Miss.Holmes
2017/06/23, 19:41
از همان روز اول که چشمم در چشمان بی رنگش قفل شد و او به زمین خیره شد تا شرم را در نگاه اش حس نکنم؛
همانروزی که با صدای از ته چاه در امده سلامی کرد و چادرش را با متانت جلو کشید،
همان هایی ک دلم را لرزاند و ...
همان موقع بود که فهمیدم عاشقشدن یعنی چه.
از همان هایی که وقتی او را با چادر گل گلی و ظرف شله زردی که بزور در دستش گرفته میبینی، به یکباره تمام دلت هُری میریزد
حس میکنی که سلول سلول بدنت از هم جدا می شود و رگ هایت می خواهند خودشان را از این خونی که پر از وجود اوست ، رها سازند.
اسمش نرجس خاتون بود .
با یک روسری بلند طرح ترمه که به کمرش می رسید، لباس و دامن الگویی عهد قاجار
و آن گیوه های تق تق کنانش که ازبس زل زده بودم به در خانه شان و صدای تق تق کفش هایش را هر روز در حالی که از آن کوچه باریک بی انتها می گذشت می شنیدم، دیگر می دانستم کدام تق تق یار است و کدام نه...
تمام اهالی محله می دانستند دل من لرزیده است و عاشق شده ام!
از همان لرزش هایی که آنقدر شیرین است که وصالش تنها آرزوست.
دل من هم لرزید
و تا چشم باز کردم دیدم عاشق شده ام
نه ازاین عشق امروزی ها!
نه
آنزمان عشق ، عشق بود!
کافی بود عاشق شوی تا خواب و خوراک و زندگی ات شود او
من هم از همان زمانی ک قلبم تپید و پاهایم سست شد و خواب و خوراک و زندگیم شد او ، فهمیدم برای اولین بار عاشق شدم.
هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم کارم این بود که صبحانه خورده ونخورده از خانه بیرون بزنم و در حالی که جواب مادر را می دادم که می پرسید:
: صبحونتو نخورده کوجا میری ننه؟
: ننه استادمون گفته صبحا زود برم مغازه گل ا رو اول صبح له کنیم بهتره
با دوچرخه مستعمل ام که زنگش در آمده بود به سمت کوچه نرجسخاتون روان می شدم.
آخر نمی دانم چه فایده ای داشت که دخترشان را در این کلاس های خیاطی و دوخت دوز که غربی ها باب کرده بودند میگذاشتند و میرفتند پی زندگیشان.
البته از حق نگذریم هر چقدر دیگر مرداننسبت به خانواده هایشان بی غیرت بودند، ناصر خان نسبت به تنها دخترش،نرجس خاتون غیرتی بود
ولی چه حیف که غرب زده بودند و دخترشان را کلاس خیاطی می گذاشتند و به خیال اینکه کسی حق ندارد به دختر ناصر خان دست درازی کند او را در کوچه های خلوت و تنگ و تاریک شهر رها می کردند تا برود و برسد به کلاس خیاطی اش
من بودم و کل مسیری که هر روز باید پا به پای او طی میکردم .
�باید� میگویم چون دلم راضی نمیشد
عاشق بودم و کم تجربه
...
روز ها پی هم میگذشت
او زیباتر و متین تر میشد و من دیوانه تر
خجالت میکشیدم حرف دلم را به او بزنم و هم میترسیدم که او دلش با من نباشد...
آن وقت بود که دنیایم زیر و رو میشد
و من می شدم همان ادم گذشته با این تفاوت که دیگر انگیزه ای ندارد برای ماندن...
فردای آن روز زودتر از همیشه راه افتادم
آنقدر چشمم به پیچ کوچه که به خانه شان منتهی می شد ، خشک شد و نیامد و نیامد و نیامد...
فهمیدم طاعون گرفته و رفته
از آن زمان دلم را در پیچ همان کوچه جا گذاشته ام.
همانروزی که با صدای از ته چاه در امده سلامی کرد و چادرش را با متانت جلو کشید،
همان هایی ک دلم را لرزاند و ...
همان موقع بود که فهمیدم عاشقشدن یعنی چه.
از همان هایی که وقتی او را با چادر گل گلی و ظرف شله زردی که بزور در دستش گرفته میبینی، به یکباره تمام دلت هُری میریزد
حس میکنی که سلول سلول بدنت از هم جدا می شود و رگ هایت می خواهند خودشان را از این خونی که پر از وجود اوست ، رها سازند.
اسمش نرجس خاتون بود .
با یک روسری بلند طرح ترمه که به کمرش می رسید، لباس و دامن الگویی عهد قاجار
و آن گیوه های تق تق کنانش که ازبس زل زده بودم به در خانه شان و صدای تق تق کفش هایش را هر روز در حالی که از آن کوچه باریک بی انتها می گذشت می شنیدم، دیگر می دانستم کدام تق تق یار است و کدام نه...
تمام اهالی محله می دانستند دل من لرزیده است و عاشق شده ام!
از همان لرزش هایی که آنقدر شیرین است که وصالش تنها آرزوست.
دل من هم لرزید
و تا چشم باز کردم دیدم عاشق شده ام
نه ازاین عشق امروزی ها!
نه
آنزمان عشق ، عشق بود!
کافی بود عاشق شوی تا خواب و خوراک و زندگی ات شود او
من هم از همان زمانی ک قلبم تپید و پاهایم سست شد و خواب و خوراک و زندگیم شد او ، فهمیدم برای اولین بار عاشق شدم.
هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم کارم این بود که صبحانه خورده ونخورده از خانه بیرون بزنم و در حالی که جواب مادر را می دادم که می پرسید:
: صبحونتو نخورده کوجا میری ننه؟
: ننه استادمون گفته صبحا زود برم مغازه گل ا رو اول صبح له کنیم بهتره
با دوچرخه مستعمل ام که زنگش در آمده بود به سمت کوچه نرجسخاتون روان می شدم.
آخر نمی دانم چه فایده ای داشت که دخترشان را در این کلاس های خیاطی و دوخت دوز که غربی ها باب کرده بودند میگذاشتند و میرفتند پی زندگیشان.
البته از حق نگذریم هر چقدر دیگر مرداننسبت به خانواده هایشان بی غیرت بودند، ناصر خان نسبت به تنها دخترش،نرجس خاتون غیرتی بود
ولی چه حیف که غرب زده بودند و دخترشان را کلاس خیاطی می گذاشتند و به خیال اینکه کسی حق ندارد به دختر ناصر خان دست درازی کند او را در کوچه های خلوت و تنگ و تاریک شهر رها می کردند تا برود و برسد به کلاس خیاطی اش
من بودم و کل مسیری که هر روز باید پا به پای او طی میکردم .
�باید� میگویم چون دلم راضی نمیشد
عاشق بودم و کم تجربه
...
روز ها پی هم میگذشت
او زیباتر و متین تر میشد و من دیوانه تر
خجالت میکشیدم حرف دلم را به او بزنم و هم میترسیدم که او دلش با من نباشد...
آن وقت بود که دنیایم زیر و رو میشد
و من می شدم همان ادم گذشته با این تفاوت که دیگر انگیزه ای ندارد برای ماندن...
فردای آن روز زودتر از همیشه راه افتادم
آنقدر چشمم به پیچ کوچه که به خانه شان منتهی می شد ، خشک شد و نیامد و نیامد و نیامد...
فهمیدم طاعون گرفته و رفته
از آن زمان دلم را در پیچ همان کوچه جا گذاشته ام.