PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خاطرات ترسناک من



Lord Snake
2017/06/13, 13:59
سلام
نظرتون چیه هرکس یک خاطره از ترسناک ترین چیزی که تو عمرش دیده بگه یا اتفاقات ترسناکی که براتون افتاده ((227))
خاطرات ترسناک خودتونو با بقیه به اشتراک بزارید .

ghoghnous13
2017/06/13, 14:44
سلام. من نظرم مثبته اما چراغ اول رو باید گویندۀ مطلب روشن کنه.((62))

Lord Snake
2017/06/13, 20:20
یک زمانی بود هرجا میرفتم حس میکردم یک چیزی یا کنارمه یا پشت سرم اما وقتی برمیگشتم کسی نبود
یکبارم اومدم خونه سلام کردم یک نفر جواب داد ((227))
رفتم کل خونرو گشتم هیچکس نبود
آخرم گفتم با خودم توهم زدی دیوونه
ترسیدم اما خودمو به اون راه زدم

غریبه ی آسمانی
2017/06/13, 21:23
یک زمانی بود هرجا میرفتم حس میکردم یک چیزی یا کنارمه یا پشت سرم اما وقتی برمیگشتم کسی نبود
یکبارم اومدم خونه سلام کردم یک نفر جواب داد ((227))
رفتم کل خونرو گشتم هیچکس نبود
آخرم گفتم با خودم توهم زدی دیوونه
ترسیدم اما خودمو به اون راه زدم

ترس شدید تلقین انسان رو قوی می کنه جوری که از ترس فکر کردید یکی جوابتون رو داده.

جلاد
2017/06/14, 03:30
یه شب هیشکی خونه نبوود منم از تاریکی و جن بسیار میترسم ولی جوری نیستم به خودم تلقین کنم تا ساعت 4 بیدار بودم اومدم بخوابم لامپ رو خاموش کردم از طرف باغ صدای دویدن میومد و به شیشه ضربه میخورد و اتفاقا به نتیجه تلقین به خودم رسیدم و گفتم صدا ضبط میکنم چون وقتی لامپ روشن میکردم صدا قطع میشه و وقتی خاموش میکردم صدا دوباره میومد صدا رو تو هر دو حالت ظبط کردم و اونجا بود که **** چهار حرفیه پیداش کنید((62))((73))

غریبه ی آسمانی
2017/06/14, 03:35
یه شب هیشکی خونه نبوود منم از تاریکی و جن بسیار میترسم ولی جوری نیستم به خودم تلقین کنم تا ساعت 4 بیدار بودم اومدم بخوابم لامپ رو خاموش کردم از طرف باغ صدای دویدن میومد و به شیشه ضربه میخورد و اتفاقا به نتیجه تلقین به خودم رسیدم و گفتم صدا ضبط میکنم چون وقتی لامپ روشن میکردم صدا قطع میشه و وقتی خاموش میکردم صدا دوباره میومد صدا رو تو هر دو حالت ظبط کردم و اونجا بود که **** چهار حرفیه پیداش کنید((62))((73))

خب کلمات ممکن: جن، دزد، تلقین، روح.
خب هیچکدوم از اینا چهار حرفی نیست.
فقط می مونه: بابا :d ، گربه:))

بیا جواب درست رو معلوم کن رفیق

MIS_REIHANE
2017/06/14, 11:46
اسیه جون خونه جوابتو نداد گلم :دی فک کنم خیلی لخت بوده خونتون صدات برگشته:دی
بعد خب میدونی.ترسناک ترین چیز صدای ی نفر بود ک با علی (ali-rbn (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?4919-ali-rbn)) شنیدیم.خیلی بد بود هنوزم میترسیم :دی خیلی خاطره ی خفنی بود... یادش ب خیر! :دی
(http://forum.pioneer-life.ir/member.php?4919-ali-rbn)

Lord Snake
2017/06/14, 15:36
نه اتفاقا خونه ما غار نیست که صدا منعکس شه و ازاینحرفا.((200))
اما من تازه اومده بودم خونه نمیترسیدم و اصلا تو حال و هوای این چیزا نبودم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


ترس شدید تلقین انسان رو قوی می کنه جوری که از ترس فکر کردید یکی جوابتون رو داده. چون انتظار داشتید یکی جوابتون رو بده. قدرت تلقین خیلی خیلی زیاده.

خودم وقتی بچه بودم یه شب خوابیده بودم که دیدم یکی داره رو صورتم دست می کشه می گه: مهدیییی....مهدی..یییییی
از جام بلند شدم ولی کسی رو ندیدم و دوباره که خوابیدم دوباره دیدم یکی دست رو صورتم می کشه می گه: مهدیییییی....مهدی....یییی
نمی دونم از خواب آلودگی بوده یا از تلقین. ولی این خاطره یادم میاد.

پ.ن: اصلا نمی خواستم خاطره بگم، گفتم که اسپم نشه. :d
در ضمن، من از تاریکی می ترسم، شاید بخاطر اون بوده :D جو گیر نشید

منم قبول دارم قدرت تلقین انسان خیلی موثره
کوچیک که بودم یک فیلم دیده بودم وقتی خوابیدم همش با خودم تکرار میکردم جن وجود نداره جن وجود نداره تا یکدفعه یک نفر تو گوشم گفت وجو داره
خدا خیرش نده داشتم سکته می کردم بعدشم جوون مرگ میشدم(5)

Banoo.Shamash
2017/06/14, 17:54
خاطره ای ک من میخوام تعریف کنم، اول از همه باس بهتون بگم که الحمدالله نه تلقین و توهم بوده، نه فشار روانی یا کاری یا درسی ک بشه بهش بگید بختک.
یه چیزم بگم که من چندین اتفاق برام افتاده، از کوچیکترینش ک زمزمه بوده تا الان ک بزرگترین دیدن ی چیزی بوده! و جالبیش اینجاس ک من هربار ک اتفاق قبلی رو از یاد میبردم، یه اتفاق "بدتر" برام میوفتاد! واسه همین کلا با خودم تصمیم گرفتم که این آخری رو به هیچ وجه من الوجوه فراموش نکنم چون نمیدونم دفعه بعد، چه بلایی سرم بیاد!
اینی ک میخوام بگم، همین آخریه‌س:

من معمولا شب ها بیدار میشم که درس بخونم، مثلا ساعتای دو یا سه. عادتمه. موبایلمم همیشه ساعتش تنظیمه و گاهی اوقات هم خودم به حالت خودکار، زودتر از موعدی ک میخوام، بیدار میشم.
اتاقم، تختم کنار دیواره و کنار تختم، اون تهش ک دیه پاهام سمت دیواره، یه آینه کشویی قدیمی هست، بزرگه هم، مال جهاز مامانم بوده. مدلش هم ی جوریه که... چی اسمشونه:| دوتا ستونی لاغر چوبی داره و کلا مث این جدیدا نیس ک همش آینه‌ست و سقف نداره. تو زاویه ای که آینه و تختم هست، وقتی دراز میکشم دقیقا میتونم فضای پشت سرم رو از توی آینه ببینم.
اون شب هم ک بازم قرار بود بیدار شم، بیدار شدم ولی چه بیدار شدنی!!!‌
چشامو ک وا کردم، دیدم یه نفر ک همش سیاه بود، - کاملا سیاه بود! نه دهنی نه مویی- زل زده به من. سرش رو برگردوند، نگاه در اتاقم کرد و دوباره به من نگاه کرد. گفتم که همش سیاه بود ولی نمیدونم چرا احساس میکردم اون دفعه آخری ک نگام کرد، داره بهم با دندوناش میخنده!!!
تو اون لحظه، من معنای واقعی پوچی رو احساس کردم! نه گرما، نه سرما، نه خوشحالی، نه ترس، نه اضطراب نه خستگی، هیچی هیچی!!!
همه اینا اگر اشتباه نکنم، توی کمتر از دو ثانیه اتفاق افتاد اونم تو بیداری کامل. دست و پامم نمیتونستم تکون بدم. بی حرکت و ثابت.
وقتی کلا اون شخص سیاه رفت، حالتم عادی شد ولی یکم اضطراب داشتم. هنووز نمیدونستم ک چی دیدم. فکر میکردم داداشمه ک اومده اذیتم کنه واس همین با موبایلم ور رفتم ک مثلا بفهمه بیدارم و اینا، منتظر بودم صدا پاشو بفهمم یا صدا نفساشو. راحت بود فهمیدنش چون خونه غرق در سکوت بود. وقتی دیدم ن صدایی میاد ن هیچ نشونه دیگه، نور موبایلم رو دور اتاق چرخوندم. وقتی دیدم کسی نیس، اونموقع بود ک از ترس داشتم میمردم!!!! تا مدت ها نمیتونستم برم سمت آینه. هی رومو میکردم اونور ازش رد میشدم.


پ.ن: دوستان این ماجرا مال چند ماه پیشه...


و اصلا هم سرکاری نیس!

غریبه ی آسمانی
2017/06/14, 17:56
نه اتفاقا خونه ما غار نیست که صدا منعکس شه و ازاینحرفا.((200))
اما من تازه اومده بودم خونه نمیترسیدم و اصلا تو حال و هوای این چیزا نبودم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -



منم قبول دارم قدرت تلقین انسان خیلی موثره
کوچیک که بودم یک فیلم دیده بودم وقتی خوابیدم همش با خودم تکرار میکردم جن وجود نداره جن وجود نداره تا یکدفعه یک نفر تو گوشم گفت وجو داره
خدا خیرش نده داشتم سکته می کردم بعدشم جوون مرگ میشدم(5)

بابا چیه شلوغش کردین.

Leyla
2017/06/14, 18:07
باور کنین همه اینا در برابر خاطره من هیچی نیستن -__-
یه شب نصفه شب از خواب بیدار شدم رفتم قضای حاجت که دیدم یه سوسک سیاه حموم بالدار رو دیوار نشسته و بهم زل زده =_=
یه چند دیقه به هم نگاه میکردیم فقط :دی هیچ کدوم جرئت نداشتیم تکون بخوریم :دی
اخرش اینقدر جیغ زدم یکی با دمپایی پیداش شد :دی

M.Mahdi
2017/06/14, 18:59
باور کنین همه اینا در برابر خاطره من هیچی نیستن -__-
یه شب نصفه شب از خواب بیدار شدم رفتم قضای حاجت که دیدم یه سوسک سیاه حموم بالدار رو دیوار نشسته و بهم زل زده =_=
یه چند دیقه به هم نگاه میکردیم فقط :دی هیچ کدوم جرئت نداشتیم تکون بخوریم :دی
اخرش اینقدر جیغ زدم یکی با دمپایی پیداش شد :دی

فک کنم قسمت ترسناکش اینجا بود که یادت اومد تو خونه تنها بودی ((200))((42))

Lord Snake
2017/06/14, 19:48
مادر بزرگ من و خاله هام همیشه هروقت خونه مادر بزرگم میریم و شب میمونیم همه ی آینه های اتاقو برعکس می کنند حتما یک دلیلی داره دیگه به نظرم هیچوقت نباید آینه جلو روی آدم باشه
(بانو شمش) نمیدونم جواب میده یا نه اما لطفا یه دعا همیشه همرات داشته باش

غریبه ی آسمانی
2017/06/14, 20:49
مادر بزرگ من و خاله هام همیشه هروقت خونه مادر بزرگم میریم و شب میمونیم همه ی آینه های اتاقو برعکس می کنند حتما یک دلیلی داره دیگه به نظرم هیچوقت نباید آینه جلو روی آدم باشه
(بانو شمش) نمیدونم جواب میده یا نه اما لطفا یه دعا همیشه همرات داشته باش

دعا چیه؟ دعا برای خودش ارزشی داره.

ghoghnous13
2017/06/14, 23:17
سال 83 یا 84 بود. بچه های مدرسه رو برده بودیم شمال اردو. البته یکی از روستاهای شمال طرفای بلده نور . ی منطقۀ دنج نیمه کوهستانی و جنگلی. روستایی که ما رفته بودیم به طور کل خلوت بود و منطقه ای که به وفور توش جن دیده بودن. یکی از شاگردای مدرسه به اسم شایان که خیلی ریزه میزه بود( البته نسبت به سنش که 16 ساله بود) خیلی نترس بود. طوری که بچه ها توی ظلمات شب بردنش بیرون روستا با دستو پای بسته ولش کردن اون خودش رو باز کرد و برگشت و ما رو مسخره می‌کرد که خیلی ترسویید.
روز یکی مونده به آخر 10 - 12 کیلومتری از روستا رفتیم بیرون . بعد از کلی خوشگذرونی موقعی که هوا تاریک شده بود برگشتیم. هوا تاریک بود و قسمتایی از مسیر بین کوه و دره بود و ما هم برای اینکه بچه ها تو تاریکی نیفتن توی دره مربیا دو دسته شدیم. چند نفری رفتن جلو و من و چند نفر دیگه موندیم عقب. بچه ها رو هم بین خودمون نگه میداشتیم. وسطای مسیر بودیم که صدای شایان از پشت سرمون اومد که داد میزد و میگفت:
-آقارضااااااااا، کمکککککککک.
حالا فکرش رو بکنید هوا تاریک، چشم چشم رو نمی بینه، ماهم توی آسمون نیست؛ ما بیست و خرده ای آدمیم با ی دونه چراغ قوه. یکی از بچه ها با چراغ قوه بدو بدو اومد عقب که شایان افتاده توی دره. ما باور نمی‌کردیم، من خودم نفر آخر بودم و هیچ کسی هم پشت سرم نبود. شروع کردم داد و زدن و صدا کردن. گفتم:
-شایااااان.
همون موقع ی نفر از جلوی جمع گفت:
-چیه؟
آقا ما رو میگی:وای:با عصبانیت رفتیم جلو و دیدیم شایان اونجاست. من با عصبانیت گفتم:
-پسرۀ بی شعور. چرا تو این تاریکی و این وضعیت مسخره بازی درمیاری.
آقا بنده خدا کپ کرده بود. یکی از بچه ها گفت:
-بابا شاین ده دقیقه است ساکته و من دارم باهاش صحبت میکنم.
ما گفتیم:
-پس این صدایی که اومد و گفت آقا رضا کمک چی بود.
اونجا بود که دوزاریمون افتاد. بچه ها روزای قبل کلی به جنا بد و بیراه گفته بودن و اونا هم تو بدترین موقعیت تلافی کردن. من هنوز با این شایان ارتباط دارم تا همین چند سال پیش فکر میکرد که ما میخواستیم بترسونیمش تا اینکه بالاخره متقاعدش کردیم که اون اتفاق واقعا افتاده.
حالا از شمال برگشتیم یکی از بچه ها توهم زده بود و شبا کلا نمی‌خوابید که اون داستان خودش رو داره.
ولی باور کنید توی اون شرایط توهم و صدای باد و اینا برای چند نفر به طور همزمان اتفاق نمیفته و شک نکنید چیزی که شنیدیم صدای طبیعت یا بچه ها و اینا نبود.
از این دست اردوها ما زیاد بچه ها رو بردیم فعلا اینو داشته باشید تا بعد((231))

Lord Snake
2017/06/14, 23:39
واییییییییییییییییییی خیلی باحال بود

ali-rbn
2017/06/14, 23:49
اسیه جون خونه جوابتو نداد گلم :دی فک کنم خیلی لخت بوده خونتون صدات برگشته:دی
بعد خب میدونی.ترسناک ترین چیز صدای ی نفر بود ک با علی (ali-rbn (http://forum.pioneer-life.ir/member.php?4919-ali-rbn)) شنیدیم.خیلی بد بود هنوزم میترسیم :دی خیلی خاطره ی خفنی بود... یادش ب خیر! :دی


ها يادش بخير:)) چقدر ترسيديم پسر:)) منو ريحانه سر يه جلسه آنلايني بوديم بعد يكي شروع كرد به صحبت نميدونم ميكروفونش خراب بود چي بود ولي صدا به قدري وحشتناك بود كه من تو ميكروفون داد زدم يا بسم الله دي: يعني قشنگ ميتونستي تصور كني يه مردي كه نصفش ماره داره صحبت ميكنه دي: اون شب خوابم نميبرد به مولا:))
راستش من زياد چيزاي ترسناك نداشتم:) اصولا برا رسيدن به اين هيجاناي ترسناك ميرم گيم ترسناك ميزنم دي:ولي سال پيش يه شب ساعتاي دو سه اينا بود. ما خونه مادر بزرگم بوديم بعد ازون خونه قديمي بزرگا هم هست دي: با صداي پا تو خونه بيدار شدم. ما يه نانچيكو داريم هرروز باهاش تمرين ميكنيم(:دی) اينم همرامون بود. ترسيدم به خورده. پاشدم رفتم طبقه پايين اين نانچيكوعه هم دستم. اسنيكي قدم ور ميداشتم دي: توهمم زده بودم از ترس صداي نفساي كشدار و اينا ميشنيدم هر از گاهيم انگار يه شكلي ميديدم گوشه كنار خونه. خوشبختانه تاريكي رو دوست دارم در نتيجه زياد اذيتم نميكرد. همون لحظه صداي قدم از پشت سرم اومد خيلي نزديك بود! منم ديگه وحشتم فوران كرد برگشتم كل زورمو گذاشتم پاي نانچيكو كوبيدم به طرف!
آخ اگه بدونين چقد آب شدم وقتي ديدم پسر خالمه اومده آب بخورده دي: بنده خدا با ضربه من دستش بد آسيب ديد نصفه شبي بردنش درمانگاه منم ديگه تا يه مدت نانچيكو ميديدم جيغ ميزدم دي:
خلاصه كه اين بود انشاي من راجع به خاطره ترسناك:))

ghoghnous13
2017/06/14, 23:55
ها يادش بخير:)) چقدر ترسيديم پسر:)) منو ريحانه سر يه جلسه آنلايني بوديم بعد يكي شروع كرد به صحبت نميدونم ميكروفونش خراب بود چي بود ولي صدا به قدري وحشتناك بود كه من تو ميكروفون داد زدم يا بسم الله دي: يعني قشنگ ميتونستي تصور كني يه مردي كه نصفش ماره داره صحبت ميكنه دي: اون شب خوابم نميبرد به مولا:))
راستش من زياد چيزاي ترسناك نداشتم:) اصولا برا رسيدن به اين هيجاناي ترسناك ميرم گيم ترسناك ميزنم دي:ولي سال پيش يه شب ساعتاي دو سه اينا بود. ما خونه مادر بزرگم بوديم بعد ازون خونه قديمي بزرگا هم هست دي: با صداي پا تو خونه بيدار شدم. ما يه نانچيكو داريم هرروز باهاش تمرين ميكنيم(:دی) اينم همرامون بود. ترسيدم به خورده. پاشدم رفتم طبقه پايين اين نانچيكوعه هم دستم. اسنيكي قدم ور ميداشتم دي: توهمم زده بودم از ترس صداي نفساي كشدار و اينا ميشنيدم هر از گاهيم انگار يه شكلي ميديدم گوشه كنار خونه. خوشبختانه تاريكي رو دوست دارم در نتيجه زياد اذيتم نميكرد. همون لحظه صداي قدم از پشت سرم اومد خيلي نزديك بود! منم ديگه وحشتم فوران كرد برگشتم كل زورمو گذاشتم پاي نانچيكو كوبيدم به طرف!
آخ اگه بدونين چقد آب شدم وقتي ديدم پسر خالمه اومده آب بخورده دي: بنده خدا با ضربه من دستش بد آسيب ديد نصفه شبي بردنش درمانگاه منم ديگه تا يه مدت نانچيكو ميديدم جيغ ميزدم دي:
خلاصه كه اين بود انشاي من راجع به خاطره ترسناك:))

وااااااای. داداش تو هیچ حرکتی نزن که بدجوری میری تو فاز قضیه. اینجوری کل خانواده رو روونۀ درمانگاه میکنی:26372_(32):

Banoo.Shamash
2017/06/15, 01:05
مادر بزرگ من و خاله هام همیشه هروقت خونه مادر بزرگم میریم و شب میمونیم همه ی آینه های اتاقو برعکس می کنند حتما یک دلیلی داره دیگه به نظرم هیچوقت نباید آینه جلو روی آدم باشه
(بانو شمش) نمیدونم جواب میده یا نه اما لطفا یه دعا همیشه همرات داشته باش

دقیقا همینجا قضیه مشکل پیدا میکنه:|
کنار اون آینه، آیت الکرسی هستش. ازونا ک قدیمین و سر ی کشتی مینویسن. با اینحال بازم...:|

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


دعا چیه؟ دعا برای خودش ارزشی داره، منم خیلی وقت ها توی خونه وقتی تنهام یه صورت هایی رو می بینم که انگار دارن به من لبخند می زنن بعد که زهرم می ترکه و روم رو بر می گردونم، می بینم یه لباسی شکل اون شده بود.
یه شب اصلا خوابیده بودم دیدم یکی کنارم داره به من زل می زنه، به قدری ترسیدم که از جام بلند شدم، عین آدم هایی که خودشون رو روی نارنجک پرت می کنن، خودم رو پرت کردم رو کلید و بعد از روشن شدن لامپ ها دیدم لباس بود.
دوستمون هم گفته بود که بعد از بیدار شدن از خواب این اتفاق براش افتاده، خب وقتی از خواب بیدار می شی هنوز بین خواب و بیداری هستی ولی خودت نمی دونی. گفتن که این اتفاق هم در عرض دو ثانیه افتاد نه اینکه ایشون سه دقیقه به اون نگاه کنن اونم سه دقیقه لبخند بزنه. به نظر من اینکه چون برای یه چیزی دلیل نداریم بخواییم همیشه دعا کنیم {که خودم موقع تنهایی ها دعا می کنم} کار عاقلانه ای نیست.
گاهی وقت ها شده وقتی تنها بودم صدای باد مثل این بود: مهدیییییی، مهدییییییی، و من سریع زنگ می زدم به پدر و مادرم ولی وقتی می دیدم ادامه داره خودم با کله می رفتم و پیداش می کردم و می فهمیدم باده
نمی خوام بگم کسی دروغ می گه، نه اصلا قصدم این نیست. منظور من اینه که برای این افراد سوء تفاهم یا سوء دید پیش اومده. خب دیدن یه جسم سیاه، اونم تو اتاق تاریک و بعد از بیدار شدن فکر نکنم چیز خیلی غیرمعمولی باشه. {البته بازم عذر می خوام}

نمیدونم چطور اتاقمو اون زاویه رو تعریف کنم:)
شما فرض کن تخت من دقیقا سمت راست دیواره،، و اون آینه چسبیدس به دیوار. و درضمن... به نظر شما، چوبلباسی در این حد نزدیک آینه‌س که انگار دقیقا روبه روی آینه ایستاده؟ :) آخه چوبلباسی من، جاییع که میتونم این حرف شما رو رد کنم و بگم همچین چیزی نبوده! :) درواقع اون پیکر سیاه، جوری بود ک اصن انگار توی خود آینه‌س، انگاری جلوی آینه ایستاده ولی من بجای اینکه پشت پیکرش رو ببینم، چهرش رو مستقیما توی آینه دیدم! ___

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


سال 83 یا 84 بود. بچه های مدرسه رو برده بودیم شمال اردو. البته یکی از روستاهای شمال طرفای بلده نور . ی منطقۀ دنج نیمه کوهستانی و جنگلی. روستایی که ما رفته بودیم به طور کل خلوت بود و منطقه ای که به وفور توش جن دیده بودن. یکی از شاگردای مدرسه به اسم شایان که خیلی ریزه میزه بود( البته نسبت به سنش که 16 ساله بود) خیلی نترس بود. طوری که بچه ها توی ظلمات شب بردنش بیرون روستا با دستو پای بسته ولش کردن اون خودش رو باز کرد و برگشت و ما رو مسخره می‌کرد که خیلی ترسویید.
روز یکی مونده به آخر 10 - 12 کیلومتری از روستا رفتیم بیرون . بعد از کلی خوشگذرونی موقعی که هوا تاریک شده بود برگشتیم. هوا تاریک بود و قسمتایی از مسیر بین کوه و دره بود و ما هم برای اینکه بچه ها تو تاریکی نیفتن توی دره مربیا دو دسته شدیم. چند نفری رفتن جلو و من و چند نفر دیگه موندیم عقب. بچه ها رو هم بین خودمون نگه میداشتیم. وسطای مسیر بودیم که صدای شایان از پشت سرمون اومد که داد میزد و میگفت:
-آقارضااااااااا، کمکککککککک.
حالا فکرش رو بکنید هوا تاریک، چشم چشم رو نمی بینه، ماهم توی آسمون نیست؛ ما بیست و خرده ای آدمیم با ی دونه چراغ قوه. یکی از بچه ها با چراغ قوه بدو بدو اومد عقب که شایان افتاده توی دره. ما باور نمی‌کردیم، من خودم نفر آخر بودم و هیچ کسی هم پشت سرم نبود. شروع کردم داد و زدن و صدا کردن. گفتم:
-شایااااان.
همون موقع ی نفر از جلوی جمع گفت:
-چیه؟
آقا ما رو میگی:وای:با عصبانیت رفتیم جلو و دیدیم شایان اونجاست. من با عصبانیت گفتم:
-پسرۀ بی شعور. چرا تو این تاریکی و این وضعیت مسخره بازی درمیاری.
آقا بنده خدا کپ کرده بود. یکی از بچه ها گفت:
-بابا شاین ده دقیقه است ساکته و من دارم باهاش صحبت میکنم.
ما گفتیم:
-پس این صدایی که اومد و گفت آقا رضا کمک چی بود.
اونجا بود که دوزاریمون افتاد. بچه ها روزای قبل کلی به جنا بد و بیراه گفته بودن و اونا هم تو بدترین موقعیت تلافی کردن. من هنوز با این شایان ارتباط دارم تا همین چند سال پیش فکر میکرد که ما میخواستیم بترسونیمش تا اینکه بالاخره متقاعدش کردیم که اون اتفاق واقعا افتاده.
حالا از شمال برگشتیم یکی از بچه ها توهم زده بود و شبا کلا نمی‌خوابید که اون داستان خودش رو داره.
ولی باور کنید توی اون شرایط توهم و صدای باد و اینا برای چند نفر به طور همزمان اتفاق نمیفته و شک نکنید چیزی که شنیدیم صدای طبیعت یا بچه ها و اینا نبود.
از این دست اردوها ما زیاد بچه ها رو بردیم فعلا اینو داشته باشید تا بعد((231))

خوشبحالتون:| و همچنین خوشبحال اون بچه هایی ک بردیدشون اردو:| میشه لطفا آدرس دقیق اون روستا رو بگی؟ :)
ولی با اینحال، تو منطقه ای ک ب وفور دیدن جن هستو اینا، نباس توهین میکردن. تازه فکر میکنم این انتقام سادشون بوده. بخوان انتقام بگیرن، تا مدتها ولت نمیکنن و انتقامشونم انتقامه!!!!

جلاد
2017/06/15, 03:05
منم اومدم با خاطره دوم یه بار از طرف چند تا از دوستام دعوت شدم یه منطقه سردسیری و گفت عملا هیچی نیارین حتی لباس گرم ما گفتیم واوو دمش گرم رفتیم اونجا با اتوبوس پیاده شدیم بارون گرفت بادم می وزید یخ زده بودیم گفت بچه ها باید یه ساعت پیاده بریم تا محل و ما هم راه افتادیم رفتیم دیدیم یه دونه آلاچیق و هیچگونه امکانات رفاهی منتظرمونه نگهبان اومد یه سلام احوال پرسی دید نه پتو داریم نه لباس گرم برد ما رو یه دویست متر دور تر از آلاچیقه وسط یه دره یه سوله کنار یه رودخونه آقا ما همینجوری یارو ما را از همه جا دور کرده بود **** بودیم سوله رو دیدیم بیشتر *****((3)) رفت دوازده تا پتو اورد دیدیم نه آدم خوبیه رفتیم مستقر شدیم اومدیم گفت نوبت گردشه گفتم کجا بریم وسط بارون گفت دره جنی((230)) اینقدر اصرار کرد که ساعت 11 شب پا شدیم دو ساعت از وسط یه دره رفتیم وسط کوه نشستیم اتیش روشن کردیم نیم ساعت داستان ترسناک ما هم کفری چیز ترسناکی ندیدیم به جن ها فحش دادیم برگشتیم اون وسط من التماس فحش ندید اونا بد تر فحش می دادن برگشتیم ساعت سه رسیدیم به سوله دیدیم نگهبانه نشسته دم در یه پلاستیک دستشه سلام کردیم گفت کجا بودیم ماجرا رو بدون سانسور تعریف کردم یارو گفت ***** که اولا نباید می رفتین اونجا دوما فحشم دادین((82)) یه چیزی با خودش گفت گفت شب اینجا بمونین خوب نیست ما رو برد خونش نشستیم شام کنسرو رفیقم اورده بود یعنی تنها چیزی که خرس گنده همراهش بود غذا بود((231)) یارو گفت که پدر بزرگش ترس از جن داشته و شبا نمی رفته به درختا و گله گوسفندشون سر بزنه یه شب اینا می برنش دره جنی و برای این که نشون بدن نمی ترسن این و برادراش شروع کردن فحش دادن به جنا بعد پیرمرد رو میزارن تو سوله در رو هم قفل میکنن پیرمرد هم التماس میکرده ولی اینا رفتم دیگه تقریبا داشت گریه می کرد و مشخص بود پایان خوبی نداره داستانش یه کم آب خورد و داستانش رو ادامه داد که صبح میرن سر بزنن بهش خودشو یه گوشه جمع کرده بده و هر چی صداش کردن بیدار نشده بوده و فهمیدن که مرده و بعدش تو پزشکی قانونی فهمیدن سکته کرده .
ما که اینارو شنیدیم بدتر شده بودیم که یهو یارو خندید و گفت شوخی کردم((3))

mixed-nut
2017/06/15, 03:15
خب خب خب،
ترسناکترین خاطره من هم مربوط به جنه، ولی چون هنوز که هنوزه خودمم باورش نکردم (و عمیقا نمیخوام هم که باورش کنم برای همین همیشه پسش زدم) تعریفش نمیکنم ((72))

ولی یه بار بدجوور ترسیدم:
ما یه روشنایی داریم توی هال، که شیشه ایه و یه دریچه داره.
من فکر میکنم ده یازده ساله بودم. شب بود، پدر خوابیده، مامان داشت سریال میدید.
من رفتم آشپزخونه، یه لیوان آب پر کردم و راه افتادم به سمت اتاقم که مسیرش از زیر روشناییه
همین طور توی عالم خودم به سمت در اتاقم بودم که....

یه لحظه سرم رو بالا گرفتم،
دیدم از توی دریچه ی روشنایی، دوتا سفیدی چشم زل زدن بهممممممممم((227))
یعنی یه جوری از ترس مطلق خشکم زد که من زل زدم به آقادزده، ایشون زل زد به من، و اگه تحت شرایط دیگه ای بود، میشد ازش یه فیلم رومنس ساخت ((42))

یه چند ثانیه نفسگیر که گذشت، هر دو به خودمون اومدیم، ایشون فرار کردن، منم درجا شروع کردم به جیغ زدن ((72))

پ.ن: تا مدتها کابوس اون دریچه رو میدیدم من :|
پ.ن2: پدر بیدار نشد :| هرچی داد زدیم پاشووو دزد اومدهههههه، گفت اون الان فرار کرده، پاشم چیکار کنم؟!
پ.ن3: :|:|:|

ghoghnous13
2017/06/15, 03:32
در پاسخ به بانو شمس(هر کاری کردم نتونستم با نقل قول پاسخ بدم، کامپیوترم پرپر شد و نشد(5))
ما هنوزم اردو میبریم بچه ها رو هاااااااا. ثبت نام کنمممممم؟
نمیدونم بلده ی نور رو بلدید یا نه. همون محدودست. اطراف یوش، دهات نیما یوشیج. البته اینجایی که ما رفتیم اسمش بردونه. چند سال پیشم که سیل اومد کلی از طبیعت و رودخونش از بین رفت((84)).
ما به بچه ها گفتیم که بی احترامی نکنن اما فکر میکردن که میخوایم بترسونیمشون و بدتر میکردن. البته خاطرات بدتری هم دارم که اگر تاپیک باقی باشه حتما تعریف میکنم. اونیکه خودم دیدم رو میذارم برای بعد((225))

ghoghnous13
2017/06/15, 12:36
خب خب خب،
ترسناکترین خاطره من هم مربوط به جنه، ولی چون هنوز که هنوزه خودمم باورش نکردم (و عمیقا نمیخوام هم که باورش کنم برای همین همیشه پسش زدم) تعریفش نمیکنم ((72))

ولی یه بار بدجوور ترسیدم:
ما یه روشنایی داریم توی هال، که شیشه ایه و یه دریچه داره.
من فکر میکنم ده یازده ساله بودم. شب بود، پدر خوابیده، مامان داشت سریال میدید.
من رفتم آشپزخونه، یه لیوان آب پر کردم و راه افتادم به سمت اتاقم که مسیرش از زیر روشناییه
همین طور توی عالم خودم به سمت در اتاقم بودم که....

یه لحظه سرم رو بالا گرفتم،
دیدم از توی دریچه ی روشنایی، دوتا سفیدی چشم زل زدن بهممممممممم((227))
یعنی یه جوری از ترس مطلق خشکم زد که من زل زدم به آقادزده، ایشون زل زد به من، و اگه تحت شرایط دیگه ای بود، میشد ازش یه فیلم رومنس ساخت ((42))

یه چند ثانیه نفسگیر که گذشت، هر دو به خودمون اومدیم، ایشون فرار کردن، منم درجا شروع کردم به جیغ زدن ((72))

پ.ن: تا مدتها کابوس اون دریچه رو میدیدم من :|
پ.ن2: پدر بیدار نشد :| هرچی داد زدیم پاشووو دزد اومدهههههه، گفت اون الان فرار کرده، پاشم چیکار کنم؟!
پ.ن3: :|:|:|

سلام. اول اینکه اون خاطره ترسناکه رو تعریف کن. توروخداااااااااا((211))
بعد من از این داستان درس خونسردی گرفتم فقط یعنی دم پدرت گرم. خیلی خوشم اومد.((62))

mixed-nut
2017/06/15, 17:17
سلام. اول اینکه اون خاطره ترسناکه رو تعریف کن. توروخداااااااااا((211))
بعد من از این داستان درس خونسردی گرفتم فقط یعنی دم پدرت گرم. خیلی خوشم اومد.((62))

میگم این اتفاق می‌تونه توهم باشه، یا یه مشکل دیداری حتی (با حداقل من اینطوری خودم رو گول زدم تا حالا) و قصدی هم برای اثباتش ندارم. صرفا اتفاقی که افتاد رو میگم:
یه بعدازظهر زمستونی، کسی خونه نبود، من هم گرفتم خوابیدم.
عصر که بیدار شدم، آفتاب غروب کرده بود و همه‌جا تاریک شده بود. هیچ لامپی توی خونه روشن نبود. از اون بیدار شدن ها که نمیدونی امروزه، فرداست، قیامت شده... من چشمام رو باز کردم و همینجوری که روی تخت رو به سقف دراز کشیده بودم، یه لکه ی سیاه درست روبروم روی سقف توجهم رو جلب کرد.
من فکر کردم از این کهکشان ها توی چشمم افتاده که بلافاصله بعد باز کردن چشما به وجود میاد، برای همین چشمام رو مالیدم، ولی لکه همون جا بود. یه لکه ی سایه‌مانند بی‌شکل بود.
خلاصه اون لکه رفت توی مخم (و من اون موقع اصلا توی فاز اجنه نبودم، فکر کنم حتی اعتقادی هم نداشتم که بخوان سراغم بیان یا چی...)
کنجکاوی فشار آورد. حدس زدم از پنجره ی اتاقم (که رو به پذیرایی باز میشه) سایه افتاده، برای همین رفتم چراغ پذیرایی رو روشن کردم و برگشتم.
خب اون سایه هم‌چنان اون‌جا بود :|
کم کم درک و ترس بهم رخنه میکرد، ولی خب گفتم که، نمیخواستم باور کنم اون یه سایه نیست!
برای همین طی آخرین اقدام، چراغ اتاقم رو روشن کردم و...
اون سایه همچنان باقی موند ^____^

من وقتایی که میترسم فلج میشم واقعا.
نه میتونستم چشم ازش بردارم، و نه تحمل دیدنش رو داشتم. حتی صدام درنمیومد جیغ بزنم (الان که دارم تعریفش میکنم خنده م گرفته ((42)))
بالاخره تونستم فرار کنم، از اتاقم زدم بیرون، سر راهم همه کلید چراغا رو روشن کردم و رفتم حیاط، چسبیدم به در و اونقدر منتظر موندم تا مامان برگرده...

مامان خندید، گفت حتما سایه افتاده. ولی وقتی برگشتیم داخل، چیزی روی سقف نبود.
من تا مدتها چراغ ها رو روشن و خاموش میکردم تا دوباره اون سایه رو به وجود بیارم، که ثابت کنم بازی نور بوده، ولی نشد.
باز هم میگم، هر احتمالی وجود داره، ولی من اصلا دلم نمیخواد که باور کنم جن بوده!
ترجیح میدم فکر کنم که خطای دیداری بوده...

ghoghnous13
2017/06/15, 17:33
میگم این اتفاق می‌تونه توهم باشه، یا یه مشکل دیداری حتی (با حداقل من اینطوری خودم رو گول زدم تا حالا) و قصدی هم برای اثباتش ندارم. صرفا اتفاقی که افتاد رو میگم:
یه بعدازظهر زمستونی، کسی خونه نبود، من هم گرفتم خوابیدم.
عصر که بیدار شدم، آفتاب غروب کرده بود و همه‌جا تاریک شده بود. هیچ لامپی توی خونه روشن نبود. از اون بیدار شدن ها که نمیدونی امروزه، فرداست، قیامت شده... من چشمام رو باز کردم و همینجوری که روی تخت رو به سقف دراز کشیده بودم، یه لکه ی سیاه درست روبروم روی سقف توجهم رو جلب کرد.
من فکر کردم از این کهکشان ها توی چشمم افتاده که بلافاصله بعد باز کردن چشما به وجود میاد، برای همین چشمام رو مالیدم، ولی لکه همون جا بود. یه لکه ی سایه‌مانند بی‌شکل بود.
خلاصه اون لکه رفت توی مخم (و من اون موقع اصلا توی فاز اجنه نبودم، فکر کنم حتی اعتقادی هم نداشتم که بخوان سراغم بیان یا چی...)
کنجکاوی فشار آورد. حدس زدم از پنجره ی اتاقم (که رو به پذیرایی باز میشه) سایه افتاده، برای همین رفتم چراغ پذیرایی رو روشن کردم و برگشتم.
خب اون سایه هم‌چنان اون‌جا بود :|
کم کم درک و ترس بهم رخنه میکرد، ولی خب گفتم که، نمیخواستم باور کنم اون یه سایه نیست!
برای همین طی آخرین اقدام، چراغ اتاقم رو روشن کردم و...
اون سایه همچنان باقی موند ^____^

من وقتایی که میترسم فلج میشم واقعا.
نه میتونستم چشم ازش بردارم، و نه تحمل دیدنش رو داشتم. حتی صدام درنمیومد جیغ بزنم (الان که دارم تعریفش میکنم خنده م گرفته ((42)))
بالاخره تونستم فرار کنم، از اتاقم زدم بیرون، سر راهم همه کلید چراغا رو روشن کردم و رفتم حیاط، چسبیدم به در و اونقدر منتظر موندم تا مامان برگرده...

مامان خندید، گفت حتما سایه افتاده. ولی وقتی برگشتیم داخل، چیزی روی سقف نبود.
من تا مدتها چراغ ها رو روشن و خاموش میکردم تا دوباره اون سایه رو به وجود بیارم، که ثابت کنم بازی نور بوده، ولی نشد.
باز هم میگم، هر احتمالی وجود داره، ولی من اصلا دلم نمیخواد که باور کنم جن بوده!
ترجیح میدم فکر کنم که خطای دیداری بوده...

جالب بود. البته منم باهات موافقم که خیلی به اینا چیزا نباید دامن بزنیم و خودمون رو اذیت کنیم(البته من شامل این قانون خودم نمیشم، حالا بهتون میگم چرا).
خیلی از این اتفاقاتی که بعد از خواب میفته میتونه خطای دید باشه((62))ولی من به شخصه ترجیح میدم که واقعی باشن و آدم از ترس بمیره. خیلی حال میده((200))
من حیث المجموع از خاطراتی که این ور و اونور شنیدم نتیجه گرفتم که این داستانای ترسناک ادغامی هستن. یعنی حقیقت و توهم مخلوطن.

پ.ن: بچه ها بیاید تعریف کنید بابا. خیلی حال میده. ببینید عذرا هم تعریف کرد((86))

Banoo.Shamash
2017/06/16, 14:39
جالب بود. البته منم باهات موافقم که خیلی به اینا چیزا نباید دامن بزنیم و خودمون رو اذیت کنیم(البته من شامل این قانون خودم نمیشم، حالا بهتون میگم چرا).
خیلی از این اتفاقاتی که بعد از خواب میفته میتونه خطای دید باشه((62))ولی من به شخصه ترجیح میدم که واقعی باشن و آدم از ترس بمیره. خیلی حال میده((200))
من حیث المجموع از خاطراتی که این ور و اونور شنیدم نتیجه گرفتم که این داستانای ترسناک ادغامی هستن. یعنی حقیقت و توهم مخلوطن.

پ.ن: بچه ها بیاید تعریف کنید بابا. خیلی حال میده. ببینید عذرا هم تعریف کرد((86))

میشه اونی که برای خودت اتفاق افتاده رو تعریف کنی؟ :دی
و منم میخوام ثبت نام کنم^____^
یکی دیگه از خاطره های ترسناک من، اینه که ی روز، بعد از ظهر دم غروبی بود. خواهرم تو اتاق گرفته بود خوابیده بود، منم همونجا تو اتاق سر میز نشسته بودم فیلم ترسناک محبوبم رو نگاه میکردن:دی
اغا وسطا فیلم ک جای حساسی بود، یهو در کمد دیواری کنارم باز شد:| با ی صدای خعلی بد:|
حالا شاید فکر کنید ک این طبیعیه و اصلا ترسناک نیست و اینا، ولی برای من ترسناک بود، چون هرکسی، هر وسیله ای ک توی خونشون هست رو میدونه ک چطور کار میکنن، قلقشون چیه، یا کلا اتفاقاتی ک ممکنه بیوفته رو میدونن. منم میدونستم ک "غیــــر ممکنه" ک در کمد اینطور باز بشه اونم بیش از حد ممکن:|

ghoghnous13
2017/06/16, 16:36
چشم تعریف میکنم. ولی اخه کدومش رو تعریف کنم؟((231)):-ss
در خلال همون اردوهایی که بچه های مدرسه رو میبردیم سالهای بعدش اتفاقای جالبتری میفتاد برامون. البته ما خودمونم اذیت میکردیما((72)). برای بچه ها تعریف کرده بودیم که اینجا جن داره و کلی هم کارای ترسناک کرده بودیم. ی شب که به دلیلی همۀ بچه ها رو تا پای مرگ ترسونده بودیم من تصمیم گرفته که گلاب به روتون برم دستشویی.
اجازه بدید ی نقشه ای از خونه ای که توش بودیم بهتون بدم. توی همون روستای مذکور در خاطرۀ قبلی همۀ خونه ها سمت چپ جاده بودن به جز خونۀ ما و دو تا ساختمون متروکه و قبرستون ده. :وای:. ساختمونی هم که ما داخلش بودیم سه طبقه بود ولی از اینا که توی شیب ساخته میشه. طوری که در کوچک ساختمون هم سطح جاده بود ولی در پارکینگی ی طبق میرفت پایین. ما هم چون جمعیتمون زیاد بود قدغن کرده بودیم کسی از سرویس داخل ساختمون استفاده کنه و همه باید میرفتن توی حیاط و از سرویسی که زیر ساختمون و اول پارکینگ بود استفاده میکردن. طبقۀ بالا هم نیمه کاره بود. این نمای کلی ساختمون.
خلاصه من داشتم میرفتم و به بچه ها که میدونستم هیچ کدومشون از ترس تنهایی بیرون نخواهند رفت گفتم هر کی میخواد بره سرویس من دارم میرم.
ی نفر گفت من میام. گفتم کس دیگه ای نیست؟ همه گفتن نه آقا خیالتون راحت.
ما رفتیم و برگشتیم ی نفر گفت اقا منم میخوان برم. خلاصه ما هفت هشت باری رفتیم پایین و اومدیم بالا. راه پله های حیاطم از این آهنیا که میپیچه میره بالا، اعصابم خرد شد. گفتم این بار آخره که من میرم پایین، هر کی میخواد بره بیاد که من دیگه کسی رو نمیبرم. ی نفر گفت آقا من. با این بنده خدا رفتیم پایین. این طفلک رفت داخل سرویس ما هم وایسادیم بیرون که این نترسه. حالا تصور کنید ساعت 11 شب، همه جا تاریک. دهات که نور درست و حسابی نداره. ی نمه نور مهتاب زده. من خودمم ی ذره ترسیده بودم. هی صدای خش خش میاد چراغ قوه رو بنداز اینور، صدای از اونور میاد نور رو بنداز اونور. دیگه خودتون تصور کنید که همه جا هم ساکته یهو ی نفر سه تا مشت محکم کوبید به دیوار پشتی دستشویی. صدا رو تصور کنید( بومب بومب بومب). حالا تو پارکینگ کسی نیست.
پسره از تو سرویس گفت: آقا شما بودید؟ دیدم هر چی بگم این از ترس می میره. گفتم: آره خیالت راحت. فقط زود بیا بریم. اونم فهمیده بود من نبودم سه سوته اومد بیرون. گوله از راه پله رفت بالا و منم بدون اینکه نظری به پشت سرم بندازم پشت بندش رفتم. ((227))((227))((227))((227))((227))((227))

این یکیشون بود. ما سالها بچه ها رو اردو بردیم و از این خاطرات زیاد دارم. بازم میگم براتون.

MD128
2017/06/16, 17:45
خب کلمات ممکن: جن، دزد، تلقین، روح.
خب هیچکدوم از اینا چهار حرفی نیست.
فقط می مونه: بابا :d ، گربه:))

بیا جواب درست رو معلوم کن رفیق

نه داداش چهار حرفیی ای ک برا نشون دادن اوج ترس میگن چیز دیگه ایه((207))((207))((207))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


باور کنین همه اینا در برابر خاطره من هیچی نیستن -__-
یه شب نصفه شب از خواب بیدار شدم رفتم قضای حاجت که دیدم یه سوسک سیاه حموم بالدار رو دیوار نشسته و بهم زل زده =_=
یه چند دیقه به هم نگاه میکردیم فقط :دی هیچ کدوم جرئت نداشتیم تکون بخوریم :دی
اخرش اینقدر جیغ زدم یکی با دمپایی پیداش شد :دی

اینو کامل درک میکنم من از هیچ جک و جونوری نمیترسم حتی موقع دانشجویی عمدتا تو فریز خونمون یواشکی قورباغه و لاک پشت و موش مرده میذاشتم ک برم تو اتاق تشریحشون کنم...((3))((102)) ولی خدانکنه سوسک بالدار تو خونه باشه ...انقد جیغ میزنم که کل خونه با دمپایی میدوئن اینور اونو ک صدا من قطع شه((207))((217))

kianick
2017/06/16, 20:52
میگم دوستان اون ۴ حرفیه لامپ نیس؟ شاید صدای لامپ بوده دیگه((85))((85))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خب من معمولا آدم نترسیم. ولی خدا خیرم نده تو ترسوندن استادم. یه بار آبجی ام می خواست من رو بترسون( موفقم شد دو تایی حمله کرده بودن.) من هم برآمدم بر انتقام((102))((102))((102))
خلاصه من رو تو تاریکی ببینی با جن اشتباه می گیری! شب شد و رفتم پشت تختش و اون هم آواز خون وارد اتاقش شد و رفت سمت کلید لامپ که اون سر بود. من از پست تخت سد برآوردم و وایستادم البته خدا رحم کرد که سر و صدا نکردم همونجوری که سکته کرد!! یه خاطره دیگه هم دارم از ترسوندن معلم و دوستام که بعد میگم ولی تو کل عمرم چیزی لذت بخشتر از جیغ های اون شب آبجی ام نشنیدم((42))

Bartimeaus
2017/06/16, 23:25
حاطره ترسناک؟!
بدترین خاطرم مال یه کابوسه! توخونه بودم میخواستیم بریم بیرون بعد همه میرفتن بیرون من میموندم بند کفشمو ببندمو در هم قفل کنم که از تو اشپزخونمون چند نفر با سرعت میومدن طرفم(میدونید چی بودن دیگه؟((102))) خلاصه حتما باید بند کفشم کامل میبستم. بعد که میخواستم بلند شم بدوم در جا میدویدم!!!!!://///// خیلی بد بود این قسمتش! بخوای فرار کنی ولی هر چی بدوی حرکت نکنی!((113))
جدیدترین خاطرمم مال همین دو شب پیش که در حالی که خواب بودم چشمامو باز کردم دیدم یکی از تو راهرو خونمون گذشت و مطمئنم گذشت اما هیچکس نبود:/ یعنی یک بود ولی کسی نبود!((225))

ghoghnous13
2017/06/16, 23:29
میگم دوستان اون ۴ حرفیه لامپ نیس؟ شاید صدای لامپ بوده دیگه((85))((85))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خب من معمولا آدم نترسیم. ولی خدا خیرم نده تو ترسوندن استادم. یه بار آبجی ام می خواست من رو بترسون( موفقم شد دو تایی حمله کرده بودن.) من هم برآمدم بر انتقام((102))((102))((102))
خلاصه من رو تو تاریکی ببینی با جن اشتباه می گیری! شب شد و رفتم پشت تختش و اون هم آواز خون وارد اتاقش شد و رفت سمت کلید لامپ که اون سر بود. من از پست تخت سد برآوردم و وایستادم البته خدا رحم کرد که سر و صدا نکردم همونجوری که سکته کرد!! یه خاطره دیگه هم دارم از ترسوندن معلم و دوستام که بعد میگم ولی تو کل عمرم چیزی لذت بخشتر از جیغ های اون شب آبجی ام نشنیدم((42))

نکن عزیز من. خطرناکه. برو خودتو بترسون((78))

fatemeh.s
2017/06/17, 00:24
یکی از ترسناک ترین خاطره هایی که دارم مال موقع هشت سالگیم بود که پدر و مادرم با خاله و همسر خالم رفته بودن سفر و ما چهار تا دختر توی خونه تنها موندیم. خلاصه شب شد و وقتی که می خواستیم همه بخوابیم یه سوسک گنده در هال خونه مشاهده کردم با جیغ من همه پریدیم بالای مبلا که یه وقت آقا سوسکه نخورتمون. بعد یه مدت، دختر خاله بزرگم شجاعت به خرج داد و مارو شیر کرد که بگردیم دنبال سوسک. سوسک رو زیر میز پیدا کردیم.دو نفرمون میزو بلند کرده بودیم، دختر خالم هم دمپایی رو گرفته بود که سوسکو له کنه که بطور ناگهانی برق قطع شد. سوسکه هم فرار کرد و بعد از وصل شدن برق نتونستیم پیداش کنیم.
اون شب از بدترین و ترسناک ترین شب های عمرم بود؛ خوابیدن با یک سوسک توی یک خونه.

kianick
2017/06/17, 00:50
من فوق تخصص ترسوندنم((99))
یه شب با دوستا و معلمان تا شب تو مدرسه اردو داشتیم. ساعت ۸ بعد از شام رفتم بالا توی آخرین کلاس با برقای خاموش! بعد از چند دیقه معلم محترم با دوستان نرم نرمک سر رسیدن و تازه داشتن بی خیال اون سایه ای که اونور راهرو دیده بودن میشدن که من به دوستم علامت دادم تا حواسشونو به اون طرف پرت کنه و بعد جلوشون ساکت ایستادم. راستشو بخواین رازش همینه یه جن خوب سر و صدا راه نمی اندازه. میزاره خود طرف زهر ترک بشه. خلاصه یهو ته راهرو رو نگاه کردن و من رو دیدن. بعد از مرحله ی سکته کردن و قبض روح شدن هم تا نیم ساعت من رو دنبال میکردن و آخر سر به مدیر پناه بردم که دمشون گرم یه راس تحویلم دادن. خلاصه من به مردم آزاری مشهورم!!!!

girl of wind
2017/06/17, 01:11
چشم تعریف میکنم. ولی اخه کدومش رو تعریف کنم؟((231)):-ss
در خلال همون اردوهایی که بچه های مدرسه رو میبردیم سالهای بعدش اتفاقای جالبتری میفتاد برامون. البته ما خودمونم اذیت میکردیما((72)). برای بچه ها تعریف کرده بودیم که اینجا جن داره و کلی هم کارای ترسناک کرده بودیم. ی شب که به دلیلی همۀ بچه ها رو تا پای مرگ ترسونده بودیم من تصمیم گرفته که گلاب به روتون برم دستشویی.
اجازه بدید ی نقشه ای از خونه ای که توش بودیم بهتون بدم. توی همون روستای مذکور در خاطرۀ قبلی همۀ خونه ها سمت چپ جاده بودن به جز خونۀ ما و دو تا ساختمون متروکه و قبرستون ده. :وای:. ساختمونی هم که ما داخلش بودیم سه طبقه بود ولی از اینا که توی شیب ساخته میشه. طوری که در کوچک ساختمون هم سطح جاده بود ولی در پارکینگی ی طبق میرفت پایین. ما هم چون جمعیتمون زیاد بود قدغن کرده بودیم کسی از سرویس داخل ساختمون استفاده کنه و همه باید میرفتن توی حیاط و از سرویسی که زیر ساختمون و اول پارکینگ بود استفاده میکردن. طبقۀ بالا هم نیمه کاره بود. این نمای کلی ساختمون.
خلاصه من داشتم میرفتم و به بچه ها که میدونستم هیچ کدومشون از ترس تنهایی بیرون نخواهند رفت گفتم هر کی میخواد بره سرویس من دارم میرم.
ی نفر گفت من میام. گفتم کس دیگه ای نیست؟ همه گفتن نه آقا خیالتون راحت.
ما رفتیم و برگشتیم ی نفر گفت اقا منم میخوان برم. خلاصه ما هفت هشت باری رفتیم پایین و اومدیم بالا. راه پله های حیاطم از این آهنیا که میپیچه میره بالا، اعصابم خرد شد. گفتم این بار آخره که من میرم پایین، هر کی میخواد بره بیاد که من دیگه کسی رو نمیبرم. ی نفر گفت آقا من. با این بنده خدا رفتیم پایین. این طفلک رفت داخل سرویس ما هم وایسادیم بیرون که این نترسه. حالا تصور کنید ساعت 11 شب، همه جا تاریک. دهات که نور درست و حسابی نداره. ی نمه نور مهتاب زده. من خودمم ی ذره ترسیده بودم. هی صدای خش خش میاد چراغ قوه رو بنداز اینور، صدای از اونور میاد نور رو بنداز اونور. دیگه خودتون تصور کنید که همه جا هم ساکته یهو ی نفر سه تا مشت محکم کوبید به دیوار پشتی دستشویی. صدا رو تصور کنید( بومب بومب بومب). حالا تو پارکینگ کسی نیست.
پسره از تو سرویس گفت: آقا شما بودید؟ دیدم هر چی بگم این از ترس می میره. گفتم: آره خیالت راحت. فقط زود بیا بریم. اونم فهمیده بود من نبودم سه سوته اومد بیرون. گوله از راه پله رفت بالا و منم بدون اینکه نظری به پشت سرم بندازم پشت بندش رفتم. ((227))((227))((227))((227))((227))((227))

این یکیشون بود. ما سالها بچه ها رو اردو بردیم و از این خاطرات زیاد دارم. بازم میگم براتون.
اون بیشتر احتمال یکی از بچه ها بوده که اومده بوده عوض اینکه ترسونده بودینش رو در بیاره( همینکه یجورایی مجبورت کرده هشت بار بالا پایین بری که هم با خسته کردنت عوض دربیارن هم اینکه اگه بار اول و دوم که رفتی پایین هنوز شجاع بودی، کم کم صدا های شب و سایه های تو تاریکی به نظرت عجیب بیاد و شرایط برای ترسوندنت کاملا آماده بشه)
اگه هم بچه ها نبودن یکی از اون موجوداتی بوده که مشاهده کرده که ازش استفاده ابزاری کردی در راستای ترسوندن بقیه و حال کردن خودت از وضعیتشون! با خودش گفته بزار یه ذره عوضشو دربیارم!
از این به بعد اردویی چیزی رفتی و محلیا بهتون گفتن جن یا هر موجود غیر عادی ای داره بهتر رفتار کنید. چون اصولا محلیا اونجا زندگی کردن و مثل شما تازه از راه نرسیدن هیجان زده نشدن که توهم بزنن و اصولا سعی در زهره ترک کردن همدیگه ندارن پس امکانش هست که واقعا چیزی اونجا باشه.
خب شما خودتو بزار جای اون موجود؛ یه سری ادم پا شدن اومدن محل زندگی تو(رفتار خوب که چه عرض کنم سلامم ندادن) و شروع کردن فحش دادن بهت و ازت بد گفتن و استفاده ابزاری((231)) خب به جرعت میتونم بگم که خیلی مهربون تر از خیلی از ماها بوده که فقط باهاتون یه شوخیه کوچیک کرده!
اجنه یا چیزای دیگه که وجود دارن اکثرا مثل ما مشکل ندارن همینجوری برن بقیه رو اذیت کنن یا مشکلی به وجود بیارن، شما خودت بخوای کسی رو اذیت کنی همینطوری از راهرو خونش رد میشی؟ همین؟؟!! پس اصولا بهتره دلیل دستشون ندین که بخوان تلافی کنن و دشمنی که برای خودتون درست نکنین که حتی نمیبینینش!!
من که به شخصه فک نمیکنم همه شون اون قدر مهربون باشن که یه شوخی کوچیک کنن و بزارن برین!! پس با این موجودات صلح جو درست رفتار کنین. البته نمیگم برین سلام کنین به هوا

ghoghnous13
2017/06/17, 02:18
اون بیشتر احتمال یکی از بچه ها بوده که اومده بوده عوض اینکه ترسونده بودینش رو در بیاره( همینکه یجورایی مجبورت کرده هشت بار بالا پایین بری که هم با خسته کردنت عوض دربیارن هم اینکه اگه بار اول و دوم که رفتی پایین هنوز شجاع بودی، کم کم صدا های شب و سایه های تو تاریکی به نظرت عجیب بیاد و شرایط برای ترسوندنت کاملا آماده بشه)
اگه هم بچه ها نبودن یکی از اون موجوداتی بوده که مشاهده کرده که ازش استفاده ابزاری کردی در راستای ترسوندن بقیه و حال کردن خودت از وضعیتشون! با خودش گفته بزار یه ذره عوضشو دربیارم!
از این به بعد اردویی چیزی رفتی و محلیا بهتون گفتن جن یا هر موجود غیر عادی ای داره بهتر رفتار کنید. چون اصولا محلیا اونجا زندگی کردن و مثل شما تازه از راه نرسیدن هیجان زده نشدن که توهم بزنن و اصولا سعی در زهره ترک کردن همدیگه ندارن پس امکانش هست که واقعا چیزی اونجا باشه.
خب شما خودتو بزار جای اون موجود؛ یه سری ادم پا شدن اومدن محل زندگی تو(رفتار خوب که چه عرض کنم سلامم ندادن) و شروع کردن فحش دادن بهت و ازت بد گفتن و استفاده ابزاری((231)) خب به جرعت میتونم بگم که خیلی مهربون تر از خیلی از ماها بوده که فقط باهاتون یه شوخیه کوچیک کرده!
اجنه یا چیزای دیگه که وجود دارن اکثرا مثل ما مشکل ندارن همینجوری برن بقیه رو اذیت کنن یا مشکلی به وجود بیارن، شما خودت بخوای کسی رو اذیت کنی همینطوری از راهرو خونش رد میشی؟ همین؟؟!! پس اصولا بهتره دلیل دستشون ندین که بخوان تلافی کنن و دشمنی که برای خودتون درست نکنین که حتی نمیبینینش!!
من که به شخصه فک نمیکنم همه شون اون قدر مهربون باشن که یه شوخی کوچیک کنن و بزارن برین!! پس با این موجودات صلح جو درست رفتار کنین. البته نمیگم برین سلام کنین به هوا

احتمال اول رو که اصلا فکرش رو نکن. بعد تنها کسی که بی ادبی کرد برای همون گروه اول بود که سالها قبل بود. ولی کلا مردم آزاری حال میده. حالا به مرور زمان خاطرات دیگه ای براتون میگم ، یکی از یکی بدتر.((72))البته چند تاشم نگم بهتره.
اینم درسته که اجنه رو نباید اذیت کرد. ولی ما اونا رو اذیت نمیکردیم که((62))
من حیث المجموع اینا خاطراته و گذشته. الآن مهمه که هنوزم من کرم دارم و ملت رو میترسونم((223))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


یکی از ترسناک ترین خاطره هایی که دارم مال موقع هشت سالگیم بود که پدر و مادرم با خاله و همسر خالم رفته بودن سفر و ما چهار تا دختر توی خونه تنها موندیم. خلاصه شب شد و وقتی که می خواستیم همه بخوابیم یه سوسک گنده در هال خونه مشاهده کردم با جیغ من همه پریدیم بالای مبلا که یه وقت آقا سوسکه نخورتمون. بعد یه مدت، دختر خاله بزرگم شجاعت به خرج داد و مارو شیر کرد که بگردیم دنبال سوسک. سوسک رو زیر میز پیدا کردیم.دو نفرمون میزو بلند کرده بودیم، دختر خالم هم دمپایی رو گرفته بود که سوسکو له کنه که بطور ناگهانی برق قطع شد. سوسکه هم فرار کرد و بعد از وصل شدن برق نتونستیم پیداش کنیم.
اون شب از بدترین و ترسناک ترین شب های عمرم بود؛ خوابیدن با یک سوسک توی یک خونه.

واقعا که. شماها نصف خاطرات ترسناکنون مبارزه با سوسکه. نچ نچ نچ((223))

kianick
2017/06/17, 08:28
از سوسک کسی چیزی نگه!!
به بار سر کلاس کار و فناوری، یه سوسک بالدار وومد تو کلاس و معلم ما هم از رو صندلی اش پشت دستگاه جهشی زد که به عمرم ندیده بودم و رفت تو شورا پشت سر معاون!!!
بچه هامون هم که همه ترسو، من شجاعشون هم مثلا....
منو فرستادن جلو من هم خیلی ریلکس گذاشتم یکم آزار ببینن بعد سوسکه رو تو رو دربایستی قرلر داده و پرتش کردم بیرون..
حالا یکی بیاد معلم رو بیاره! بعدش هم از من به خاطر خدمات سوسک گیری ام تقدیر شد.
خلاصه من برای ترسوندن سرم رو هم شکستم. بی شوخی!

Lord_SaM@N
2017/06/17, 09:13
تموم خاطراتمو چک کردم دونه به دونه متاسفانه ترسناکش موجود نبود جز یکی که در رده ی متوسط قرار میگیره ی روزی در یک جاده ای پیاده روی میکردم ی حسی بهم گفت این مکان یک مکان تیده ال برای سگای ولگرده تو همین افکار بود ک پام رفت رو دم ی سگ چنین ب طرفم اومد گفتم کارم تمومه از اراف جاد از مزارع گندم و جو حدود هشت هفت تا شگ پریدند جلوم دیگه اونقدر ترسیدم داد زدنو یادم رفت هی پارس میکردند منم اروم اروم رفتم عقب هی اونا میومدن جلو اخرش رسیدم ب کناری ک پر سنگ بود شروع کرم ب سنگ بارون کردنشون هرکدوم ب ی گوشه فرار کردند
از اون موقع دیگه فکر پیاده روی ب سرم نزد

ghoghnous13
2017/06/17, 18:56
از سوسک کسی چیزی نگه!!
به بار سر کلاس کار و فناوری، یه سوسک بالدار وومد تو کلاس و معلم ما هم از رو صندلی اش پشت دستگاه جهشی زد که به عمرم ندیده بودم و رفت تو شورا پشت سر معاون!!!
بچه هامون هم که همه ترسو، من شجاعشون هم مثلا....
منو فرستادن جلو من هم خیلی ریلکس گذاشتم یکم آزار ببینن بعد سوسکه رو تو رو دربایستی قرلر داده و پرتش کردم بیرون..
حالا یکی بیاد معلم رو بیاره! بعدش هم از من به خاطر خدمات سوسک گیری ام تقدیر شد.
خلاصه من برای ترسوندن سرم رو هم شکستم. بی شوخی!


کلا ابعاد جالبی از شخصیتت داره رو میشه ها. بازم تعریف کن بیشتر بشناسیمتون. سوسک گیر مردم آزاره سرشکن((86))

kianick
2017/06/17, 19:14
من از همون بچه گیا اینطوری بودم. ۴ یا ۵ سالم که بود یه خانمی اومده بود خونمون ازش خوشم نمیومد یه نقشه کشیدم فراری اش بدم!!!
رفتم زیر پتو و چند تا سوسک مصنوعی گرفتم دستم در حال خزیدن روی سرامیک به سویش رفتم. چشمتون روز بد نبینه از تک پله ی آشپزخونه با کله پرت شدم و سرم هم دیگه واویلا...
از اون موقع است اون خانومه رو ندیدم. خخخخ

The Holy Nobody
2017/06/17, 22:57
این خاطره مثل روز برام روشنه:
چار پنج سالم بود. می‌ترسیدم تنها بخوابم. خدا خدا می‌کردم جن نبینم که مادرم از اتاق رو به رو اومد بیرون، من رو بوسید و بی هیچ حرفی رفت پایین پله ها سمت آشپزخونه. دنبالش رفتم، دیدمش که رفت توی آشپزخونه، ولی از پله ها پایین نرفته صدای مامانم رو از اتاقش شنیدم. هرچی بهش گفتم الان رفتی پایین انکار میکرد :| شاید من خیالاتی شده بودم :|

ghoghnous13
2017/06/18, 01:54
((227))((227))((227))
این خاطره مثل روز برام روشنه:
چار پنج سالم بود. می‌ترسیدم تنها بخوابم. خدا خدا می‌کردم جن نبینم که مادرم از اتاق رو به رو اومد بیرون، من رو بوسید و بی هیچ حرفی رفت پایین پله ها سمت آشپزخونه. دنبالش رفتم، دیدمش که رفت توی آشپزخونه، ولی از پله ها پایین نرفته صدای مامانم رو از اتاقش شنیدم. هرچی بهش گفتم الان رفتی پایین انکار میکرد :| شاید من خیالاتی شده بودم :|

سلام. مثل این اتفاق رو از نفرات خیلی زیادی شنیدم که براشون افتاده. برادرم، زنداییم و ... . پس فکر کنم شما هم جن دیدید. زیارت قبول. خخخخخ

جلاد
2017/06/18, 02:59
من وقتی بچه بودم تقریبا هر روز و همیشه اگه گوشه دیوار یا پشت چارچوب در همیشه صورت بچه هایی رو می دیدم که میومدن یه لبخند ریز میزدن میرفتن هر بارم دنبالشون میرفتم می دیدم نیستن و البته خیلی نمی ترسیدم به دو دلیل اول اینکه درباره جن و این چیزا نمی دونستم و دوم چون خونه تقریبا شلوغ بود و برادر و خواهرم همیشه بودن خلاصه اینکه زندگی بر وفق مراد بود تا اینکه در مورد جن فهمیدم((227))((64))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

و البته این صدا کردن تقریبا همیشه تو خونه ما اتفاق میوفته می بینیم هیشکی نیست

momo jon
2017/06/18, 05:22
خب این هم از اولین خاطره ترسناک من((200))
بعد از اینکه خاطرات ترسناکتتون رو خوندم رفتم خوابیدم تو خواب و بیداری یه چهره رو دیدم((231))
البته قبلا هم این اتفاق افتاده بود ولی سعی میکردم فکر نکنم که واقعین((231))

جلاد
2017/06/18, 12:44
این خاطره رو تو یه سایت دیگه خوندم گرخیدم گفتم بخونید بگرخید
داداش اگه رو تو بختک افتاده من جنو ویدم خودم از بچه تا ۳ ساله پیش با هام بود الانم‌مشکل اعصاب و روان دارم هیچوقت سمت‌اینجور چیزا نرید یا سعی نکید احظار کنید یا اصن در موردشون‌مطلب بخونید یا تحقیق کنید هیچوقت این‌کارو نکید. بخدا من‌زندگیم‌سر همین چیزا نابود شد من ۲.۳ با تو بچگی‌دیدم‌و خودم‌رفتم‌دنبالشو مقصر خودم‌بودم. اگه تو از پشت پنجره دیدیش من میومد کنارم‌میخوابید اگه پس میزدمش نمیزاشت تا صبح بخوابم بیشتر موقع ها باهام بود زنم بود قیافشو نمیگم چطور بود چون‌اصن بعد دنیای اونا با ما فرق داره هم از نظر زمان هم‌‌ مکان. اصن جسم نیست بیشتر موقع ها معلق بود بین زمینو هوا. ولی با این وجود اون میتونست لمس کنه منو وسایلمو بخدا شبا کنارم میخوابید نفس میکشد تو صورتم منم‌اوایل بیشتر موقع ها قفل میکردم‌ولی بعدش دیگه عادی شده بود واسم. همه شهرای ایرانو رفتم که یه دعایی طلسمی چیزی بهم بدن هر کی یه چیزی دادو گفت فلان کارو کن ولی هیچ‌ اثری نداشت این که میگن وقتی جن‌دیدی بگی بسم الله الرحمن الرحیم یا دها بخونی میره همش چرتو پرته. تنها بهم میگفت اگه ازدواج‌کنی‌زنتو دیوونه میکنم‌ اذیت میکنم ۲ بار خود کشی کردم زندگیم‌ به معنی واقعی جهنم بود تا اینکه خالم یه آقایو از اهواز آورد اون آقا هم میدیدش وقتی رفت تو اتاق من تنهایی که با اون حرف بزنه دیدم یهو اومد کنار من جنه به کسیم‌ نمیگفتم‌دیگه که این کنار منه یا با شماها اونم‌اینجاس. جنه اومد کنارم یهو ازم رد شد انگار آب یخ ریختن روم بعد اون آقاهه از اتاقم اومد بیرون گفت اگه تو این خونه بمونی همیشه باهاته. گفت من قفلش کردم‌به این خونه نتها راه همینه بعد سه ماه بعد خو نه رو فروختیم اومدیم‌ این خونه که الان هستیم‌دیگه خدارو شکر ندیدمش اون مردام هر کاری کردیم‌حتی پول بلیطشم نگرفت. ولی خونوادم مخصوصا خواهرم خیلی اذیت شد. من‌الان لکنت دارم اکثر شبا خوابشو میبینم داروی تشنج مصرف میکنم هیچی برام لذت بخش نیست با اینکه ۳ سال گذشته ولی هنوزم برق اتقمو روشن میذارم بذور میتونم بخوابم و خیلی چیزای دیگه که گفتنش درست نیست تو رو خدا دنبال اینجور چیزا نرین شوخی نگیرین وقتیم تنهایین اگه یه اتفاق قیر طبیعی واستون رخ داد خودتونو بزنین به اون راه رو اتفاقای غیر طبیعی فوکوس نکید. فیلم‌ ترسناکم خواستید ببینید توی روز ببینید من خودم نمی تونم ببینم‌ ولی خواهر زادم‌دوست داره.ببخشید سرتونو درد اوردم دلم گرفته بود. موفق بااشید
اینم یکی دیگه
دقیقا همچین تجربه ای را من ۳ سال پیش در خواب داشتم منزل ما طبقه همکف می باشد همچین عجوزه ای منتهی از لحاظ قیافه ترسناک تر بود صورت کشیده تر و چانه باریکتر و چشمان کاملا سبزی داشت (ایکاش در این فیلم هم رو قیافه عجوزه بیشتر کار میکردن) پنجره اتاق خوابم با دیوار کوچه در حد دو قدم فاصله داره اعجوزه از کوچه پرید روی دیوار و مستقیم به من خیره شده بود ناگهان از روی دیوار پرید طرف پنچره و با دست و پاهاش به حفاظ پنچره چسبید در این حالت فاصله من تا اون به اندازه یک وجب شد وقتی فاصلش با من انقدر نزدیک شد من میخواستم از ترس سکته کنم منتهی دلخوشی وجود حفاظ پنچره بود باعث شد دلگرم بشم به خودم میکفتم حفاظ هست ولی هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم که نمیدونم چی شد که سوره الحمدالله کامل تو خواب با صدای بلند خوندم همینطور که داشتم سوره را میخواندم گویا تو خواب داشتم داد میزدم همین باعث شد خانومم که در قسمت پذیرایی منزل خوابیده بود از خواب بیدار بشه و متوجه حال من بشه و شروع کنه منو به صدا کردن حالا من در خواب صدای خانومم میشنفتم منتهی بیدار نمیتونستم بشم ولی در خواب دیدم خوانومم به سمت در ورودی خوانه دوید عجوزه هم متوجه این شد که خانومم قصد قفل کردن در ورودی را داره حفاظ را ول کرد و بسمت در ورودی منزل پرید عجوزه که ازم دور شد از خواب بیدار شدم خیس عرق شده بودم ولی یک حس مبارزه داشتم انگار که در یک مبارزه برده باشم و به خودم میگفتم اگه بازم برگرده دیگه از قیافش نمیترسم یکجورایی اماده شده بودم برای دیدار دوبارش البته بگم شبش دل و جگر گوسفندی خورده بودم از ان به بعد شبها غذا سبک تر خوردم و خدا را شکر دیگه هم ملاقاتش نکردم.
اینا یه سری کامنت بودن درباره یه فیلم که از خود فیلم ترسناک تر بودن((77))

ghoghnous13
2017/06/19, 01:23
خب این هم از اولین خاطره ترسناک من((200))
بعد از اینکه خاطرات ترسناکتتون رو خوندم رفتم خوابیدم تو خواب و بیداری یه چهره رو دیدم((231))
البته قبلا هم این اتفاق افتاده بود ولی سعی میکردم فکر نکنم که واقعین((231))

از اینکه این اتفاق برات افتاده بسیار خوشحالم. تا باشه از این خوابا((76))

Lord Snake
2017/06/19, 21:25
اون چهار حرفیه احتمالا موقعی که شنیدی سکته کردی
چهار حرفی سکته نبود؟ ((42))

MD128
2017/06/21, 17:55
میگم دوستان اون ۴ حرفیه لامپ نیس؟ شاید صدای لامپ بوده دیگه((85))((85))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خب من معمولا آدم نترسیم. ولی خدا خیرم نده تو ترسوندن استادم. یه بار آبجی ام می خواست من رو بترسون( موفقم شد دو تایی حمله کرده بودن.) من هم برآمدم بر انتقام((102))((102))((102))
خلاصه من رو تو تاریکی ببینی با جن اشتباه می گیری! شب شد و رفتم پشت تختش و اون هم آواز خون وارد اتاقش شد و رفت سمت کلید لامپ که اون سر بود. من از پست تخت سد برآوردم و وایستادم البته خدا رحم کرد که سر و صدا نکردم همونجوری که سکته کرد!! یه خاطره دیگه هم دارم از ترسوندن معلم و دوستام که بعد میگم ولی تو کل عمرم چیزی لذت بخشتر از جیغ های اون شب آبجی ام نشنیدم((42))

آخ آخ تو ترسوندن خیلی خوبم خداروشکر هم ابتکار عملشو دارم هم جراتشو ....خخخخخ
چندسال پیش چهارشنبه سوری ، داداشم حموم رفته بود خیلی تو حال خودش بود و داشت آواز میخوند . حموم ما ی پنجره کوچیک داره ک به نورگیر باز میشه منم با چندتا سیگارت رفتم اونجا ((37))((76))
فک کنم ی چندتاییشم خورد تو سر و کلش ...((223)) خلاصه دستش نمیرسید وگرنه دو شقم میکرد چون بعدشم من رفتم بیرون تا اوضاع آروم شه ....((207))((200))

ghoghnous13
2017/06/22, 01:42
بازم سلام. بازم خاطرۀ ترسناک و بازم از اردوهای شمال. این رو به صورت ویس توی کانال گروه فرستادم اما اینجا هم میخوام بنویسمش.
یادم نیست دقیقاً چه سالی بود اما بازم برمیگرده به 10-12 سال پیش. بچه ها رو برده بودیم بیرون، شب خسته و کوفته برگشتیم خونه. دهات حموم عمومی داره. شبا نوبت آقایونه و روزا بانوان.((231))مردا آدم نیستن آخه، نمیترسن کههههه((51))ما از زور خستگی نتونستیم شب بریم استحمام. (خیالتون راحت، از ترس نبود، اونقدر شجاع هستم که برم حموم ((107)))
صبح زود از خواب بیدار شدم و دیدم که بدجوری داره حالم از خودم به هم میخوره. گفتم چیکار کنم، چیکار نکنم تصمیم گرفتم برم مرده شورخونه حمام کنم.((231))((225))چندتا ظرف آب برداشتم و رفتم. ببینید انقدر خواب بودم که به ذهنم نرسید خوب خود مرده شور خونه آب داره.
هوا نسبتا تاریک بود، اگر خاطرتون باشه قبلا گفتم که خونۀ ما و قبرستون و دو تا ساختمون متروکه نزدیک هم و نسبتا جدا از بقیۀ روستا بودن. مرده شورخونه هم وسط قبرستون بود. ما رفتیم سمت قبرستون . دورتادور مرده شورخونه فضای باز بود خلوت خلوت....اون موقع صبحم ک پرنده پر نمیزنه چ برسه ب آدمیزاد ((28))
در مرده شورخونه رو باز کردیم. فضا خوف بودا بوی کافور پیچیده بود با بوی نم آب مونده هم قاطی شده بود. ی سنگ بزرگ مرده شوری و ی سنگم ک مرده رو روش میذارن کفن میکنن و ظرفای دیگه هم بود. ما در رو بستیم و کارمون رو شروع کردیم. حالا صبح اول وقت، هوا ی نمه گرگ و میش، همه جا سکوت مطلق؛ من تنها وسط مرده شورخونه((227))((227))((227))((227))یهو ی صدای پایی از رو سقف مرده شور خونه بلند شد. (تق تق تق) انگار یکی داشت راه میرفت..
مو به تنم سیخ شد. خدایا چی کار کنم حالا. با خودم گفتم اگر اوضاع بی ریخت شد مثل ارشمیدس میزنم بیرون.((94))زیر لب گفتم:
-تو رو خدا بی خیال با من کاری نداشته باش .
هیچی دیگه مثل برق و باد کارم رو تموم کردم و دوییدم سمت خونه. جرأت نداشتم پشت سرمو نگاه کنم. وقتی رفیقام فهمیدن چی شده کلی بهم بد و بیراه گفتن که احمق خوب میرفتی تو دستشویی یا پارکینگ یا هرجای دیگه. ولی خوب مرده شور خونه بیشتر حال داد((227))((227))((6))

Lord Snake
2017/06/23, 15:40
از این که همتون در این تاپیک شرکت کردید ممنون
((70))((122))

ghoghnous13
2017/06/23, 16:24
از این که همتون در این تاپیک شرکت کردید ممنون
((70))((122))

یعنی دیگه شرکت نکنیم؟((227))

M!r@
2017/06/23, 17:44
منم​ می خوام شرکت کنم!
آقا چیزی که می خوام تعریف کنم باور کردنی تر از خیلی چیزایی هست که قبلا گفته شده. حد اقل خودم که اینطور فکر می کنم! به هر حال...
داداش کوچیکم الان کلاس دومه و اون موقع یادم نیست چند سالش بود به هر حال یه مدتی این برادر عزیز ما به دلایلی که نمی دونم شایدم یادم نیست شبا پیش بنده می خوابید. منم مانعش نمی شدم. خلاصه خیلی از شبایی که با هم می خوابیدیم من حدود ساعت های ۱ و ۲ بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد داداشم تو خواب شروع به خندیدن می کرد! این اتفاق بار ها و بار ها اتفاق افتاد ولی من به هیچکس حتی به خودش هیچی نگفتم و هر بار تا وقتی که خنده هاش تموم می شد بهش زل می زدم و بعدش اگه می تونستم دوباره می خوابیدم. یه لحظه تصور کنین: اون موقع شب یهو از خواب بیدار می شین و بعد تو اون سکوت و تاریکی بعد از نصفه شب یهو صدای خندیدن برادر کوچیک ترتون که کنارتون خوابیده رو می شنوین. حالا کمی فهمیدین من چی کشیدم! خوابیدن سخت میشه نه؟! و البته این فکر آزار دهنده به سراغتون میاد و تو اون لحظات مثل خوره به جونتون میفته که داره چی تو خواب میبینه؟ یا اصلا آیا واقعا داره خواب میبینه یا قضیه کلا یه چیزه دیگه س؟!
خلاصه اینکه یکی از ترسناک ترین چیزایی که می تونه واستون اتفاق بیفته شنیدن صدای خنده یه بچه، تنها، بعد از نصفه شب و صد البته تو تاریکی و سکوته!
البته بگم که من شخصا این اتفاق رو اصلا ماوراءالطبیعه نمی دونم و فکر می کنم کاملا اتفاقیه. ولی اینکه هر بار من بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد اون اتفاق می افتاد... خب، راستش بعضی وقتا ذهنمو به سمت اون چیزا می کشونه.
دوست دارم نظر شما رو در​ مورد این قضیه بدونم. ممنون میشم اگه بگید.

جلاد
2017/06/23, 20:44
منم​ می خوام شرکت کنم!
آقا چیزی که می خوام تعریف کنم باور کردنی تر از خیلی چیزایی هست که قبلا گفته شده. حد اقل خودم که اینطور فکر می کنم! به هر حال...
داداش کوچیکم الان کلاس دومه و اون موقع یادم نیست چند سالش بود به هر حال یه مدتی این برادر عزیز ما به دلایلی که نمی دونم شایدم یادم نیست شبا پیش بنده می خوابید. منم مانعش نمی شدم. خلاصه خیلی از شبایی که با هم می خوابیدیم من حدود ساعت های ۱ و ۲ بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد داداشم تو خواب شروع به خندیدن می کرد! این اتفاق بار ها و بار ها اتفاق افتاد ولی من به هیچکس حتی به خودش هیچی نگفتم و هر بار تا وقتی که خنده هاش تموم می شد بهش زل می زدم و بعدش اگه می تونستم دوباره می خوابیدم. یه لحظه تصور کنین: اون موقع شب یهو از خواب بیدار می شین و بعد تو اون سکوت و تاریکی بعد از نصفه شب یهو صدای خندیدن برادر کوچیک ترتون که کنارتون خوابیده رو می شنوین. حالا کمی فهمیدین من چی کشیدم! خوابیدن سخت میشه نه؟! و البته این فکر آزار دهنده به سراغتون میاد و تو اون لحظات مثل خوره به جونتون میفته که داره چی تو خواب میبینه؟ یا اصلا آیا واقعا داره خواب میبینه یا قضیه کلا یه چیزه دیگه س؟!
خلاصه اینکه یکی از ترسناک ترین چیزایی که می تونه واستون اتفاق بیفته شنیدن صدای خنده یه بچه، تنها، بعد از نصفه شب و صد البته تو تاریکی و سکوته!
البته بگم که من شخصا این اتفاق رو اصلا ماوراءالطبیعه نمی دونم و فکر می کنم کاملا اتفاقیه. ولی اینکه هر بار من بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد اون اتفاق می افتاد... خب، راستش بعضی وقتا ذهنمو به سمت اون چیزا می کشونه.
دوست دارم نظر شما رو در​ مورد این قضیه بدونم. ممنون میشم اگه بگید.

داداشت جنی شده شک نکن:pokerface:
منم رفته بودم خونه پدربزرگم همچین قضیه ای برای خودم پیش اومد که یه جای به خصوصی از خونه بود که چهار شب اونجا خوابیدم و هر شب کابوس می دیدم درباره جن و اینکه تعقیبم میکردن و هر بار تا میگرفتن من رو از خواب بیدار می شدم و هر چهار بار تا بیدار میشدم اذان شروع میشد ولی دیگه شب پنجم اونجا نخوابیدم و خواب دیدنا و بیدار شدنا ادامه پیدا نکرد

ghoghnous13
2017/06/24, 18:50
منم​ می خوام شرکت کنم!
آقا چیزی که می خوام تعریف کنم باور کردنی تر از خیلی چیزایی هست که قبلا گفته شده. حد اقل خودم که اینطور فکر می کنم! به هر حال...
داداش کوچیکم الان کلاس دومه و اون موقع یادم نیست چند سالش بود به هر حال یه مدتی این برادر عزیز ما به دلایلی که نمی دونم شایدم یادم نیست شبا پیش بنده می خوابید. منم مانعش نمی شدم. خلاصه خیلی از شبایی که با هم می خوابیدیم من حدود ساعت های ۱ و ۲ بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد داداشم تو خواب شروع به خندیدن می کرد! این اتفاق بار ها و بار ها اتفاق افتاد ولی من به هیچکس حتی به خودش هیچی نگفتم و هر بار تا وقتی که خنده هاش تموم می شد بهش زل می زدم و بعدش اگه می تونستم دوباره می خوابیدم. یه لحظه تصور کنین: اون موقع شب یهو از خواب بیدار می شین و بعد تو اون سکوت و تاریکی بعد از نصفه شب یهو صدای خندیدن برادر کوچیک ترتون که کنارتون خوابیده رو می شنوین. حالا کمی فهمیدین من چی کشیدم! خوابیدن سخت میشه نه؟! و البته این فکر آزار دهنده به سراغتون میاد و تو اون لحظات مثل خوره به جونتون میفته که داره چی تو خواب میبینه؟ یا اصلا آیا واقعا داره خواب میبینه یا قضیه کلا یه چیزه دیگه س؟!
خلاصه اینکه یکی از ترسناک ترین چیزایی که می تونه واستون اتفاق بیفته شنیدن صدای خنده یه بچه، تنها، بعد از نصفه شب و صد البته تو تاریکی و سکوته!
البته بگم که من شخصا این اتفاق رو اصلا ماوراءالطبیعه نمی دونم و فکر می کنم کاملا اتفاقیه. ولی اینکه هر بار من بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد اون اتفاق می افتاد... خب، راستش بعضی وقتا ذهنمو به سمت اون چیزا می کشونه.
دوست دارم نظر شما رو در​ مورد این قضیه بدونم. ممنون میشم اگه بگید.

سلام. منم میخوام در جواب خاطرت ی خاطره بگم. همونطور که دوستمون هم بالا گفتن بعضی از مکانا مستعد ترس و و حشت یا کابوس و اینا هستن.
تو خونۀ قبلیمون ی جای خاص بود که من هر چند شب که اونجا میخوابیدم حتما ی کابوس وحشتناک میدیدم و بعضی وقتا اصطلاحاً بختک میفتاد روم(حالا کاری به صحت بختک ندارم فعلاً) یکی از بدترین خاطراتم از اونجا اینیه که مینویسم.
طرفای ساعت 8صبح از خواب بیدار شدم. دانشگام تموم شده بود و تا هر وقت دلم میخواست میخوابیدم اما اون روز کاملاً اتفاقی از خواب بیدار شدم با این حس که نمیتونم از جام تکون بخورم، نفسم تنگ شده بود و فقط چشمام کار میکرد. دقیقاً زیر پام پنج نفر وایساده بودن که من فقط میتونستم تصویر ضد نورشون رو ببینم. یکی که از بقیه قد کوتاهتر بود وسط وایساده بود. اونا فقط وایساده بودن و من فقط میتونستم نگاهشون کنم. هر لحظه نفس کشیدنم سخت تر میشد به طوریکه پیش خودم گفت، ای دل غافل ، دیدی مردیم و دارن جونمون رو میگیرن. در این حد اذیت میشدم. با این تصور که الآن جونم رو میگیرن چشمم رو بستم و چند لحظه بعد دوباره باز کردم، یکی از اونا رفته بود. هر بار که چشمم رو میبستم و باز میکردم یکیشون میرفت تا موقعی که فقط اون وسطیه مونده بود. برای بار آخر چشمم رو بستم و موقعیکه باز کردم دیدم هیچ کس نیست. همون موقع قفل بدنم هم باز شد. بلند شدم و نشستم و بعد از چند دقیقه ی نفس راحت کشیدم.
من حیث المجموع بعضی مکانا، بعضی زمانا و بعضی افراد(با توجه به چیزایی که به شخصه دیدم) مستعد چنین برنامه هایی هستن.
در مورد خاطرۀ شما هم باید بگم که هرچی بوده به نظر من اتفاقی نبوده. حالا حتماً هم نمیگم ی اتفاق ماورایی یا جن و روح بوده اما بدلیلی بیش از اتفاق نیازمنده.

Lord Snake
2017/06/24, 20:07
در جواب به ghoghnous13 (http://forum.pioneer-life.ir/member2602.html)
نه به خدا ((94))هرچه بیشتر شرکت کنید خوش حال تر میشم ((76))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -


منم​ می خوام شرکت کنم!
آقا چیزی که می خوام تعریف کنم باور کردنی تر از خیلی چیزایی هست که قبلا گفته شده. حد اقل خودم که اینطور فکر می کنم! به هر حال...
داداش کوچیکم الان کلاس دومه و اون موقع یادم نیست چند سالش بود به هر حال یه مدتی این برادر عزیز ما به دلایلی که نمی دونم شایدم یادم نیست شبا پیش بنده می خوابید. منم مانعش نمی شدم. خلاصه خیلی از شبایی که با هم می خوابیدیم من حدود ساعت های ۱ و ۲ بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد داداشم تو خواب شروع به خندیدن می کرد! این اتفاق بار ها و بار ها اتفاق افتاد ولی من به هیچکس حتی به خودش هیچی نگفتم و هر بار تا وقتی که خنده هاش تموم می شد بهش زل می زدم و بعدش اگه می تونستم دوباره می خوابیدم. یه لحظه تصور کنین: اون موقع شب یهو از خواب بیدار می شین و بعد تو اون سکوت و تاریکی بعد از نصفه شب یهو صدای خندیدن برادر کوچیک ترتون که کنارتون خوابیده رو می شنوین. حالا کمی فهمیدین من چی کشیدم! خوابیدن سخت میشه نه؟! و البته این فکر آزار دهنده به سراغتون میاد و تو اون لحظات مثل خوره به جونتون میفته که داره چی تو خواب میبینه؟ یا اصلا آیا واقعا داره خواب میبینه یا قضیه کلا یه چیزه دیگه س؟!
خلاصه اینکه یکی از ترسناک ترین چیزایی که می تونه واستون اتفاق بیفته شنیدن صدای خنده یه بچه، تنها، بعد از نصفه شب و صد البته تو تاریکی و سکوته!
البته بگم که من شخصا این اتفاق رو اصلا ماوراءالطبیعه نمی دونم و فکر می کنم کاملا اتفاقیه. ولی اینکه هر بار من بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد اون اتفاق می افتاد... خب، راستش بعضی وقتا ذهنمو به سمت اون چیزا می کشونه.
دوست دارم نظر شما رو در​ مورد این قضیه بدونم. ممنون میشم اگه بگید.

خود اشخاص هم می تونن نیرویی داشته باشن که باعث این اتفاق بشه
بعضبیا حتی بهت نگاه میکنند انگار تا درونت نفوذ می کنند بعضی ها هم ممکنه یک رگه از جن داشته باشد.((73)) البته هیچ کدوم از این چیزا ریشه ی علمی ندارن اگر داشته باشنم دانشمندا علاقه ای به باورش ندارن تازه تو میگی برادرت کوچیک بود ممکنه جن زده هم شده باشه
البته من اطلاعاتی با ریشه درست ندارن چیزایی که شنیدم یا خوندم رو میگم ((85))((77))


- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -


منم​ می خوام شرکت کنم!
آقا چیزی که می خوام تعریف کنم باور کردنی تر از خیلی چیزایی هست که قبلا گفته شده. حد اقل خودم که اینطور فکر می کنم! به هر حال...
داداش کوچیکم الان کلاس دومه و اون موقع یادم نیست چند سالش بود به هر حال یه مدتی این برادر عزیز ما به دلایلی که نمی دونم شایدم یادم نیست شبا پیش بنده می خوابید. منم مانعش نمی شدم. خلاصه خیلی از شبایی که با هم می خوابیدیم من حدود ساعت های ۱ و ۲ بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد داداشم تو خواب شروع به خندیدن می کرد! این اتفاق بار ها و بار ها اتفاق افتاد ولی من به هیچکس حتی به خودش هیچی نگفتم و هر بار تا وقتی که خنده هاش تموم می شد بهش زل می زدم و بعدش اگه می تونستم دوباره می خوابیدم. یه لحظه تصور کنین: اون موقع شب یهو از خواب بیدار می شین و بعد تو اون سکوت و تاریکی بعد از نصفه شب یهو صدای خندیدن برادر کوچیک ترتون که کنارتون خوابیده رو می شنوین. حالا کمی فهمیدین من چی کشیدم! خوابیدن سخت میشه نه؟! و البته این فکر آزار دهنده به سراغتون میاد و تو اون لحظات مثل خوره به جونتون میفته که داره چی تو خواب میبینه؟ یا اصلا آیا واقعا داره خواب میبینه یا قضیه کلا یه چیزه دیگه س؟!
خلاصه اینکه یکی از ترسناک ترین چیزایی که می تونه واستون اتفاق بیفته شنیدن صدای خنده یه بچه، تنها، بعد از نصفه شب و صد البته تو تاریکی و سکوته!
البته بگم که من شخصا این اتفاق رو اصلا ماوراءالطبیعه نمی دونم و فکر می کنم کاملا اتفاقیه. ولی اینکه هر بار من بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد اون اتفاق می افتاد... خب، راستش بعضی وقتا ذهنمو به سمت اون چیزا می کشونه.
دوست دارم نظر شما رو در​ مورد این قضیه بدونم. ممنون میشم اگه بگید.

خود اشخاص هم می تونن نیرویی داشته باشن که باعث این اتفاق بشه
بعضبیا حتی بهت نگاه میکنند انگار تا درونت نفوذ می کنند بعضی ها هم ممکنه یک رگه از جن داشته باشد.((73)) البته هیچ کدوم از این چیزا ریشه ی علمی ندارن اگر داشته باشنم دانشمندا علاقه ای به باورش ندارن تازه تو میگی برادرت کوچیک بود ممکنه جن زده هم شده باشه
البته من اطلاعاتی با ریشه درست ندارن چیزایی که شنیدم یا خوندم رو میگم ((85))((77))

M!r@
2017/06/24, 20:51
سلام. منم میخوام در جواب خاطرت ی خاطره بگم. همونطور که دوستمون هم بالا گفتن بعضی از مکانا مستعد ترس و و حشت یا کابوس و اینا هستن.
تو خونۀ قبلیمون ی جای خاص بود که من هر چند شب که اونجا میخوابیدم حتما ی کابوس وحشتناک میدیدم و بعضی وقتا اصطلاحاً بختک میفتاد روم(حالا کاری به صحت بختک ندارم فعلاً) یکی از بدترین خاطراتم از اونجا اینیه که مینویسم.
طرفای ساعت 8صبح از خواب بیدار شدم. دانشگام تموم شده بود و تا هر وقت دلم میخواست میخوابیدم اما اون روز کاملاً اتفاقی از خواب بیدار شدم با این حس که نمیتونم از جام تکون بخورم، نفسم تنگ شده بود و فقط چشمام کار میکرد. دقیقاً زیر پام پنج نفر وایساده بودن که من فقط میتونستم تصویر ضد نورشون رو ببینم. یکی که از بقیه قد کوتاهتر بود وسط وایساده بود. اونا فقط وایساده بودن و من فقط میتونستم نگاهشون کنم. هر لحظه نفس کشیدنم سخت تر میشد به طوریکه پیش خودم گفت، ای دل غافل ، دیدی مردیم و دارن جونمون رو میگیرن. در این حد اذیت میشدم. با این تصور که الآن جونم رو میگیرن چشمم رو بستم و چند لحظه بعد دوباره باز کردم، یکی از اونا رفته بود. هر بار که چشمم رو میبستم و باز میکردم یکیشون میرفت تا موقعی که فقط اون وسطیه مونده بود. برای بار آخر چشمم رو بستم و موقعیکه باز کردم دیدم هیچ کس نیست. همون موقع قفل بدنم هم باز شد. بلند شدم و نشستم و بعد از چند دقیقه ی نفس راحت کشیدم.
من حیث المجموع بعضی مکانا، بعضی زمانا و بعضی افراد(با توجه به چیزایی که به شخصه دیدم) مستعد چنین برنامه هایی هستن.
در مورد خاطرۀ شما هم باید بگم که هرچی بوده به نظر من اتفاقی نبوده. حالا حتماً هم نمیگم ی اتفاق ماورایی یا جن و روح بوده اما بدلیلی بیش از اتفاق نیازمنده.
بنده هم این بحث مکان های خاص رو بارها تجربه کردم تو خونمون داریم از این جاها ولی بدترین خاطرم از این مکان ها برمیگرده به یه سفر تو خرد سالیم(دوران ابتدایی) درست یادم نیست کجا رفته بودیم ولی یادمه شب واسه خوابیدن تو حیات یه مسجد بود یا امام زاده درست نمی دونم خوابیدیم به شدت تاریک بود در حدی که زیر پامون رو هم نمی تونستیم ببینیم به هر حال هرطور شده خوابیدیم ولی من مدام کابوس های وحشتناک می دیدم بیدار می شدم کمی پهلو به پهلو می شدم و دوباره می خوابیدم و دوباره کابوس می دیدم.
همه هم خواب بودن به جز من(منم اصولا وقتی کابوسی چیزی می دیدم(الان چند ساله که هیچی نمی بینم حتی رویا!) به کسی چیزی نمی گفتم) بالاخره بعد از بارها تلاش برای خوابیدن و کابوس دیدن کلافه شدم و نور چراغ قوه م رو انداختم دور و اطراف فهمیدم رو یه
قبر خوابیدم!!!‌ فکر کن ساعت ۳ و ۴ صب تو تاریکی محض یه سنگ قبر زیرت ببینی! هیچی دیگه همونجا از ترس خشکم زد تا صب خوابم نبرد.
خلاصه این خاطره رو تعریف کردم که بگم منم میدونم یه مکان های خاصی وجود دارن ولی با این حال فکر کنم قضیه من و داداشم یه چیز دیگه س.

mixed-nut
2017/06/25, 00:01
میگم این اتفاق می‌تونه توهم باشه، یا یه مشکل دیداری حتی (با حداقل من اینطوری خودم رو گول زدم تا حالا) و قصدی هم برای اثباتش ندارم. صرفا اتفاقی که افتاد رو میگم:
یه بعدازظهر زمستونی، کسی خونه نبود، من هم گرفتم خوابیدم.
عصر که بیدار شدم، آفتاب غروب کرده بود و همه‌جا تاریک شده بود. هیچ لامپی توی خونه روشن نبود. از اون بیدار شدن ها که نمیدونی امروزه، فرداست، قیامت شده... من چشمام رو باز کردم و همینجوری که روی تخت رو به سقف دراز کشیده بودم، یه لکه ی سیاه درست روبروم روی سقف توجهم رو جلب کرد.
من فکر کردم از این کهکشان ها توی چشمم افتاده که بلافاصله بعد باز کردن چشما به وجود میاد، برای همین چشمام رو مالیدم، ولی لکه همون جا بود. یه لکه ی سایه‌مانند بی‌شکل بود.
خلاصه اون لکه رفت توی مخم (و من اون موقع اصلا توی فاز اجنه نبودم، فکر کنم حتی اعتقادی هم نداشتم که بخوان سراغم بیان یا چی...)
کنجکاوی فشار آورد. حدس زدم از پنجره ی اتاقم (که رو به پذیرایی باز میشه) سایه افتاده، برای همین رفتم چراغ پذیرایی رو روشن کردم و برگشتم.
خب اون سایه هم‌چنان اون‌جا بود :|
کم کم درک و ترس بهم رخنه میکرد، ولی خب گفتم که، نمیخواستم باور کنم اون یه سایه نیست!
برای همین طی آخرین اقدام، چراغ اتاقم رو روشن کردم و...
اون سایه همچنان باقی موند ^____^

من وقتایی که میترسم فلج میشم واقعا.
نه میتونستم چشم ازش بردارم، و نه تحمل دیدنش رو داشتم. حتی صدام درنمیومد جیغ بزنم (الان که دارم تعریفش میکنم خنده م گرفته ((42)))
بالاخره تونستم فرار کنم، از اتاقم زدم بیرون، سر راهم همه کلید چراغا رو روشن کردم و رفتم حیاط، چسبیدم به در و اونقدر منتظر موندم تا مامان برگرده...

مامان خندید، گفت حتما سایه افتاده. ولی وقتی برگشتیم داخل، چیزی روی سقف نبود.
من تا مدتها چراغ ها رو روشن و خاموش میکردم تا دوباره اون سایه رو به وجود بیارم، که ثابت کنم بازی نور بوده، ولی نشد.
باز هم میگم، هر احتمالی وجود داره، ولی من اصلا دلم نمیخواد که باور کنم جن بوده!
ترجیح میدم فکر کنم که خطای دیداری بوده...

همین الان یه پستی دیدم توی پیج فارسی فکتز، با شما به اشتراکش میذارم:

فلج خواب یا بختک دو مدل داره:
مدل اول شما خواب هستین ولی هورمون فلج‌کننده زیادی ترشح شده، میدونید که باید بیدار شید، میخواید که بیدار شید، ولی نمیتونید، توی خواب فلج شدید!
مدل دوم ترسناکتره؛ بعد خواب ترسناک، مغزتون بیداره، چشماتون هم بازه، ولی نمیتونید تکون بخورید. یعنی بدن فلجه. ممکنه با تنگی نفس و سردرد و توهم همراه باشه. اما مورد دوم یک نکته جالب داره:
تمام کسانی که این حالت دوم رو داشتن، توهم حضور یه موجود سیاه رنگ و شبه‌گونه رو داشتن...

فکر کنم این بلاییه که سرم اومده (گرچه اون موجود نمیخواست منو بکشه :دی

این هم لینکش: Instagram (https://www.instagram.com/p/BUlnSicgUv5/?taken-by=farsifacts)

جلاد
2017/06/25, 02:51
منم یه داستانی از اقوام و نه یک خاطره رو تعریف میکنم در مورد جا و مکان خاص
خونه یکی از اقوام یه جایی از حیاط هست که شرط میبندن اگه اونجا خوابیدی و تا یک هفته مریض تو بستر نیوفتادی مثلا 200 تومن بدن و جالب اینه که تا حالا نباختن
یه بارم عمه ام داشت خاطرات قدیمش رو یاد میکرد که گفت یه شب که رفته بوده مراسم عزاداری همراه یه گروه بزرگ و در راه بازگشت صدای اونیکی عمه ام رو میشنوه که میگه بیا دستم رو بگیر پام پیچ خورده و جالب اینکه ایشون اصلا نیومده بود و صدا هم از تو تاریکی میومد خلاصه عمه نرفت و از همه طرف شروع میکنن به سنگ انداختن که همه میرن خونه یکی از همراه ها تا تموم میشه و کم کم مین خونه و وقتی عمه از اونیکی عمه میپرسه میگه کل شب خونه بوده((227))

ghoghnous13
2017/07/02, 21:41
داداشم تعریف میکرد ی روز رفته بود توی خونه و دیده بود همه جا تاریکه و کسی هم خونه نیست. تا رفته بود داخل یکی زده بود زیر گوشش. اونم در رفته بود توی کوچه و اون یکی دادشم رو زده بود که تو چرا من رو زدی.((96))ولی حقیقت امر اینه که داداشم که توی کوچه بوده همزمان نمیتونسته دو جا باشه که.پس نتیجۀ اخلاقی: موقعیکه کسی خونه نبوده پس کی خونه بوده که داداشم رو زده بوده.
نخند. واقعیت داره((227))

mixed-nut
2017/07/03, 17:07
دوم راهنمایی بودیم. من و چندتا از رفقا عادت داشتیم فیلمای خوب تلوزیونو به هم معرفی کنیم و بشینیم نگاشون کنیم
فرداش میرفتیم مدرسه با هم نقدشون میکردم (بیشتر حدس میزدیم چه تیکه هایی سانسور شدن:|)
باری!
یه شب شبکه چهار یه فیلم ترسناک داشت: پاراگراف 87
من و دوستان هماهنگ شدیم، شب نشستیم اینو نگاه کردیم
فیلم به این صورته که یه گروه نجات میرن یه آزمایشگاه زیرزمینی توی قطب فکر کنم. که از اهالی آزمایشگاه هیچ خبری نشده یه مدته، اینا میرن که ببینن چه خبره
و اونجا گیر میفتن! و یه موجودی (که یادم نیست چی بود) افراد اونجا رو آلوده کرده و از حالت انسانی خارج کرده. دوتا سرم پادزهر بوده. اینا هم دوجین آدم، باعث میشه اینا تصمیم بگیرن که به شکل دوئل همدیگه رو حذف کنن تا این که به بیماری دچار شن، دو نفر آخر سرم رو تزریق کنن و برن خونه هاشون و...
خلاصه
ما اینو نگاه کردیم، بدجور هم ترسیدیم.
فرداش رفتیم مدرسه، حرفه و فن داشتیم، گروه ما باید ماکت درست میکرد، رفتیم کارگاه که توی زیرزمین بود.
همینجور داشتیم ماکتو درست میکردیم که صدای ناظم از پشت میکروفن اومد که میگفت بیاید سر صف برنامه داریم.
ما هم گفتیم بریم خوش باشیم
شروع کردیم به جمع کردن وسایل که یکی از دوستان گفت: در باز نمیشه :|
گفتم حتما قفلش کردین.
کلیدو انداخت توی قفل، هرچی چرخوند، در باز نشد((227))
درو کشیدیم، هل دادیم، لگد زدیم، باز نشد که نشد
کم کم داشت صحنه های فیلم دیشبی برامون تداعی میشد، هرلحظه منتظر بودیم یکی‌مون تبدیل بشه به هیولا :cry:
نهایت بهره رو هم از کارگاه بردیم: هرچی پیچ گوشتی و چهارگوش و میله و آهنبر به کار گرفتیم بیفایده بود
آخرش من پیشنهاد دادم دستگیره درو واکنیم بذاریمش زمین، بلکه فرجی شد
دستگیره رو کامل از در جدا کردیم، بازم باز نشد:-SS

من دیگه رسما داشتم سکته میزدم
حالا هرچی جیغ میزنیم و کمک میخوایم، هیشکی صدامونو نمیشنوه
همه رفته بودن حیاط واسه برنامه، صدای آهنگ و سرودو تا ته بلند کرده بودن...
سه چهار نفر خزیدن گوشه کارگاه شروع کردن به گریه:((:((:((

خلاصه ما دو زنگ تموم اونجا گیر افتادیم، یکی فشارش افتاد، یکی از فرط گریه به هق هق رو آورده بود، من خودم گلوم زخم شده بود انقدر داد زده بودم واسه کمک
بدجور ترسیدیم! تا مدت ها طرف زیرزمین نرفتیم.
تازه بعد که پیدامون کردن، یه ساعت هم علاف شدیم که نجاتمون بدن، چون دستگیره رو باز کرده بودیم، زبانه قفل گیر کرده بود، قفل سازه یه چکش به در میزد، یه فحش نثار اجداد ما میکرد :|

ghoghnous13
2017/07/04, 21:49
دوم راهنمایی بودیم. من و چندتا از رفقا عادت داشتیم فیلمای خوب تلوزیونو به هم معرفی کنیم و بشینیم نگاشون کنیم
فرداش میرفتیم مدرسه با هم نقدشون میکردم (بیشتر حدس میزدیم چه تیکه هایی سانسور شدن:|)
باری!
یه شب شبکه چهار یه فیلم ترسناک داشت: پاراگراف 87
من و دوستان هماهنگ شدیم، شب نشستیم اینو نگاه کردیم
فیلم به این صورته که یه گروه نجات میرن یه آزمایشگاه زیرزمینی توی قطب فکر کنم. که از اهالی آزمایشگاه هیچ خبری نشده یه مدته، اینا میرن که ببینن چه خبره
و اونجا گیر میفتن! و یه موجودی (که یادم نیست چی بود) افراد اونجا رو آلوده کرده و از حالت انسانی خارج کرده. دوتا سرم پادزهر بوده. اینا هم دوجین آدم، باعث میشه اینا تصمیم بگیرن که به شکل دوئل همدیگه رو حذف کنن تا این که به بیماری دچار شن، دو نفر آخر سرم رو تزریق کنن و برن خونه هاشون و...
خلاصه
ما اینو نگاه کردیم، بدجور هم ترسیدیم.
فرداش رفتیم مدرسه، حرفه و فن داشتیم، گروه ما باید ماکت درست میکرد، رفتیم کارگاه که توی زیرزمین بود.
همینجور داشتیم ماکتو درست میکردیم که صدای ناظم از پشت میکروفن اومد که میگفت بیاید سر صف برنامه داریم.
ما هم گفتیم بریم خوش باشیم
شروع کردیم به جمع کردن وسایل که یکی از دوستان گفت: در باز نمیشه :|
گفتم حتما قفلش کردین.
کلیدو انداخت توی قفل، هرچی چرخوند، در باز نشد((227))
درو کشیدیم، هل دادیم، لگد زدیم، باز نشد که نشد
کم کم داشت صحنه های فیلم دیشبی برامون تداعی میشد، هرلحظه منتظر بودیم یکی‌مون تبدیل بشه به هیولا :cry:
نهایت بهره رو هم از کارگاه بردیم: هرچی پیچ گوشتی و چهارگوش و میله و آهنبر به کار گرفتیم بیفایده بود
آخرش من پیشنهاد دادم دستگیره درو واکنیم بذاریمش زمین، بلکه فرجی شد
دستگیره رو کامل از در جدا کردیم، بازم باز نشد:-SS

من دیگه رسما داشتم سکته میزدم
حالا هرچی جیغ میزنیم و کمک میخوایم، هیشکی صدامونو نمیشنوه
همه رفته بودن حیاط واسه برنامه، صدای آهنگ و سرودو تا ته بلند کرده بودن...
سه چهار نفر خزیدن گوشه کارگاه شروع کردن به گریه:((:((:((

خلاصه ما دو زنگ تموم اونجا گیر افتادیم، یکی فشارش افتاد، یکی از فرط گریه به هق هق رو آورده بود، من خودم گلوم زخم شده بود انقدر داد زده بودم واسه کمک
بدجور ترسیدیم! تا مدت ها طرف زیرزمین نرفتیم.
تازه بعد که پیدامون کردن، یه ساعت هم علاف شدیم که نجاتمون بدن، چون دستگیره رو باز کرده بودیم، زبانه قفل گیر کرده بود، قفل سازه یه چکش به در میزد، یه فحش نثار اجداد ما میکرد :|


آخجون((5))((5))((5))چ روز باحالی بوده.
ولی جدای از شوخی توهم از همه چیز بدتره. من خودم تا چند روز بعد از دیدن آنابل فکر میکردم یکی شبا تو خونمون راه میره((207))

alireza.mohammadi
2017/07/05, 09:20
من توی یه شرکت طراحی سایت (http://payamava.net/طراحÛ?-ساÛ?ت-ارزاÙ?) (http://payamava.net/%C3%98%C2%B7%C3%98%C2%B1%C3%98%C2%A7%C3%98%C2%AD%C 3%9B?-%C3%98%C2%B3%C3%98%C2%A7%C3%9B?%C3%98%C2%AA-%C3%98%C2%A7%C3%98%C2%B1%C3%98%C2%B2%C3%98%C2%A7%C 3%99?)که کار میکردم برام پیش اومده...راهروی شرکت شبیه یه قسمتی از فیلم ترسناکه که فکر میکنی که الان باید از اون آخر چراغا خاموش بشه و برسه به تو....من درکت میکنم...

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

من توی یه شرکت طراحی سایت (http://payamava.net/طراحÛ?-ساÛ?ت-ارزاÙ?)که کار میکردم برام پیش اومده...راهروی شرکت شبیه یه قسمتی از فیلم ترسناکه که فکر میکنی که الان باید از اون آخر چراغا خاموش بشه و برسه به تو....من درکت میکنم...

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

من توی یه شرکت طراحی سایت (http://payamava.net/طراحÛ?-ساÛ?ت-ارزاÙ?)که کار میکردم برام پیش اومده...راهروی شرکت شبیه یه قسمتی از فیلم ترسناکه که فکر میکنی که الان باید از اون آخر چراغا خاموش بشه و برسه به تو....من درکت میکنم...

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

من توی یه شرکت طراحی سایت (http://payamava.net/طراحÛ?-ساÛ?ت-ارزاÙ?)که کار میکردم برام پیش اومده...راهروی شرکت شبیه یه قسمتی از فیلم ترسناکه که فکر میکنی که الان باید از اون آخر چراغا خاموش بشه و برسه به تو....من درکت میکنم...

sajjad20
2017/07/10, 13:28
سلام...من دیشب یه خواب هم بد هم خوب و هم بد رو دیدم....اخر خواب هم به بدی تمام شد

ghoghnous13
2017/07/12, 13:17
من اومدم با یه خاطرۀ دیگه. این بار هم با هم میریم دامغان.
دهات رفیقمون یه خیابون اصلی داره که آخرش میرسه به یه حمام قدیمی و مخروبه و ی مسجد تقریباً متروکه. بعد از این دوتا هم دیگه کوچه باغه و میره برای زمینا و باغها. طرفای ساعت ده شب بود که تصمیم گرفتیم بریم و این دو تا جا رو توی شب ببینیم. ((225)) هر چی به حمام نزدیکتر میشدیم تاریکتر میشد چون چراغای کمی برای اونجا زده بودن و بعد از مسجد که کلاً نه چراغی بود و نه نوری. مادقیقاً تو مرز نور و تاریکی بودیم. در حمام رو باز کردیم که بریم پایین. آخه میدونید نزدیک ده دوازده‌تا پله باید میرفتیم پایین تا به کف میرسیدیم. پنج نفر بودیم. من و یکی از بچه‌ها میگفتیم بریم پایین دو تا دیگه ترسیده بودن و میگفتن نه موند نفر آخر که تکلیفمون رو روشن کنه. اونم به هوای اون دوتایی که ترسیده بودن گفت نریم پایین. ما هم با دماغ آویزون گفتیم حداقل یه فیلمی چیزی بگیریم. دوباره با این رفیقم رفتیم طرف حمام، در رو باز کردیم داشتیم در این مورد که از تاریکی شروع کنیم به فیلم گرفتن و اینا حرف میزدیم که یهو یه قامت سفیدپوش پایین حموم از جلوی چشمامون رد شد. این جور مواقع آدم اولین فکری که میکنه اینه که توهم زده یا خطای دیده اما وقتی که دو نفر همزمان یه توهم میزنن باید چی گفت؟ یه نگاه به رفیقم کردم و دیدم اونم مثل خودم ترسیده ولی از اونجایی که ما نباید میترسیدیم در حموم رو بستیم و سریع ی فیلمی گرفتیم و در اسرع وقت جمع رو راهی خونه کردیم. تو راه برگشت هم که یذره فیلم ترسناک بازی کردیم. فیلمش موجوده((102))ی همچین موجودات سرخوشی هستیم من و دوستام((225))

ghoghnous13
2017/07/21, 13:32
Lord Snake (http://forum.pioneer-life.ir/member7022.html) کجایی بابا؟
بیا تاپیک رو سر و سامونی بده.
باقی دوستانم بیاید بینم. من این تاپیک رو دوست دارم. میام براتونا((68))

momo jon
2017/07/21, 18:49
عاقا من از وقتی که شروع کردم به خوندن اینجور داستانا توهمی شدم همش حضور یک نفر رو پشت سرم احساس میکنم یا وقتی دارن از جلوی آیینه رد میشم احساس میکنم یه نفر دیگه رو هم تو آیینه میبینم (برای یک لحظه اون هم از گوشه چشم:/)((68))

kianick
2017/07/21, 19:14
Lord Snake (http://forum.pioneer-life.ir/member7022.html) کجایی بابا؟
بیا تاپیک رو سر و سامونی بده.
باقی دوستانم بیاید بینم. من این تاپیک رو دوست دارم. میام براتونا((68))

خو چی بگیم برادر من.
من خودم شخصا ترسای اون جوری ندارم و معمولا دیگران رو میترسونم که فرستادم چند نمونه‌رو.
حالا بازم میفکرم

ghoghnous13
2017/07/21, 19:29
عاقا من از وقتی که شروع کردم به خوندن اینجور داستانا توهمی شدم همش حضور یک نفر رو پشت سرم احساس میکنم یا وقتی دارن از جلوی آیینه رد میشم احساس میکنم یه نفر دیگه رو هم تو آیینه میبینم (برای یک لحظه اون هم از گوشه چشم:/)((68))

قشنگیش همینه دیگه. همین که تمام زندگیت آمیحته با ی ترس میشه خوبه. خوب نیست؟((94))

آرش ساعی
2017/07/22, 00:35
سلام به همگی دوستان از اونجایی من کم میترسم(مثلا من خیلی گولاخم) سعی میکنم مردم رو بترسونم
این خاطره برای چندین سال پیشه دوران راهنمایی یا دبیرستان
یه روز از مدرسه زود تعطیل شدم و مادرم هم خبر نداشت فرصت خوبی اومده بود دستم که مامانم رو که خیلی ترسو تشریف دارن رو بترسونم
آروم و بی سروصدا تا پشت درب ورودی خونه رفتم و کرکره ی آهنی خونه رو کشیدم و قفل کردم
دستم رو از بین کرکره آهنی رسوندم به قفل درب و شروع کردم به سروصدا کردن با قفل
مامانم خیلی مشکوک میاد پشت درب و از تو چشمی جز سیاهی چیزی نمیبینه با صدای لرزون و بلند میگه کیه کیه
آرش تویی؟
منم که عمرا صدام در بباد
شروع کردم درب رو حل دادن و مثلا میخوام درب بشکونم و. برم تو در این عان تلفن خونه هم زنگ میخوره و لیوان تو دست مادرم می افته زمین و میشکنه و فضای ترسناکی البته از نظر مادرم تو خونه حکم فرما میشه
من که از خنده دارم اون پشت میمیرم برای این که صدای خنده ام رو نشنوه با مشت میکوبم به درب
مامان میره تو اتاق خودش و درب اتاق رو قفل میکنه سریع زنگ میزنه پلیس
خلاصه سی ثانیه بعد بابام بهم زنگ میزنه میگه آرش خودت رو برسون خونه که دزد اومده مامانت هم به پلیس زنگ زده فقط برو سریع برو خونه
هیچی دیگه بعد از حل و فصل کردن ماجرای پلیس
مامان بابام دهنم رو به اسفالتهای اتوبان کردستان شمال پیوند دادن (اتوبان کنار خونه) تا هیچ وقت از این کار ها نکنم
الان خیلی وقته کسی رو نتروسندم
تا تصمیم به این کار میگیرم ناخواسته یاد کردستان شمال به سمت ونک میافتم
میدنم زیاد ترسناک نبود ولی مامانم خیلی ترسید.

Celaena Sardothien
2017/07/22, 18:39
خب ، همه ی خاطرات عالی بودن منم یه چند تا دارم .
اولی مال خودم نیست ، مال مادربزرگمه . من عقیده دارم تو زمان های قدیم دل مردم پاک تر بوده و ارتباط برقرار کردنشون با اون جهان راحت تر . خب این درسته تقریبا . مادر بزرگم کم سن و سال بودن و میرن بیرون وسط روز برای خرید . لیست سفارش و پول رو میذارن رو پیشخوان مغازه (در اینجا لازمه اشاره ای بکنم به سبک مغازه های قدیمی که داخل نمیرفتین در واقع یه در پشتی موجود بوده و یه پیشخوان که رو به بیرون باز میشده ) و سرشونو برمیگردونن که میبینن یک عده زن و مرد ایستادن روبروش و دارن با هم حرف میزنن و به جای پا سم دارن . مغازه دار صداش میکنه و ایشون سرشو برمیگردونه سمت مغازه اما تا دوباره اون طرف رو نگاه میکنه همه شون رفته بودن . مادربزرگم گفتن که همه خریدا و ول کردم و مثل دیوونه ها جیغ زنون برگشتم خونه !

.
.
مال خودم هم ... خب راستش نمیدونم بگم براتون یا نه . اشکال نداره به هر حال اسم واقعی و اینا رو که نمیخوام بهتون بگم : | .
مال زمستان دو سال پیشه .خب من یک شب میخواستم بخوابم اما خوابم نمیبرد ، مادرم گفت حمد و توحید بخون تمرکز کن خوابت میبره . انجام دادم اما اون یه خواب عادی نبود . تو خواب ، خواب دیدم که از جام بلند شدم و میخوام دنبال چیزی بگردم . سیم کارتم گم شده بود ، اخه رایتل بود بعد نمیدونم چرا با تبلتم نمیساخت هی گند کاری میکرد منم درش اوردم که تبلتم رو نزنه داغان کنه ! بعد به طور اتومات یه جا گذاشتمش و دیگه یادم نیومد کجا ، خلاصه تو خواب پاشدم رفتم گشتم و پیداش کردم (تو اعماق یکی از قفسه های کتابخونه م بود ) بعد چیز ترسناکش اینجا بود که وقتی برگشتم سمت تختم دیدم یکی روش خوابیده و پتو هم تا رو سرش کشیده ! از خواب پریدم و دیدم که زیر پتو هستم *_*
برای پدرم که تعریف کردم ، گفت که اره از بدنت جدا شده بودی و نتیجه تمرکز و اون حمد و سوره قبل از خوابت بوده و خودشم ظاهرا این تجربه و داشته و مشکل اینجاست که حتی بعد یه مدت تو خواب پا میشده درس میخونده !!!! من بسختی باورم شد اما این اتفاق دو بار دیگه در همون شب خاص تو زمستون برای من اتفاق افتاد اما به واضحی دفعه قبل نبود .
در ضمن همین چند شب پیش یکهو از خواب بیدار شدم و دیدم که قفل شدم یعنی همون بختک افتاده بود روم ، دهنم تا نصفه باز بود اما صدایی ازش در نمیومد ، بعد از ده ثانیه اشکام سرازیر شدن و سعی کردم جیغ بکشم اما نشد نفسم داشت تموم میشد تمام توانمو جمع کردم و داد کشیدم یا مهدی که صدام به وضوح از دهانم خارج شد و حالتم درست شد !
قدر دان آقا هم بودیم و بیشتر شدیم ((201)) .
اها اضافه کنم که مادر و پدرم سکته رو زدن و داداشمم بهتش زده بود صداش در نمیومد . اونا عادت دارن به ناله ها من تو خواب من خواب هم که نمیبینم باز ناله میکنم ، ولی خوب به فریاد کشیدن اسامی ائمه اطهار عادت نداشتن ((200))

ghoghnous13
2017/07/24, 10:03
سلام به همگی دوستان از اونجایی من کم میترسم(مثلا من خیلی گولاخم) سعی میکنم مردم رو بترسونم
این خاطره برای چندین سال پیشه دوران راهنمایی یا دبیرستان
یه روز از مدرسه زود تعطیل شدم و مادرم هم خبر نداشت فرصت خوبی اومده بود دستم که مامانم رو که خیلی ترسو تشریف دارن رو بترسونم
آروم و بی سروصدا تا پشت درب ورودی خونه رفتم و کرکره ی آهنی خونه رو کشیدم و قفل کردم
دستم رو از بین کرکره آهنی رسوندم به قفل درب و شروع کردم به سروصدا کردن با قفل
مامانم خیلی مشکوک میاد پشت درب و از تو چشمی جز سیاهی چیزی نمیبینه با صدای لرزون و بلند میگه کیه کیه
آرش تویی؟
منم که عمرا صدام در بباد
شروع کردم درب رو حل دادن و مثلا میخوام درب بشکونم و. برم تو در این عان تلفن خونه هم زنگ میخوره و لیوان تو دست مادرم می افته زمین و میشکنه و فضای ترسناکی البته از نظر مادرم تو خونه حکم فرما میشه
من که از خنده دارم اون پشت میمیرم برای این که صدای خنده ام رو نشنوه با مشت میکوبم به درب
مامان میره تو اتاق خودش و درب اتاق رو قفل میکنه سریع زنگ میزنه پلیس
خلاصه سی ثانیه بعد بابام بهم زنگ میزنه میگه آرش خودت رو برسون خونه که دزد اومده مامانت هم به پلیس زنگ زده فقط برو سریع برو خونه
هیچی دیگه بعد از حل و فصل کردن ماجرای پلیس
مامان بابام دهنم رو به اسفالتهای اتوبان کردستان شمال پیوند دادن (اتوبان کنار خونه) تا هیچ وقت از این کار ها نکنم
الان خیلی وقته کسی رو نتروسندم
تا تصمیم به این کار میگیرم ناخواسته یاد کردستان شمال به سمت ونک میافتم
میدنم زیاد ترسناک نبود ولی مامانم خیلی ترسید.

عالی بود پسر. خدا بگم چی کارت نکنه. همون آسفالتای کردستان جزای کاری بود که کردی((72))((72))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -


خب ، همه ی خاطرات عالی بودن منم یه چند تا دارم .
اولی مال خودم نیست ، مال مادربزرگمه . من عقیده دارم تو زمان های قدیم دل مردم پاک تر بوده و ارتباط برقرار کردنشون با اون جهان راحت تر . خب این درسته تقریبا . مادر بزرگم کم سن و سال بودن و میرن بیرون وسط روز برای خرید . لیست سفارش و پول رو میذارن رو پیشخوان مغازه (در اینجا لازمه اشاره ای بکنم به سبک مغازه های قدیمی که داخل نمیرفتین در واقع یه در پشتی موجود بوده و یه پیشخوان که رو به بیرون باز میشده ) و سرشونو برمیگردونن که میبینن یک عده زن و مرد ایستادن روبروش و دارن با هم حرف میزنن و به جای پا سم دارن . مغازه دار صداش میکنه و ایشون سرشو برمیگردونه سمت مغازه اما تا دوباره اون طرف رو نگاه میکنه همه شون رفته بودن . مادربزرگم گفتن که همه خریدا و ول کردم و مثل دیوونه ها جیغ زنون برگشتم خونه !

.
.
مال خودم هم ... خب راستش نمیدونم بگم براتون یا نه . اشکال نداره به هر حال اسم واقعی و اینا رو که نمیخوام بهتون بگم : | .
مال زمستان دو سال پیشه .خب من یک شب میخواستم بخوابم اما خوابم نمیبرد ، مادرم گفت حمد و توحید بخون تمرکز کن خوابت میبره . انجام دادم اما اون یه خواب عادی نبود . تو خواب ، خواب دیدم که از جام بلند شدم و میخوام دنبال چیزی بگردم . سیم کارتم گم شده بود ، اخه رایتل بود بعد نمیدونم چرا با تبلتم نمیساخت هی گند کاری میکرد منم درش اوردم که تبلتم رو نزنه داغان کنه ! بعد به طور اتومات یه جا گذاشتمش و دیگه یادم نیومد کجا ، خلاصه تو خواب پاشدم رفتم گشتم و پیداش کردم (تو اعماق یکی از قفسه های کتابخونه م بود ) بعد چیز ترسناکش اینجا بود که وقتی برگشتم سمت تختم دیدم یکی روش خوابیده و پتو هم تا رو سرش کشیده ! از خواب پریدم و دیدم که زیر پتو هستم *_*
برای پدرم که تعریف کردم ، گفت که اره از بدنت جدا شده بودی و نتیجه تمرکز و اون حمد و سوره قبل از خوابت بوده و خودشم ظاهرا این تجربه و داشته و مشکل اینجاست که حتی بعد یه مدت تو خواب پا میشده درس میخونده !!!! من بسختی باورم شد اما این اتفاق دو بار دیگه در همون شب خاص تو زمستون برای من اتفاق افتاد اما به واضحی دفعه قبل نبود .
در ضمن همین چند شب پیش یکهو از خواب بیدار شدم و دیدم که قفل شدم یعنی همون بختک افتاده بود روم ، دهنم تا نصفه باز بود اما صدایی ازش در نمیومد ، بعد از ده ثانیه اشکام سرازیر شدن و سعی کردم جیغ بکشم اما نشد نفسم داشت تموم میشد تمام توانمو جمع کردم و داد کشیدم یا مهدی که صدام به وضوح از دهانم خارج شد و حالتم درست شد !
قدر دان آقا هم بودیم و بیشتر شدیم ((201)) .
اها اضافه کنم که مادر و پدرم سکته رو زدن و داداشمم بهتش زده بود صداش در نمیومد . اونا عادت دارن به ناله ها من تو خواب من خواب هم که نمیبینم باز ناله میکنم ، ولی خوب به فریاد کشیدن اسامی ائمه اطهار عادت نداشتن ((200))

جالب بود. به شخصه تجربۀ بختک رو زیاد داشتم و از قدیمیا مثل داستان مادربزرگتون رو زیاد شنیدم اما اون قسمت که روحت جدا شده بود رو به این وضوح تجربه نکردم. خدایا نصیب ما نیز بفرما((71))

Nari
2017/07/24, 18:35
والا خاطرات ترسناک که زیاد دارم:| سابقه ی جن دیدن و تحت تسخیر بودنم داشتم حتی سابقه ی پیش جن گیر رفتنم دارم ولی فانوسا حال ندارم بنویسمشون:|

در نتیجه به این قناعت میکنم:
یه روز تو خونمون دراز کشیده بودم یه موشه اومد خورد به پام با دهن بسته جیغ کشیدم:| خیلی مضحکه، میدونم:| همه خواب بودن چون شب بود :| تا یه هفته پامو با انواع و اقصام شوینده ها میشستم:|
یه بارم تو دسشویی بودم یهو از اون زیر میرا یه موش پرید بیرون با همون وضع افتضاح از دسشویی پریدم بیرون:| البته خداروشکر کسی نبود بیرون دسشویی:| وگرنه کل ابرو حیثیت داشته و نداشتم به *دهنِ* سگ میرف:|

نتیجه میگیریم نرگس اونقدی که از موش میترسه از جن نمیترسه:|

ghoghnous13
2017/07/26, 20:14
خیلی سال پیش دادشم اینا ی خونۀ خیلی بزرگ داشتن که گوشه‌اش یک اتاق بلااستفاده بود. در این اتاقه خود به خود باز می‌شد یهو((227))ما فکر می‌کردیم قفلش خرابه، بعده‌ها داداشم گفت خودش جنه رو دیده تو خونشون؛ الله اعلم. این مقدمه رو گفتم که بدونید ی چیزایی تو اون خونه بود. ی روز یکی از دوستام اومده پیش من تا باهاش ریاضی کار کنم،منم کلید خونۀ دادشم رو داشتم و رفتیم اونجا. طرفای 10 یا 11 بود که من رفتم بیرون دنبال ی کاری. موقع بیرون رفتم به رفیقم گفتم داداش اینجا جن داره‌ها، چیزی شد نترس. این رفیقه ما هم گفت برو بابا، من و ترس.
ما رفتیم و بعد حدود 1 ساعت برگشتیم، دیدم این بنده خدا خودش رو گوشۀ مبل جمع کرده و زیرچشمی به در این اتاقه که خود به خود باز میشه نگاه می‌کنه، گفتم چی شده؟ شروع کرد تعریف کردن؛ گفت تو که رفتی من پیش خودم گفتم برو بابا، جن ترس نداره که و از این حرفا، یهو موتورخونه روشن میشه و با صدای وحشتناکی شروع به کار می‌کنه و در این اتاقه هم با صدای قیژ ملایمی باز میشه. ((227))هیچی دیگه این بنده خدا بلند شده بود سر ظهری همۀ برقا رو روشن کرده بود و ی گوشه کز کرده بود. البته من بعده‌ها از داداشم شنیدم خونشون جن داشته((227))

kianick
2017/07/26, 21:32
اممممم. فردا به این امید میخوابم که روحم جدا شه ازم...آخ‌جووووووون.شایدم یکی رو سکته دادم از ترسهععععی.البته شایدن فقط تو شب اتفاق بیفته نه؟ یعنی باید شب بخوابم؟؟؟؟؟آه...

Celaena Sardothien
2017/07/26, 22:40
اممممم. فردا به این امید میخوابم که روحم جدا شه ازم...آخ‌جووووووون.شایدم یکی رو سکته دادم از ترسهععععی.البته شایدن فقط تو شب اتفاق بیفته نه؟ یعنی باید شب بخوابم؟؟؟؟؟آه...
اخه نمیشه ک فدات شم ، من که از قصد نکردم ، در ضمن اصلا حس خوبی نیست که جنازه تو ببینی ، در ضمن کسایی هم ک شوت باشن حس نمیکنن حضورتو . پدرم یه چیزایی برام گفته اگه حوصله داشتی بیا پ.خ. برات میگم .

kianick
2017/07/27, 11:21
اخه نمیشه ک فدات شم ، من که از قصد نکردم ، در ضمن اصلا حس خوبی نیست که جنازه تو ببینی ، در ضمن کسایی هم ک شوت باشن حس نمیکنن حضورتو . پدرم یه چیزایی برام گفته اگه حوصله داشتی بیا پ.خ. برات میگم .

آرهههههه.
میخوام بدونم((200))

momo jon
2017/07/27, 16:12
اخه نمیشه ک فدات شم ، من که از قصد نکردم ، در ضمن اصلا حس خوبی نیست که جنازه تو ببینی ، در ضمن کسایی هم ک شوت باشن حس نمیکنن حضورتو . پدرم یه چیزایی برام گفته اگه حوصله داشتی بیا پ.خ. برات میگم .
من یه همچین چیزی رو تجربه کردم البته موقع بختک. روحم کاملا جدا نشده بود. همونجور دراز کشیده اطراف رو میدیدم تو جسمم بودم دستو پامو تکون میدادم حرف میزدم ولی نه چشمام باز بود نه دهنم تکون میخورد و نه دستو پام رو تکون میخورد. فقط و فقط روحم بود که تلاش میکرد خلاص شه:/

Lord_SaM@N
2017/07/27, 18:40
جونم براتون بگه قبلا ترس رده متوسطمو براتون تعریف کردم در پستای سابق البته من ترسو نیستما ولی ی چیزایی ترس بر انگیزن حتی اگه ادم ترسو نشناسه ناخوداگاهش احساس خطرو تشخیص میده اونم از پدیده هایی که برایمان ناشناخته اند هر چه که بیشتر توشون تعمق کنه ترسش بیشتر میشه این طبیعته انسانیه ترس عاملی برای زنده ماندن ما و فرار از خطراته بگذریم زیادی دارم وراجی میکنم
ترس من در دوران معاصر زندگی ام جز اون خاطره هه ک در پستای سابق تعریف کردم ترسی ندارم اما نگاهی بندازیم به دوران باستان زندگی ام دورانی که من طفلی بیش نبودم البته اینطور که برام طعریف میکنند خودمم نیز خاطره درستی ازش ندارم هر چه باشد موضوعیه که درون ادم می خواد فراموشش کنه
دوازده ساله بودم
پسری شیطان و از خود راضی در پی کشف راز هایی ناشناخته و هر چیزی که در اطرافش جریان داره
از خواندن کتاب های قدیمی {به لطف مادربزرگ گرام خدا روحشو با مردگان شما قرین رحمتش فرماید ی گنجینه از کتابهای ناب و پرپر شده داشت البته نمیدونم بعداز مرگش خان عمو جان و پسرعموهای نازنین تر از برگ گل که دوس دارم سر ب تنشون نباشه باهاشون چیکار کردن ) که و یادداشت برداری از مطالب مهمش که شاید در عملیاتی که انسانو با بزرگترین ترسش روبرو کنه به درد بخوره
کنجکاو تر از همیشه در حال تکمیل اجزای لازم برای پروژه جن برداری بودم
سفر به روستای اجدادی و سر ساعت دوازده نیم شب







تا ایجاشو یادمه ولی میگفتن که بیهوش پیدام کردند انار بقیش از حافظم پاک شده هر چی فک میکنم چیز بیشتری یادم نمیاد ((231))

sinaGhf
2017/07/28, 02:58
سلام به همه. به عنوان مقدمه می خوام بدونید که من کلاً ژانر ترسناک رو خیلی دوست دارم چه کتاب باشه چه فیلم باشه هرچی. یه جایی یادمه شنیدم به خاطر نوعی بیماریه روانیه نمی دونم. این داستان هم مربوط به سه سال پیشه. من یه شب تا ساعت 3 بیدار بودم اون موقع ماه رمضون بود داشت قرآن می خوند تو تلویزیون یادم نمیاد دقیقاً کدوم آیات بود ولی راجع به قیامت بودن. خلاصه سحری خوردم نمازی به کمر زدم و خوابیدم.
اول از همه خوابم توی یه جای ترسناک شروع شد سر کلاس عربی. همین جور که معلممون داشت حرف می زد نگاهم از پنجره کلاس به بیرون افتاد یهو دیدم هوا سیاهِ سیاه شد یه توپ های ذرخشان گنده ای از آسمون داشت میومد زمین یکیشون به طرف کلاس ما. خلاصه پاشدیم در رفتیم ولی وقتی بیرون کلاس بودم یه هو دنیا زیرو رو شد فکر کنم یکی از سنگا خورد بهم بچه ها واقعاً واقعاً درد سوختن و له شدن رو حس کردم دلم می خواست با صدای بلند داد بزنم قشنگ دست و پام و که داشتن می سوختن و بیرون رفتن خون از بدنمو متوجه بودم تو همین گیرو دار از خواب بلند شدم اما چه بلند شدنی، بعد از اون کابوس آرزوم بود فقط نور پذیرایی رو یه لحظه ببینم تا مطمئن شم خواب بودم اما هر کاری می کردم چشمام باز نمی شد فکر کنم نزدیکه پنج دقیقه داشتم سعی می کردم چشمامو باز کنم عقلمم نمی رسید که دست و پامو تکون بدم ولی فکر کنم اگر می خواستمم نمی تونستم . حالم خیلی بد شد خیلی. گریم گرفت داشت نفسم بند میومد نمی تونستم نفس بکشم تا این که بالاخره مامانم اومد تکونم داد. به محض برخورد دستش چشمام باز شد . اونشب بدترین شب زندگیم بود بدترین .((84))

Celaena Sardothien
2017/07/28, 20:20
سلام به همه. به عنوان مقدمه می خوام بدونید که من کلاً ژانر ترسناک رو خیلی دوست دارم چه کتاب باشه چه فیلم باشه هرچی. یه جایی یادمه شنیدم به خاطر نوعی بیماریه روانیه نمی دونم. این داستان هم مربوط به سه سال پیشه. من یه شب تا ساعت 3 بیدار بودم اون موقع ماه رمضون بود داشت قرآن می خوند تو تلویزیون یادم نمیاد دقیقاً کدوم آیات بود ولی راجع به قیامت بودن. خلاصه سحری خوردم نمازی به کمر زدم و خوابیدم.
اول از همه خوابم توی یه جای ترسناک شروع شد سر کلاس عربی. همین جور که معلممون داشت حرف می زد نگاهم از پنجره کلاس به بیرون افتاد یهو دیدم هوا سیاهِ سیاه شد یه توپ های ذرخشان گنده ای از آسمون داشت میومد زمین یکیشون به طرف کلاس ما. خلاصه پاشدیم در رفتیم ولی وقتی بیرون کلاس بودم یه هو دنیا زیرو رو شد فکر کنم یکی از سنگا خورد بهم بچه ها واقعاً واقعاً درد سوختن و له شدن رو حس کردم دلم می خواست با صدای بلند داد بزنم قشنگ دست و پام و که داشتن می سوختن و بیرون رفتن خون از بدنمو متوجه بودم تو همین گیرو دار از خواب بلند شدم اما چه بلند شدنی، بعد از اون کابوس آرزوم بود فقط نور پذیرایی رو یه لحظه ببینم تا مطمئن شم خواب بودم اما هر کاری می کردم چشمام باز نمی شد فکر کنم نزدیکه پنج دقیقه داشتم سعی می کردم چشمامو باز کنم عقلمم نمی رسید که دست و پامو تکون بدم ولی فکر کنم اگر می خواستمم نمی تونستم . حالم خیلی بد شد خیلی. گریم گرفت داشت نفسم بند میومد نمی تونستم نفس بکشم تا این که بالاخره مامانم اومد تکونم داد. به محض برخورد دستش چشمام باز شد . اونشب بدترین شب زندگیم بود بدترین .((84))
نور علی نور و بختک علی بختک ، جدا برات ارزوی زندگی بلندی میکنم :\

helen orsineh prospro
2018/07/29, 17:13
یه بار با مامانم خونه تنها بودیم. مامانم خواب بود منم داشتم tv میدیدم. یهو کانلا شروع کرد عوض شدن. از ترس سر جام خشک شده بودم. یهو مامانم غلت خورد دیدم کنترل تلوزیون مونده زیرش.---
-----------------
یکی دیگه هم واقعا ترسناک بوود. تنهایی تو کوچه نشسته بودم. هیچکی تو کوچهنبود. یهو یکی پشتم وول خورد. برگشتم، هیچکی نبود. پریدم توی خونه از ترس. یهو به چیز تیزی از پشت خورد بهم. پریدم بالا. پشتمم هیچی نبود. از ترس رفتم تو حمام قایم شدم.

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

یه بار با مامانم خونه تنها بودیم. مامانم خواب بود منم داشتم TV میدیدم. یهو کانلا شروع کرد عوض شدن. از ترس سر جام خشک شده بودم. یهو مامانم غلت خورد دیدم کنترل تلوزیون مونده زیرش.---
-----------------
یکی دیگه هم واقعا ترسناک بوود. تنهایی تو کوچه نشسته بودم. هیچکی تو کوچهنبود. یهو یکی پشتم وول خورد. برگشتم، هیچکی نبود. پریدم توی خونه از ترس. یهو به چیز تیزی از پشت خورد بهم. پریدم بالا. پشتمم هیچی نبود. از ترس رفتم تو حمام قایم شدم.

Banoo.Shamash
2018/07/30, 13:20
آخ آخ آخ این تاپیک:|
حالا که دقت میکنم، میبینم خاطرات ترسناکی رو دارم منتهی مربوط به خودم نیستن. دو تا دوست بنده که از خواهر ب من نزدیکترن برام تعریف کردن.
یکی از این دوستانم، خونشون توی یه محله قدیمیه. (یه قسمتایی از دزفول، محله محله هست، که این محله ها هم خیلی بزرگن. اصالت این محله ها، به فرزندان و نوه ها هم میرسه. مثلا من اون سر شهر و دور از محله ها زندگی میکنم اما چون پدرم توی یکی از همین ها بزرگ شده، اگر کسی ازم بپرسه تو مال کدوم محله ای میگمش که مال فلان جا که پدرم بوده) این محله، از بقیه محله ها قدیمی تره. خونه این دوست بنده هم فوق العاده قدیمی و کوچیکه. ینی میتونم بگم پذیرایی خونشون، اندازه هال خونمونه :| خونه هم متعلق ب پدربزرگ پدر یا شایدم پدربزرگ پدربزرگشه. اینا خونشون کت داره. گربه لیلا منظورم نیستا:| کت به جایی میگن که خود طرف با تیشه و اینا دراورده و یا تبدیل به شبستانی کرده یا کنار آب ساختتش. دیواره های کت همون سنگ و کلوخه. ممکنه ک شما ی اسم دیگه بگید براش ولی ما بهشون میگیم کت:دی
کت خونه دوستم، ازونجایی که خیلی قدیمیه، پذیرای چه چیزیه؟ جن:|
این دوست بنده برام تعریف میکرد که داشته با یکی حرف میزده با موبایل تو روز روشن، تو اتاقش ک طبقه بالاس هم نشسته، در هم نیمه باز. یهو از لای در، میبینه اونطرف در انگار یکی فضای در رو کاملا گرفته و سیاه کرده، دو تا چشم وحشتناک هم زل زده بهش. گفت ی لحظه دیدمش بهت ام زد و همینجوری خیره بهش موندم، چنذ ثانیه بعد دیگه خبری ازش نبود. تازه این همش نیست. مادر و خواهر این دوستم، همیشه یا اینو یا برادرش رو میبینن ک میاد ی چیزی میگه و میره، مثلا یبار دوستمو بالای پله ها دیدن، ب مامان و خواهرش گفته گشنمه، یالا ی غذایی برام درست کن. مامانه غذارو ک درست میکنه میره تو اتاق دوستم و میبینه دخترش خواب خوابه:| بیدارش هم ک میکنه برای غذا، دوستم میگه ک غذا نخواسته و اصن از اتاقش بیرون نیومده:| دیگه بماند چه لرزی خورد مادرش
خاطره اون یکی دوستمو بعدا تعریف میکنم، شما فعلا با همین حال کنید:دی

ghoghnous13
2018/09/07, 17:53
سلام. بعدا یعنی کی؟
به سال نوری حساب کنیم یا به قرن پیشتازی؟((105))