سیاهپوش» یه استوانه‌ی نقره‌ای از جیبش دربیاره و حافظه‌مون رو پاک کنه. اما دستش رو دراز کرد و باهامون دست داد. پژمان معرفیش کرد:
- ایشون بازرس پورفرهاد هستن، مامور ویژه‌ی رسیدگی به پرونده. ما با هم همکاری‌های دورادوری داشتیم.
سرم رو خم کردم. بازرس ما رو به داخل هدایت کرد. داخل کارخونه، پر از ابزارآلات خاک گرفته و فرسوده بود. جا به جا تپه‌های شن و ماسه و کیسه‌های سیمان سفت شده افتاده بود. تمام آبزارآلات به شکل مربعی، دورتا دور محوطه رو محصور کرده بودن، اما فضای نسبتا بازی وسط کارخونه بود که یه ون زرهی مخصوص حمل زندانی وسطش پارک شده بود. در حینی که به ون نزدیک می‌شدیم، دو تا سرباز مسلح رو دیدم که آماده‌باش در دو طرف ون ایستاده بودن. بازرس شروع به صحبت کرد:
- صبح روز دوشنبه این ون از سمت زندان به سمت بازداشتگاه دادگاه در حرکت بود. به این نقطه که رسید، به طرز عجیبی به سمت کارخونه منحرف شده، در رو شکسته و همینجا با یه ترمز ناگهانی ایستاده. اگه رد چرخ‌ها رو بیرون در بررسی کنین، می‌بینین که راننده برای کنترل ماشین کلنجار رفته و خواسته ون رو توی مسیر نگه داره، اما موفق نشده. وقتی ما رسیدیم، راننده و مامور همراهش هر دو مرده بودن؛ با گلوهای دریده.
- هیچ گروه اسکورتی همراه ون نبود؟
- چرا، ولی عقب افتاده بودن. با یه تاخیر دو دقیقه‌ای رسیدن. در واقع انحراف ون به سمت کارخونه رو همه دیده بودن، اما تا برسن، کار از کار گذشته و متهم به همراه حمله‌کننده ناپدید شده بودن. هنوز نتونستیم کشف کنیم چجوری تونستن توی این بیابون ناپدید بشن.
- حمله‌کننده؟ یعنی فقط یه نفر بوده؟
- ردپاهای غریبه فقط مربوط به یه نفره.
به سمت جایی که اشاره می‌کرد، حرکت کردم. تا به ردپاهای در پشتی ون رسیدم، بازرس جلو پرید، عینکم رو از روی چشمم قاپید و توی جیب پیرهنش گذاشت:
- متاسفم خانوم. حق فیلمبرداری یا عکاسی ندارین. فقط صحنه رو بررسی می‌کنین و از اینجا می‌ریم.
نگاه متعجبی به لیلا و پژمان انداختم. اون‌ها هم غافلگیر شده بودن. این بازرس از کجا در مورد تکنولوژی عینک‌هامون می‌دونست؟! تنها چاره‌ی باقی مونده، همین میکروفن متصل به دکمه‌ی لباسم بود. چمباتمه زدم و سعی کردم مشاهداتم رو مو به مو تشریح کنم:
- ردپاها مربوط به کفش‌های انسانی... چیزه، یعنی کفش‌های استونی هستن. بله، مارک استونی. مردونه، عاج دار، سایز 46. هیچ اثری از درگیری یا ساییدگی دیده نمی‌شه. مهاجم اول دخل راننده رو آورده، بعد از جلوی ون دور زده و ترتیب مامور کناری رو داده. نهایتا به پشت ون اومده، و... ظاهراً بدون هیچ تلاشی در رو باز کرده و متهم رو فراری داده. جای هیچ خراش، ضربه، کوبش یا انفجار کنترل شده‌ای دیده نمی‌شه.
ایستادم. یه دستم رو به چارچوب در عقبی ون گرفتم تا خودم رو بالا بکشم و داخلش رو هم بررسی کنم، اما بازرس چنگ محکمش رو دور بازوم قفل کرد و گفت:
- داخل ون هیچ چیز نیست. وقتتون تموم شده، بهتره بریم به صحنهه‌ای دیگه سر بزنیم.
به چشم‌هاش نگاه کردم. از پشت عینک نمی‌شد چیزی دید، اما مطمئن بودم که چیز ناخوشایندی توی نگاهش هست. درجا از این که یه تلپاتی توی تیم نداریم حرصی شدم. باید می‌فهمیدم توی مغز این بازرس چی می‌گذره. یه آینده‌بین هم می‌تونیست مفید باشه. فقط یه لمس کوتاه روی این ردپاها کافی بود تا قطعات بزرگ این پازل پیدا بشن.
پژمان با قدم‌های سریع جلو اومد:
- داداش چیکار داری می‌کنی؟ بذار به کارمون برسیم خب. مگه نگفتی بررسی صحنه با ما، پس چرا مانع می‌شی؟
دو سربازی که نزدیک ون بودن، اسلحه‌هاشون رو به حالت هشدار بالا گرفتن و یه قدم نزدیک شدن. بازرس نیم نگاهی بهشون انداخت و مصررانه گفت:
- چیزی برای دیدن باقی نمونده. از این طرف لطفا.
همون‌طور که بازوم اسیر دست بازرس بود، منو با خودش کشید، دست دیگه‌ش رو دوستانه گذاشت پشت پژمان و ما رو به سمت پشت کارخونه هدایت کرد. سه تا سرباز کنار در پشتی منتظر ما بودن.
لیلا رو نمی‌دیدم.
بازرس متوجه شد، ما رو ول کرد و به سرعت به سمت دیگه‌ی ون دوید، اما وسط راه متوقف شد. لیلا با یه قیافه‌ی معصوم داشت به سمتمون میومد. بازرس نگاه مشکوکی به سر تا پای لیلا انداخت، با نگاهش چند قدمی تعقیبمون کرد، بعد بهمون پیوست و جلو افتاد.
لیلا آهسته گفت:
- من یه قطعه‌ی خیلی کوچیک بین گرد و خاک‌ها پیدا کردم که به چشم ناآشنا مثل اشغال می‌مونه، ولی مطمئنم که اختراع تکنوهای سازمانه.
و مشت بسته‌اش رو نشونمون داد. با تعجب گفتم:
- پس چرا بازرس پیداش نکرده؟
شونه‌ای بالا انداخت. هیچ حس خوبی نسبت به این‌جا نداشتم؛ نه به این بازرس، نه به اون سربازهایی که منتظر ما کنار در پشتی ایستاده بودن، و نه به هر چیزی که پشت در بود.
زیر لب زمزمه کردم:
- دستت به دکمه‌ها باشه، لیلا...

smhmma
2017/09/05, 15:50
راوی: محمدحسین
هم گروهی: فاطمه
ماموریت: چمی دونم بابا همین گیر انداختن جن درجه دوئه
******


یک ساعتی بود که راه افتاده بودیم و دیگه از آهنگ گوش کردن خسته شده بودم. کاش یه تکنو با خودمون آورده بودیم یه چهارکلوم حرف می زد لااقل. صدای ضبط رو کم کردم و رو به فاطمه که واسه خودش در سکوت محض به غروب خورشید خیره شده بود گفتم:«بیخود نیس بهت میگن ملکه سرخا...خورشیدم به خاک و خون کشیده اشو دوست داری.»
بالاخره سر گردوند:«هه هه...خندیدم بامزه»
ولی دیدم که واقعا لبخند زد. ادامه دادم:«بالاخره مجری محبوبی مثل من باید شوخ طبع هم باشه.»
نه گذاشت و نه برداشت سریع جواب داد:«منظورت مسخرست؟».
- حالا نمیشد به روم نیاری؟بعدم بستگی به دیدگاه آدما داره. خیلیا فک میکنن من شوخ طبعم
- این خیلیا که میگی احیانا همشون شخصیتای رویاهای شبانت نیستن؟
- تو از کجا فهمیدی؟
به جای جواب دادن به سوال صادقانم!! نیشخند زد و روشو برگردوند. منم بعد از چند ثانیه گفتم:
- میگم فاطمه تو روی low battery mood ی؟
این بار چشم غره رفت:«نخیر.»
- خب یخرده حرف بزن.
- چی بگم اخه؟
با انگشتانم روی فرمون ضرب گرفتم:«سوال خوبیه...مثلا این که این جنه کجاست؟»
- خونشون.
- می بینم که کمال هم نشین روت اثر کرده بامزه شدی تو هم.
فاطمه:«خب واقعا انتظار داری به این سوال جواب بدم؟ پرونده رو مگه ندادم دستت بخونی؟»
لبخند گل گشادی تحویلش دادم:«نخوندمش...»
جیغ فاطمه بلند شد:«چییی؟»
با مظلومیت سرم را خاروندم و شانه بالا انداختم:«اخه تو خوندیش خب، بسه دیگه...بعدم هی گفتی بریم بریم...»
فاطمه آهی کشید و نگاهی به افق انداخت:«پس الان کجا داری میری همین شکلی؟»
باز هم شانه بالا انداختم:«اینم نمیدونم...هرجا لازم باشه تو بهم میگی دیگه.»
دستی به صورتش کشید:«یعنی کل سازمان یه ور...تو یه ور دیگه! داریم میریم آرورا...»
این بار نوبت من بود که صدایم بلند شود:«بلهههه؟ تا اونجا هفت ساعت راهه ساعت یازده شبم نمیرسیم. چه کاری بود با هواپیمایی چیزی میومدیم مثل بچه ی آدم.»
فاطمه از کیسه ی کنار پایش سیبی در آورد و با چاقوی جیبی اش مشغول قاچ زدن شد:«نگرانی اعظم بهم منتقل شده. نیاز داشتم تو آرامش فکر کنم. جاده خیلی آرام بخشه.» و قاچی سیب به دستم داد.
زیر لب گفتم:«نه این که هربار فک میکنی به نتایج گهرباری میرسی...»
پچ پچم به گوشش رسید و گفت:« چی گفتی؟»
بی معطلی جواب دادم:«هیچی بخدا»
و بعد همانطور که سیب را گاز می زدم گفتم:«حالا اعظم یه چیزی گفت تو چرا جدی میگیریش؟»
- به نظرت اعظم با کسی شوخی داره؟
- با من که داره. هر روز بهم می گه می خواد اخراجم کنه ولی اخرین باری که خواستم استعفا بدم گفت این شغل تا اخر عمر به بیخ گلوم چسبیده.
- نمیتونه مجبورت کنه استعفا ندی.
- منم دلم می خواست همینو بهش بگم ولی انقدر دود سیگار تو صورتم فوت کرده بوده که نفسم بالا نمی اومد.
- حالا چرا می خوای استعفا بدی؟
-  واقعا نیاز به توضیح داره؟
فاطمه خندید:«نه خب ببخشید.»
بعد از این جواب دیگه فقط صدای تلق تلق ماشین پوکیده ی من بود که به گوش میرسید و انگار فاطمه هم قصد نداشت سکوتو بشکنه هرچند بیشتر از پنج دقیقه تحمل نکردم و ازش پرسیدم:
- اعظم اطلاعات دقیق تری از این جن مادر مرده بهت نداد؟
- ادبتو حفظ کنا.
- بله بله. اطلاعاتی درباره ی این جن حضرت والا ندارید سرکار خانوم؟
با کیفش به بازویم زد:«اعظم گفت باعث خودکشی آدما میشه.»
-گفتی اعظم گفته حس بدی داره بهش نه؟
-اره.
- هومم. پس یعنی اطلاعاتی داشته که بهت نگفته.
اخم های فاطمه درهم رفت:«چرا همچین فکری می کنی؟ حس اعظم کمتر اشتباه می کنه.»
چندین سال منشی گری برای اعظم هم فواید خاص خودش را داشت:« حس اعظم کاری نمی کنه. اطلاعات مشکوک که گیرش میاد می گه حسشه.»
- اخه چرا باید اینکارو بکنه؟خیلی غیرمنطقیه.
- چون معمولا یه سری اطلاعات چرت یا حدسای مسخره ان. اگر واقعیتو بگه هیچکس جدی نمی گیره ولی بعد از چند بار که به اصطلاح «حسش» درست از اب دراومد همه جدیش می گیرن. بعدم اعظم رئیسه، هرچی خفن تر به نظر بیاد بهتره.
فاطمه مشغول ورق زدن پرونده شد:«ولی اینجوری ما بخشی از اطلاعاتو نداریم.»
با افتخار چانه بالا دادم و گفتم:« برای همین منو باهات فرستاده. »
- والا اینطور که تو میگی یه آینده بین باهام میفرستاد مفیدتر بود که.
بدون توجه به حرفش گوشیمو دراوردم و وارد تلگرام شدم. اعظم برام عکس یه نقشه رو فرستاده بود.
گوشی رو به طرف فاطمه گرفتم و با دو انگشت عکسو بزرگ تر کردم:« ایناها. برام این نقشه رو فرستاده. یه جاهاییشو علامت زده. حتما جاهایی هست که خودکشی ها صورت گرفته.»
فاطمه گوشی رو از دستم بیرون کشید:«شما حواست به رانندگی باشه.»
- بیخیال بابا جلومون که کسی نیس. بده گوشیو یه فایل دیگه هم هس نشونت بدم.
- عقبمون که هست! بزن کنار تا بدم بهت.
- سوسول.
فاطمه معصومانه لبخند زد:« میدونی اگر کلاغه به گوش لیلی برسونه بهم گفتی سو...»
- غلط کردم
- خوبه. حالا بزن کنار
- چشم بانو
بدون راهنما زدن ماشینو بردم کنار. صدای بوق ممتد ماشین لاین راستی توی گوش هامون پیچید. بدون فوت وقت سرمو از ماشین بیرون کردم و نعره زدم:
- عمــــــــــتــــــــــه
فاطمه با چشمای گشاد شده نگاهم کرد:« اون که چیزی نگفت!!!!!»
- بوقش معنی دار بود.
برایم سری به تاسف تکون داد:« محمد حسین جدا نیاز به یه روان پزشک داری.»
- روان پزشکمم همینو بهم می گه.
فاطمه سردرگم نگاهم کرد. همیشه بر این باور بودم که قوه ی ذهنی مبارزا اصلا به پای قدرت بدنیشون نمی رسه.

توجهمو دادم به نقشه ی روی گوشیم. در حالی که سعی می کردم از نقاطی که خودکشی ها اتفاق افتاده الگویی در بیارم توضیح دادم:
- می گه باید برم پیش یه روان پزشک دیگه.
- مگه با اون بدبخت چکار کردی؟
خیلی ملیح و معصوم لبخند زدم:« از مصائب شغلیم براش می گم. البته جاهای بدشو سانسور می کنم که اطلاعات درز نکنه با این وجود روی اعصاب روانپزشکم خیلی تاثیر منفی ای گذاشته.
- این مصائب شغلی رو از خودت در میاری یا جدی می گی؟
- جدی می گم
با خودم فکر کردم بهتره نگم که بعضی از داستان ها رو صرفا برای دیدن واکنش های بی نظیر روان پزشکم از خودم در میارم. احتمالا اگر اینو می گفتم فک می کرد واقعا دیوونم که البته شاید زیادم از واقعیت دور نباشه.
- ایناها پیداش کردم.
- چی رو؟
- نقاطی که خودکشی ها صورت گرفته داره یه الگوی احضار رو تشکیل می ده. با این حساب هنوز دوتا خودکشی پیش رو مونده.
- بده ببینم.
گوشی رو دستش دادم. بعد از یکی دو دقیقه گفت:
- ولی اینجا که یه نقطه اضافیه.
- فک کردی همه خودکشی های دنیا زیر سر جن هاس؟
- اوه
- خنگول
- لیلی...
- غلط کردم.
فاطمه کتابی از کیفش بیرون کشید و چراغ ماشین رو روشن کرد:«راه بیفت هنوز خیلی راه مونده.» نگاهی به کتاب انداختم که توش پر از شکل های عجیب غریب بود و با کمال میل مسئولیت رانندگی رو در قبال نخوندن اون کتاب سردرد آور به عهده گرفتم.

ساعت حوالی دوازده و نیم بود که بالاخره به آرورا رسیدیم. هر چند شهر خلوت بود و می دونستم که یه جن موذی یه جای این شهر داره پرسه می زنه، از خلاص شدن از دست اون کویر بی سر و ته و رسیدن به دار و درخت خوشحال بودم.
سرمو کردم تو گوشی و سعی کردم دنبال یه هتلی چیزی بگردم. فاطمه بالاخره سر از کتاب برداشت و با اخم گفت:«دقیقا داری چیکار میکنی؟»
مظلومانه گفتم:«دنبال یه جاییم که شب بخوابیم خب.»
- خب گوشیو جمع کن برو اینجایی که من میگم.
- واااو یعنی به اینجاشم فکر کردی؟ بابا دمت گرم.
فاطمه لبخند مسرورانه ای زد که کمی مشکوک به نظر می رسید اما کمرم داغون تر از این حرفا بود که بخوام به مشکوکیتش توجه خاصی کنم در نتیجه بی حرف پس و پیش به دستوراتش گوش کردم و وقتی بالاخره ده دیقه بعد اعلام کرد رسیدیم با حیرت توی کوچه تاریک چشم گردوندم و در نهایت به فاطمه نگاه کردم که مشغول جمع کردن بند و بساطش بود:«پس کو هتل؟»
خیلی ناگهانی دستامو دور خودم مثل کسی که میخواد از بدنش محافظت کنه پیچیدم و صدای صدا و چهره ی وحشت زده گفتم:
- ای موجود خبیث میخوای با من چکار کنی؟
بدون این که نگاهم کنه گفت:«ببند بابا مسخره، اینجا خونه خالم ایناس.»
- آهان.
و خواستم دنده عقب برم و ماشینو پارک کنم که ناگهان مفهوم حرفش رو درک کردم:«خاله اااات؟»
با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد:«اره. با خالم مشکلی داری؟»
تا جایی که من اطلاع داشتم توی دنیا فاطمه دو نفر رو الگوی خودش می دونست، اولیش لیلی و دومیشم خالش...و اگه خاله اش کوچک ترین شباهتی به لیلی داشت نباید پشیزی باعث ناراحتیش میشدم پس دست به انکار زدم:«نه نه من چه مشکلی میتونم با این بزرگوار داشته باشم؟ اصلا خیلیم باعث خوشحالی و افتخاره که ایشون رو ملاقات کنم. از اون فرصت های نابی هس...»
- خیلیه خب بابا چاپلوسی هاتو بزار برای خودش.
- نکته خوبی بود
تمام طول پارک کردن ماشین و پیاده شدن به این فکر کردم که میتونم دفعه بعدی که روان شناسمو دیدم ابدا نیازی نیست یه داستان از خودم سر هم کنم.

****


خونه ی خاله ی فاطمه آسانسور نداشت و مجبور شدیم یا بهتر بگم، مجبور شدم نقش حمال رو ایفا کنم و تموم اون بند و بساط فیلم برداری و جن گیری رو تا طبقه سوم ببرم بالا. زنی که توی چارچوب در وایساده بود کمی کوتاه تر از فاطمه ولی به مراتب درشت تر بود و لبخند و خوش آمدگویی گرمش اصلا با تصورات من همخونی نداشت. دقیقا به همین دلیل خیلی بیشتر ازش ترسیدم.
زنی که الگوی فاطمه باشی ولی بتونه همچین لبخند مهربانانه ای بزنه خیلی ترسناکه...خیلی...
تا من وسایل رو توی اتاق ببرم و بچینم خاله اش برامون سفره شام پهن کرده بود. فاطمه کاغذ برداشته بود و همونطور که شام میخورد داشت یه سری نکاتی یادداشت میکرد و طرح احضار رو هم روی کاغذ کشیده بود. با نشستن من پشت میز نگاهی کرد تا مطمئن شه خاله اش تو اشپزخونه مشغوله و اروم گفت:«خب؟ تو هیچ اینده بینی چیزی نداشتی؟راجع به محل بعدی خودکشی یا یه همچین چیزی...»
سیبی برداشتم و گفتم:«چرا همین الان یه آینده بینی کردم...»
فاطمه منتظرانه نگاهم کرد و گفت:«خب؟؟»
نیشمو باز کردم و سیبو نشونش دادم:«در آینده قراره اینو بخورم.»
فاطمه جواب داد:«تو قراره اینو هم بخوری»
و لگدشو نثار ساق پام کرد.
سیبو ول کردم و دو دستی پامو چسبیدم:«خب چرا می زنی راست گفتم خب...»
جواب نداد و با قیافه ای درهم مشغول غذا خوردن شد و منم مشغول برنج کشیدن شدم. بالاخره وقتی که تونستم روی تخت ولو بشم ساعت یک و نیم شده بود. خیلی زود چشمام گرم شد و خواب رفتم.
به نظر چند لحظه بیشتر نگذشته بود که از سر و صدای بیرون اتاق بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود و چند لحظه طول کشید یادم بیاد کجام.
بلند شدم وگوش تیز کردم.
فاطمه:«وایسا خاله منم میام باهات...»
خاله اش:«اخه به چه بهونه ای ببرمت...»
فاطمه:«الان میرم بساط خبرنگاریمو میارم دیگه. صبر کن...»
خیلی ناگهانی تصویر خیلی سریع و کوتاهی دیدم از فاطمه که به طرفم حمله می کرد. پلکی زدم تا از اینده بینی دربیام. فاطمه توی چارچوب در وایساده بود و به خاطر نوری که از پشت روش میفتاد قاتل های زنجیره ای توی فیلم های ترسناک شده بود:«محمد؟»
شیطنتم گل کرد و صدامو عوض کردم:«کرم خاکی پست، فک میکنی میتونی نقشه هامو بهم بریز...»
هنوز حرفم تموم نشده بود که فاطمه با یک حرکت غیرمنتظره به طرفم حمله کرد و با چرخشی سریع لگدی نثار شکم بخت برگشتم کرد که اگر کمد بغل دستم نبود میتونستمنو از این سر به اون سر اتاق به پرواز در بیاره هرچند متاسفانه کمد بغل دستم نه تنها نذاشت پرواز کنم بلکه باعث شد یه سمت بدنم کلا به فنا بره. به این اینده بینی هایی که زمان و مکان مشخص نمی کردن لعنت فرستادم. تا بیام به خودم بجنبم خاله ی فاطمه با دوتا هفت تیر کابویی تو چارچوب در وایساده بود و با دسته یکی از هفت تیرها چراغو زده بود. یه نظر انداختن بهش کافی بود تا هر موجود زنده ای چه از اینسو چه از آنسو قالب تهی کنه. فاطمه هم چاقوی جیبیشو دراورده بود و البته که تیغه ی تقدیس شده اشو به طرفم گرفته بود نه میوه خوریش. قبل از این که خاله و خواهرزاده فرصت کنن دخلمو بیارن دستامو بالا بردم:«بابا منم...ممد... به جون ننم راس میگم.»
خاله اش تفنگشو پایین گرفت:«سر و صدای درگیری اومد از اتاق...»
فاطمه بدون این که چاقوشو پایین بیاره گفت:«وسط اتاق وایساده بود انتظارشو نداشتم ترسیدم.»
- حله. زودتر راه بیفت پس، داره دیرم میشه.
و از اتاق بیرون رفت. ابروهامو بالا بردم:«داریم جایی میریم فاطمه؟ و جون اعظم اون چاقو رو بیار پایین.»
فاطمه دندون قروچه ای کرد:«ثابت کن خودتی.»
با این جماعت نمی شد شوخی کردا:« خداوکیلی خودت بگو کدوم جن درجه دویی جرئت میکنه اعظم اعظمو بیاره؟ براشون از شیطان ریجم هم ترسناک تره. با این تفاسیر اگر فک میکنی خودم نیست نیاز به معالجه داری، میخوای تو رو هم ببرم پیش روان پزشکم؟ اگه تو هم بیای دیگه خودش نیازمند روان پزشک میشه.»
فاطمه بالاخره چاقوشو پایین اورد:«واقعا که! الان وقت همچین شوخیاییه؟»
و چرخید که از اتاق بره بیرون. صداش زدم:«فاطمه کجا داریم میریم؟»
- یه خودکشی دیگه اتفاق افتاده. وسایلو بردار بیا.
- من؟ همشو؟
با لبخند ملیحی به طرفم چرخید:«تا تو باشی شوخیت نگیره ساعت پنج صبح.» و من رو با چند ساک وسیله تنها گذاشت.
زیر لب گفتم:« نه که اگر شوخی نکرده بودم سر سوزن امکان داشت کمکم کنی...»
صداش از بیرون اتاق اومد:«چیزی گفتی؟»
چند ثانیه صبر کرد و وقتی به جای جواب غرغر زیرلبمو ادامه دادم گفت:«خالم...»
- غلط کردم





پ.ن: با تشکر فراوون از فاطی کماندو به خاطر کمکاش و اعظم به خاطر اینکه نکشتمون

smhmma
2017/09/07, 17:15
راوی: محمدحسین
هم گروهی: فاطمه
ماموریت: چمی دونم بابا همین گیر انداختن جن درجه دوئه
******
نهمین پرونده رو هم بستم و روی میز انداختم. لیوان باب اسفنجیمو برداشتم تا چهارمین لیوان قهوه امروزو بالا برم که با دوقلوپ صدای هورت هورتش بلند شد. فاطمه سر از پرونده اش بلند کرد و گفت:«محمد شاید باور نکنی ولی قرار نیست معجزه شه و توی لیوانت قهوه ی بیشتری ظاهر شه...» بعد نیشخند وحشتناکی زد و چشماشو بست:«پس اینقدر با صداش روی اعصاب من راه نرو»
چشای بستشو باز کرد و با یه چهره و صدای مهربون خیلی مصنوعی اضافه کرد:«لطفا»
همینکه از ترس عرق سر روی پیشونیم ننشست خیلی خوب بود. لعنتی، خواهش هاش از تهدیدهاش ترسناک ترن.
برای نبودن جلوی چشماش بلند شدم تا برم یه لیوان دیگه از این نوشیدنی خارجکیا جور کنم. در رو که بستم به طرفش چرخیدم و براش شکلک در آوردم.
با خودم زمزمه کردم:«من باز امشب کابوس می بینم...حالا ببین.» و به طرف آشپزخونه رفتم. اونجا خاله فاطمه رو دیدم که داشت از کتری آب جوش روی چاییش می ریخت. لبخند مودبانه ای زدم و کنار کابینت وایسادم. نگاهی به ساعت انداختم...اوه یادم رفته بود جای ساعت بیق بیقک بستم. تا اومدم عوضش کنم متوجه شدم که سطح ماس ماسکش بالاتر از حد نرماله. فقط یک مقدار. که خب اونم کنار خانواده ی فاطمه اینا طبیعی بود قاعدتا. همراه با یه پوزخند سرمو بالا اوردم. خاله فاطمه کتری رو روی گاز گذاشته بود و با چشمانی بسته دستشو به سرش گرفته بود.
- اممم...خوبین شما؟
به زور لبخندی زد:«ها؟ آره آره... یه سردرد بدی گرفتم امروز ولی خوبم مرسی»
چرخید تا بره. قدم اول به دوم نرسیده بود انگار که سر خورده باشه نزدیک بود با ملاج بخوره زمین که اومدم بگیرمش تا نیفته. انگار یک هو برق سه فاز بهم وصل کردن، تمام سلول های بدنم منبسط شدن و خودمم تعادلمو از دست دادم.
"همه جا تاریک بود و فقط لامپ آشپزخونه روشن بود و قطع و وصل می شد. خاله فاطمه به رنگ پریدگی گچ دیوار وسط هال افتاده بود و دور تا دورش دریاچه ای از خون بود. چاقویی تو کتف فاطمه مچاله روی زمین فرو رفته بود و پیکری پشت سرش وایساده بود که توی تاریکی دیده نمی شد. یک چیزی مثل بختک روم افتاده بود و نمی ذاشت تکون بخورم"
با هین بلندی به دنیای واقعی برگشتم. روی زمین ولو بودم و از شدت تیر کشیدن سرم مشخص بود که سرمو هم به دستگیره کابینت کوبیدم. خاله فاطمه با قیافه ای شرمنده میکرد:«ببخشید نمیدونم چی شد یه لحظه انگاری سرم گیج رف...»
لبخند لرزونی زدم:«نه بابا خودم پچول بازی درآوردم.»
- فکر کنم بهتره برم مرخصی بگیرم امروزو برم خونه. شما می مونید؟
- اممم اره.
خودمو مشغول نوشیدنی خارجکیا کردم تا بالاخره رفت. دستی توی موهام کشیدم و سرمو به شدت تکون دادم. سعی کردم خوش بین باشم:«بیا اینم از تاثیرات نوشیدنی خارجکیا...اینا همش تاثیر استکبار جهانیه...بعله بعله»
یه لبخند ریزه گوشه لبم نشست، خوبه حداقل تونستم خودمو اروم کنم.تموم مسیر برگشت داشتم خودمو قانع می کردم اینا احتمالا همش توهمات ناشی از فشار روانی و استکبار جهانی و دیدن دوتا جسد در عرض چند ساعت و ... است.
کلافه وارد اتاق شدم و با قیافه ریلکس و خوشحال فاطمه رو به رو شدم. خودمو روی صندلی انداختم:«چی شده؟»
فاطمه یک پرونده رو بالا گرفت و تکون داد:«بالاخره پیداش کردم. این خودکشی با قرص بوده...»
خبر این که لازم نبود ده تا پرونده خودکشی مزخرف دیگه رو بخونم باعث شد کمی خوشحال شم:«خب حالا کجای شهره؟»
- دور و بر خیابون مطهری...
متفکرانه سر تکون دادم. همون یک ذره انرژی که گرفته بودم پر پر شد رفت. نچی کردم و بدون این که به فاطمه نگاه کنم گفتم:«اومم...خونه خالت همون حوالیه نه؟»
با لبخندی سرتکون داد:«آره دیگه نمیخواد خیلی حیرون بشیم.»
دستامو توی هم قلاب کردم و همچنان به نگاه کردن میز مشغول شدم:«اومم...من الان تو اشپزخونه یک آینده بینی داشتم که با حرف تو جور در میاد...فقط لطفا منو نکش من آینده رو تعیین نمیکنم، فقط میبینمش» فاطمه را نگاه کردم که داشت با جدیت گوش میداد:« و خب... قربانی خالته.»
چشمای فاطمه طوری گشاد شد که در قابلمه هم به پاش نمی رسید:«ها؟»
نفسمو بیرون دادم و شونه بالا انداختم. این طور که مشخص بود فاطمه اصلا به ذهنشم نرسیده بود که بالاخره خاله ی خودشم میتونه یک قربانی احتمالی باشه.
همونطور وایساده بود و مردمک چشماش تحت تاثیر هجوم افکارش مدام تکون می خورد. بلند شدم و دستی جلو صورتش تکون دادم:«نگران نباش. به جهت مثبتش فکر کن خب؟ خاله ات تموم مدت زیر نظر ماست و ما خیلی زود و راحت می تونیم جلوی این اتفاقو بگیریم...»
تمرکز به چهره فاطمه برگشت و سر تکون داد. ادامه دادم:«خاله ات سردرد داشت که احتمالا یه جور پیش زمینه برای برنامه ی جن است...رفت مرخصی بگیره و بره خونه.»
- پس ما هم میریم باهاش. زود باش جمع کنیم بریم.
ساعت ده و نیم شب بود. از عصر که اومده بودیم خونه میوه خورده بودیم، به زور فاطمه رو قانع کرده بودم که تا هوا روشنه نوبتی یک ساعت بخوابیم تا خستگیمون در بره، با ریز ریز جزئیات آینده بینیمو برای فاطمه تعریف کرده بودم، به هزار بهونه بیق بیقکو به تموم وسایل خونه مالیده بودیم بلکه فرجی شد و یه سرنخی دستمون اومد که البته فرجی نشد. با استرسی که لحظه به لحظه بیشتر می شد دوتایی بدون هرگونه ظاهرسازی ای عینهو جوجه اردک خاله ی فاطمه رو دنبال میکردیم و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتیم. به نظر میومد دیگه از دستمون کلافه شده و به زودی با چاقوی میوه خوری جفتمونو میکشه. ماس ماسکِ بیق بیقک از عصری که توی اشپزخونه دیده بودمش تکونی نخورده بود و همین مسئله رو بغرنج تر می کرد. خاله فاطمه شب به خیر گفت و وارد دستشویی شد. کم کم داشتم شک می کردم که شاید تصویری که دیدم مال آینده ای دورتره نه امشب. تا اومدم دهنمو باز کنم و اینو به فاطمه بگم آلارم بیق بیقک جفتمون دراومد. فاطمه به طرف دستشویی پرید و در زد:«خاله؟»
هیچ صدایی نیومد. فاطمه با شدت دستگیره رو کشید ولی قفل بود. M3 تاشومو در آوردم و آماده گرفتم، عینکی جن ظاهرکنم رو زدم کناری وایسادم،اگر بچه های تکنو میفهمیدن برای وسایلشون چه اسمایی گذاشتم شب تو خواب خفم میکردن.
فاطمه تا جایی که جا داشت دور خیز کرد و با لگد به در زد. با سومین لگد در شکست و فاطمه پرید تو. منم پشت سرش رفتم. خاله اش با چشمایی بسته همونطوری وایساده بود. وسایل ارایشی همینطوری روی زمین پراکنده شده بودن. یک تیغ توی هوا شناور بود و فاطمه بهش زل زده بود. قبل از این که اصلا جا بیفته برام که جریان چیه فاطمه به سرعت تیغ رو توی هوا زد و بیرون دوید و پشت سرش حجمی از هوا از کنارم رد شد. تازه فهمیدم که عینکمو روشن نکردم. سریع روی دکمه ی متصل به دسته اش کلید کردم و پشت سر جن بیرون دویدم. فاطمه ته هال ایستاده بود و رو به روش یک جن قد ساق دست توی هوا شناور بود. خب غیر از فسقل بودنش باید شاسکول بودن هم به خصوصیاتش اضافه می کردم. خونه پر از وسایل تیز بود ولی کلید کرده بود روی اون یه دونه تیغ. هدف گرفتم و به طرفش شلیک کردم. گلوله وسط راه ترکید و حجمی از آب مقدس روی سر و صورت جن ریخت که جیرجیرشو دراورد، فک کنم ترجمش به زبون آدمی همون جیغ خودمون بود. تا بیام گلوله دومو بزارم تو اسلحه و شلیک کنم صدای قدم های سنگینی از پشت سرم اومد و به موقع چرخیدم تا خاله ی فاطمه رو ببینم که به سمتم لوازم ارایشی پرت می کنه. البته پرتاباش خیلی دقیق نبودن و بعضیاشون تا وسط هال می رفتن.
- با خواهرزاده ی من چکار داری مردیکه ی **** *** ****.
حتی توی دعوای راننده تاکسی ها هم همچین فحشایی نشنیده بودم. فاطمه باید توی الگوهاش یه تجدید نظری میکرد. نمیدونم جن مادر مرده چه توهمی به خوردش داده بود که اینجوری بد دهنی میکرد. تا بیام به خودم بجنبم خاله ی فاطمه با شدت هلم داد و روی میز شیشه ای هال افتادم و صدای شکستنش مطمئنا کل در و همسایه رو بیدار کرد. کف دستم بریده شده بود و خون می اومد. به خودم قول دادم اگه این دفعه نجات پیدا کردم اصرارای فاطمه مبنی بر آمادگی جسمانی رو جدی بگیرم.
خاله که تا چند لحظه پیش با چشمای به خون نشسته منو نگاه می کرد و مطمئن بودم تا خونمو نخوره ول کن قصه نیس دوان دوان به طرف فاطمه رفت و سفت بغلش کرد. جن لعنتی رو دیدم که به طرفم اومد و شکل ناواضحش دقیق تر شد. حال خوشی بهم دست داد. یاد بچگیام افتادم...چقد آبررنگ داشتم. دستمو تو آبرنگا زدم و نقاااااشیییی...اگولی، مگولی، مامانی میره تو گونی...مدت ها بود اینقدر احساس شادی نکرده بودم...چقد نقاشیم شبیه نوشته شده بودا...! سرمو تکون دادم و توهم از بین رفت. شلیک دیگه ای به طرف جنه کردم و یک شلیک هم به طرف کاشی های سفید که حالا پر از نوشته های خونی بود. آب خیلی سریع همشونو شست و بهم ریخت. باید تجدید نظر اساسی درمورد شاسکول بودن این جن لعنتی میکردم.

فاطمه داشت با خاله اش کشتی می گرفت و از پسش برنمیومد. جنه حالا دیگه اندازه یک کف دست شده بود و به کندی داشت به طرف اون ها می رفت. خشاب تور رو از جیبم بیرون کشیدم و جاش انداختم. خاله ی فاطمه اونو کناری انداخت و فاطمه بعد از چند دور رول خوردن روی فرش بی حرکت کنار مبلا افتاد. هدف گرفتم ولی قبل از این شلیک کنم صدای خنده ای از کنار پرده ها بلند شد. خنده اش از گریه آنابل هم وحشتناک تر بود. اگه خدا قراره رحمی به روان پزشکم کنه، قبل از این که برگردم باید جونشو بگیره.
پیکر سیاه پوشی از پشت پرده ها بیرون اومد. دستاش پر از انگشتر طلا و نقره بود که به نظر میومد حسابی باستانی باشن چون جن نکبت دوباره به همون ابعاد ساعدیش برگشت و روم پرید. مسخره است که چیزی که جسم نداره روتون بپره ولی حالا که شده بود و واقعا هم جواب داد. نمی تونستم درست تکون بخورم. مرده با خنجر بلند دندونه دار به طرف خاله فاطمه رفت که معلوم نبود این بار درگیر چه توهمیه که اینقدر بی حرکت همونجا وایساده. انگار بدون اینکه بفهمم فاطمه و خالش از هم جدا شده بودن.
مرده خنجرشو بالا برد که توی بدن خاله فاطمه فرو کنه ولی نمیدونم فاطمه از کجا تونست به اون سرعت خودشو جلوی ضربه بندازه. خنجر توی کتف چپش فرو رفت و مچاله روی زمین افتاد. مرده روی فاطمه خم شد:« جوجه تر از این حرفایی که بخوای مانعم بشی.»
فاطمه غرشی کرد و صدای مرد بلند شد. توی همون نور کم هم می تونستم ببینم که از زیر چشمش تا کنار لبش چهارتا خط باریک خون آلوده. به خودم لرزیدم. مردک احمق، باید فاطمه رو یه شیر ماده حساب کرد نه یه دختر کوچولوی جوگیر.
حواس جن پرت شده بود در نتیجه خودمو به طرف تفنگ کشیدم و تیر توردار رو به طرفش شلیک کردم. چون فاصله امون خیلی کم بود جنه تو فضایی قدر یه قابلمه توی خودش گره خورد و جیر جیر کرد. به سرعت چرخیدم و به طرف اون مرد شلیک کردم اما جاخالی داد. نگاهی به وضعیت کرد و از پنجره بیرون پرید. دنبالش دویدم اما هرچند چراغ برق های کوچه به خوبی کار می کردن اما هیچ اثری از اون مرد، که احتمالا یه جن گیر بود نبود. به طرف فاطمه رفتم که چشماش برق می زد و تند تند نفس می کشید. اونجوری که دندوناشو بهم فشار می داد اصلا نرمال نبود. ترسیدم زیاد نزدیک بشم. آب دهنمو قورت دادم و دستمو جلوی چشماش تکون دادم:«فاطمه؟...حالت خوبه؟ فاطمه؟»
یواش یواش حالت چهره اش نرم شد انگار تازه داشت منو می دید. نفسشو بیرون داد و چشماشو با درد بست:«خوبم.»
نفس راحتی کشیدم. به اطرافم که شبیه میدون جنگ شده بود نگاهی کردم، شب درازی در پیش داشتیم.

julia
2017/09/08, 23:46
نام: سارا
نام همگروهی‌ها: طاها، هادی، فاطمه
ماموریت: شکار شبح
همه چیز خیلی سریع تر از تصوراتم اتفاق افتاد. می‌دونستم که ممکنه به ماموریت برم ولی نه انقدر زود که الان توی ماشین باشم و راه زیادی تا اون خونه نمونده باشه .
وقتی فهمیدم که باید برم ماموریت، توی محوطه نزدیک به فاطمه نشسته بودم . تقریبا نیم ساعت با دقت مشغول کندن خاک با یه چوب بود . با کنجکاوی به کارش خیره شده بودم . ولی وقتی دیدم یه تصویر عجیب و بی مفهوم کشیده ناامید شدم و آهی کشیدم. خب من نمیدوستم قراره اون علامت رو باز هم ببینم.
خبر به من و فاطمه همزمان رسید. فاطمه رو زیاد دیده بودم و هادی رو هم چند باری که نیاز به کمک داشت دیده بودم. ولی درمورد اون دیوونه هیچ نظری نداشتم . خب دیوونه های کمی توی زندگیم ندیده بودم که بخوام نگران باشم .
به فاطمه نگاه کردم . سرش رو به شیشه چسبونده بود و با دهن باز خوابیده بود. یادمه بهم گفته بود چطور میتونی با خونسردی اینجا بشینی و شکلات بخوری . من دارم از استرس میمیرم!
خب ... مثل اینکه استرسش این مدلی بود‌. تقریبا دوساعتی بود که خوابیده بود‌. وقتی فاطمه خواب بود یکی دوبار سعی کردم با پسرا صحبت کنم ولی خب چندان موفق نبود. استرس نداشتم ولی اونقدر هم آروم نبودم که بتونم بخوابم . بدجور حوصله ام سر رفته بود و اگر سر خودم و گرم نمیکردم کم کم نگرانی‌هام شروع میشد. به بیرون نگاه کردم. تا جایی که میتونستم ببینم هیچ خونه‌ای نبود. برگشتم سمت فاطمه و تکونش دادم: هی بیدار شو.
فاطمه تکونی خورد و دهنش رو بست. دوباره تکونش دادم: پاشو فاطمه.
هادی زیر لب یه چیزی گفت.
فاطمه چشماشو باز کرد و گفت: رسیدیم؟
جواب دادم: نه هنوز‌. میشه دیگه نخوابی؟
فاطمه چند ثانیه بهم نگاه کرد و بعد صاف نشست: آره فک کنم بهتره بیشتر از این نخوابم.
بعد از یه خمیازه ادامه داد: ولی هنوز خوابم میاد‌.
لبخند مرموزی زدم و گفتم : پس بیا فکر کنیم چه چیزی اونجا منتظرمونه؟
فاطمه متفکر گفت: یه خونه که روح داره!
آهی کشیدم: تا اینجاش که واضحه، مثلا اونجا چی میتونه تورو بترسونه؟
چند ثانیه فکر کرد و گفت: خب ... اینکه خوراکی هام تموم بشه ...
به کیفش اشاره کردم : تو همراهت به اندازه کافی اوردی .
- خب دسشویی نداشته باشه
+فاطمه ما خیلی اونجا کار نداریم که نیاز داشته باشی
- خب پس چیزی وجود نداره که بترسونتم!
سرمو تکون دادم و به بیرون خیره شدم و زیر لب گفتم: اینم یه نوعشه خب ...
دقیقا نمیدونم چقدر گذشت ولی بالاخره رسیدیم. هوا داشت تاریک میشد و این اصلا چیز جالبی نبود‌‌. از ماشین پیاده شدیم و به اطراف نگاه کردیم .
خب میتونین تصور کنین یه جای بزرگ توی یه فضای باز، که چندان محافظت نشده بود . یه طرف دیوار کامل فرو ریخته بود و حیاط خونه با اطراف خونه یکی شده بود. یه ویلای بزرگ و متروکه خودنمایی می‌کرد و یه تاب بزرگ آهنی که کاملا زنگ زده بود با قیژ قیژ تکون می‌خورد و بهمون خوش آمد می‌گفت‌.
توی حیاط و محیط اطراف پر از چمن بود که بلندی و رنگ زرد اکثرشون نشون می‌داد که از آخرین باری که یه آدم اینجا زندگی کرده زمان زیادی گذشته.
هادی در مورد کاری که باید بکنیم و اسلحه ها و طرز استفادشون توضیح داد و تاکید کرد روح نباید نابود بشه . یکم پیچیده بود ولی توضیحاتش انقدر کامل بود که جای سوالی نمونه.
هادی راه افتاد سمت خونه و درو باز کرد.
نگاهی به در خونه انداختم .در چوبی پوسیده ای بود که باز کردنش اصلا کار سختی نبود‌. طرح روی چوب دقیقا همون طرحی بود که فاطمه روی خاک در اورده بود. اگر میدونستم قراره دوباره اینجا ببینمش حتما از فاطمه میپرسیدم که درموردش چی دیده.
بعد از هادی ما هم وارد خونه شدیم. طاها سعی کرد در رو کامل باز نگه داره تا نور بیشتری وارد خونه بشه ‌. صدای قیژ قیژ در واقعا با اعصاب بازی می کرد.
چوب های کف خونه با هر قدمی که برمیداشتیم جیر جیر می کردن.
خونه تاریک بود و فقط نور کمی از پنجره ها وارد خونه میشد. سعی کردیم کلید برق رو پیدا کنیم ولی به نتیجه نرسیدیم. چیزی برای روشن شدن توی اون خونه وجود نداشت. چراغ قوه ها رو در اوردیم و روشن کردیم . صدای تیک تیک ساعت، سرفه پی در پی بقیه و جیر جیر چوب ها اصلا ترکیب جالبی نبود.
فاطمه آروم از کنارم دور شد و چیزی زیر لب زمزمه میکرد. خواستم برم سمتش که یه دفعه ناپدید شد. برای یه لحظه فکر کردم که زمین دهن باز کرده و فاطمه رو خورده و خب دقیقا همین بود.
جیغ کشیدم و هادی سمت چاله‌ای رفت که فاطمه توش افتاده بود.
فاطمه ما رو صدا زد و این نشون میداد که حداقل زندست‌. اشکامو پاک کردم. هادی داد زد: فاطمه خوبی؟
فاطمه گفت حالش خوبه و اطراف رو توصیف کرد‌. مثل اینکه روی یه چیز نرم افتاده بود‌. این جور که فاطمه میگفت راه دیگه ای برای رفتن به اون زیر نبود. هادی به ما گفت که میره پایین و بهتره ما از خونه بریم بیرون ولی اگر نرفتیم هم مواظب باشیم. خیلی زود هادی هم از ما جدا شد.
یه نگاه به خونه انداختم و به طاها گفتم: من دلم میخواد اینجارو ببینم .
طاها بی تفاوت شونه ای بالا انداخت و گفت : اگر نمیخواستی هم همین میشد ‌.
و به سمت پله ها رفت. منم پشت سرش راه افتادم . دوباره به ساعت نگاه کردم . ساعت دقیقا نه و ربع بود . با توجه به اینکه این خونه کاملا متروکس و سال هاست کسی اینجا زندگی نکرده این عجیب نیست؟ و با یاداوری اینکه این خونه یه روح داره به این نتیجه رسیدم که اصلا عجیب نیست. سریع از پله ها بالا رفتم تا به طاها برسم‌.

طاها خیلی جدی راه می رفت و وسایل رو بررسی میکرد. روی دیوار پر از تابلو بود. تابلو های نقاشی از طبیعت ، یه خونه که حدس میزدم همین جا باشه و چند تا قاب عکس. یکی از قاب عکس ها عکس یه پسربچه خوش حال و خندون بود‌ که داشت بازی می‌کرد. صدای خنده پسربچه رو شنیدم. اولش خیلی معصوم و در نهایت یه خنده شیطانی. ترسیدم و سرم و تکون دادم و زمزمه کردم: حتما
توهم زدم. وقتی اومدم طبقه بالا امیدوار بودم که صدای تیک تیک ساعت قطع بشه ولی الان دوبرابر شده بود. به اطراف نگاه کردم. یه ساعت بزرگ روی دیوار که خیلی قدیمی به نظر میرسید و یه ساعت روی یه میز کوچیک که نسبت به ساعت قبلی جدید تر به نظر میرسید. هردوتا ساعت نه و ربع رو نشون میدادن و با اینکه عقربه های ثانیه شمار تکون میخوردن، هیچ تغییری توی ساعت ایجاد نمیشد. نه و ربع ...
دویدم سمت طبقه پایین. صدای طاها رو شنیدم که غر میزد: بعد به من میگن روانی. کجا رفتی؟
ساعت پایین همچنان نه و ربع رو نشون میداد . رفتم طبقه بالا. طاها سرشو به نشونه تاسف تکون داد و به راه رفتنش ادامه داد‌. رفتم سمت ساعت روی میز و یکم تغییرش دادم اما خیلی سریع عقربه ها چرخید و دوباره ساعت نه و ربع رو نشون داد. با ترس به ساعتم نگاه کردم. هشت و ده دقیقه بود. داد زدم: طاها ... که کسی روی شونم زد. تکون بدی خوردم و برگشتم سمتش که دیدم طاها زد زیر خنده: خیلی صحنه جالبی بود . من اینجام چرا داد میزنی؟
با حرص و بلند گفتم : ما تا ساعت نه و ربع وقت داریم. همه ساعتای این خونه نه و ربع رو نشون میدن‌ و این اصلا نمیتونه چیز جالبی باشه.
صدای طاها رو از پشت سرم شنیدم: سارا من اینجام. نظرت چیه برگردی سمت من و حرف بزنی؟
به پشت سرم نگاه کردم. طاها کنار کتابخونه ایستاده بود و به ساعت ها نگاه میکرد. به کنارم نگاه کردم‌. طاها با لبخند ترسناکی بهم نگاه میکرد. به کتابخونه نگاه کردم: طاها خیلی جدی اخم کرده بود . به کنارم نگاه کردم: هیچ کس اونجا نبود.
خب بالاخره اینجا بود که ترسیدم. با ترس عقب رفتم و دویدم سمت طاها. سعی کردم از این به بعد نزدیک به طاها راه برم. داشتم به بقیه تابلوها نگاه میکردم که یه نفر زد بهم. برگشتم که یه پسربچه دیدم. دقیقا همون پسر بچه ای بود که توی اون تابلوی نقاشی دیده بودم. ولی برعکس اون پسربچه چشماش پر از خنده نبود. پر از نفرت بود. به طاها نگاه کردم که خیلی جدی به بچه خیره شده بود. یه صدا شنیدم که گفت : بیا بازی.
صدا برای یه بچه زیادی خشن و خش دار بود. در اصل این جمله کاملا خبری بود . لحنش به این معنا بود که اگه باهام بازی نکنی خودت و دوستت رو تیکه تیکه میکنم و باهاش بستنی ادم تیکه ای (مثل شکلات تیکه ای) درست میکنم .
طاها اومد نزدیک که بچه با صدای وحشتناکی گفت : تو نه !
و همزمان طاها پرت شد عقب. خب ... این دوستمون اصلا مهربون نبود و اعصاب هم نداشت. خواستم برم سمت طاها که خودش بلند شد. دستمو بردم سمت کیف و بازش کردم تا شوکر رو در بیارم. آروم گفتم: باشه بازی میکنیم.
ولی اون بی اهمیت به من رفت سمت طاها : اره بازی میکنیم.
یه دفعه صدایی از پشت سرم اومد و به سرعت چن تا چاقو از کنارم رد شدن و توی در کمد فرو رفتن. با ترس برگشتم سمت طاها . حالت نگاهش عجیب شده بود و خبری از اون بچه نبود. خب این اصلا نشونه خوبی نبود... طاها تسخیر شده بود.
هر چند دیقه یه بار حالت نگاه طاها عوض میشد و دوباره وحشتناک میشد. طاها بلند داد میزد و به شبح فحش میداد و هرچند وقت یه بار چیزای نامفهوم میگفت. ولی بیشتراز همه صدای جیغ های اون پسر بچه میومد. جیغ میزد و بریده بریده میگفت : ذهنم ... ذهنم داره میسوزه ... خیلی ... و بقیه حرف ها نامفهوم بود.
یه دفعه با صدای شبح جیغ میزد: باید بازی و با اون یکی ... شروع میکردم ...
و یهو برمیگشت و چند تا چیز میشکوند و دوباره جیغ و دادها از سر گرفته میشد.
منم هیچ کاری از دستم بر نمیومد. به ساعتم نگاه کردم ده دیقه تا نه مونده بود. خب انگار ما زیاد وقت نداشتیم.
یه دفعه طاها رفت و محکم خورد توی دیوار . از پایین صدا اومد . خب روح که اینجاست و طاها هم اینجاست ‌‌‌... هادی و فاطمه ... ینی کارشون تموم شده؟
به سمت طاها برگشتم که دیدم پسر بچه روی زمین افتاده و سعی میکنه تا بلند شه. طاها خندید: خب دیوونه بودن یه سری کاربرد هم داره . میتونی دیگرانرو هم دیوونه کنی، مهمونای ناخونده رو اذیت کنی و درنهایت یه شبح مزاحم و از بدنت بیرون کنی .
همزمان با حرفای طاها شوکر رو دراوردم و بهش شلیک کردم. بعد از اینکه مطمئن شدم کافیه سریع اون ظرفی که هادی گفته بود رو در اوردم . هول شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم که طاها از دستم گرفت و سیم ها رو به ظرف وصل کرد.
از پشت سرمون صدای پا میومد برگشتم که هادی و فاطمه رو دیدم .
طاها نفس عمیقی کشید : خب اینم تموم شد. میتونیم برگردیم .

JuPiTeR
2017/09/09, 21:31
بدنم درد میکرد، از ریشه موهام تا ناخن شست پام!
احساس میکردم تنم خشک شده و ستون فقراتم قلنج داشت. این اواخر سعی داشتم کمتر مصرف کنم و به همین خاطر علاوه بر این مشکلات بدنی، سردرد های میگرنی شدیدی داشتم.
اما به هرحال باید ترک میکردم هرچند سخت بود و یکدفعه از پسش برنمی‌آمدم اما به کسی قول داده بودم که ترک کنم.

اخیرا در یکی از شبکه‌های اجتماعی عضو شده بودم و با دختری به اسم نفیسه آشنا شده بودم. حدود سه ماهی میشد که با هم صحبت میکردیم و به خودم قول داده بودم تا پاک پاک شوم. بخاطر او.
-----------------------
داخل اتاق صدای زنگ تلفنم را شنیدم و آن را از روی میز برداشتم.

نفیسه: سلام پسر، خوبی؟ کجایی؟ از صبح آن نشدی نگران شدم.

میخواستم بنویسم که بدنم درد میکرد ولی دیدم اونوقا باید توضیح بدم که چرا و اینکه تو ترکم و ... پشیمون شدم و بجاش نوشتم: کارای خبرنگاری دیگه. تو چیکار میکردی؟
دوباره جواب داد
- منم مشغول نوشتن یه مقاله برای دفتر روزنامه بودم. بیکاری؟

گفتم: آره چطور مگه؟

-میایی بریم بیرون؟ یه جایی مثه رستوران؟
گندش بزنن، من با این وضعیت نمیتونستم برم بیرون و صورتم داغون بود، ۴۸ ساعت میشد هیچی نزده بودم و زیر چشم‌هایم گود افتاده بود، هیچ جا هیچی نداشتم حتی یه حبه قره‌قوروت کوچول موچولو هم نداشتم که دود کنم.
- باشه آدرسو برام اس ام اس کن
نمیدونستم چرا قبول کردم اما این اشتباهو کردم.
بعد از اینکه ادرسو برام فرستاد فورا رفتم تو مخاطبین و با دستای لرزون شماره حانیه رو گرفتم، حانیه ساقی من بود، یه دختر دبیرستانی ۱۷ ۱۶ ساله که خودش آشپزخونه داشت و خودشم پخش میکرد، انصافا موادش عالی بود با اینکه بنظر نمیاد یک بچه‌ی بی‌تجربه بتونه مواد بپزه ولی کارش حرف نداشت.
- هن؟
- حانیه؟
- بنال
- لازم دارم، فوریه
- مگه من نوکر باباتم؟ دوبرابر همیشگی میگیرما
- باشه فقط یه چیز خوب بیار.
- کدوم قبرستونی؟
اسم یک میدون چندتا خیابون قبل از ادرسی که نفیسه داده بود رو بهش دادم.

- خیله خب پس بیا کوچه صدر، اونجا خودم کار دارم چندتا مشتری دیگه دارم.
- اوکی
و بعد گوشیو قطع کرد، گوگل مپو سرچ کردم، کوچه صدر تقریبا یکی دو کوچه پایین تر از رستوران مورد نظر بود
امشب قرار بود همه چیز طبق برنامه پیش برود
---------------------------------------
نیم ساعت تا قرار مانده بود و من روبه‌روی حانیه، دختری با قدی حدود ۱۶۰، سوئیشرتی که کلاهش را پایین انداخته تا صورت رنگ پریده و موهای خیسش را بپوشاند ایستاده بودم. دائما با آستینش دماغش را پاک میکرد و یک آدامس را با دهانی باز و با سرو صدای فراوان میجوید.
-اول پول
- ما الان ۵ ساله همو میشناسیم!!!
- همینی که هه، جنس میخوای اول پولشو اِخ کن بیاد.
پولش را دادم و دستش را در جیب سوئیشرتش کرد و یک بسته کوچک بیرون آورد
- اع نه این برا تو نیست، این از اون مدل بو کردنیاشه برا یه خانمس از این جوونای این زمونن دیه که ازین چیز میزای باکلاس میزنن
تو از اینا نمیخوای؟
- نه من میخوام ترک کنم، همون همیشگی رو بده این دیگه بار اخره
- باش تو گفتی منم باور کردم. بیا بگیر

در همین حین زنی وارد کوچه شد، تا نیمه‌های راه و تا چند متری ما آمد و بعد یکدفعه برگشت.
ناخوداگاه گفتم:
-نفیسه؟
در دلم خدا خدا میکردم او نباشد اما قلقلکی در ذهنم حس کرده بودم، قلقلک یک فراطبیعی دیگر و چیزی شبیه یک آینده بین، هرچند من نمیدانستم او نفیسه است و تا حالا او را از نزدیک ندیده بودم برای همین شک داشتم.

خیلی نرم برگشت، خودش بود مثل عکسهاش.
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- هیچی داشتم رد میشدم.
حانیه از پشت سرم گفت:
- بیا، پولو رد کن بیاد
میخواستم بگم منکه پولتو دادم که، تما فهمیدم روی حرفش با من نیست، با نفیسه بود.
- حتما اشتباهی شده. من شمارو نمیشناسم خانم.
- چرا چرت میگی؟ نفیسه الان ما ۴ ساله همو میشناسیم.
بعد یک بسته، درواقع همان بسته‌ای که اشتباهی به من داده بود به او داد.
- این چیه؟ آهان وانیله؟ وای دستت دردنکنه حانیه تو بهترین دوست دنیایی، واقعا وانیل با شیرطالبی میچسبه. کیکامم همش بو تخم مرغ میگیره اینجوری خوشبو میشه دستت دردنکنه، چند خریدیش؟
دهن حانیه باز مونده بود بعد خودشو جمع و جور کرد و چند نگاه بین من و حانیه رد و بدل کرد و بعد شانه بالا انداخت و گفت:
- خب من نمیدونم قضیه چیه ولی ۲۰۰ تومن میشه، راستی اون "وانیلو" زیاد نریزی تو کیکا، نوک قاشق بریز پشت دستت، منطورم تو ظرف قالبه کیکه، بعد خیلی آروم بصورت قطع و وصلی بو کن تا مطمئن بشی شیر ترش نشده باشه
- باشه مرسی
بعد به من نگاه کرد و خیلی ریز خندید:
- وانیله.... امممم اممممم، چرا اینجوری نگاه میکنی؟ باور نداری میخوای بازش کنم ببینی؟ اصلا تو اینجا چیکار میکردی؟ اون چیه تو دستت؟
- هیچی اینم بکینگ پودره گرفتم گفتم میخوای بپزی کیکت خوب پف کنه بریزی توش
------------------------------
بعد از آن شب بیخیال ترک شدم و وقتی فهمیدم او مامور بوک پیج است بلاکش کرده و دیگر او را ندیدم، او هم وقتی فهمید من مامور پیشتازم همینکار را کرد

به هرحال هیچوقت با سوسول‌هایی ک مواد آن مدلی میزدنن آبم تو یک جوب نمیرفت، معتاد هم معتادهای قدیم...

Fateme
2017/09/15, 23:49
محمدحسین خواب بود و من داشتم از سکوت و گرمای آفتاب لذت می بردم. ساعت یک و نیم بود و به طرز دوست داشتنی جاده خلوت بود. به لطف فشار روانی که جن نیم وجبی برای خاله ام درست کرده بود، مجبور شده بود امروز رو هم مرخصی بگیره در نتیجه چندتا ساندویچ غذای خوشمزه داشتیم و لازم نبود برای ناهار بزنیم کنار.
محمد سه ساعتی بود که خوابیده بود و تموم مدت هم تو خواب حرف می زد. تا الان یه سه چهارتا فیلم سینمایی دیده بود به گمونم، که الانم وسط یک فیلم تخیلی گیر کرده بود:«بعد به درخته گفتم این کار خیلی احمقانه اس...میدونی بهم چی گف؟...نه تو نمیدونی، منم نمیدونم.» و خندید.
نگاهی به تابلوی کنار جاده انداختم که زده بود 20 کیلومتر تا زرآباد، و همونطور که به حرفای محمدحسین می خندیدم فکر کردم شاید بد نباشه شروع به ضبطشون کنم. توی همین افکار بودم که تقریبا پرده گوشم پاره شد. جن جوجه داشت جیغی می زد چهاربرابر هیکلش. کشیدم کنار و زدم روی ترمز و محمد با کله رفت توی داشبورد:«این چه طرز رانندگیهههه؟»
همونطور که سرشو می مالید به صندلی عقب نگاه کرد که جنه ته قفسش چسبیده بود و جیغ می زد:«این چش شد؟ تهدیدش کردی مجبورش می کنی ده دور کل پله های پیشتازو بدوهه؟»
ادایی درآوردم:«نمک! نخیر نمیدونم چه مرگش شده.»
محمد:«فاطمه گوش کن یه چیزی داره میگه ها...میگه منو نبرین...نبرین.»
اخم کردم و تفنگم را به طرف جن نشانه رفتم:«ساکت میشی یا ساکتت کنم؟»
بالاخره دست از جیغ زدن برداشت. چشمانش را درشت کرد و همانطور زمزمه میکرد:«منو نبرین...منو بکشین...منو نبرین...منو بکشین...» ابروهایم بالا رفت. با پدیده ی نادیدنی در کل تاریخ زندگیم رو به رو شده بودم. دلم برای یک آنسویی سوخته بود! با این حال یک شلیک آب حوالی سمت راست قفسش کردم و گفتم:«چرا نبریمت؟؟ چه خبره مگه؟»
مسلما منظورش به پیشتاز نبود و گرنه چرا الان واکنش داده بود؟ یاد تابلوی کنار جاده افتادم. زرآباد!کل ماجرا مشکوک بود. همانطور که دنبال یک خروجی سمت راست جاده می گشتم حرکت کردم. جن بدبخت مثل بید می لرزید ولی دیگر چیزی نگفت. توی خروجی پیچیدم. برای یک روستای کوچک، عجیب بود که همچین جاده ی آسفالت شده ای کشیده باشن. حالا دیگه اخمای محمدم توهم رفته بود.
هنوز هفت هشت دقیقه ای بیشتر نرفته بودیم که جاده دوباره خروجی خورد. تابلوشو با رنگ سیاه کردن بودن. از ماشین پیاده شدیم تا تابلو رو دقیق تر بررسی کنیم.
- چی نوشته؟ ریلایک؟
- بیشتر شبیه سیلایفه
- از این اسم باکلاسا هم داریم ما؟
اورلاندو...چرا اینقدر آشنا بود.هوممم...شبیه اسم وسایل آرایشی جدیدی بود که خاله ام خریده بود. روی تابلو خم شدم:«نوشته ریلایف...»
- هنوزم به نظرم باکلاسه...
- و به نظر من مشکوکه. بشین بریم ببینیم چیه.
این بار مسیر بیشتری رو توی راه بودیم. شاید یک ربع. جن فسقلی به حالی دچار شده بود شبیه سکته قلبی. با بیچارگی تموم گوشه قفس جمع شده بود. برخلاف تصورم که انتظار داشتم به یک شرکت بزرگ و درست و حسابی برسیم به یک ساختمون سه طبقه متروکه رسیدیم. شکل ظاهری ساختمون کافی بود تا بخوایم مسلح بشیم و داخل بریم. داخل ساختمون کاملا مشخص بود که یه زمان نه چندان دوری خیلی درست و حسابی بوده، ولی جز این، نکته ی دیگه ای نداشت. به نظر میومد طبقه اول یک جور دفتر اداری باشه. از پله ها بالا رفتیم، این جا به نظر می اومد که محل خوابگاه و اشپزخونه افراد شرکت بوده باشه. همونطور که از پله های طبقه سوم بالا می رفتیم صدای بیق بیقک محمدحسین در اومد. با نگاهی پرسش گرانه به طرف محمد برگشتم که خیلی آروم گفت:«سطح انرژیش خیلی بالاس. در حد یک جن سطح یک...یا مثلا یه گله خون آشام...یا مثلا چهار پنج تا گرگ زا...»
چشم هایم را در حدقه چرخاندم تا ساکت شود. صدای ضربان قلبم توی گوش هایم می پیچید، بالا رفتم و وارد اتاق شدم. فضایی شبیه آزمایشگاه داشت. با قفس های متفاوت و کوچکی که زمانی احتمالا پر از حیوانات بودند. ولی هیچ نشانه ای حاکم بر زندگی کردن گله ای خون آشام یا وجود یک جن سطح یک یا امثالهم وجود نداشت. محمدحسین به طرف قفس ها رفت و من به طرف وسایل آزمایشگاهی. همگی چیزهایی نرمال بودند. جز دستگاه برش لیزری طلا...چرا یک آزمایشگاه لوازم آرایشی به همچین چیزی نیاز داشت؟
با صدای تپی سریع چرخیدم. محمدحسین بود که زمین خورده بود:«محمد...ترسوندیم!»
جوابی نداد. به طرفش رفتم:«محمد؟ ببین وای به حالت اگه داری شوخی می کنی چون قول میدم جسدتو هم به اعظم تحویل ندم!»
حتی این هم تاثیری نداشت. دیگر جدا نگران شدم. به طرفش رفتم. مردمکش پشت پلک هایش رفته بود و فقط سفیدی چشمانش پیدا بود. نوک انگشتانش لای نرده های قفس گیر کرده بودند و بازوهایش می لرزید. این حالت را قبلا دیده بودم، داشت آینده بینی می کرد. یک آینده بینی عمیق، یا آینده ای دور. از آن جا که به نظر نمی آمد خطری وجود داشته باشد و احتمالا بیق بیقک محمدحسین خراب شده بود، آرام کنارش روی زمین خاکی نشستم تا آینده بینیش تمام شود. اما بعد از پنج دقیقه هنوزم ادامه داشت. سعی کردم تمام چیزهایی که درباره ی آینده بین ها می دانستم را به یاد بیاورم. مطمئن بودم که آینده بینی اینقدر طولانی چیز امن و یا نرمالی نیست. باید او را از این جا خارج می کردم. سعی کردم انگشتانش را از دور میله های قفس باز کنم اما چنان محکم آن ها را چسبیده بود که فکر نمی کنم حتی اگر انگشتانش را هم قطع می کردم آن ها را رها می کرد. کلافه دور اتاق قدم زدم. حالا تقریبا ده دقیقه شده بود که توی این حالت فرو رفته بود. به زودی چشمانش آسیب می دیدند. نفسم را بیرون دادم. به کمک نیاز داشتم اما تلفن آنتن نمی داد.
دوباره کنارش نشستم و سعی کردم ذهنم را آرام کنم. به گفته امیرحسین ذهن همه ی انسان ها توانایی ذهن خوانی ضعیفی داشت ولی آن را مثل حس ششم احساس می کرد. اگر کسی می توانست سیگنال ذهنی قویی درست کند، می توانست باعث واکنش آدم ها شود. باید امیدوار می بودیم که بتوانم همچین سیگنالی درست کنم.
هنوز سه دقیقه هم نگذشته بود که صدای قدم هایی روی راه پله آمد. سریع خودمو پشت دیوار رسوندم و کلتمو آماده گرفتم. پسر جوانی جلوتر از همه وارد شد. تی شرتی سیاه و سویشرتی زرشکی پوشیده بود. پشت سرش دختری قد بلند و جدی که موهایش را دم اسبی بسته بود وارد شد و در نهایت دو پسر دیگر هم وارد اتاق شدند. ساکت سرجایم توی سایه ها باقی ماندم تا همگی کامل وارد اتاق شدند سپس در حالی که با دست راست مستقیم کلتم را به طرف مغز پسر سویشرت پوش نشانه رفته بودم قدم به درگاه گذاشتم:«بی حرکت! دستا بالا!»
مکثی کردند و به طرفم چرخیدند:«کی هستین و اینجا چیکار می کنید؟»
پسر دوم که چهارشانه تر بود و به نظر می رسید بزرگتر از پسر اولی باشد آرام شانه بالا انداخت و گفت:«هیچی...مسافریم...راهمون گم کردیم.»
چشم هایم در حدقه چرخاندم و اسلحه را برای لحظه ای پایین تر گرفتم:«یادم رف بگم از دروغ بدم میاد؟»
اینجا بود که پسر اولی به طرفم حمله کرد. خودم را قدر یک قدم کنار کشیدم، با آرنج دست راستم وسط ستون فقراتش کوبیدم که باعث شد به طرف دیوار تلوتلوبخورد و بلافاصله با چاقوی جیبی دست چپم در حالی که زخمی نه چندان عمیق روی بازویش باقی می گذاشتم آستین لباسش را به دیوار میخ کردم و داد زدم:«هر کدومتون یه قدم تکون بخوره با مخ این رفیقتون دیوارو نقاشی می کنم!»
نیم نگاهی بهشون کافی بود که بفهمم از فرصت استفاده کردن و توی موقعیت های دفاعی قرار گرفتن. پسر سوم حالا پشت کابینت های آخرین ردیف بود و می تونست...
-:«هی سمیه! اینجا یه نفر دیگه اس...زخمیه فکر کنم...»
به حرفش توجهی نکردم:«زخمی و غیره اش به شماها ربطی نداره...پنج شماره وقت دارین خودتونو معرفی کنید...یک!...دو!» دختر از پشت کابینت ها بیرون اومد و دست هایش را بالا گرفت:«سه!...»
- ببین، ما یک مشت خبرنگار ساده بیشتر نیستیم...اینجا رو تصادفی پیدا کردیم، به نظر برای خبر جالب می اومد برای همین اومدیم تو...همین!
خبرنگار ساده(!) عمرا نمی تونست به این سرعت واکنش نشون بده...توی دنیا فقط دو گروه خبرنگار بودن که ازشون همچین کاری بر می اومد یکیش ما و :«اها چه باحال...اونوقت از کدوم خبرگزاری؟»
-خبرگزاری نه...روزنامه. روزنامه بوک پیچ.
موقعیت پیچیده ای بود. از طرفی محمدحسین کمک لازم داشت و از طرف دیگه نمی تونستم ولشون کنم همینطوری بچرخن برای خودشون. محمدحسین ناله ای کرد و سمیه ادامه داد:«ببین، من یک چندتا دوره پزشکی هم دیدم...میتونم به دوستت رسیدگی کنم باشه؟ بعدش ما میریم اصلا انگار نه انگار که تو رو دیدیم یا اینجا وجود داشته. خوبه؟»
مکثی کردم و بعد چاقو را از لباس پسر جوان بیرون کشیدم:«خوبه. ولی یه حرکت اضافه و بعدش...بنگ!»
همانطور اسلحه به دست حرکت کردم و سمیه هم جلویم راه افتاد. همگی دور محمدحسین جمع شدیم. پسر اول گفت:«هی این یارو چقد اشنا می زنه ها...مجری خبرگزاری پیشتار نیس؟»
سمیه نگاهی بهم انداخت و من هم در جواب شانه بالا انداختم. پسر ادامه داد:«یعنی این جا چیکار می کرده؟»
با تعجب پسر را نگاه کردم. یکی از افراد بوک پیچ افراد پیشتاز را بشناسد و ماجرا را نفهمد؟ حرف زدن سمیه باعث شد نگاه از او بگیرم:«چش شده؟»
نفسم را محکم بیرون فوت کردم. اصلا خوب نبود. اصلا! ولی راه دیگری هم نداشتم:«آینده بینی...»
پسر سوم اخم هایش را در هم کرد:«چند دقیقه است؟»
- هفده.
حالا صورت سمیه هم در هم رفته بود:«امیر من نمیتونم بهش شوکی وارد کنم خیلی خطرناکه!»
امیر کمی فکر کرد:«مجبوریم ببریمش از اینجا بیرون. اینجا سطح انرژی...خیلی زیاده.»
دست به سینه شدم:«سعی کردم ولی میله ها رو ول نمیکنه!»
امیر سری به تایید تکان داد:«مهران؟ بند و بساطی نداری که بشه باهاش این میله رو از جا درآورد؟»
همان پسر چهارشانه سرش را خاراند:«هومم...فکر کنم یه چیزایی داشته باشم تو ماشین...» و قبل از این که به من فرصت حرف زدن بدهد دوان دوان بیرون رفت. امیر کنار محمدحسین نشست و به طرفش دست برد اما تند مثل برق گرفته ها دستش را پس کشید:«آینده بینیش خیلی قویه...نمیشه واردش شد...»
مهران با ساک کوچکی برگشت. وسیله ای به طول یک وجب بیرون آورد و عینکی به چشم زد:«این یه برنده ی لیزریه که با قدرت باتری ها ...» سمیه سرفه ای کرد:«فکر نمی کنم الان وقت توضیحات باشه. لطفا شروع کن!» مهران سری تکان داد و شروع کرد و هنوز کمی نگذشته بود که مکثی کرد:«این میله هاش...عجیبن ها عادی نیس...» بعد نگاهی به من کرد و ساکت شد. چیزی درباره ی میله ها بود که به من نمیگفت ولی الان ذهنم بیشتر درگیر مسابقه ی دوی عقربه ی دقیقه شمار بود تا این چیزها. وقتی بیست دقیقه از شروع اینده بینی گذشت بالاخره برش میله ها تمام شد. همگی محمدحسین و میله را گرفتیم و او را پایین بردیم.
امیر:«بیارینش اینجا که شن هس و سایه هم نیس.»
شن ها آنقدر داغ بودند که حرارتشان را از زیر لایه های کفشم احساس می کردم، بدون شک ذهن محمدحسین هرجا هم که رفته بود نمی توانست به این حرارت و نور بی تفاوت باشد. او را آرام زمین گذاشتیم و امیر گفت:«خیلی خب حالا آروم آروم روی دستاش شن بریزید. سمیه فکر کنم بد نباشه عرفانو چک کنی.»
حالا زیر نور آفتاب دایره بزرگ خون روی سویشرت عرفان واضح تر بود. با وجود زخمی که از طرف من نصیبش شده بود باز هم بدون حرف کمک کرده بود محمدحسین را پایین بیاوریم. کمی عذاب وجدان گرفتم. توی کار ما، چند لحظه تاخیر در حرکت بدنمان کافی بود تا فاجعه اتفاق بیفتد. سمیه مشغول بررسی زخمش شد و من ذهنم را روی شن ریختن روی دست های محمدحسین متمرکز کردم. آرام آرام بندانگشتانش از هم باز شد و میله ها با صدای تپ تپی روی شن ها افتادند. سرانجام وقتی 25مین دقیقه آینده بینیش هم تمام شد به آرامی چشم باز کرد:«من کجام؟اینجا بهشته؟ پس حوریا کوشن؟» نیشگون محکمی از بازویش گرفتم و جیغش در آمد:«ایییییی...فاطمه تویی؟ حتی بعد از مرگ هم از دستت آسایش قرار نیس داشته باشم؟»
چپ چپ نگاهش کردم:«فعلا که نمردی متاسفانه!»
دستش را سایه بان چشم هایش کرد:«ولی فکر کنم اینطوری که از ظاهر این اقایون معلومه استخدامشون کردی منو بکشن؟»
چشم هایم را بستم تا بتوانم خشمم را کنترل کنم. این حجم از آبروریزی باورنکردنی بود!:«نخیر. این اقایون از روزنامه بوک پیچ هستن و اگه...»
با شنیدن بوک پیچ محمدحسین سیخ نشست:«سلام. خوشبختم از اشناییتون من محمدحسینم از خبرگزاری پیشتاز. چه هوای خوبیه نه؟ افتاب واقعا دوست داشتنی هستش!»
خب اگر هیچ چیز دیگری هم نبود، همین سیاست ها و رفتارهای محمدحسین کافی بود تا اعظم دست از سرش برندارد.
امیر که حالا دست به سینه شده بود گفت:«به نظرم بعد از یک اینده بینی در این حد طولانی بهتره که حرکات ناگهانی نکنی...»
محمدحسین کمی شل تر نشست و مرا نگاه کرد. شانه بالا انداختم:«بعدا بهت توضیح میدم.» به امیر نگاه کردم:«میتونم با خیال راحت چند دقیقه به شما سپارمش؟»
امیر سری تکان داد و من از کنار محمدحسین بلند شدم و شن ها را از روی لباسم تکاندم. به طرف لندکروز بوک پیجی ها یا در واقع عرفان رفتم که داشت از صندوق عقب سویشرت جدیدی، این بار خاکستری، بیرون می کشید.
سویشرتش را پوشید و در صندوق را بست و نگاهم کرد. کمی این پا و آن پا کردم ولی قبل از این که پشیمان شوم گفتم:«بابت دستت...معذرت میخوام.»
سری تکان داد:«اوکی.» و راه افتاد که برود. گفتم:«صبر کن!» برگشت و با ابروهایی بالا رفته نگاهم کرد. نمیتوانستم این فکر را از ذهنم بیرون کنم که اگر به این زودی برایش موقع مواجهه با آنسویی ها اتفاقی میفتاد من خودم را مقصر می دیدم. بند قهوه ای دور دستم را باز کردم و کلش را بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم:«بگیرش.» بند قهوه ای را گرفت و ابروهایش را بیشتر بالا داد. توضیح دادم:«یه چاقوی کوچیک ولی کاربردیه.» و بعد راهنماییش کردم تا بند درشت را بالای آرنجش ببندد و بند کوچک را دور مچش تا چاقو در حالی که نوکش به سمت انگشتانش است روی ساق دستش قرار بگیرد.
- دستت رو اینطوری تکون می دی(یک دایره کامل به طرف بیرون) انگار میخوای با جادو چاقو ظاهر کنی و بعد حرکت آرنجت باعث میشه قفلش باز شه و چاقو صاف بیفته توی دست آماده ات.
چندباری تمرین کرد تا بالاخره کمی قلقش دستش اومد:«یه چاقوی معمولی بیشتر نیست ولی برای وقتایی که گزینه ی دیگه ای برات نمونده موثره. در ضمن...وقتی وارد یک موقعیت جدید می شی همیشه بدون که طرف مقابلت به محوطه تسلط بیشتری داره در نتیجه میتونه به ضررت ازشون استفاده کنه. اولین فرصت هم همیشه بهترین فرصت برای حمله نیس.»
- بیشترا هس!
با ابرو به دستش اشاره کردم و شانه بالا انداخت. چرخیدم تا بروم.
- چرا اینکارو کردی؟
- چون مسئولیت کارامو به عهده میگیرم...در ضمن، خدا رو چه دیدی؟ شاید یه روز دیگه این چاقو رو به یه پیشتازی برگردوندی.
و با این حرف به طرف سمیه رفتم که کنار محمد ایستاده بود و از سالم بودن شرایط جسمیش مطمئن می‌شد. نزدیکشون که شدم به طرفم چرخید:«شانس اوردین واقعا...حالش خوبه.»
نفس راحتی کشیدم و لبخندی زدم:«متشکرم...میشه کمی باهم صحبت کنیم؟»
سری تکان داد و مشغول قدم زدن شدیم.
- چی شد که گذرتون به اینجا افتاد؟
مکثی کرد انگار دودل بود که جواب بدهد اما در نهایت گفت:«امیر، امروز سحر یه اینده بینی کوتاه درباره ی اینجا داشت که باعث شد تصمیم بگیریم یه سری بزنیم به اینجا.»
چقدم که اون سیستم تمرکز و انرژی ذهنی جواب داده بود واقعا!:«درسته...»
کمی در سکوت در راه رفتیم. در نهایت ایستادم و گفتم:«فکر می کنم برای هردوطرفمون بهتره که دوقلوها چیزی ندونن درباره ی این اتفاق...»
سمیه سری به تاکید تکون داد:«موافقم. درسته که صاف و مستقیم مقابل هم نیستیم اما متحدین هم محسوب نمی شیم...»
- و اتفاق امروز هم اونقدری خاص و تکان دهنده نبوده که لازم باشه دردسر اضافه درست کنیم برای خودمون مگه نه؟
سمیه لبخندی زد:«دقیقا!»
دستم را به طرفش دراز کردم، تعلل کوتاهی کرد و محکم دست داد. بعد بدون خداحافظی از هم جدا شدیم و هر گروه به طرف ماشین خودش رفت. همونطور که پشت فرمون می نشستم با خودم فکر کردم چند بار دیگه گروه هایی از دو طرف با هم برخورد داشتن، هم کاری کردن و در نهایت صداشو در نیاوردن؟ هیچ حدسی نمی تونستم بزنم.
چند دقیقه ای در سکوت سپری شد اما گویا محمدحسین هیچ میونه ای با سکوت نداشت! شایدم به خاطر مدت طولانی آینده بینیش ترجیح می داد حرف بزنه و ذهنشو از موضوع پرت کنه.
- میگما فاطمه...
- بله؟
- با خاله ات که هی میرفتیم اینور اونور خب...به نظرم اومد همچین میونه ی خوبی با خون نداری...
- اره.
- خب این به نظرت خیلی عجیب نیس؟ یعنی خب منظورم اینه که من بقیه جنگجوها رو هم دیدم و اونا عاااااشق خون و خون ریزی ان...
- میدونم...
باز هم سکوت شد. محمدحسین خواست این بار هم دست به تکنیک اینقدر شجریان گوش بدیم تا بمیریم بشه که تصمیم گرفتم برای حفظ اعصابم خودم حرف بزنم:«خب میدونی...من یه نظریه ای درباره ی منبع قدرت هامون دارم...»
- واقعا؟ چی هس؟
- میدونیم که وقتی آنسویی ها از مرز رد می شن یک جریانی از انرژی آزاد می کنن...حالا فرض کن سر راه این جریانات یک سری بچه بذاری که توی آسیب پذیری و تغییر از همه منعطف ترن...
محمدحسین بشکن زد:«اونوقت یک مشت بچه با قدرت های غیرمعمولی داری...! اما خب فاطمه هر موجودی که رد می شه انرژی متفاوتی رو منتشر می کنه ها...»
- دقیقا برای همینم هس که ماها دسته های مختلفی داریم...متناسب با انرژی موجودی که حوالی ما از مرز آنسو خارج شده.
- هوممم اوکی...
- مثلا آینده بین ها احتمالا تحت تاثیر انرژی اجنه بودن...اجنه به یک مرکز انرژی نیاز دارن و تو کار بازی های ذهنی هستن و اینا. در حالی که بچه های تلپات کارشون بیشتر به اشباح شباهت داره. یک جور تسخیر ذهنی.
- با این حساب جنجگوها هم خون آشامن...(خندید) خصوصا با توجه به علاقه اشون به سرعت و خون ریزی....ولی درمانگرا چی میشن...نمیخوای بگی که...
خندیدم:«چرا دقیقا! به نظرم منبع انرژی درمانگرا ناشی از خروج یک گرگینه زامبیه. فقط گرگینه زامبی ها زهر تولید می کنن و درمانگرها پادزهر. تکنو ها هم فکر می کنم بچه هایی بودن که از محل اصلی انرژی دورتر بودن در نتیجه حساس ترین عضو بدنشون یعنی ذهنشون تحت تاثیر قرار گرفته...تحت تاثیر انرژی یه خون اشام. در نتیجه با سرعتی چندین برابر یه ذهن معمولی کار می کنه...»
- جالبه...هیچوقت فکر نمی کردم برابچ جنگجو عقل هم...نه یعنی خب می دونی به اینجور چیزام فکر کنن!
لبخند پلیدی زدم:«فکر کنم وقتی برگردم خیلی حرف ها با لیلی داشته باشم...»
صدای اعتراض محمد بلند شد:«ااااااااه! من نمیدونم کی به شما این حرکت زشتو یاد داده!(انگشتشو توی هوا تکون داد) ولی تو نمیتونی منو از بحث منحرف کنی...از خون میترسی!»
- اولا نمی ترسم...دوما این حرفا رو زدم که برسم به این جا که فکر می کنم این تفاوت به خاطر اینه که من احتمالا تحت تاثیر انرژی یک گرگینه زامبی جنگجو شدم...مثلا هادی هم به نظرم همینطوره. (شانه بالا انداختم) به هرحال اینا همه اش یه نظریه اس...از محل های خروج موجودات آنسویی توی تاریخ تولد ماها هیچ مدرک درست حسابی وجود نداره اما شاید ده پونزده سال دیگه بشه با اطمینان بیشتری این نظریه رو رد یا قبول کرد...حالام بخواب! فکر نمی کنم اعظم برات مرخصی بنویسه و مطمئنم توی این چند روز برات یه لیست بلندبالا کار درست کرده!
- نمک به زخمم نپااااش! بعضیاشو از الان اس ام اس کرده...
….
- همم...پس ماموریت جالبی داشتین!
پامو رو پام انداختم:«اره منم اگه جای تو نشسته بودم بهش میگفتم جاااالب!» و اعظم را چپ چپ نگاه کردم.
اعظم خندید:«واقعا نمیتونم باور کنم که بتونی یک هفته هم مثل یه مدیر یه جا بشینی در نتیجه غر زدن ممنوع!»
لبخندی زدم:«ولی اعظم...این شرکته...ریلایف... واقعا به نظرم مشکوکه! یک سطح انرژی خیلی بالا، دستگاه لیزر طلابری تو یه ازمایشگاه لوازم ارایشی و از همه مهم تر...»
کیف لوازم ارایش را از کیفم بیرون کشیدم:«اینا مال خالم بود و فکر کن وسط یه مبارزه ادم تصمیم بگیره لوازم ارایشی پرت کنه به طرف کسی در حالی که هزاران وسیله بهتر وجود داره...تازه این حلقه ی دورتادورشو می بینی؟ فکر می کنم طلای اصل باشه. یخرده با چاقو جیبیم باز کردم روکش داخلشو ولی نمیتونم تشخیص بدم طلای اصله یا نه...»
- یعنی می گی این شرکت چی بود اسمش؟ ریلایف؟با انسو سر و کار داره؟
شانه بالا انداختم:«نمیدونم! میگم مشکوکه بد نیس یه چک بکنیمشون!»
اعظم به صندلیش تکیه داد و سیگار برگش را گوشه لبش گذاشت. حالا که ساکت شده بودیم سر و صدای غر زدن های محمدحسین از پشت در می آمد که داشت خراب کاری که اعظم توی بایگانی پرونده ها به وجود آورده بود را درست می کرد.
- پس فکر کنم باید یه دیدار خانوادگی تشکیل بدم...
اخم هایم را در هم کشیدم:«اعظم واقعا به نظرم نیازی نیس ما خودمون از پسش...»
دستش را بالا آورد و ساکت شدم:«همونطور که تو میگی این موضوع مشکوکه. و توی این جریان طرف حساب ما یه مشت آنسویی نیستن بلکه یه سری آدمن و آدما همیشه خطرناک ترن! نمیتونید به ضرب و زور اسلحه و ذهن خوانی کاری پیش ببرید...و تکنوها هم خب درسته که احتمالا می تونن نفوذ کنن ولی خودت خوبی میدونی که روابط اجتماعیشون اونقدری خوب نیست که بتونن بدون جلب توجه اطلاعات خاصی از کسی بیرون بکشنن...پس فقط یه گزینه بیشتر نداریم...»
دست به سینه شدم و دندان هایم را بهم فشار دادم. حق با اعظم بود اما نیاز داشتن به یک نفر دیگه حس خوبی بهم نمیداد خصوصا اگه اون نفر برادر بزرگ تر اعظم بود. نفسم را با آهی بیرون دادم:«باشه هر جور صلاحه...من برم کلی کار دارم.» و بلند شدم.
- پس فاطمه یادت نره همچیو هماهنگ کنیا!
ایستادم و با حالتی مستاصل اعظم را نگاه کردم:«واقعااا اعظم؟ میدونی این که یک هفته ده روز کل سیستم امنیتی رو کاهش بدم و بذارم بچه ها شلش کنن چقدر خطرناکه؟ اگه یک ادم فضول تونست راهشو به زیرزمین پیدا کنه چی؟ پایین هیچی...نمیگی یک نفر دیگه جز کسرا ممکنه بیاد این بالا؟»
اعظم با آرامش سیگارشو توی جاسیگاری اسکلت شکلش تکوند و با چشمانی که برق می زدند مرا نگریست:«چرا می دونم...و باور کن منتظر همچین اتفاقی هستم! نمی دونی ماه ها و ماه ها گیر افتادن با یک مشت کاغذ این بالا چه حالی داره...حسود نباش و بذار یخرده هیجان و اکشن هم به من برسه! تازه...من باید مراقب اعتماد به نفس داداشم هم باشم ها! یه داداش بزرگ تری مثل کسرا همیشه از خواهرکوچولوی بی دفاعش کمتر پول میگیره...»
و پلیدانه لبخند زد. خب، اگر قرار بود جام عجیب ترین موجودات را به کسی بدهم بعد از آنسویی ها بدون شک اولین گزینه ام اعظم و خانواده اش بودند.

Lord_SaM@N
2017/09/16, 20:36
روایت یک جاسوس
راوی سامان
خسته ام ، غمیگن و احساسی که توصیفش ممکن نیست شاید نا امیدیه، احساس خفگی مینم بوهای مشمئز کننده مرا در بر گرفته و سنگینی هوا تنفس را برایم دشوار کرده است، صداهای نامفهوم شیه به خرخر و حتی گاهی اوقات جیغ هم میشنوم، همه چیز راکد است حتی هوا کوچکترین جریانی ندارد و این رکود خود باعث ایجاد توهم در من می شود.
باید ذهنم را باز کنم، باید انرژی های اطرافم را حس کنم با تمام وجودم باید حس کنم. چشمانم را نمی توانم باز کنم، انگار که به پلک هایم وزنه هایی وصل شده شاید لختگی خون بر روی پلک هایم است که اجازه باز شدن به آن ها را نمی دهد. به هر سختی که هست چشمان را باز میکنم، اما چه باز کردنی، نوری وجود ندارد و تنها تاریکی است؛ تاریکی مطلق.
دست هایم و پاهایم تکان نمیخورن، سردی فلزی که دور مچ دست و پایم است را حس میکنم، سرد است، فلزی سرد چنان سرد که تا اعماق مغز استخوانم را منجمد میکند. به سختی تکانی میخورم در این تاریکی مطلق ایا چیزی برای دیدن وجود دارد یا شاید هم نه. ذهن هایی را حس میکنم آن ها انسان نیستن دیوار های ذهنی شان یک مقداری فرق دارد، این را می توانم بگویم آن ها موجودات آنسویی هستند ، یکی نیستند زیادند، خیلی زیاد صدها تن از انواع آن ها در اطرافم. چرا به من صدمه نمیزنند.
چشمانم دارند به تاریکی عادت میکنند و میتوانم چیزهایی هرچند محو را ببینم، میله ها را میبنم ، درست است من در یک قفس زندانی هستم دست ها و پاهایم با زنجیر به زمین بسته شده اند. در کنار قفس من قفس هایی با فاصله ی معین وجود دارند، در قفس سمت چپ قفس من یک خوناشام دراز کشیده به احتمال زیاد خواب ست . در قفس سمت چپ نیز یک گرگینه زامبی نشسته و صدای خرخر مانندی ایجاد میکند.
دردی را در پهلویم حس میکنم، ناخوداگاه دستم را بر آن قرار میدهم ، گرمی خون را در انگشتان کرختم حس میکنم و با آن حافظه ام به کار میفتد.
باید چند روزی گذشته باشه از احضارم به دادگاه ، منو کشف کرده بودند، با خشم و دندان قروچه ای میکنم و زیر لب اسمی را بر زبان میاورم: « فاطمه...» عضلات صورتم منقبض میشوند گرمای خشم به وجودم نفوذ میکند، میتوانم بفهمم که با من چه کار کردند .
من کشف شده بودم ، دلایل و مدارکش معتبر بودند و جای هیچ شک و گمانی باقی نمی گذاشت، سعی کردم با زبان بازی موضوع را کش دهم ، میدانستم دیر یا زود کشف میشوم به حریر اطلاع داده بودم باید کمک کند که خارج شوم از اینجا، اما او هیچ کاری نکرد هیچ کار.
میخواستم فاطمه را متقاعد کنم که اشتباه میکند ولی انگار من هوش ملکه سرخ را دست کم گرفته بودم، خواستم که مبارزه کنم یا حد اقل به ذهنش حمله کنم اما نتوانستم او به سرعتی که حتی برایم قابل درک نبود چاقویی را در پهلویم فرو کرد، درد در تمام تنم پیچید چنان دردی سخت که احساس کردم چشمانم منفجر شدند، و دیگر از ان موقع هیچی بیاد ندارم.
من سامان هستم، یک تلپات سطح اس( بالاترین سطح در رده بندی) برای درک تواناییم تصور کنید هر ذهنی که به آن حمله کنم چنان اسیب میبیند که مغز با آن منفجر شود. روزی را به یاد می آورم که قدرتم فعال شد، آن روز شوم ترین روز زندگی ام بود من با حمله ذهنی ناخواسته برادرم را کشتم، چیزی برای از دست دادن نداشتم در خیابان ها میگشتم و حتی دزدی هم میکردم، من فقط دوازده سال سن داشتم دقیقا دوازده سال پیش، در یکی از خیابان ها عده ای را دیدم خواستم که از کنارشان بی توجه بگذرم که به من حمله کردند و من نیز ناخواسته با قدرتم تمامی آن ها را از بین بردم، برای تکرار نشدن آن اتفاقات از شهر خارج شدم و کوه و جنگل پناه بردم.
در روز هایی که همچون دیوانه ها در جنگل اواره بودم، اکیپی را دیدم سه دختر و یک پسر بودند همشون تا دندان مسلح انگار برای جنگ آمده بودند. می توانستم صدای ذهنشان را بشنوم ولی نفوذ به ذهن یکی از دخترا مشکل بود، اصلا نمیتوانستم از دیوارهای ذهنش عبور کنم. مکالماتشان را شنیدم:
پسر: حریر میگم اینجا هیچ گرگینه زامبیی نیستش بیا برگردیم!
حریر: چرت نگو ردیابا همین اطرافو نشون دادند.
یکی از دخترا: من میتونم ی ذهن غریبه رو این اطراف حس کنم.
حریر: موجود آنسوییه یوتاب؟
یوتاب: نه به احتمال زیاد انسانه ، فقط نمیتونم بهش نفوذ کنم دیوارهاش فوق العادس!
حریر: زود باشین این اطرافو وجب به وجب بگردین باید پیداش کنیم!
همه شروع به چرخوندن سراشون کردند، من پشت یک تخته سنگ پناه گرفته بودم، میدونستم کسی که به طرفم میاد یوتاب­ست، خواستم فرار کنم که لوله ی اسلحه اش بر شقیقه ام قرار گرفت و فریاد زد: « بچه ها ببینین چی پیدا کردم!» ، حریر و بقیه به سرعت خودشان را رساندند، حریر گفت: « تو کی هستی اینجا چیکار میکنی؟» و نگاهی به سر و روی آشفته ام انداخت و ادامه داد: « چرا سر و وضعت اینجوریه؟»
- شما هم برای مدت طولانی اینجا آواره باشین وضعتون همینطوریه!
- چرا آواره؟
- من مجبور شدم شهرو ترک کنم.
حریر یک وسیله آمپول مانند را به بدنم تزریق کرد و بیهوش شدم.
وقتی که بیدار شدم در یک اتاق سفید رنگ بودم، شعاع نوری از لامپ های فلورسنت به من میتابید و اطراف اتاق آینه کاری شده بود و توانستم خودم را ببینم در حقیقت آدم دیگری را که هیچ شباهتی به من نداشت، موهایم کوتاه شده بود و پوستم هم تمییز.
بعد از مدتی من به توانایی تلپاتیکم واقف شدم و با آموزش های مربیان بوک پیج مهارت کافی در کنترل قدرتم را به دست آوردم در اکثر ماموریت ها با یوتاب که اونم یک تلپات بود برخورد نداشتم اما قلبا به او علاقه مند شده بودم و احساس میکردم که او هم به من علاقه دارد. سرانجام تصمیم گرفتم که دل به دریا زده و حسم را نسبت بهش بازگو کنم و به طرف اتاقش رفتم و با زدن در او بیرون آمد و خواستم بگم که میخام باهاش حرف بزنم گفت: « سامان بزار برای بعد الان یه ماموریت دارم سریعا باید برم.» و شروع به دویدن کرد منم فریا زدم :« یــــوتـــاب...» ، او ایستاد و نگاهم کرد داد زدم: « دوســـــت دارم...» ، او هم زیر لب گفت: « منم دوست دارم...» و باز شروع به دویدن کرد.
حدود چند ساعت بعد خبر آوردند که یوتاب در درگیری با عوامل پیشتاز کشته شده بود و من هم تا مرض جنون پیش رفتم یک هفته شاید هم یک ماه خودم را در اتاقم زندانی کرده بودم. تا اینکه خواستم انتقام بگیرم؛ درسته انتقام.
پنج سال از ملحق شدنم به پیشتاز میگذرد و هر روز اطلاعات خارج میکردم، و حتی برای بعضی از اعضا تله پهن میکردم و حتی گاها بعضیا را ترور و هیچ ردی از خودم بجا نمیذاشتم با توانایی ذهنی ام همه را فریب میدادم.
با جواد از در دوستی وارد شدم، جواد به قدرت تلپاتیکش خیلی میبالید و من برای ثابت کردن این که قدرت من بیشتر از اوست کاری کردم که دوست دخترش بمیرد. حتی باعث و بانی مرگ همسر محمدرضا هم من بودم و اورا به افسردگی کشانیده بودم. من باید انتقام میگرفتم از تک تک افراد مستقر در این سازمان؛ آن ها عشقم را از من گرفتند و باید تاوان پس بدند، هرکی عاشق شود من عشقش را خواهم کشت.
در این افکار ، یکی از خوناشاما میگوید: « تو فکری بت نمیخوره مث ما باشی... نه بوت مثل اوناست تو یکی از اونایی شت..»
سریع بهش نگاه میکنم و ذهنش را مورد تاخت و تاز، طوری که کله اش منفجر می شود، صدای پایی را می شنوم، ریز شدم، شخصی که وارد محدوده می شود در پس او شعاع نوری است که از بیرون میتابد. میشناسمش ملکه سرخ است، نه دو نفر هستند، ان یکی را هم میشناسم بله او عارفه است.آن دو با صلابت قدم بر میدارند، به قفسم می رسند، می گویم: « مشتاق دیدار... چه چیز شما را به کلبه ی محقر کشانده است علیاحضرت؟»
- سامان هنوز با اینکه در شرف مرگی دردناکی دست از مزاح بر نمیداری؟
- باید بگم علیا حضرت من به چیزی که میخواستم رسیدم؛ دیگه چیزی از این بیشتر لازم ندارم.
- اومدم اینجا که ازت بپرسم چرا؟- چی چرا؟- سوالمو باسوال جواب نده، چرا اینکارو با ما کردی؟
- واقعا نمیدونی؟ یا خودتونو زدین به ندونستن!
- مشتاق شنیدنشم.
- چهار سال پیش کیو کشتی...
فاطمه یک قدم به عقب بر می دارد، انگار به او شوکی وارد شده است، میبینم که عرق بر پیشانی اش میدود و زیر لب میگوید: «یو... تا....ب ».
- بله یوتاب کسی که شما ناجوانمردانه به قتل رسوندینش!
- قسم میخورم اون یک تصادف بود.
- بود و نبودش دیگه مهم نیست، نه یوتاب در این دنیاست نه زید های بعضی از اعضا. هـه!
بلند قهقهه میزنم و با اینکار عارفه عصبانی شده و شمشیر کوتاهش را از غلاف بیرون میکشد و به من حمله میکند، سریع ذهنش را قفل میکنم و او عقب میکشد،
میگویم: « می بینی عارفه، من همچین پسر خوبی نیستما، جنایاتی کردم که حتی از شنیدنش وحشت داری ، پس احمقانست بخوای به من حمله کنی»
- اگه اینو میگی چرا اونوقت این توانایی هاتو به نشون نمیدادی؟
- چرا باید نشون بدم، که از اهدافم دور شم.
عارفه دوباره حمله می کند اما من خسته تر از آنیم که بتوانم باز هم به ذهنش حمله کنم، شمشیر را بالا می آورد و به سرعت آن را به طرف صورتم به حرکت در می آورد ، این برایم تداعی آخرین لحظات عمرم است؛ فاطمه محکم مچ دست عارفه را می گیرد و تیغه در یک سانتی متری صورتم متوقف می شود.
فاطمه میگود: « عارفه به او صدمه نزن، ما باید در یک دادگاه عادلانه او را حاکمه کنیم!»
- شما مطمئنید این آدم لیاقت دادگاهو نداره بذارید بکشمش راحت شیم!
- فعلا که اینجا مثل یه حیوون آنسویی زندونیه ، کاری هم نمیتونه بکنه.
- باشه!
با لب و لوچه ای آویزان زود تر از فاطمه حرکت میکند، فاطمه نگاهی به من میندازد و عقب گرد کرده و می رود، با حرکت کردن آن دو دیوانه وار اسمی بر لبم می آید و تکرار میشود و با هر تکرار بلند تر از قبل و در نهایت به فریاد تبدیل میشود:
- یوتاب...

kianick
2017/09/17, 21:06
عارفه (ملقب به کیانیک)
خب هم خودمو مظلوم جلوه دادم هم سامانو :دی
***
- ها ها ها. مگه میشه؟ نه خدایی؟
- حالا که شده.
به صورت جدی فاطمه نگاه میکنم و بی‌اجازه از اتاقش بیرون میزنم. در راهرو‌ها با آرامش قدم برمیدارم. عجیب است که جدیدا خونسرد شده‌ام. خیلی خونسرد. شاید عوارض سم آن گرگینه باشد، ولی جدیدا خونسرد و در عین حال وحشی شده‌ام. جالب است نه؟ وحشی! بعضی مهارت‌هایم در حال افزایش هستند، تمرین یا چیز دیگر، نمیدانم!...
باز هم نمیدانم. خیلی چیز‌ها نمیدانم! مثلا اینکه چرا هر کس من را میبیند بی‌حرف و با ترس نگاهم میکند و راهش را میکشد و میرود! نمیدانم جه بلایی است که به سرم آمده است! نمیدانم چرا تقدیر من اینطور است و بزرگتر از همه‌ی نمیدانم‌ها، نمیدانم چرا سامان خیانت کرد!
لبخندی میزنم. اشکال ندارد. این هم یک زخم دیگر. در عجبم تحمل چند زخم را دارم! در عین خونسردی، وقتی طغیان کنم جلودارم هیچ چیز نیست! بیخیال افکارم میشوم و وارد اتاق نرجس میشوم، اتاق دوستی که اطمینان کامل به او دارم و مطمئنم چند روز دیگر با خنجر به پشتم نمیزند!
- سلام نرجس.
- عع‌ عارفه خوبی؟
سرم را بالا می‌آورم و نگاهم در نگاه نگرانش گره میخورد! سریعا قدمی به عقب بر میدارد. با لحن شوخ همیشگی‌ام میگویم: 《ترسناک شدم؟》 نگاهش جدی میشود و تقریبا فریاد میکشد:《ببین چه بلایی سر خودت آوردی!》 و مرا به سمت آینه هل میدهد. به خودم خیره میشوم:
چیز خاصی نیست، مثل همیشه‌ام، فقط ...
اوه مای شت!
در اوج نا امیدی قوه‌ی طنزم به کار می‌افتد. خنده‌ی بلندی میکنم: 《یا علی! چرا اینطور شدم من؟》 در حقیقت چصم‌های همیشه گرم قهوه‌ایم قرمز شده‌اند! چقدر هم که از قرمز خوشم میاد! دقیقا همرنگ چشم‌های همان گرگینه زامبی، همان که به عنوان شکار، تاثیر زیادی در زندگیم داشته است، همان ...
ناخن همان گرگینه را از جیب روپوشم در می‌آورم و در مشت میفشارم. بر خلاف ظاهر خونسردم، تنها چیزی که در چشمانم است، جنون است، جنون محض ...
باید خوشحال باشم یا ناراحت؟
رو به نرجس میگویم: 《فهمیدی چی شد؟》پرسشی نگاهم میکند: 《جاسوسی که دنبالش بودیم و اطلاعاتمونو لو داده بود پیدا شد.》 خوشحال شد: 《ایول! خب اینکه عالیه!》
- آره عالیه. فقط یه مشکلی هست.
هیچ چیز نمیگوید.
- مشکل اینه که جاسوس سامانه.
باور نمیکند. حق هم دارد.

اعصاب داغونم رو فقط میتونم با جنگ درست کنم. آتش خشمم رو فقط با جنگ میتونم خاموش کنم. بی‌توجه به آوا و نرجس که خواهرانه دقیقه‌ای تنهایم نمیگذارند، به سالن تمرین میروم. چند نفری هستند ولی در میدان مبارزه با شمشیر کسی نیست! خوبه ...
چشمانم را میبندم و تمرکز میکنم. نه اینطور نمیشود. سربندی که همیشه به پیشانی دارم را در می‌آورم و به چشمم میبندم. شمشیرم را در می‌آورم و با تمام وجود ضربه میزنم. میزنم و میزنم و میزنم. فریاد میکشم و فریاد میکشم و فریاد میکشم. بی‌وقفه آدمک‌ها را نقش بر زمین میکنم، بی وقفه ضربه میزنم و بی‌وقفه ...
نه نه، درد عمیقی وقفه در حرکاتم می‌اندازد! لعنت به این درد، هرچه که باشد ...
می‌ایستم. نه، درد شدید است، بیشتر از تمام آنهایی که حس کرده‌ام و جالبی‌اش این است که در تمام بدنم است، لعنت به این درد!
این درد مرا دیوانه میکند. کورکورانه به طرف دیوار میروم و با مشت به آن میکوبم. تمام سعیم را میکنم تا فریاد نکشم، تمام سعیم. اما موج درد دوباره در بدنم می‌پیچد، تمام سعیم را میکنم، دوباره. سرم را به دیوار میکوبم، لعنت به این درد! با دردی متفاوت در بازویم، به سیاهی عمیقی کشیده میشوم و زمزمه میکنم: 《لعنت به این درد ...》

با صدای زمزمه بلند میشوم. اولین چیزی که میبینم سفیدی سقف است. خب که چی؟ سقف همه جا سفید است! به اطراف نگاه میکنم. نرجس تا تکان خوردن مرا می‌بیند از جا میپرد!
- به هوش اومد!
و از محوطه‌ی دیدم دور میشود! نفر بعدی آواست.
- چیکار کردی کیانیک؟
لبخند تلخی در جواب میزنم.
- رنگ چشمام درست شدن؟
او هم لبخند تلخی میزند: 《موهات هم که دارن سیاه میشن، با چشمای قرمز هارمونی جالبی ایجاد میکنن!》 مینالم: 《نه ...》
- اینقدر برات مهمه؟ آبی هم میشد همینکارو میکردی؟
- بحث اون نیست، چشمام یادگار مادرم بودن، میدونی که ...
یعنی، اصلا قهوه‌ای نمیشن؟
- نمیدونم. خودت ببین.
و آینه‌ای به دستم میدهد. نگاه میکنم:
دیگر از آن جنون خبری نیست،...
یعنی هیچ حسی در آنها نیست.
- اوپس! اینکه خیلی بی‌حسه!
- درسته‌ من و نرجس یه سری آزمایشات انجام دادیم. چشمات فقط خشمو نشون میدن. دیگه فکر نکنم حس دیگه‌ای رو منعکس کنن.
چشمانم را در حدقه میچرخانم: 《عالیه! یه چیز داشتم اونم دیگه ندارم!》
میخندد: 《مسخره نشو. خیلی باحال شدن. شبیه ... امم》
کمکش میکنم: 《شیاطین؟》 بشکنی میزند: 《دقیقا!》با اسم شیاطین یاد دردم می‌افتم: 《اون درد چی بود؟》 تخته‌ای که در دستش است را چک میکند: 《ناشی از سم گرگینه بود. با پخش آدرنالین اونم پخش شده بود و درد یه دفعه‌ای منفجرشد. بووووم!》
با بدبختی نگاهش میکنم: 《یعنی تو هر مبارزه اینطور میشه؟》
- نه، نه. معلوم نیست در حقیقت. ولی نه. هیلر‌ها و تکنو ها، هر دو گروه دارن تحقیق میکنن. این یه سم ناشناخته‌اس که اگه پخش بشه واویلا میشه. مثل اینکه فقط تو مبتلا شدی!
- امکان داره دیگران هم مبتلا بشن؟
- به احتمال زیاد، نه. ولی باز هم تحقیقات لازمه.
میخواستم سوال دیگری بپرسم، که ملکه‌ی سرخ و نرجس وارد میشن.
- بهتری؟
- بد نبودم. درد بود، خیلی هم بد و شدید بود ولی تموم شد. الآن فقط قل ...
میخواستم بگویم قلبم درد میکند! ولی دیدم درد نمیکند، عصبانی هم نیستم! فقط میخواهم انتقام بگیرم! زیر لب زمزمه میکنم: 《یکی دیگه از مزایای سم گرگینه! هه!》صدایش دوباره مرا به خود می‌آورد: 《میتونی با من بیای پیش خائن.》 برقی که در چشمانم نشست را خودم هم میتوانستم ببینم!

عصبانی از زندان بیرون می‌آیم. فاطمه میگوید: 《حالت خوبه؟》باز هم آن خونسردی لعنتی!
- خوبم. میگم
- هوم؟
- مجازاتشو به من میدین؟
نگاهی به چهره‌ام می‌اندازد: 《بعد از اینکه کار تکنوها و تلپات‌ها باهاش تموم شد، دست تو!》 مررررسی!
با وجود خوشحالی عمیقم، فاطمه اخمی کرد: 《خوشحال نشدی؟》
- چرا.
- قیافه‌ات که نشون نمیده.
لبخندی میزنم:
- چشمام چیزی به جز خشمو منعکس نمیکنن.
- اوپس. مطمئن باش درمانشو پیدا میکنیم.
- امیدوارم.

خوشحال و سر کیف وارد اتاق نرجس میشوم:
- اوه مای گاد! جمعتون جمعه که ...
نرجس میخندد: 《منتظر خلمون بودیم که اومد!》 من هم میخندم.
- مجازات سامانو دادن ما!
- ایول!
- چیکار میخوایم کنیم حالا؟
به نرجس و آوا نگاه میکنم: 《باید بگم یه برنامه‌ی خوب ریختم! اگه بدونین چی میگفت! این که من جنایت‌هایی کردم که نمیتونی فکرشونو کنی و اینا. جنایت رو نشونش میدم. سزای خائن بدتر از اینهاست!》
- خیلی خب عارفه‌ کنترلتو از دست نده!
- اوکی!
دستانم را بهم میکوبم و نسکافه را از دست نرجس میگیرم: 《خیلی خب. اول شکنجه میکنیمش. سخت! بعد از اون دستگاهی که برای پوست کردن گرگینه اختراع شده، استفاده می‌کنیم و پوستشو می‌کنیم! بعد با خنجر بهش زخم میزنیم و بعد نمک میپاشیم روش. کلشو! بعد هروئین تزریق می‌کنیم و می‌ذاریم یکم حالش جا بیاد. بعد دو روز، بهش مس تزریق میکنیم و بعد هم با کارد میوه‌خوری سرشو میبریم!》 به قیافه‌های بهت‌زده‌یشان نگاه میکنم: 《چیشده؟》
- امم. چیزه. به نظرت یکم وحشیانه نیست؟
- چرا هست. ولی دقت کن این کارو کاملا متمدنانه انجام میدیم. با دستگاه‌های اختراعی سازمان تا بفهمه دستگاهامون ضعیف نیستن و نفوذ ساده نیست!
نرجس اخم کرد: 《همچین چیزی گفته؟》
گزارش جاسوس رو به سمتش می‌اندازم: 《بخون. تازه، تو مرگ خیلی از اعضای خودمون هم نقش داشته!》

سامان پشت سرم راه می‌افتد: 《اوه خدای من! یه دختر بچه‌ی سیزده ساله رو مسئول مجازات جاسوس و قاتل اعضاشون کردن؟》 میدانم چشم‌هایم از شرارت برق میزنند. به چشم‌هایش زل میزنم. سعی در نفوذ دارد ولی چشم‌هایم اجازه‌ی تمرکز به او را نمیدهند! اینم یک خاصیت جدید. باید از گرگینه تشکر کنم!
- یادته از جنایاتت برام گفتی؟ امروز معنای واقعی کلمه‌ی جنایت رو برات شرح میدم!
- صبر کنید!
صدای فاطمه است!
- چیزی شده؟
بیتوجه به من رو به سامان میکند:
- بذار بهت بفهمونم الکی مردی. متاسفم!
سامان با تمسخر نگاهش میکند .
- یوتاب عشق تو بود، درسته. ولی دوست صمیمی من هم بود!
به چهره‌ی ناباور سامان نگاه میکند:
- اون نفوذی بود!
سامان دیوانه‌وار فریاد میکشد:
- دروغه! دروغ محض!
فاطمه سری به تاسف تکان میدهد: 《اشتباه از تو بود. اون نفوذی پیشتاز بود و دوست صمیمی من. اون تو جنگ با موجودات آنسویی کشته شد و من همراهش بودم.》 نگاهش رنگ غم گرفت: 《حریر از تو سواستفاده کرد! اول باید تحقیق میکردی و کورکورانه انتقام نمیگرفتی. فکر میکنی الآن یوتاب بهت چی میگه؟ فکر کردی از یه جانی و قاتل چطور استقبال میکنه؟ درد داشتی؟ میدونی باعث شدی چند نفر دیگه این درد تو رو بکشن؟》 تقریبا فریاد میزد و اشک میریخت. لحنش آرام شد: 《اشتباه کردی سامان. یه اشتباه بزرگ ...》 و بیحرف، راهش را کشید و رفت و سامان را اشک‌ریزان و ناباور رها کرد: 《اشتباه کردم عارفه. اشتباه.》 ولی قلب زخمی من، آرام نمیشد ...
**
وحشیانه بود، میدانم. و خیلی هم درد داشت. ولی برایم سخت تمام شد. بعد از خانواده‌ام او را مانند برادر میدانستم. سخت بود! خیلی سخت ...
او را نمیبخشم به خاطر اینکه مرا مجبور کرد اینکار را با او کنم. او عضوی از خانواده‌ام بود. ولی پیشتاز بیشتر برایم حکم خانواده دارد. حداقل درس گرفتم، به این سادگی نباید اعتماد کرد. به بچه‌ها میسپارم خاکسترش را هم به باد دهند!
سخت بود ...
خیلی سخت ...
بعد از شستن دستان خونینم، خون نزدیک‌تر از برادرم، دلم را هم می‌شویم، دلم و قلبم را تا آثار زخم خیانتش خوب پاک شود. این زخم مرا از پا در نمی‌آورد..
گرچه سخت بود،
خیلی سخت ...
کلمه‌ی آخرش را یادم نمیرود، نباز ...
سخت بود برادر،
خیلی سخت ...

admiral
2017/09/17, 22:19
- خوب گوش کن ببین چی میگم! اگر کوچکترین بلایی سر صورتم بیاد کمترین نگرانیت زنده موندنه، شیرفهمه؟
منتظر جوابش نماندم و تلفن را قطع کردم، میدانستم شیرفهم شده، کرواتم را در آینه قدی اتاقم در هتل استقلال مرتب کردم، امروز آخرین روز اقامتم در این هتل بود، شغل من ایجاب میکرد خانه نداشته باشم، و برای همین همیشه نزدیک‌ترین هتل به محل ماموریتم را برای دو یا سه شب رزرو میکردم.
یک دسته تراول به ارزش یک میلیون تومان در جیب داخلی کتم داشتم تا وقتی پایین رفتم کرایه‌ی این دوشب را تسویه کنم. اهل کارت بانکی نبودم چون دوست داشتم بوی پول را احساس کنم برای همین همیشه تا چند میلیون همراهم داشتم ولی متاسفانه بقیه آن در حساب و یا در جاهایی ک آن را سرمایه گذاری کرده بودم قرار داشت، کیف پولم را برداشتم و ساعتم را دست کردم. تمام شد، دیگر چیزی از من در این اتاق نبود نه چمدانی نه کوله‌ای از لباس، مسواکم را هم دور انداختم. به هرحال خوبی ثروتمند بودن همین بود.

----------------------پرده دوم---------------------
داخل رستوران لوکس طلایی، میزی کنار پنجره:

- امروز کارات خوب پیش رفت عزیزم؟
- آره ولی حسابی خسته شدم. امروز شیف همکارمم رو مجبور بودم وایستم.
- ای بابا میدونستم قرار امشبو عقب تر مینداختم، چرا بهم نگفتی؟
- نمیخواستم شام امشبو از دست بدم.
حدود یک هفته از دریافت ماموریتم میگذشت و دو روز اول را به انتخاب فرد مناسب اختصاص داده بودم، المیرا دختر ۲۳ ساله دانشجوی فوق تخصص پوست و مو، کارمند شرکت ریلایف، روز سوم به اولین برخورد، و چهار روز گذشته به تقویت رابطه نوظهورم با این دختر مجرد و طبق استانداردهای یک انسان معمولی، زیبا، اختصاص داده بودم.
- شرکتتون هیچ مزایایی برا کارمنداش قائل نمیشه؟ الان تو اینهمه کار میکنی یه تشویقی چیزی بهت نمیدن؟ خیلی مسخرس که!
- گفتم بهت که یسری مزایا داره ولی اونجوریام نیست، خیلی کارمند و شعبه داره اگه بخواد به همه مزایا بده که ورشکست میشه! به هرحال شرکت خیلی بزرگیه که با سپاهم قرارداد بسته و کارای پزشکی و اینجور چیزارو به عهده گرفته. کسی نیست که اسم ریلایفو نشنیده باشه.

اشتباه میکرد من تا حالا نشنیده بودم، اعظم و حریر هم اهل آرایش و مسواک زدن و اینجور کارها نبودند، شک دارم حتی حمام هم بروند، بنابراین با اطمینان میگفتم آنها هم اطلاعی نداشته اند و همش بخاطر چند ماموریت اخیرشان بوده که دست بر قضا دوتای آخری توسط مامورین ارشد دو سازمان انجام شده بود. شک داشتم که آیا اعظم حریر درباره این ماموریت مشترک چیزی میدانستند یا خیر به هرحال هر دو سازمان در یک تاریخ گزارشی درباره یک محل ارائه داده بودند.
- ...بعدشم یسری مزایا داره البته مثلا همین چندوقت پیشا برا قلب مادرم نیاز نبود تو نوبت باشیم و خیلی سریع و در حد یک روز کارای کاغذ بازی اداریشو برام انجام دادن و تو ساختمون مرکزی شرکت زیرنظر بهترین دکتر قلب عملش کردن. اینجور مزایارم داره....

(دقیقا از همان مزایایی ک من دنبالش بودم)
-... راستی همیشه درباره کار من حرف میزنیم، تو گفتی تو کار صادرات وارداتی، بگو کارای خودت چجور پیش میرن، راستی اصلا چی وارد میکنی؟

(گندش بزنن)
- اطلاعات
- ها؟ اطلاعات؟ ینی چی؟ نکنه منظورت جاسوسیه؟
نخودی خندیدم و گفتم: نه بابا اطلاعات مثه فرمول ساخت یه نوشابه جدید رو از شرکتای خارجی میخرم و همراه با تست به شرکتای داخل میفروشم، حالا میخواد یسری اطلاعات برا شرکتای ماشین سازی باشه میخواد تولید مواد غذایی باشه.
- هوووم خیلی خوبه تو کارت تنوع داری. اها اینم از غذامون!

------------------------پرده سوم------------------
خیابان خلوت، ساعت ۱۹:۲۵ ؛
- تو عروسی جمع جور دوست داری یا عروسی بزرگ؟ ماه عسل رو چیکار کنیم کجا بریم امیر؟
- نمیدونم هرچی تو بگی، برای من خوشحالی تو از همه مهم‌تره عزیزم.
از دخترهای خیال پرداز درباره عروسی که اینقدر عجول بودند دو برابر سایر انسانها منزجر بودم. برای لحظه‌ای که میفهمید داشتم بازی‌اش میدادم لحظه شماری میکردم.
سپس سرفه‌ای کردم. یکبار. دوبار. بار سوم کمی بلند تر
- چیزی شده؟
- نه فکر کنم آب دهنم پرید تو گلوم ببخشید...
ترسیدم که نکند پسره‌ی بیشعور یادش رفته باشد یا صدای سرفه‌ام را نشنیده باشد خواستم یکبار دیگر سرفه کنم که برق چاقویی را در کوچه روبه‌رو دیدم و خیالم راحت شد. زمانی که به کوچه نزدیک شدیم چیز سیاهی از بغلمان رد شد و سپس:
- تکون نخور وگرنه دوست دخترتو رو زمین پهن میکنم. صداتون دربیار جفتتونو همینجا میکشم.
- چی میخوای؟ پول؟ هرچقدر بخوای بهت میدم فقط اون دخترو ول کن.
دخترک مثل گچ سفید شده بود و نمیتوانست تکان بخورد، چاقو روی کمرش بود و دست دیگر غریبه دور گردنش.
حرکتی سریع به سمتش کردم و دست چاقو دارش را کنار زدم، احمق بیشعور چاقو از دستش افتاد، لگدی به شکمش زدم و از درد خم شد و افتاد.
دلم میخواست بخاطر این حجم از الاغ بودنش همانجا تکه پاره‌اش کنم و جگرش را به سگ هایم بدهم بخورند، اما نه سگی داشتم و نه میتوانستم جلوی دختر دست به قتل بزنم.
- برو گمشو دیگه هم پیدات نشه دزد بی همه چیز.
دختر آستینم را کشید و زمزمه وار گفت بیا بریم بدو.
چشم عره‌ای به الاغ رفتم تا خودش را جمع کند هنوز میشد افتضاحش را جمع کرد.
چاقویی دیگر از داخل کفشش بیرون اورد، خداروشکر دست کم آنقدر الاغ بود که چاقوی دیگری با خودش بیاورد. به سمتم حمله کرد و مسیر حمله‌اش به شکمم را باز گذاشتم، اگر حرکتی برای دفاع نشان میدادم عکس العملم خارج از عکس العمل یک انسان معمولی به حساب میرفت، یک انسان تمرین ندیده و عادی محال بود حتی متوجه برق چاقوی درون کفش مرد در این تاریکی بشود.
گرمای خون را روی پوست شکمم احساس کردم و همینطور فرار کردن "الاغ" را، ضربه‌ی عمیقی زده بود و برعکس چیزی که به بیشعورش گفته بودم احتمال مرگ داشت. بعد از هوش رفتم و تنها چیزی ک فهمیدم این بود که به سمت دختر غش کردم و او با صدایی کش دار و نامفهوم جیغ جیغ میکرد و چیزهایی میگفت که نمیفهمیدم چه میگوید. بعد سرم به زمین خورد و از هوش رفتم.
-------------------------- پرده چهارم--------------
چشم‌هایم تار میدیدند و صدای سوت واری از دستگاهایی ک با سیم ها و لوله‌هایی به من وصل بودند شنیده میشد. بدنم کرخت بود و هیچ قسمت از بیرون بدنم را احساس نمیکردم در عین حال احساس خارشی در سراسر اعضای داخلی بدنم داشتم.
پرستاری داشت وضعیتم را چک میکرد و چیزی در دفترش یادداشت میکرد
- چطوری زیبای خفته؟ بالاخره به هوش اومدی؟ دکتر جونت تا همین نیم ساعت پیش اینجا بود فرستادمش بره یکم بخوابه، میرم بهش زنگ بزنم بگم بهوش اومدی.
زمانیکه از اتاق بیرون رفت نیروی باقیمانده ام را جمع کردم و از اتاق بیرون رفتم. بالاخره وارد ساختمان مرکزی و اصلی ترین قسمت ریلایف شده بودم‌ حالا فقط باید از شر لباس بیماران خلاص میشدم. در اتاق کارکنان لباسهای پرستاری را یافتم ک تقریبا اندازه‌ام بود، هنگام تعویض لباس دیدم تقریبا چیزی از جای زخم رو شکمم نمانده بود! حتی بخیه‌اش هم به خوبی داشت جذب بدنم میشد. کارشان حرف نداشت.
خودم را به اتاق کنترل رساندم و آنجا نقشه‌های ساختمان را بررسی کردم، وقت عوض شدن کشیک نیمه شب بود برای همین در اتاق کنترل بسته و داخلش خالی بود و من از دریچه کولر وارد شده بودم.
نقشه‌های اتاق کنترل از بالا تا طبقه ۱۲(آخرین طبقه) و از پایین تا طبقه دوم زیر زمین را شامل میشد و قسمت‌های زیر‌تر بدون هیچ جزئیاتی تنها نامشان ذکر شده بود. ساعتم را که از کشوی وسائل بیماران پیدا کرده بودم درپوشش را باز کردم و یو اس بی کوچکی را به سیستم کنترل زدم، فرمان ریبوت سیستم روی مانیتور ظاهر شد و وقتی درصد ان تا ۱۰۰ پر شد وارد دسترسی روت ادمین شدم. دسترسی‌های این سیستم هم مثل نقشه‌ها تنها تا طبقه دوم به من اجازه کنترل دوربین ها و سیستمهای طبقات را میداد. اما لاقل توانستم بفهمم در طبقه پنجم قرار دارم و توانستم محل دقیق اتاق کنترل بعدی که در طبقه دوم منفی قرار داشت را پیدا و نقشه آن را روی مانیتور کوچک ساعتم اپلود کنم.
به داخل کانال تهویه هوا خزیدم و تا طبقه دوم منفی در آن مسیر که گاهی گرمای جهنم و گاهی سرمای قطب را داشت، دولا دولا طی کردم.
-------------------------- پرده پنجم---------------
طبقه چهارم منفی، اتاقی که در نقشه‌های سیستم کنترل دوم پیدایش کرده بودم:
پشت یکی از مخازن بزرگی ک کاربردش را نمیدانستم قایم شدم، روبه رویم دو مرد مشغول بررسی دستگاه‌هایی در این اتاق بودند، اتاق چندان بزرگی نبود حدود ۱۰۰ متر مربع فضا داشت و تعداد زیادی دستگاه و مانیتور و دو مرد چیزهایی با کیبوردهای مجازیشان کنار هر دستگاه تایپ میکردند و بعد گزارشی را در آیپد هایی ک با دست دیگر نگه داشته بودند مینوشتند. این طبقه دوربینی نداشت و برای همین برایم جالب شده بود اما طبق بررسی‌هایم چیز خاصی نداشت. بلند شدم که یواش یواش خارج شوم که دستی از پشت سر دهان و گردنم را محکم گرفت.
چیز عجیبی درباره شخصی که مرا هنگام جاسوسی گرفته بود وجود داشت و آن این بود ک من حضورش را حس نمیکردم، من و خواهرانم قدرتی مشابه سایر کلاسهای سازمان‌ها نداشتیم( خیلی از بچه.های سازمان نمیدونستن که ما عملا قدرتمون درمقابل اونا ناچیزه! و عملا ما جزو ناطبیعی ها محسوب نمیشیم و بیشتر شبیه انسانهای نرمال بودیم)، اما با این وجود برتری های جزئی خاصی نسبت به انسانهای معمولی داشتیم، مثلا همیشه میتوانستیم حضور موجود زنده‌ای را در اطرافمان حس کنیم، و گاهی حتی فرد مورد نظر را تشخیص دهیم (کمی شبیه به توانایی ها تلپات ها بود ولی بسیار خفیف‌تر) و برای تشخیص شخص نیاز به شناخت و گذراندن زمان با ان فرد داشتیم تا به تپش هایی ک از خودش ساطع میکرد عادت کنیم، اما این فرد هیچ تپشی نداشت، نه حتی تپش موجودات ماورایی. بیشتر رفتاری شبیه به یک درخت داشت، درختی که مچتان را هنگام جاسوسی میگیرد و ...
- هیس اروم باش کاریت ندارم، اینقدر وول نخور منم میخوام از اینجا برم بیرون باید باهم همکاری کنیم باشه؟ من دستمو برمیدارم تو هم قول بده داد و بیداد نکنی؟
با سر تایید کردم، وقتی دستش را برداشت خواستم داد بزنم اما وقتی اسلحه‌های کمری آن دو نفری ک داشتند دستگاه‌ها رو بررسی میکردند دیدم خفه خون گرفتم.
سوال‌های زیادی در ذهن داشتم که آماده بود از این پسر عجیب که شاید پنج شش سالی از من کوچکتر بود بپرسم، نمیدانستم خودم چند سال داشتم شاید حدود ۲۵؟ خواهرهایم هم تقریبا ۲۱ یا شاید هم ۲۲ بودند، این پسر هم صورتی کوچک و کشیده داشت، نگاه کردن به او باعث میشد در آن واحد دو حس اعتماد به او و بی اعتمادی را داشته باشی، خواستم سوالی از او بپرسم که انگشتی روی بینی زد و صدای هیش! در آورد و به روبه رو جایی ک دو مامور تقریبا به انتهای سالن رسیده بودند اشاره کرد.
دو مرد داشتند دستگاه دیگری را چک میکردند و بعد از آن دستگاه دیگر چیزی نبود و دیوار سفیدی که روبه‌روی محلی ک ما مخفی شده بودیم، قرار داشت. برگشتم و ازش پرسیدم:
- خب چیه مگ...؟
دوباره اشاره کرد و من دوباره برگشتم اما اینبار دو مرد آنجا نبودند. یواش گردن کشیدم تا ببینم آیا میتوانم ببینمشان یا نه اما دیگر درسالن نبودند، این محال بود که از اینجا خارج شده باشند، برای بیرون رفتن از در اصلی باید از کنار ما میگذشتند و در دیگری هم نبود.
- کجا رفتن پس؟ رفتن تو یکی از اون مخازن؟
به مخالفت سری تکان داد و دستی در جیبش کرد و تیله‌ی پلاستیکی کوچکی بیرون آورد و اشاره کرد تا حرکاتش را بی صدا تماشا کنم.
تیله را زمین گذاشت و با انگشت شست و وسطش ضربه‌ای به آن زد. تیله بی صدا قل خورد و مسیری صاف تا انتهای سالن را طی کرد، همانطور ک حدس میزدم چیزی درباره پسر خاص بود، با آن ضربه‌ی ضعیف چگونه این تیله این همه مسافت را با این سرعت طی کرده بود؟ حتی ذره‌ای هم از سرعتش کم نشده بود؛ زمانی که انتظار داشتم تیله به دیوار بخورد و برگردد و دو مردی ک احتمالا گوشه‌ای کمین کرده بودند متوجه ما شوند، تیله برخلاف انتظارم از دیوار سفید رنگ رد شد.
در لحظه عبورش برای یک صدم ثانیه موجی در دیوار سفید پیدا شد و یکی دو پرش رنگی بصورت پیکسل آبی رنگ روی سطع آن ایجاد شد که تمام آنها کمتر از یک ثانیه طول کشید.
برای چشمان من همان کافی بود تا دوزاریم بیوفتد
- دیوار هولوگرامی!
- درواقع کل این اتاق یه توهم هولوگرامه، سپس دستی به دستگاهی که ما پشتش قائم شده بودیم زد و بصورت جارویی چندبار دستش را روی سطح آن تکان داد، برای یک ثانیه مجددا همان پرش تصویری را در جایی ک دستش را مالیده بود مشاهده کردم.
نمیتوانستم چیزی را که میدیدم باور کنم
- ولی این امکان نداره! نمیتونن! همچین تکنولوژی‌ای... این حتی ۵ ۶ سال از تکنولوژی سازمان‌ها هم جلوتره! چطور ممکنه؟ ولی اینا خیلی واقعی بنظر میومدن
- درسته، هولوگرام‌های معمولی فقط یه توهمن که وقتی ازشون رد بشی میتونی اون سمتشو ببینی، اما این نوع هولوگرام فقط یه تصویر نیست، یه حالت مادی هم پیدا میکنه البته مقاوت زیادی دربرابر سرعت یا فشار زیادی ندارن، برای همین اون تیله با سرعت زیاد تونست ازش رد بشه یا وقتی چندبار با اعمال فشار دستمو روی این کشیدم تونستی پراش‌هایی رو ببینی.
تکنولوژی سازمان‌ها بواسطه تکنو هایشان ک مغزشان چندین برابر سریعتر از انسانهای عادی کارمیکرد ۱۰ ۱۵ سالی جلوتر از دنیا بود، اما این حتی از سازمان.ها هم به نحوی جلو زده بودند.
- پشت اون دیوار چیه؟ چرا باید اینهمه زحمت به خودشون بدن و نه دوربینی تو اتاق بذارن و نه نقشه‌ای برای این اتاق بذارن؟
- یکم صبر کن باید خودت ببینی! این هولوگراما عایق صدا و هوا هم هستن.
- ببینم راستی تو کی هستی؟
- من از بچه‌های سازمانم که الان یه هفته‌ای میشه برای تحقیق به اینجا اومده بودم و گیر افتادم
- همممم یه هفته...
بنظر راست میگفت، چون من هم همین حوالی پروزه را از اعظم و حریر گرفته بودم و بدیهی بود که قبل از من یکی دو نفر دیگر را برای تحقیق فرستاده که باشکست مواجه شده بود، حالا متوجه شدم که چرا با درخواست دستمزد هنگفت من موافقت کرده بودند.
- گفتی از کدوم سازمانی؟
- نمیتونم بهت بگم.
چیز مهمی نبود معمولا مامورین خودشان را لو نمیدادند، این پسر هم جوان و تازه کار بود و احتمالا جاسوس و از اینکه هویتش را برایم فاش کند میترسید.
جای بهتری برای قایم شدن پیدا کردیم و بعد از نیم ساعت وقتی بازرس‌ها برگشتند و از اتاق رفتند به سمت دیوار هولوگرامی رفتیم، پسرک در دستگاه کوچک کنترل کدی را وارد کرد که گفت در این چند روز توانسته بود کد نگهبانان را ببیند و دیوار هولوگرامی برداشته شد.
باغ وحش.
باغ وحشی انسانی.
تا چشم کار میکرد راهروی باریک ادامه داشت و مهتابی‌های ناپیدایی، نور سفید بسیار زیادی را در راهروی باریک و طولانی آبی رنگ که در سراسر سمت راست و چپ‌مان قفس‌هایی با میله‌های کلفتی به قطر حداقل ۵ سانت داشت، پخش میکردند.
در هر قفس حدود سه تا چهار انسان زن یا مرد قرار داشت، به راحتی میتوانستم تپش‌های ساطع شونده‌شان را بخوانم که فریاد میزدند انسان عادی نبوده و همگی مثل بچه‌های سازمان ناطبیعی(اسمی که گاها معدود افرادی در جامعه که از وجود انسانهای متفاوت در جهان باخبر بود، آنهارا به این نام میخواند) بودند.
آنها در تاریکی انتهای سلولشان کز کرده بودند و چشم‌هاشان را با دستی پوشانده بودند، بعضی‌هاشان سرک میکشیدند تا ببینند ما کیستیم و بعضیها از ترس میلرزیدند انگار مثل دیگران متوجه تفاوت ما با بازرسان نشده بودند. نکته قابل توجه سکوتشان بود، با این بعضی خونریزی داشتند و در بدترین وضعیت بودند اما به سختی تنهای صدای موجود خس خس نفس بعضی.هاشان بود.
وقتی دقیق‌تر نگاه کردم متوجه شدم همه‌شان چهره‌های رنگ پریده و سفیدی داشتند و بعضی صورت‌هاشان با خون خشک شده و سیاه شده تزیین شده بود.
کبودهایی روی صورتی بعضی از آنها دیده میشد، ناخن‌های دست و پای برخی آنقدر رشد کرده بود که میشد با کلاس خوناشام یا گرگینه اشتباه گرفتشان، همه آنهای در یک زمان به اینجا نیامده بودند، برخی شاید برای یکسال یا بیشتر در اینجا بوده اند و این از طول موهای ژولیده و کثیف یا ریش‌هایشان آشکار بود.
همانطور که با بهت جلو میرفتیم و من قفس هارا بررسی میکردم گاهی چهره‌های اشنایی میدیدم، یکی از آنها پسری بود که قبلا حدود یکماه پیش در قسمت تیم امنیتی پیشتاز دیده بودم، اسمش را نیمدانستم اما چهره‌اش را شناختم. دیگری هم همان دختری بود که حدود یک هفته پیش روی دست من در سازمان بوک پیج بلند شده بود و مچم را گرفته بود. ابتدا مرا نشناخت اما بعد از تعجب چشمانش گرد شد، نسبت به بقیه حالش بهتر بود و تنها کمی کبودی گوشه لب‌هایش داشت و پای چپش لنگ میزد، چند خراش بالای پلک چپش بود و ابروی چپش تا رستنگاه موهایش پاره شده بود و خون سیاهی در آن محدوده خشکیده بود.
خودش را کشان کشان به سمت میله‌ها کشید و روبه‌روی من ایستاد؛
- اینجا چه خبره؟
- میتونی مارو بیاری بیرون؟
- نمیدونم، چطوری باید اینکارو بکنم؟
دخترک خواست جوابم را بدهد که فهمید روی سخنم با پسر همراهم بود نه با او.
- از یه اتاق کنترل تو طبقه پایین.
- باشه پس بریم. شما همینجا بمونید
وقتی این حرف را زدیم فهمیدم چقدر احمقانه بود، دختر هم با ابروی سالمش ابرویی بالا انداخت و مرا متوجه حماقت درون جوابم کرد.
- نرید، خواهش میکنم اونا هر نیم ساعت برمیگردن یکی رو میبرن لطفا بمونید.
- برمیگردم
- نه
- میخوای تو بمون من برم بهتره مدت بیشتری اینجا بودم و طبقاتو بیشتر از تو میشناسم، تازه نیایی بهتره تو دست و پام قرار میگیری
خواستم بهش بگم پدربزرگش تو دست و پا قرار میگیره پسره‌ی یه لا قبای آسمون جل... بجای این حرفا فقط سری تکان دادم و همانجا کنار قفس دختر ماندم.
---------------------------پرده آخر----------------
اسم دختر را به همین زودی فراموش کرده بودم، کمتر از ده دقیقه از خروجشان از این شرکت لعنتی میگذشت، با موفقیت آنهارا بیرون بردیم، طولی نکشید که بازرسان برگشتند و خیلی زود صدای آژیر به صدا در آمد، درهای امنیتی بسته شدند، لامپ‌های اضطراری بعضی سالن‌ها.و راهرو های تاریک در تمام طبقات پایینی بسته شد و گشت‌های نگبانی زیادی تقریبا هر پنج ده دقیقه یکبار در راهروها حرکت میکردند، پدرام (پسری ک در فراری دادن بچه‌های سازمان کمک کرده بود- متوجه شدیم که برخی از آنها از بچه.های سازمان نبودند و حتما از ناطبیعی هایی بودند ک حتی روحشان هم از سازمان‌ها یا قدرتشان خبر نداشته) پدرام و من بعد با وجود تمام این اتفاقات بچه.ها را خارج کرده بودیم و حالا داشتیم ساختمان را برای بقیه‌ی افرادی که به گفته پدرام در طبقه پنجم اسیر بودند، میگشتیم. آسانسور در طبقه پنجم توقف کرد، انگشتی روی بینی به نشانه سکوت گذاشتم و اشاره کردم که من اول میروم، دریچه‌ی بالای آسانسور را خیلی آهسته حدود چند سانت کنار زدم (ما بالای آسانسور بودیم نه داخلش!) داخل آسانسور خبری نبود.
ساعتم را بصورت مورب نگه داشتم و از طریق شیشه‌اش مثل آینه بیرون آسانسور را هم دید زدم که خبری نبود. مثل گربه، بی صدا از اسانسور خارج شدیم و به دنبال پدرام داخل اتاق دومی که اُسرا را نگه میداشتند شدیم.
- برو جلو راهرو رمزش 21DB459ck است، من دم در وایمیستم اگه کسی اومد خبر میدم.
این اتاق از اتاق قبلی کوچکتر بود و دستگاه‌های متفاوتی داشت، بیشتر شبیه اتاق عمل بود و بوی مواد ضدعفونی کننده همه جا را دربرگرفته بود، درضمن نور اتاق هم کمتر از سالن قبلی بود.
به سمت دیوار روبه‌رو رفتم و چند ضربه نرم با پشت دستم به آن زدم، آنقدر محکم نبود که لحظه‌ای سیستم هولوگرام را پیکسلی کند، به سمت راست رفتم تا دستگاه کنترل را پیدا کنم اما بجای آن با مانیتوری روبه‌رو شدم بی هیچ کیبورد یا سخت افزار دیگری. با صدای ارامی که فقط پدرام بشنود گفتم:
- اینجا چیزی نیست، دستگاه کنترلش باید مخفی باشه فکر کنم، اینو چجوری باید باز کنم؟
چرخیدم تا ببینم آیا پدرام صدایم را شنیده یا نه اما درد تیزی در گردنم حس کردم و ماهیچه‌های گردنم منقبض شدند.
چیز تیز و بسیار سردی وارد گردنم شده بود و مایعی به سرمای یخ و بسیاز سوزان مثل اسید را به داخل بدنم تزریق کرد.
تنها کمی دیگر چرخش کافی بود تا پدرام سرنگ به دست را ببینم.
- ششششش ششششش واقعا متاسفم ولی این تنها راهشه، امیدوارم درک کنی. نگران نباش بزودی برای نجاتت میان. البته شاید.
خواستم بپرسم کی که منصرف شدم، چشمانش چشمانم را کاویدند و سوال ناگفته‌ام را فهمیدند:
- اوه فکر میکنی نمیان؟ چرا میان! اونایی ک آزاد کردیمو یادته؟ فرصت زیادی ندارن نه خودشون نه کسایی که اطرافشون باشن، و وقتی تغییرات شروع بشه همه برای فهمیدن قضیه به اینجا میان و بعد...
فحش بسیار زشت و رکیکی که در فیلم هیتمن بادیگار دیده بودم آماده کردم ولی تنها چیزی که از دهانم خارج شد:
- هاده هاهر
بود، صدایم شبیه ماهی شده بود و لب‌هایم را حس نمیکردم، احساس میکردم ماهیچه‌های صورتم شل شده و مثل لبم آویزان شدم، خودم هم ولو شدم و اگر پدرام مرا نگرفته بود احتمالا روی پایم میوفتادم و وزن بدنم آنرا خورد میکرد، شاید هم تا حالا افتاده بودم و خردش کرده بودم، نمیدانم چون پاهایم را هم حس نمیکردم، عصب های از کار افتاده بودند
و درنهایت یکبار دیگر بخاطر اعتماد بیش از حد به یک انسان دیگر، بیهوش شدم
دومین بار در طول یک روز، واقعا رکورد بود.

AVENJER
2017/09/18, 16:26
نام: رضا
نام همگروهی‌ها: عماد، بنیامین
ماموریت: نفوذ به کارخانه اسلحه سازی



وقتی تمام چراغ‌ها ناگهان خاموش شدند بلاخره فرصتی که منتظرش بودم به دست آمد. با یک حرکت سریع به کمک دست راستم انگشت شست دست دیگرم را شکستم و قبل از اینکه درد دیدم را تار کند دستانم را که با طناب- پشت صندلی تاشوی فلزی‌ای که سه روز گذشته را بر رویش جا خوش کرده، حسابی کتک خورده و مورد بازجویی قرار گرفته بودم- بسته شده بودند آزاد کردم. در تاریکی با چشمانم نمی‌توانستم چیزی ببینم ولی ذهن سه نفری که در اتاق با من بودند و ذهن بنیامین -که در اتاق دیگری در شرایطی مشابه با من قرار داشت -را به خوبی حس می‌کردم. بازجوی من که چند لحظه‌ای در شوک خاموش شدن ناگهانی تمام چراغ‌ها بود با شنیدن صدای تق ناشی از شکستن انگشتم و متعاقباً صدای تقلایم برای آزاد شدن به خود آمد و هیکل عظیمش را از روی صندلی‌ای که روبه رویم و در فاصله دو قدمی بود به سمتم پرت کرد، در همین حین فریادی زد و توجه دو نگهبانی که پشت سرم کنار درب خروجی ایستاده بودند را جلب کرد. من از چند صدم ثانیه فرصتم استفاده کردم و خودم را قبل از رسیدن او بر روی زمین پرت کردم سپس به سمتی غلت خوردم تا کاملاً از دسترسش خارج شوم. صدای برخورد او با صندلیم و سپس پخش شدنش بر روی زمین هم به کمکم آمد تا تشخیص مکان فعلیم از طریق صدا ممکن نباشد. با توجه به اینکه سه روز گذشته به خوبی اتاق بازجویی‌ام را مشاهده کرده بودم و جزئیاتش را برای اینچنین موقعیتی به خاطر سپرده بودم، از روی حرکاتم حدس می‌زدم که حدوداً یک متر با دیوار سمت راست فاصله دارم و اگر دیوار را دنبال کنم به کمدی فلزی کوتاهی که پر از ابزار مختلف شکنجه بود می‌رسم، آخرین باری که چک کرده بودم یک چکش آنجا بر روی کمد بود. دست سالمم را به سمت دیوار دراز کردم که با کمی تقلا به دیوار رسید، سپس بی سر و صدا به سمت جلو به راه افتادم؛ در همین حین بازجویم خودش را جمع و جور کرده بود و دستوراتش را بر سر دو نگهبان فریاد می‌زد. وقتی به کمد رسیدم کورمال کورمال دستم را رویش کشیدم تا بلاخره چکش را پیدا کردم و آن را به آرامی بلند کردم و در دست سالمم محکم گرفتم. با توجه به آخرین فریادهای بازجو و اینکه دو نگهبان دیگر او را پیدا کرده و احتمالا در کنارش ایستاده بودند من زمان زیادی قبل از اینکه تنها نگهبانی که اسلحه حمل می‌کرد شانسش را امتحان کند و به سمتی شلیک کند نداشتم، از آنجایی که نمی‌توانستم در اینچنین موقعیتی فقط به شانسم متکی بشوم با دست دردناکم به دنبال جسم دیگری بر روی دراور گشتم و بعد از پیدا کردن یک میخ به سرعت آن را به دورترین نقطه‌ی ممکن پشت سر سه نفر پرت کردم. بلافاصله بعد از برخورد میخ به زمین چند تیر به آن سمت شلیک شد و برای من مشخص شد کدام نگهبان اسلحه دارد، پس چکش را در دستم سبک سنگین کردم و با چشمان بسته و به کمک رادار ذهنی‌ام به نگهبان را نشانه گرفتم سپس تنها سلاحم را با تمام قدرت به سمت سر هدف پرتاب کردم. صدای برخورد تهوع‌آور به علاوه‌ی غیب شدن ذهن نگهبان از رادارم مهر تاییدی بر مهارت‌هایی که من در دوره‌های اجباری سازمان کسب کرده بودم زد. قبل از برخورد کامل نگهبان با زمین به سمتش دویدم و امیدوار بودم که نه تنها به هیچ شیء غیر منتظره‌ای برخورد نکنم که قبل از دو نفر دیگر -که اندکی پیش در کنار او ایستاده بودند- به اسلحه‌اش برسم. در همین لحظه درب اتاق به شدت باز شد و همین امر به من کمک کرد تا قبل از دو نفر دیگر به سمت محل احتمالی اسلحه شیرجه بزنم و بلا فاصله پس از پیدا کردن اسلحه انگشتم را بر روی ماشه بگذارم و هردویشان را به رگبار ببیندم. همین که مطمئن شدم هردو نفر به قدر کافی گلوله خورده‌اند لوله‌ی تفنگ را به سمت درب ورودی و دو نفری که حضورشان را آن‌جا حس می‌کردم گرفتم اما همین که ذهن‌شان را به خوبی حس کردم آن‌دو را شناختم و گفتم: «عماد خیلی لفتش دادی.»
عماد هم در جواب گفت: «خب که چی؟ نمیشه که سه سوته رفت تو دفتر رییس و اطلاعات جمع کرد و همه مقدمات فرار رو آماده کرد و تمام برق اصلی و اضطراری یه مجموعه به این بزرگی رو قطع کرد؛ اونم وقتی شما دوتا نشستین رو صندلی و هیچ‌کاری نمی‌کنین.»
بنیامین در جواب او گفت: «چقدر هم که به ما خوش می‌گذشت.» و پشت سر عماد وارد اتاق شد.
عماد به سمتم آمد دست راستم را که بر روی اسلحه- که هنوز با بندش متصل به جنازه بود – بود از روی اسلحه برداشت و گفت: «بیا این لنزها رو بزار تو چشم‌هات.» سپس دو مکعب پلاستیکی کوچک را در دستم گذاشت. با ادایی دست دیگر دردناکم را بلند کردم، انگشت شکسته‌ام را جلوی صورتش گرفتم و گفتم: «اگه می‌توستم خوب می‌شد؛ ولی نمی‌تونم. چرا خودت برام نمی‌زاریشون؟» نگاهی به انگشت شکسته‌ام انداخت و دو مکعب را از دستم گرفت، یکی از آن‌ها را با صدای تقی باز کرد و با انگشتش لنز را از داخل جعبه کوچکش بیرون آورد، سپس گفت: «چشمت رو کامل باز کن.»
بعد از گذاشتن هر دو لنز در چشمانم و فعال کردنشان اتاق برایم مثل روز روشن شد. با وجودی که هیچ منبع نوری در آن‌جا نبود من تمام جزئیات محیط را به وضوح می‌دیدم.
اتاق حدوداً پنج متر عرض و هفت متر طول داشت که با توجه به موقعیتم هنگامی که با دستان بسته بر روی صندلی نشسته بودم درب ورودی و خروجی اتاق دقیقاً در وسط دیوار پشت سر قرار داشت؛ تنها وسایل داخل اتاق هم دو صندلی و کمد کوتاه ابزار شکنجه بودند؛ سه جنازه هم تقریباً در یک ردیف قرار داشتند. جنازه‌ی نگهبان اول همان‌جایی بود که من چند دقیقه پیش خودم را بر روی زمین پرت کردم، جنازه‌ی دوم بازجوی عظیم الجثه بود که در حالی که به این سمت می‌آمد مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود و در یک قدمی جنازه‌ی اول بر روی زمین افتاده بود و آخرین جنازه هم متعلق به نگهبان دوم بود که در کنار دیوار سمت چپ بر روی زمین افتاده بود و دیوار کنارش با خون و سوراخ گلوله تزئین شده بود.
وقتی بلاخره هیجانم فروکش کرد، حالت تهوع بابت کشتن آن سه نفر و دردی که نتیجه مورد ضرب و شتم قرار گرفتن در سه روز گذشته و انگشت شکسته‌ام بود جای آن را پر کرد و کم‌کم دنیا را در برابر چشمانم خاکستری کرد که در آخر باعث شد از هوش بروم. وقتی به هوش آمدم عماد گفت: «خوبی؟ برای دردت و اینکه بتونی سرپا بشی یکی دوتا دارو بهت تزریق کردم، بیا این قرصه هم برای حالت تهوعی که احتمالاً داری کمکت می‌کنه.» و یک قرص و یک بطری آب‌معدنی- که احتمالاً از کوله پشتی‌اش در آورده بود- به سمتم گرفت. بعد از خوردن قرص به همراه کل آب‌معدنی نفس عمیقی کشیدم و به کمک بنیامین و عماد از روی زمین بلند شدم. به نظر می‌رسید تزریقات عماد موثر بودند زیرا احساس درد کمتری نسبت به چند دقیقه پیش داشتم. دست چپم هم به نظر به خوبی باندپیچی شده بود.
چند لحظه بر روی پاهایم ایستادم تا تعادلم را به طور کامل بدست بیاورم. وقتی کاملاً احساس آمادگی کردم به عماد گفتم: «خب الآن باید چیکار کنیم؟»
عماد نگاهی به ساعتش انداخت و در جواب گفت: «الآن ساعت دوازده و نیمه، باید قبل از اینکه بقیه با چراغ قوه‌هاشون بریزن اینجا بزنیم بیرون. بعد بدون اینکه دیده بشیم سر ساعت یک بریم پشت ساختمون تحقیقاتیشون، اون‌جا یه کامیون منتظرمونه؛ من قبلا یه کاری کردم که تمام نمونه‌های ازمایشگاهیشون به علاوه تمام نتایج کتبی و الکترونیکی ازمایشاتشون رو بزارن توی اون کامیون. حدود ساعت یک و نیم یه هواپیما قراره روی باند هواپیمای پشت مجموعه منتظرمون باشه و ما هم باید سوارش بشیم و بریم.»
خب نقشه‌ی خوبی به نظر می‌رسید بیشترش همان‌طور بود که قبلا من و عماد با هم برنامه‌ریزی کرده بودیم.
بنیامین در حالی که اجساد را برای به دست آوردن چیز به درد بخوری می‌گشت گفت: «همه‌ی این نقشه‌ها رو خودت تو همین سه روز کشیدی؟»
عماد در همین حین که وسایلی که از کوله‌اش بیرون آورده بود را دوباره در کوله می‌چپاند گفت: «بیشترش رو ما قبلاً برنامه‌ریزی کرده بودیم، مثلاً هواپیما برای برگشتمون و گیر افتادن شما دوتا برای اینکه من راحت‌تر بتونم نفوذ کنم؛ یه سری چیزها رو هم خودم در حین ماموریت اضافه کردم، مثلاً نمونه‌ها و کامیون.»
بنیامین با چشمانی گرد شده اول به عماد و سپس به من نگاه کرد و گفت: «شماها بدون اینکه به من چیزی بگید برای خودتون نقشه کشیده بودید؟»
من بهانه‌ای الکی اوردم: «خب ببین وقت نبود، بعدش هم ما روی این حساب کرده بودیم که اگه تو و نظراتت رو دنبال کنیم توی یک ساعت اول گیر می‌فتیم، ولی تو تونستی منو غافلگیر کنی و توی پونزده دقیقه گیرمون انداختی.»
اثرات ناراحتی در صورت ورم کرده و پر از کبودی‌اش به سختی قابل دیدن بود ولی کم حرفی‌اش تا انتهای ماموریت قطعاً ناشی از ناراحتی یا عصبانیت از دست من و عماد بود.
وقتی کاملاً آماده خروج از اتاق شدیم به دو اسلحه -که یکی از آن‌ها را بنیامین در حینی که در پنج دقیقه اول پس از خاموشی، نگهبانانش را از پا در می‌آورد به دست آورده بود و دیگری را من از جنازه صاحب قبلی‌اش جدا کردم- مجهز بودیم به علاوه تفنگ بیهوش کننده عماد و کوله پشتی‌اش که نسخه‌ای جمع و جور از سرزمین عجایب بود.
هر سه نفرمان پشت سر همدیگر وارد راهرو شدیم، اول عماد بعد من و پشت سر من هم بنیامین. هربار من حضور افراد زیادی را پشت یک پیچ یا در انتهای یک راهرو احساس می‌کردم به عماد اطلاع می‌دادم و او هم مسیرمان را عوض می‌کرد، گاهی هم اگر تنها یکی دو نفر بر سر راهمان قرار داشت بنیامین بی سر و صدا آن‌ها را بی‌هوش می‌کرد و راهمان را باز می‌کرد. در نتیجه ما به سرعت به اتاقی که وسایل من و بنیامین در آن نگهداری می‌شد رسیدیم، با اندکی گشتن من و بنیامین کوله پشتی‌هایمان را پیدا کردیم. بنیامین وقتی دید عزیزان دلش در کوله‌اش نیستند حسابی از کوره در رفت و ما به سختی توانستیم جلویش را بگیریم تا به دنبال آن‌ها نرود؛ در آخر عماد با قول شمشیرهای لیزری بهتری که وقتی به سازمان می‌رسیدیم برایش می‌ساخت او را آرام کرد. حدود ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه بلاخره وارد فضای باز شدیم. احساس کردن هوای خشک بیابان چندان تاثیر مثبتی بر احوالمان نداشت ولی دیدن آسمان پاک و پر از ستاره‌ی شب بسیار لذتبخش بود. رسیدن به پشت ساختمان تحقیقاتی مجموعه حدود ده دقیقه وقت گرفت، قطع بودن برق اصلی و اضطراری مجموعه هم به ما در رسیدن به آن‌جا بدون دیده شدن کمک کرد. وقتی در نهایت به کامیون رسیدیم راننده آن را از اتاقک کامیون بیرون کشدیم و با دست و پای بسته در گوشه‌ای رها کردیم. عماد بر روی صندلی راننده پرید و من و بنیامین هم در کنار او بر روی صندلی کمک راننده نشستیم. عماد کامیون را روشن کرد و تلاش کرد آن را به حرکت در بیاورد ولی در انجام آن کاملاً ناموفق بود. برای بار سوم تمام دستورالعمل‌های راندن کامیون را برای خودش بلند بلند تکرار کرد و وقتی باز هم در عملی کردن آن و به راه انداختن کامیون ناموفق بود سعی کرد با حواله کردن انواع و اقصام فحش‌های سایبری به کامیون عصبانیتش را بر سر آن خالی کند. در آخر وقتی از فحش دادن هم نتیجه‌ای به دست نیامد عماد گفت: «نمی‌فهمم چه مرگشه ... من هرکاری که تو راهنمای روندن این‌ها بود رو انجام دادم ولی راه نمی‌افته. اصلاً درک نمی‌کنم چرا این‌ها سیستم خودران ندارن! باید داشته باشن. باید یه کامپیوتر لعنتی باشه که همه‌چیز این‌ها رو کنترل کنه.» بنیامین که بین من و عماد نشسته بود گفت: «خب فعلاً که نداره. تو هم که نمی‌تونی برونیش.» به دست من اشاره کرد و گفت: «این هم که ناقصه، بزار من امتحان کنم شاید یه فرجی شد.» عماد شانه‌ای بالا انداخت و جایش را با او عوض کرد سپس تمام دستور العمل‌ها را برای او از روی گوشی‌اش خواند. خوشبختانه پس از چهار پنج بار شکست بلاخره بنیامین موفق شد کامیون را به حرکت در بیاورد؛ در آخر ما از مسیری که عماد نشان می‌داد راهی باند فرودگاه پشت مجموعه شدیم.
در میانه‌های راه ناگهان تمام چراغ‌ها و نورافکن‌ها با هم روشن شدند و محوطه‌ی مجموعه را نورانی کردند. هم‌زمان با روشن شدن چراغ‌ها و نورافکن‌ها، آژیرها هم به صدا در آمدند و تمام افراد مجموعه اسلحه به دست بیرون ریختند. به عنوان سیبل تیراندازی در این شرایط به خودمان نمره ده از ده دادم زیرا تمام اسلحه‌ها به سمت ما نشانه گرفته شده بودند؛ ما هم تا جای ممکن خودمان را جمع کرده بودیم و من و عماد یکصدا آوای: «گاز بده! گاز بده!» برای بنیامین سر می‌دادیم. بعد از پنج دقیقه از بارش گلوله جان سالم به در بردیم و با عبور از وسط یکی دو دیوار و کندن دروازه پشتی مجموعه خودمان را به باند هواپیما رساندیم که از بخت خوبمان هواپیمای عظیم آماده‌ی حرکتی آن‌جا انتظارمان را می‌کشید. ما با کامیون مستقیماً واردش شدیم و درب پشتی هواپیما پشت سر ما بسته شد سپس هواپیما به آرامی به حرکت در آمد. من و عماد به سرعت از کامیون بیرون پریدیم سپس به سمت پنجره‌های یک سمت هواپیما که به طرف مجموعه بود رفتیم و دو تانکی را که از درب پشتی کنده شده‌ی مجموعه به این سمت می‌آمدند دیدیم. عماد بلافاصله بعد از دیدن ان‌ها به سمت جلوی هواپیما دوید تا خود را به اتاق کنترل برساند و احتمالاٌ خلبان‌ها را ترقیب کند هرچه سریعتر این غول بی‌شاخ و دم را از روی زمین بلندکنند.
من هم بر سر جایم ماندم و مشاهده کردم در همین حین که هواپیما بیش از پیش سرعت می‌گرفت تانک ها متوقف شدند و لوله‌هایشان را به این سمت نشانه گیری کردند.
در همین حال که غزل خداحافظی را برای خودم زمزمه می‌کردم در دل هرکس که باعث فرستاده شدن من به این ماموریت شده بود را نفرین کردم و امیدوار بودم پس از مرگ روحم به سراغ تک تکشان برود و مانند فیلم حلقه از تلوزیون‌هایشان بیرون بیاید و جان‌شان را بگیرد. قبل از اینکه برای ضبط وصیتم به سراغ دوربین درون کوله پشتی‌ام بروم یکی از تانک‌ها شلیک کرد و از آنجایی که درست همان لحظه سر هواپیما بلند شد، گلوله‌اش با فاصله کمی از هواپیما رد شد. قبل از اینکه تانک دیگر بتواند شانسش را امتحان کند ما به پرواز در آمده و درحال ارتفاع گرفتن بودیم. حدود ده دقیقه بعد ما در ارتفاع بسیار بالایی دور از دسترس آن‌ها قرار داشتیم.
چند دقیقه بعد عماد از پیش خلبان‌ها آمد و گفت: «حداکثر تا 15 ساعت دیگه می‌رسیم.»
من سرم را تکان دادم و گفتم: «پس این ماموریت تقریباً تموم شده محسوب میشه.»
- اره. تقریباً... تو خوبی؟ منظورم اینه که قرصات که نیستن فعلاً مشکلی نداری؟
- الآن نه؛ ولی هر موقع که سردردهام شروع بشن به این معنیه که فقط پونزده دقیقه قبل از وارد شدن به جهنم وقت دارم.
- پس امیدوارم قبل از اینکه برسیم سردردهات شروع نشن. من باید یه تماس بگیرم با سازمان تا بهشون گزارش بدم و بهشون بگم مقدمات فرودمون رو برای هروقت که رسیدیم آماده کنن. تو هم ببین چرا بنیامین هوز نشسته تو کامیون؟ چرا پیاده نمیشه؟
سرم را تکان دادم و به سمت کامیون رفتم. اول سعی کردم با دست تکان دادن و صدا کردن بنیامین توجه‌اش را جلب کنم ولی به نظر می‌رسید سرش را روی فرمان گذاشته بود و به خواب رفته بود. درِ سمت راننده را باز کردم و لکه قرمز بزرگی را روی پهلوی او دیدم. بلا فاصله عماد را که مشغول مکالمه بود صدا زدم.
بعد از آگاهی از وضعیت تنفس و نبض بنیامین دو نفری او را از روی صندلی راننده بلند کردیم و کف هواپیما خواباندیم سپس از یکی از کوله پشتی‌ها به عنوان بالشت زیر سرش قرار دادیم. به نظر می‌رسید یکی از گلوله‌هایی که به سمت‌مان شلیک شده بود به پهلوی بنیامین خورده بود. محل ورود گلوله را با چیزهایی که در جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ی هواپیما پیدا کردیم، ضدعفونی و پانسمان کردیم و یک سرم به او وصل کردیم، سپس عماد مجدداً با سازمان تماس گرفت و وضعیت کنونی‌مان را برای آن‌ها توضیح داد. هنگامی که مکالمه‌اش تمام شد به من گفت: «اگه بتونه تا وقتی برسیم دوام بیاره بروبچه‌های هیلر سریع بهش رسیدگی می‌کنن. فقط امیدوارم گلوله هه به جای حیاتی‌ای آسیب نزده باشه و خون‌ریزیش هم ادامه پیدا نکنه؛ چون با این شرایط در بهترین وضعیت میره تو کما و در بدترین وضعیت میمیره.»
درحالی که نشسته بودم و به دیوار هواپیما تکیه داده بودم گفتم: «می‌دونم. همون‌طور که اطلاع داری همه اعضای سازمان باید دوره کمک‌های اولیه رو بگذرونن. الآن هم بعید می‌دونم کار دیگه‌ای از ما دوتا برای کمک بهش بر بیاد. چطوره به من توضیح بدی که قضیه این هواپیما و اون نمونه‌ها چیه؟ اون‌طوری که ما نقشه کشیده بودیم و قبلا هماهنگ کرده بودیم، قرار بود بعد از اینکه اطلاعات کافی به دست آوردی بی سر و صدا ما رو بیرون بیاری، بعدش هم بدون اینکه کسی بفهمه با یه هواپیمای کوچیک فلنگ رو ببندیم.»
- خب ببین جریان از این قراره، چند سال پیش سر و کله یه گرگینه زامبی توی لاس‌وگاس پیدا میشه. همون‌طور که معلومه بروبچه‌های سازمان سریع سر می‌رسن و قضیه رو جمع می‌کنن ولی در حینی که داشتن با گرگینه زامبیه سر و کله می‌زدن یه تیکه‌هایی از گرگینه هه جدا میشه که بعداً موقع پاکسازی اون محل توسط تیم پاکسازیِ سازمان پیدا نمیشن. از قضا رییس این کارخونه‌ای که ازش بازدید کردیم مصادف با حمله گرگینه زامبی برای بستن قرارداد تو لاس‌وگاس بوده و وقتی بچه‌های سازمان داشتن با گرگینه زامبیه می‌جنگیدن یه جوری تونسته اون تیکه‌ها رو بپیچونه. ایشون وقتی با تیکه‌های از گرگینه زامبی به کارخون، چون حدس می‌زده که این می‌تونه به دستاورد برگی در صنعت تولید سلاحای بیولوژیکی منجر بشه. بقیه ماجرا هم که واضحه دیگه. من اینا رو یه بخشیشون رو موقع کپی کردن هارد درایو کامپیوتر شخصی رییس کارخونه هه و یه بخشیشون رو هم از زبون خود رییس کارخونه بعد از اینکه به صندلی بستمش و یه چندتا سرم بهش تزریق کردم فهمیدم. بلافاصله بعدش هم با شرکت هواپیمایی‌ای که قبلا باهاش برای هواپیمای چهارنفره هماهنگ کرده بودیم تماس گرفتم و این هواپیمایی که الان توشیم رو به جای اون گرفتم. تازه دستمزدشون رو هم از حساب شخصی رییس کارخونه دادم. بعدشم رییسه رو مجبور کردم که دستور جمع‌آوری تمام اسناد و مدارک و نمونه‌ها و هرچیز مرتبطی با قضیه گرگینه زامبی رو بده.
وقتی توضیحات عماد تمام شد سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم: «که اینطور... راستی چه بلایی سر کارگرای اینجا می‌اومد؟ خودت که یادته برای چیما اصلا به این ماموریت اومدیم.»
- خب تو ازمایشگاه کارخونه هه موفق شده بودن که یه حیوون معمولی رو با اطلاعاتی که از نمونه‌های گرگینه زامبی به دست آوردند ستکاری کنن، اون حیوونه هم یه بار از قفس فرار می‌کنه و یه سری کارگر رو تیکه پاره می‌کنه. احتمالاً الآن هم پشت اون کامیون تشریف داره.
پنج شش ساعت بعد را بدون حرف خاصی در سکوت گذراندیم تا وقتی که اثر داروهایی که موقع فرار وارد بدنم شده بودند کم کم از بین رفت و خستگی بر من غلبه کرد.
نمی‌دانم چقدر گذشته بود ولی با صدای عماد که می‌گفت نیم ساعت دیگه فرود میایم از خواب بیدار شدم.
خودم را صاف کردم و ایستادم. بلافاصله بعد از اینکه ایستادم سرگیجه و سردرد باعث شد دوباره سرجایم بنشینم. عماد که کنار من ایستاده بود دستی بر روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «خوبی؟»
از میان دندان‌های قفل شده‌ام جواب دادم: «سردردهام دارن شروع میشن.»
عماد زیر لب فحشی داد و گفت: «سعی کن آروم باشی یکم دیگه می‌رسیم.» در همین هنگام ناگهان بنیامین شروع به تشنج کرد. عماد به سرعت خودش را به او رساند و من را برای کمک به ثابت نگه داشتن او صدا زد. من هم در حالی که سردردهایم لحظه به لحظه شدیدتر می‌شدند به کمک او رفتم تا بازوی بنیامین را برای عماد که می‌خواست یک آرام‌بخش به او تزریق کند ثابت نگه دارم. بعد از اینکه تشنج بنیامین با تزریق آرام‌بخش متوقف شد عماد اعلام کرد: «خون زیادی از دست داده و من هیچ‌کاری در این مورد نمیتونم برای کمک بهش انجام بدم. فقط چند دیقه دیگه اگه دوام بیاره تمومه.»
من که سردردهایم به مرحله غیرقابل تحملی رسیده بودند به سختی به عماد گفتم: «کمکم کن برم یه جایی که از شماها دور باشم. چند لحظه دیگه شاید نتونم قدرتمو کنترل کنم و به شما آسیب بزنم.»
به کمک عماد به دور ترین نقطه ممکن رفتم و خودم را بر روی زمین مچاله کردم، کم کم حس کردم که کنترلم بر روی قدرتم در حال از دست رفتن است و هر لحظه قدمی به شکسته شدن دیوارهایی که من را از تاثیرات زیان‌بار قدرتم حفظ می‌کردند نزدیک و نزدیکتر می‌شدم. وقتی بلاخره تاثیر آخرین قرصی که سیزده روز پیش مصرف کردم کاملاً از بین رفت خودم را دوباره درمیان سیلی از خاطرات، افکار و احساسات دیگرانی که در دنیای اطرافم قرار داشتند پیدا کردم در حالی که دردها، شادی‌ها و غم‌های تک‌تک‌شان را حس می‌کردم. احتمالاً به دلیل مدت‌ها دوری از این جهنم و عادت کردن به دنیایی که قدرت‌هایم در آن این‌قدر قوی و غیرقابل کنترل نبودند، الآن بیش از هرزمان دیگری دچار زجر شده بودم. چون که تقریباً هیچ آگاهی‌ای از اطرافم و همچنین رفتارهایم نداشتم، نمی‌دانم چه اتفاق‌هایی افتاد ولی در نهایت باوجودی که نفهمیدم کی از هوش رفتم در درمانگاه ساختمان سازمان به هوش آمدم. بعد از چند ساعت وقتی کم کم هوشیاری‌ام کاملاً سر جای خود برگشت، از دیگران شنیدم که در فرودگاه اگر چند تلپات برای محدود کردنم حاضر نبودند تمام افراد در شعاع سیصد متری‌ام را راهی بیمارستان کرده بودم. تازه وقتی یک دوز قوی از داروی محدود کننده قدرتم به من تزرق شد ولی در همان لحظه اثر نکرد، چند نفر از تلپات‌ها من را کشان کشان گرفتند و به سازمان آوردند و در حالی که جیغ و فریاد می‌کردم و دست و پایم را تکان می‌دادم از لابی رد کردند تا در درمانگاه به تخت ببندندم و انقدر مرا نگه داشتند تا بلاخره دارو اثر کرد و من آرام شدم. از بنیامین و عماد هم هیچ خبری به من ندادند پس درحالی که امیدوار بودم بلایی سرشان نیاورده باشم در تختم دراز کشیدم و به سقف سفید رنگ درمانگاه خیره شدم تا کم کم به خواب رفتم. .The End((7))