PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : طنزانه ی روزانه



kianick
2017/06/17, 19:52
سلام دوستان:
گفتم بیایم یه بخش طنز از خاطرات خانوادگی و مدرسه و موضوعات بزنیم حال و حوامون عوض شه.
بگید رفتار طنز خونوادتون چیه، در سال تحصیلی چه گلی بر سر ما زدید و...((223))
این بخش، بخش شیطنته. شیطونا یالا.((86))((86))

kianick
2017/06/18, 10:56
خب می خوام اول از همه از خانواده ام براتون بگم.
اول از مامانم شروع میکنم.
مامانم...
نرم افزار پوی داداشم رو نوه اش می دونه ولی من رو آدم حساب نمیکنه((28))((28))
مامانم...
به آبجی ام سیب زمینی سرخ کرده بیش تر از من میده! (جرم از این بالاتر؟)
مامانم...
یه بار بهم گفت: به گوشی ام دست نزن می خوام پیشم بخوابونمش! یعنی من از ۶ سالگی این عمل رد انجام ندادم اونوقت گوشی...
مامانم...
تا ۲ روز پیشش نامرئی بوووودم!!

momo jon
2017/06/18, 17:57
یه روز معلم نداشتیم و بچه ها خیلی سروصدا میکردن از طرف معاون هم دونفر انتخاب شدن تا مارو ساکت کنن:/
این بیچاره ها هرچی داد میزدن مگه کسی گوش میکرد. یهو یکیشون گفت(وقتی که شروع به حرف زدن کرد همه به طرز عجیبی ساکت شده بودن ببینن چی میگه): انقدر سروصدا کنید که میگم خانم فلانی با اون اخلاق هاپوییش بیاد بعد خوتون میدونید چی میشه((66))
تا جملش تموم شد درو که باز کرد اون خانم پشت در بود((227)) دستاشو زده بود به کمرشو اخم کرده بود. ((206))
ما نفهمیدیم که شنیده یا نه((207)) اگه شنیده هم بود به روی خودش نیاورد((42))
قیافه بچه ها تو اون لحظه عاللی بود نمیدونستن بخندن یا چی((206))

kianick
2017/06/18, 21:51
من آبجی ام تو خونه تنها روزه بود مامانم براش شربت و فرنی و حلیم و چایی و نون کره ای و ... آماده کردن اونوقت من که تنها روزه ام باید در کمال غربت در اتاقم با لواشک افطار کنم((94))((94))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

یه بار معلم ریاضی مون به علت بودن موها در چشم من رو بیرون کرد از کلاس گفت بر بیرون...
منم گفتم چشم و در کمال خوشبختی رفتم بیرون کنار در نشستم با بچه هایی که از کلاس مرخص شده بودن حرف زدم. بعد نیم ساعت در زدم یه کتاب داستان بردارم حوصله ام سر نره معلم و بچه ها داشتن از زور خنده منفجر میشدن منم ریلکس داستانم رو برداشتم و رفتم بیرون و در آخر با وساطت معلم راهنما راضی شدم برم تو کلاس!!!((72))((72))

girl of wind
2017/06/18, 22:34
من کاملا برخلاف اکثر دخترا مشکلی با حشرات (پشه مورچه انواع عنکبوت و...) ندارم و همین باعث به وجود اومدن خاطرات زیادی میشه! میخوام یکی از همونا تعریف کنم.
یه روز از اخرای سال تحصیلی (که بهار بود خب)تو حیاط مدرسه بودم که توجهم به گل و گیاهایی که تازه دراومده بودن و هشت-نه تا زنبور دورشون میچرخید جلب شد. و روحیه نه چندان نادر مردم ازاریم گل کرد. یه پلاستیک که همون دور وبر بود برداشتم که وقتی زنبورو گرفتم تو دستم احتمال اینکه نیشم بزنه پایین باشه((200)):-? بعد از اندکی تلاش من یه زنبور پلاستیک پیچ تو دستم داشتم که اگه خوب گوش میکردی صدای ویز ویزشم میومد((200))( که خب ینی زنده بود:) ) و میرفتم که زنبور رو بعد این که زنگ خورد و همه بچه هاا هستن و دبیر هم در شرف اومدنه ازاد کنم! (در اون لحظه دلم بیشتر به حال زنبوره میسوخت تا دخترایی که قرار بود جیغشون در بیاد((72))) خلاصه زنگ خورد و رفتم سر کلاس و زنبوره رو ( با پاستیکش) گذاشتم رو یه میز که کسی نبینه از دست من در اومده که بعدا سعی در اعدامم نکنن! و گذاشتم بقیه ی کارا رو خودش انجام بده ((72)) پس از چند ثانیه زنبوره در اومد و... و بله در کمال تجب من مثل تیری که یه تک تیرانداز شلیک کرده یه راست از پنجره رفت بیرون((105))((105))ینی با سرعتی رفت که فک کنم جز من که منتظرش بودم کسی ندیدش حتی((231))((105))
با این که لازم نیس بگم ولی طبق مشاهده ی تمام بنی بشر وقتی یه حشره بال دار میخواد از یه اتاق بره بیرون دو تا بیست دور میچرخه دور تا دور اتاقو میچرخه اونوقت اون زنبوره....((231))((231)) قیافه ی من در اون لحظه((105))((105))((105))((105))((105))((105)) ((105))
قیافه ی یکی از بچه ها که میدونست میخوام چی کنم((105))((105))((105))((105))((105))((105))(( 105))((105))((105))((105))((105))((231))((231))((2 31))((231))((231))((231))((231))((231))((231))( در اون حالت پوکری یه جورایی داشت میگفت توهم با اون شانست که تو این مواردم گند میزنه((231)))
قیافه ی بچه هایی که قرار بود اون لحظه در این((227))((220))((220))((227))((227))((227)) حالت باشن:((93))((93))((93))((132))((132))((81))((2 1))((19))((19))
قیافه ی زنبوره((215))((226))((217))((91))((83))((212 ))((212))((212))((212))((2))((2))((2))((25))((25))
قیافه ی من اینبار((231))((231))((94))((94)) و در حال فکر کردن به اینکه باید مثل قصه های قدیمی برم دنبال بخت بگردم بپرسم بخت من چشه؟؟؟/

ghoghnous13
2017/06/19, 01:04
من معلم دبیرستانم اما ی روز یکی از دوستام ازم خواهش کرد که به جاش برم مدرسشون که صد البته دبیرستان نبود. با کمال تأسف باید بگم که دبستان بود. میفهمید؟ دبستاااااان((94))
از هر زنگ میخوام براتون خاطره بگم.
زنگ اول رفتم سر کلاس اولیا. وای اول دبستاااان((105))ی پسره بود از این شیطونا. خودش رو سر میداد لبۀ صندلی بعد میفتاد پایین. ((220))بهش گفتم برو پشت در کلاس روی ی پا وایسا، مثل کلاه قرمزی((200)). آقا این هی تلوتلو میخورد و منم نمیتونستم کاریش بکنم. دبیرستانی بود که لهش کرده بودم((51))در همین حین یدفعه ناظم مدرسه اومد پشت در کلاس و به من اشاره کرد که میخواد بیاد تو؛ منم حواسم نبود این وروجک پشت دره. ناظم در رو باز کرد و کوبید تو صورت این پسره((207))((207))((207))((200))وروجک پشت در کلاس موند. ناظم که رفت اومد بیرون و دماغش رو گرفته بود و میخندید((105))((200))
خلاصه زنگ اول اینا رو فرستادیم رفتن اردو؛ رفتیم تو حیاط یکی دیگه از وروجکا با مخ خورد زمین کلش باد کرد ناجور:cry:مثل این شکلکه گریه میکرد. بردیمش تو دفتر ناظم و کلی آرومش کردیم و یخ گذاشتیمش رو کلش که بیشتر باد نکنه. در همین حین که داشت گریه میکرد چی گفته باشه خوبه؟

وروجک گفت: زنگ بزنید خونه مامانم بیاد برم خونه. میخوام امروز استراحت کنم. من و میگی((105))((105)) اون وروجک که در حال گریه حالا ناظم رو دریابید((3))((3))
رفتیم سر کلاس ساعت آخر. خوردیم به پست کلاس پنجمیا یا چهارمیا. معلم اینا رفته بود عیادت یکی از شاگرداش که مریض بود و هیچ کس نمیتونست اینا رو ساکت کنه. مدیر اومد گفت آقای فلانی شما مردی میتونی از پس این پسربچه ها بربیای. بیا برو سر کلاس. ما هم رفتیم. من کلا آدم بداخمی هستم. دبیرستان با اون عظمت رو با اخم و گاها دو سه تا چک جمعش میکنم. اینا که بچه از طرفی هم من رو نمیشناختن. با اخم رفتم سر کلاس و گفتم جیک کسی درنیاد. در همین حین دیدم نه اینجوری نمیشه خیلی جواب گرفت، چکم که نمیشه زد. از اون جا که نزدیک عید بود با جذبه گفتم:
تا سه میشمرم. هر کسی صداش دربیاد تکلیف عید بهش میدم.
بعد شروع کردم شمردن:
یک، دو، سه.
آقا از دیوار صدا دمیومد از اینا صدای نفس کشیدن درنمیومد. ی بدبختی ی چیزی به بغل دستیش گفت، بهش گفتم:
بلند شو ببینم.
پسره بلند شد چهار ستونش بدنش میلرزید. تا اومدم بهش گیر بدم معلمشون در رو باز کرد اومد تو. ی نگاه به من کرد، ی نگاه به بچه ها. در حالی که بغض داشت توی گلوش جمع میشد گفت:((200))
من تا حالا کلاسم رو انقدر ساکت ندیده بودم. آقای فلانی چی کار کردی با بچه ها. ازتون ممنونم.(نقل به محتوا کردما).
هیچی منم با ی اخم کلاسیک کلاس رو تحویل دادم و اومدم بیرون.
از اون تاریخ به بعد طرف دبستان پیدام نشد((229))

kianick
2017/06/19, 01:36
من معلم دبیرستانم اما ی روز یکی از دوستام ازم خواهش کرد که به جاش برم مدرسشون که صد البته دبیرستان نبود. با کمال تأسف باید بگم که دبستان بود. میفهمید؟ دبستاااااان((94))
از هر زنگ میخوام براتون خاطره بگم.
زنگ اول رفتم سر کلاس اولیا. وای اول دبستاااان((105))ی پسره بود از این شیطونا. خودش رو سر میداد لبۀ صندلی بعد میفتاد پایین. ((220))بهش گفتم برو پشت در کلاس روی ی پا وایسا، مثل کلاه قرمزی((200)). آقا این هی تلوتلو میخورد و منم نمیتونستم کاریش بکنم. دبیرستانی بود که لهش کرده بودم((51))در همین حین یدفعه ناظم مدرسه اومد پشت در کلاس و به من اشاره کرد که میخواد بیاد تو؛ منم حواسم نبود این وروجک پشت دره. ناظم در رو باز کرد و کوبید تو صورت این پسره((207))((207))((207))((200))وروجک پشت در کلاس موند. ناظم که رفت اومد بیرون و دماغش رو گرفته بود و میخندید((105))((200))
خلاصه زنگ اول اینا رو فرستادیم رفتن اردو؛ رفتیم تو حیاط یکی دیگه از وروجکا با مخ خورد زمین کلش باد کرد ناجور:cry:مثل این شکلکه گریه میکرد. بردیمش تو دفتر ناظم و کلی آرومش کردیم و یخ گذاشتیمش رو کلش که بیشتر باد نکنه. در همین حین که داشت گریه میکرد چی گفته باشه خوبه؟

وروجک گفت: زنگ بزنید خونه مامانم بیاد برم خونه. میخوام امروز استراحت کنم. من و میگی((105))((105)) اون وروجک که در حال گریه حالا ناظم رو دریابید((3))((3))
رفتیم سر کلاس ساعت آخر. خوردیم به پست کلاس پنجمیا یا چهارمیا. معلم اینا رفته بود عیادت یکی از شاگرداش که مریض بود و هیچ کس نمیتونست اینا رو ساکت کنه. مدیر اومد گفت آقای فلانی شما مردی میتونی از پس این پسربچه ها بربیای. بیا برو سر کلاس. ما هم رفتیم. من کلا آدم بداخمی هستم. دبیرستان با اون عظمت رو با اخم و گاها دو سه تا چک جمعش میکنم. اینا که بچه از طرفی هم من رو نمیشناختن. با اخم رفتم سر کلاس و گفتم جیک کسی درنیاد. در همین حین دیدم نه اینجوری نمیشه خیلی جواب گرفت، چکم که نمیشه زد. از اون جا که نزدیک عید بود با جذبه گفتم:
تا سه میشمرم. هر کسی صداش دربیاد تکلیف عید بهش میدم.
بعد شروع کردم شمردن:
یک، دو، سه.
آقا از دیوار صدا دمیومد از اینا صدای نفس کشیدن درنمیومد. ی بدبختی ی چیزی به بغل دستیش گفت، بهش گفتم:
بلند شو ببینم.
پسره بلند شد چهار ستونش بدنش میلرزید. تا اومدم بهش گیر بدم معلمشون در رو باز کرد اومد تو. ی نگاه به من کرد، ی نگاه به بچه ها. در حالی که بغض داشت توی گلوش جمع میشد گفت:((200))
من تا حالا کلاسم رو انقدر ساکت ندیده بودم. آقای فلانی چی کار کردی با بچه ها. ازتون ممنونم.(نقل به محتوا کردما).
هیچی منم با ی اخم کلاسیک کلاس رو تحویل دادم و اومدم بیرون.
از اون تاریخ به بعد طرف دبستان پیدام نشد((229))

عالی بود دمتون گرییییس!

kianick
2017/06/19, 15:00
مامانم تو خونه یه ماهی، یه چند تا کاکتوس، یه گیاه بنسای، و یه دونه من و داداشم رو داره که تو لیست مورد علاقه ها من از همه آخر ترم((210))((210))
یه روز من و داداشم داشتیم بحث میکردیم و مامانم هم داشت به ماهیش غذا میداد و باهاش چاق سلامتی میکرد!
داداشم گفت: نگاه کن مامان ماهیش رو از تو بیش تر دوست داره!
مامانم گفت: نه خیرم.
.
.
.
ولی کمتر هم دوست ندارم!
من رو میگی: ((119))((119))
داداشم رو میگی: ((46))((102))
ماهی رو میگی((114))((114))((114))((114))((114))

ghoghnous13
2017/06/20, 00:53
مامانم تو خونه یه ماهی، یه چند تا کاکتوس، یه گیاه بنسای، و یه دونه من و داداشم رو داره که تو لیست مورد علاقه ها من از همه آخر ترم((210))((210))
یه روز من و داداشم داشتیم بحث میکردیم و مامانم هم داشت به ماهیش غذا میداد و باهاش چاق سلامتی میکرد!
داداشم گفت: نگاه کن مامان ماهیش رو از تو بیش تر دوست داره!
مامانم گفت: نه خیرم.
.
.
.
ولی کمتر هم دوست ندارم!
من رو میگی: ((119))((119))
داداشم رو میگی: ((46))((102))
ماهی رو میگی((114))((114))((114))((114))((114))

سلام. شوخی کرده ، مامانا همۀ بچه هاشون رو دوست دارن. ((19))

kianick
2017/06/20, 12:42
امروز میخوام از شاهکار های فامیل براتون بگم... پسرای فامیل ماکلا تو تصادف استادن. یعنی وقتی راه رفتن رو یاد میگیرن باید یکی یدونه تصادف هم کرده باشن...
داداش بزرگ من یه بار داداش کوچیکم رو برد و سوار ماشین شدن و با سرعت بسی به راه افتادن...
خلاصه ماشین یه سی و پنج متری افقی رو هوا رفت و از جاده منحرف شدو...
خلاصه یه صحنه ی خوب میشد اگه فیلم هندی بووود((200))((200))
تازه در نظر داشته باشید این اولین تصادف داداش بزرگم بود، تا سه نشه بازی نشه دیگه...
دو بار دیگه هم تصادف کرد((207))((207))((207))
داداش کوچیکم...
۶ یا ۷ ساله که بود رفت نشست تو ماشین، روشنش کرد و گاز داد!
خلاصه ماشین رفت رو بهارخواب و خورد به در خووونه((72))((72))((72))((72))
پسر عمو هام هم:
یکیشون محترمانه با ماشین تصادف کرد و نصف صورتش سوخت...
یکی دیگه در راه رفتن به پیک نیک با موتور تصادف کرد، غذا ریخت روش اون هم سوخت...
ولی اون یکی نسوخت، فقط تصادف کرد((230))((230)) و چون تصادفش عادی بود خانواده ازش نا امید شدن((207))((207))
خلاصه، ما همچین خانواده ای داریم...

ghoghnous13
2017/06/20, 17:51
خوب. بذارید ی خاطره از ایام تحصیل خودم براتون تعریف کنم. برمیگردیم به دوران شیرین دبیرستان((39))
سال اول دبیرستان کلاس ما ترکیبی از تنبلا و اراذل و جمعی از درسخونا و بچه مثبتا بود. یعنی خر تو خری بودا. از کلاس 37 نفره، 6 نفر تا آخر سال یا اخراج شدن و یا ترک تحصیل کردن، اما در عین حال ما بالاترین معدل مدرسه رو داشتیم. نظافتچی مدرسه کلاس ما رو تمیز نمی‌کرد. می گفت اینا بیشعورن. ی همچین جماعتی بودیم ما.((231))((72))منم ترکیبی از هر دو تا قشر بودم.((3))
ما شیفت بعدازظهر بودیم یعنی از 1 تا 7. زنگ آخر نمیدونم چند شنبه بود که ریاضی داشتیم. یکی از بچه هامون فامیلیش اسماعیلی بود، این چاقم بود. ما بهش میگفتیم "اسی دنبه"((119)). ی شعر معرفیم بود که ما برای این اسی دنبه تغییرش داده بودیم. به این مضمون:
اسی، اسی، اسی دنبه اسی دنبه
اسی گرد و قلنبه اسی دنبه(اونایی که بلدن با سبکش بخونن)

این قسمت دومش هم با صدای بلندی بیان میشه. من که میدونستم معلممون ممکنه هر لحظه سر برسه خیلی یواشکی با بچه ها همراهی میکردم. یه. معلم رسید و منم سریع پام رو گذاشتم روی نیمکت و شروع کردم بستن بند کفشم اما دست از خوندن نکشیدیم. ممعلمه شاکی شد و داد و بداد که ساکت بشید و از این حرفا. همون اولم چهار پنج نفر رو از کلاس پرت کرد بیرون.
آقا ایشون ی نگاهی به همۀ بچه ها انداخت و تا چشمش به من افتاد گفت:
-توی بی شعورم همیشه با اینایی. بیا برو گمشون بیرون((119)).
ما هم سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم دفتر ناظم.
حالا ناظم:
دوباره چه غلطی کردید؟ من گفتم: بابا من کاری نکردم، من داشتم بند کفشم رو میبستم. گفت: غلط نکن، تو هم از همین جماعتی((119))((72)).
اینجا بود که فهمیدم ظاهراً کار از کار گذشته و ما تازه فهمیدیم که از همین جماعتیم((231))هیچی دیگه ناظم اسممون رو نوشت و از انظباطمون کم کرد؛ ما هم خیلی ناراحت و افسرده رفتیم توی حیاط مدرسه تا با اونایی که ورزش دارن فوتبال بازی کنیم. آخه خیلی روحمیون خراب شده بود. میفهمید؟ خیلیییییی((72))

kianick
2017/06/21, 14:06
من کلا تو کلاس آخر مینشینم. یه روز داشتم ته کلاس با بچه ها نامه نگاری میکردیم و میخندیدیم...
معلم عزیز و محترم رو کردن به من و گفتن: یک کلمه ی دیگه حرف بزنی میارمت جلو مینشونم تا سوهان روحت شم.((218))((218))((218))
منم مودبانه گفتم: شما همینجوری هم سوهان رووحید...:123123::123123:((2))((207))((206))
هیچی دیگه، انضباطم هم بیست شد...


یه شب افطاری مدرسه دعوت بودیم. رفتیم با دوستان سر سفره نشستیم دیدیم هر چی معلم و ناظم و مدیر بود اومد اونجا...
من این وسط به معلمم گفتم: خانم لیست خروجی ها رو بدید خودم براشون کارت تبریک میفرستم..
.
.
.
واویلا....
دیدم معاون داره چپ چپ نگاه میکنه..

MD128
2017/06/21, 19:07
خوب. بذارید ی خاطره از ایام تحصیل خودم براتون تعریف کنم. برمیگردیم به دوران شیرین دبیرستان((39))
سال اول دبیرستان کلاس ما ترکیبی از تنبلا و اراذل و جمعی از درسخونا و بچه مثبتا بود. یعنی خر تو خری بودا. از کلاس 37 نفره، 6 نفر تا آخر سال یا اخراج شدن و یا ترک تحصیل کردن، اما در عین حال ما بالاترین معدل مدرسه رو داشتیم. نظافتچی مدرسه کلاس ما رو تمیز نمی‌کرد. می گفت اینا بیشعورن. ی همچین جماعتی بودیم ما.((231))((72))منم ترکیبی از هر دو تا قشر بودم.((3))
ما شیفت بعدازظهر بودیم یعنی از 1 تا 7. زنگ آخر نمیدونم چند شنبه بود که ریاضی داشتیم. یکی از بچه هامون فامیلیش اسماعیلی بود، این چاقم بود. ما بهش میگفتیم "اسی دنبه"((119)). ی شعر معرفیم بود که ما برای این اسی دنبه تغییرش داده بودیم. به این مضمون:
اسی، اسی، اسی دنبه اسی دنبه
اسی گرد و قلنبه اسی دنبه(اونایی که بلدن با سبکش بخونن)

این قسمت دومش هم با صدای بلندی بیان میشه. من که میدونستم معلممون ممکنه هر لحظه سر برسه خیلی یواشکی با بچه ها همراهی میکردم. یه. معلم رسید و منم سریع پام رو گذاشتم روی نیمکت و شروع کردم بستن بند کفشم اما دست از خوندن نکشیدیم. ممعلمه شاکی شد و داد و بداد که ساکت بشید و از این حرفا. همون اولم چهار پنج نفر رو از کلاس پرت کرد بیرون.
آقا ایشون ی نگاهی به همۀ بچه ها انداخت و تا چشمش به من افتاد گفت:
-توی بی شعورم همیشه با اینایی. بیا برو گمشون بیرون((119)).
ما هم سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم دفتر ناظم.
حالا ناظم:
دوباره چه غلطی کردید؟ من گفتم: بابا من کاری نکردم، من داشتم بند کفشم رو میبستم. گفت: غلط نکن، تو هم از همین جماعتی((119))((72)).
اینجا بود که فهمیدم ظاهراً کار از کار گذشته و ما تازه فهمیدیم که از همین جماعتیم((231))هیچی دیگه ناظم اسممون رو نوشت و از انظباطمون کم کرد؛ ما هم خیلی ناراحت و افسرده رفتیم توی حیاط مدرسه تا با اونایی که ورزش دارن فوتبال بازی کنیم. آخه خیلی روحمیون خراب شده بود. میفهمید؟ خیلیییییی((72))

محمدرضااااا عالیییییییییییی بود خیلی خندیدم رذل خبیث.....((207))((207))((207))

Lord_SaM@N
2017/06/21, 22:27
دوست یک خاطره تعریف کنم از دورانی ک من اسمشو ژوراسیک گذاشتم دبیرستان ژوراسیک زندگی من بود بعدش پیش دانشگاهی تریاسک الانم ک در عصر. یخبندان بسر میبرم
انگار ک منحرف شدیم از بحث خوب در دوران زمین شناسی من تازه فهمیده بودم چشام ضعیفه ای داد تاز ه دوم دبیرستان بودما ماه ابان بود ریاضی داشتیم هیچی نمیفهمیدم خدایی عجب چیزی شده بود البته قلدرا و دیوها رفته بودند صندلی های جلو را رزرو کرده بودند ماهم اجبارا در اخر کلاس مینشستیم
من اسم معلم ریاضی رو گذاشته بودم خرگوش
هی تو جمع از این واژه در مورد توصیف ایشون استفاده می کردیم
ی روزی منو فرا خوند پای تخته منم طبق معمول حوصله ریاضی رو نداشتم نخونده بودم برا ی لحظه از ترس قاتی کردم بجا اقای فرهوش گفتم اقای خرگوش همچین سرخ شد منو با اردنگی انداخت بیرون همون لحظه هم تموم مستمر و پایانی رو 0.25 صدم برام در نظر گرفت و تا اخر سال سوم به کلاس راهم نداد و منم تونستم در شهرویر سال سوم دبیرستان ریاضی 2 را پاس کنم
خیلی ممنون اقای خرگوش

kianick
2017/06/22, 15:45
((72))((72))((72))
یکی از دوستای من هم از لج به معلمش که فامیلش بیرقدار با معنای علمداره، علم دار میگه...

هیچی دیگه دست آخر با لطف و پا در میونی یک مارمولک محترم، از دفتر مدیر در رفت..((119))((119))

ghoghnous13
2017/07/02, 21:36
خوب خوب. دیدم تاپیک دان شده گفتیم آپش کنیم. آخه اینجا رو خعلی دوست میدارم. ((226))

من دخترخالم رو خیلی اذیت میکنم. از بچگی با هم بزرگ شدیم خوب. ی روز نشسته بود روی مبل و تو حال و هوای خودش بود. منم ی کش ورداشتم و رفتم تو فاصلۀ مناسب و نشونه گیری کردم اما به هدف نخورد. در آن واحد که داشتم به خودم لعنت میفرستادم که چرا خطا رفت دیدم بنده خدا ده متر پرید و بالا و رنگ از رخسارش پرید. ی دفعه گفت:
_سوسک، سوسک.
بعله. از اونجای که ایشون فوبیای سوسک داره فکر کرده بود سوسک بهش حمله کرده((42))آقا ما رو میگی چنان گل از گلمون شکفت که نتونستیم جلوی خندمون رو بگیریم. تا من رو دید فهمید اوضاع از چه قراره ولی دیگه ضایع شده بود و فقط میتونست بخنده. ما هم که حسابی ترکوندیم((42))

kianick
2017/08/23, 21:43
وااااویلاااااع.
من که خاطره زیاد داشتم چی شد؟؟((119))
برم بفکرم بیام((102))

Banoo.Shamash
2017/08/24, 10:46
عاقا شما هم از این دسته افرادی هستین که خییلی سریع یه متن رو میخونن؟:دی بنده تقریبا جزو همین دسته ‌م ک متاسفانه موقع امتحانان و درس خوندن، این سرعت به زیر صفر میرسه:|((228))
آقو این داداش بنده، جزو اون دسته هاس ک خیلی کند متن رو میخونن. یبار رفته بودیم کتابفروشی که کتاب محبوب تیمارستان ام رو بخرم، دیدم تو قفسه ها، انواع اون کتابایی ک من ب صورت pdf هم خوندم، با چاپ و طراحی جلد جدید هم موجوده. همه هم مجموعه ای!
داداشمم خوب باهام بودش. هی دستم رو میکشیدم ویــــــــــــــژ من اینارو خوندم
ویـــــــــــــــــــژ اینا رو هم خوندم
دوباره ویــــــــــژ اینارو هم خوندم خیلی قشنگ بود
بعد رسیدیم ب کتاب مگنوس چیس، ماشالا قطرش حدود۱۰ سانتی بود. داداشم ی نگاه ب من کرد و ی نگاه ب کتابه. گفتش: نکنه اینم خوندی؟((228))
خیلی معصومانه جواب دادم: دوتا جلد اینطوری هم خوندم^__^
داداشم دیگه انصافا داشت پس میوفتاد از حیرت و شگفتی:| :)) آخه من یه کتاب بهش دادم، گفتم بخونش واقعا قشنگه. ایشون هنر کردن و فقط ۱۰ صفحه اولش رو خوندن:| کتاب دیگه موند رو میزش درحال خاک خوردن:|:|:|
خوب دیگه، کتاب تیمارستان رو هم خریدیم، رفتیم خونه. فک کنم تا رسیدیم خونه و تغییر لباس دادیم یه ساعت ۱۰ شد. ۱۰شب البته. بنده نشستم پای کتاب تیمارستان. چهار ساعت بعد یعنی حدود ساعت ۲شب رفتم تو پذیرایی دیدم بله. خانواده هنوز بیدارن. داداشم منو دید، گفتش کتاب چطوره؟ دوسش داری؟ :)
گفتم: تمومش کردم^_^((54))
داداشم: :|:|:|((208))
مامانم: تو چرا هنوز زنده ای؟:|((17))
بابام: تبارک الله:دی :دی :دی
من:پاشو بریم ی کتاب دیگه بخریم((76))

sinaGhf
2017/08/29, 09:53
خب، جونم براتون بگه از خاطرات شیرین دوران دبیرستان...
آخ آخ چه ظلم‌هایی که اینجانب به معلم‌های عزیز روا نداشتم. خاطره‌ی امروز جدای از بحث طنزش، هنوز هم باعث عذاب وجدان است و سوهان روحم شده.
آقا من از اونجایی که علاقه به فیزیک با روحم گره خورده است، همیشه کمی جلوتر فیزیک رو می‌خوندم و سر کلاس صرفاً درسا برایم شوخی بیش به حساب نمی‌آمد.
یک روز معلم بنده خدا داشت با آب و تاب قانون دست راست را می‌چپاند در حلقمان، از قضا از آن روزهایی بود که کرم درونم به شدت به جنب و جوش درآمده بود و به قولی کلاس را گذاشته بودم رو سرم. یک لحظه صدای آزاردهنده‌ی خنده‌های اکیپ دو میزیمان قطع نمی‌شد. اصولاً وسط کلاس می‌شستم اما از آن انتهایی‌ها در بعضی کلاس‌ها خیلی بدتر بودم، خلاصه دور نشم از بحث. این معلم فلک‌زده ما، آمد ابهتی به رخ بکشد و مشکل را از بنیان ریشه‌کن کند، رو کرد به من و گفت:
_ آقای غلامی، شما مگه دلقکی که انقدر می‌خندی؟((104))
و بعد یکی از لحظه‌های ناب سکوت مطلق رخ داد. همه ساکت شدند و سرها چرخید به طرف من. من هم به خودم گفتم اگر الان روی این بنده خدا را کم نکنم یواش یواش پررو شده و تکلیف‌ها را هم چک می‌کند. بنابراین لحظه‌ای از ذهن خلاقم بهره بردم. نه گذاشتم و نه برداشتم. مستقیم زل زدم به چشمان سرخ‌شده‌اش و فرمودم:
_ آقا دلقک که نمی‌خنده، تماشاگرا به دلقک می‌خندن.((200))
لحظه‌ای همه نفسشان بند آمد و بعد جرقه‌ی درک حقیقت در چشمانشان پدیدار شد. صدای قهقهشان تا خود میدان فردوسی به هوا رفت.((207)) (دوره! تقریباً 200- 300 متر فاصلست.) این بنده خدا هم دیگه دید مثل همیشه بیرون انداختن من فایده نخواهد کرد، بنابراین سرش را پایین انداخت و از کنار دیوار آروم آروم از کلاس محو شد.
انصافاً منم بلافاصله عذاب وجدان گرفتم. کیفشو که جا گذاشته بود، براش بردم و ازش عذرخواهی کردم. البته او هم زهرش را سر مستمر ریخت، اما الان با هم در ارتباطیم و من را به نام دلقک می‌شناسد.((200))

kianick
2017/08/29, 17:23
سلااااعم
من اومدم باز از خانواده‌ی گرامم بگم!
اصلا ما کلا یه جور ناجوری شبیه هم هستیم!
یکی سنتی گوش میده،
یکی قدیمی،
یکی رپ،
یکی پاااپ،
یکی موولودی،
یکی خارجی!
یعنی تنوع تو حلقم.
بعد ما یه احساس وابستگی داریم هر یه سال یک بار خانوادگی غذا میخوریم.
مثلا همین چند وقت پیش،
جدا از اینکه غذاهامون متفاوت بودن، من رو مبل بودم، داداش کوچیکم گوشه‌ی سالن، بابام رو زمین سر سفره، مامان و داداشم رو میز نهارخوری!
اگه میپرسید چیش خانوادگی بود باید بگم هممون تو سالن بودیم! و همزمان غذا میخوردیم. و جدا از اینکه سایه‌ی همو با تیر میزنیم، خانواده‌ی با محبتی هستیم!
بله، بله. من بهترین خواهر دنیام اصلا((200))((200))

girl of wind
2017/08/29, 23:02
خوب. بذارید ی خاطره از ایام تحصیل خودم براتون تعریف کنم. برمیگردیم به دوران شیرین دبیرستان((39))
سال اول دبیرستان کلاس ما ترکیبی از تنبلا و اراذل و جمعی از درسخونا و بچه مثبتا بود. یعنی خر تو خری بودا. از کلاس 37 نفره، 6 نفر تا آخر سال یا اخراج شدن و یا ترک تحصیل کردن، اما در عین حال ما بالاترین معدل مدرسه رو داشتیم. نظافتچی مدرسه کلاس ما رو تمیز نمی‌کرد. می گفت اینا بیشعورن. ی همچین جماعتی بودیم ما.((231))((72))منم ترکیبی از هر دو تا قشر بودم.((3))
ما شیفت بعدازظهر بودیم یعنی از 1 تا 7. زنگ آخر نمیدونم چند شنبه بود که ریاضی داشتیم. یکی از بچه هامون فامیلیش اسماعیلی بود، این چاقم بود. ما بهش میگفتیم "اسی دنبه"((119)). ی شعر معرفیم بود که ما برای این اسی دنبه تغییرش داده بودیم. به این مضمون:
اسی، اسی، اسی دنبه اسی دنبه
اسی گرد و قلنبه اسی دنبه(اونایی که بلدن با سبکش بخونن)

این قسمت دومش هم با صدای بلندی بیان میشه. من که میدونستم معلممون ممکنه هر لحظه سر برسه خیلی یواشکی با بچه ها همراهی میکردم. یه. معلم رسید و منم سریع پام رو گذاشتم روی نیمکت و شروع کردم بستن بند کفشم اما دست از خوندن نکشیدیم. ممعلمه شاکی شد و داد و بداد که ساکت بشید و از این حرفا. همون اولم چهار پنج نفر رو از کلاس پرت کرد بیرون.
آقا ایشون ی نگاهی به همۀ بچه ها انداخت و تا چشمش به من افتاد گفت:
-توی بی شعورم همیشه با اینایی. بیا برو گمشون بیرون((119)).
ما هم سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم دفتر ناظم.
حالا ناظم:
دوباره چه غلطی کردید؟ من گفتم: بابا من کاری نکردم، من داشتم بند کفشم رو میبستم. گفت: غلط نکن، تو هم از همین جماعتی((119))((72)).
اینجا بود که فهمیدم ظاهراً کار از کار گذشته و ما تازه فهمیدیم که از همین جماعتیم((231))هیچی دیگه ناظم اسممون رو نوشت و از انظباطمون کم کرد؛ ما هم خیلی ناراحت و افسرده رفتیم توی حیاط مدرسه تا با اونایی که ورزش دارن فوتبال بازی کنیم. آخه خیلی روحمیون خراب شده بود. میفهمید؟ خیلیییییی((72))
عالی بود ((58))((207))((207))
یاد دوران دبستان خودم افتادم.... واقعا چقدر شیرین بود این دوران...
جو دبستان دخترونه کلا فرق میکنه... ینی اون موقع که خیلی فرق میکرد.... چون برخلاف پسرونه که خانواده ها یه عده پسربچه رو از وسط کوچه و فوتبال و شیطنت های پسرانه در محله و... از این دست چیز ها جدا کردن و به بهانه شروع سال تحصیلی سپردن دست یک سری (توهین نشه... البته خودشون که تجربه شو دارن میدونن واقعیته توهین نیس) نگون بخت که به این ها علم و ادب بیاموزند! در مدرسه ی دخترونه یه سری دختر رو از خاله بازی و عروسک ها و ناز و نوازش های مادر جدا کردن (اکثرا با ناله و گریه و حتی دیده شده حضور موقت مادر در مدرسه!!!) و سپردن دست همون عزیزان زحمت کش متاسفانه نگون بخت، که اولین دستاورد بزرگشون اینه که این جماعت رو اروم کنن! البته از واقعیت نگذریم در هر دسته استثنا هایی هم وجود دارن خب.... (البته این ماله زمان ما بود...الان اوضاع کلا فرق میکنه خب.... برای مثال سخت ترین جدایی واسه بچه ها فک کنم جدایی از تبلت و موبایلشون خواهد بود((62))((231)))
شیرینی های این دوران از اونجا شروع شد که من و مادرم داشتیم خیلی عادی وارد مدرسه میشدیم...(اصولا روز اول والدین بچه ها رو میرسونن... و ضمنا منظور از عادی، مثل یه ادم عادیه نه مثل حالت عادی نیمی از دخترا در اون روز...) که مادرم به مادر یکی از بچه ها سلام داد... حالا شاید حالشم پرسید... خلاصه هیچ اتفاق خاصی این وسط بینشون نیفتاد ولی همین پیش زمینه ای شد برای این ک دختر اون خانوم برای مدت ها به من بچسبه و همراه با اشک های سوزناک مادرشو ازم بخواد!((231)) این خودش یکی از اتفاقات شیرینی که در هفته های اول برای من افتاد بود...
شیرینی بعدی واقعا منحصر به فرد بود! در حدی که ما تو همون ماه های اول هشت تا معلم عوض کردیم!!! به دلایل مختلف.... در حدی ک من روز اول به مادرم گفتم: مامان من معلممو خیلی دوست دارم((10))((5))((5)) و روز بعد رفتم مدرسه دیدم معلمه نیست!((231)) یکی از دلایل عوض شدن یکی دیگر از معلما رو هم میگم براتون... از زبون یکی از بچه ها... در مورد این که چجور بچه ای بود هم در همین حد میگم که شلوغ بود... بقیش رو خودتون خواهید فهمید... ایشون تعریف میکردن:نگا کردم دیدم این معلمه چقد زشته! به فلانی گفتم: به این خانومه بگو زشته! فلانی گفت: نه خوب نیس... من نمیگم... اصلا خودت بگو... منم گفتم:باشه! پاشدم گفتم: خانوم ببخشید شما چقد زشتین!((231)) معلمه رفت بیرون... و دیگه برنگشته... واقعا برنگشت... تا اخر سال که برنگشت... تا وقتی ما تو اون مدرسه بودیمم برنگشت... فک نکنم هنوزم برگشته باشه...!!!!
خب از شیرینی های اون سال و بعضا سال های بعدش میگذرم...و در مورد گوشه ای از وضع خودم در اون سال به این بسنده می کنم که چند سال پس از اتمام اون دوران شرین یکی از همکلاسیای اون زمانم باهام حرف زد و وسط حرفش گفت:.... تو جای مامان بابامون بودی...((231))((231))((231))((231)) من در اون لحظه واقعا نتونستم ب این حرف چه از درون چه از بیرون واکنشی جز این((231)) نشون بدم...